۱۱/۰۹/۱۳۸۷

كفچه مارهاي در كمين(2)





حجاريان: فيلسوف ولايت انديش توطئه
در جريان رسوايي قتلهاي زنجيره اي، حسين شريعتمداري خطاب به سعيد حجاريان نوشت: «يادت نرود كه در آن سالها چگونه مجاهدين را دسته‌دسته توي خيابان اعدام مي‌كردي و البته كار خوبي هم مي‌كردي» و به اين ترتيب يكي از كساني را كه «مجاهدين را دسته دسته» آن هم «توي خيابان» اعدام مي كرد معرفي كرد.
نام سعيد حجاريان بعد از به راه افتادن جريان خاتمي، به عنوان يكي از «مهندسان پروژه دو خرداد»، بر سر زبانها افتاد. شهرت او به ويژه پس از رو شدن قتلهاي زنجيره اي و ترور نافرجامش توسط باندهاي رقيب بيشتر شد. در حالي كه او از همان اولين ماههاي حاكميت آخوندها از اصلي ترين مهره هاي اطلاعاتي رژيم بود.
دوستانش در مطبوعات رژيم سعي دارند او را « روزنامه نويسي اصلاح طلب و راديکال، مدرس و محققي صاحب سخن» معرفي كنند. و حتي باكي ندارند كه درباره اش بنويسند: « ...حجاريان آگاهترين سياستمدار زمانه ما به شيوه کارجمعي بود. ... غلبه او بر شيطان نفس در تمناي راست کردن قامت تشکيلات به فرد، چنان در زمانه ، بلکه در تاريخ ما نادر است که کمتر همتايي ... در اين يکصد سال اخير، داشته است.» (محمد قوچاني، پدر خوانده و چپ هاي جوان، نشر ني، چاپ دوم، سال ۷۹ تهران، ص۱۴۱ و۱۴۲)


در اين كه درباره سعيد حجاريان بسيار مي توان نوشت ترديدي نيست. اين را با اشراف به اين نكته مي نويسيم كه مي دانيم بيشتر كارهاي او، چه در شكنجه گاهها و چه در نهادهاي امنيتي و چه در سمت مشاور عالي رتبه خاتمي، لو نرفته است و روشن كردن آنها نياز به امكانات يك حاكميت و اختيارات يك دادگاه حقيقت ياب را دارد.
اما براي دور نيفتادن از بحث مورد نظر خود بهتر است به معرفي او از زبان خود او و همگنانش بپردازيم.
خبرگزاري حكومتي ايسنا او را چنين معرفي كرده است: «« سعيد حجاريان کاشي با نام مستعار سعيد مظفري ، مهندس فني ( ليسانس مکانيک ) از دانشگاه تهران و دکتراي علوم سياسي از دانشکده حقوق دانشگاه تهران. فعاليت سياسي خود را از نهاد اطلاعات و تحقيقات نخست وزيري آغاز کرد . در دوران وزارت "محمدي نيک" (ري شهري ) مدير کل آن وزارتخانه بود. پس از دولت "مير حسين موسوي" به تدريج خود را از وزارت جدا ساخته و به مرکز تحقيقات استراتژيک رياست جمهوري پيوست و معاون سياسي " محمد خوئيني ها" که رئيس آن مرکزبود ، دست به همکاري زد. ....» ( رضا گلپور چمر کوهي ، شنود اشباح، ج۱ ، ص ۵۰۸) سعيد حجاريان مدير مسئول روزنامه "صبح امروز" ، نائب رئيس شوراي شهر تهران، مشاور سياسي رئيس جمهور و بنا به گفته اطرافيانش مغز متفکر " اصلاحات" ، بود»( مصاحبه خبرگزاري حكومتي ايسنا به نام «تشكيل وزارت اطلاعات به روايت حجاريان»15 شهريور 1384)
حجاريان در همان مصاحبه از شروع فعاليتهاي سياسي خودش به ماههاي اوليه بعد از پيروزي انقلاب اشاره كرده و مي گويد: «ما آن موقع بيش از هر چيز نگران كودتاي نظامي عليه انقلاب بوديم. به همين خاطر فكر مي‌كرديم كه اگر بخواهد چنين طرحي عملي شود، بايد از ستاد مشترك ارتش پايه‌ريزي شود. به همين خاطر من با مرحوم حسن منتظرقائم و شهيد داوود كريمي و تعدادي از بچه‌هاي كميته نازي‌آباد و يك سري از دوستان سازمان مجاهدين انقلاب به ستاد مشترك رفتيم... ما پس از استقرار در ستاد مشترك در اداره دوم ارتش كميته زديم».
حجاريان در اين جا به درستي بر پيوندهاي فكري و گروهي اش با جريان مجاهدين انقلاب اسلامي اشاره مي كند. اما اگر بخواهيم آغاز جدي فعاليتهاي او را بدانيم بايد به تأكيد خبرگزاري ايسنا بسنده كنيم كه « فعاليت سياسي خود را از نهاد اطلاعات و تحقيقات نخست وزيري آغاز کرد»
حجاريان در آن جا، و تحت مسئوليت خسرو تهراني، بود اما باز هم به قول خودش :« مرا به عنوان عضو سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي مي‌شناختند».
او نزديكترين و فعالترين فردي بود كه با خسرو تهراني وظايف مربوط به «دفتر اطلاعات نخست وزيري» را پيگيري مي كرد. بعد از كشته شدن رجايي و باهنر در 8شهريور60 حجاريان از جمله افرادي بود كه در تيم تحقيق و بررسي انفجار نخست وزيري» زير نظر بهزاد نبوي و با شركت خسرو تهراني و محمد رضوي و علي اكبر تهراني و بيژن تاجيك شركت داشت.

نقش حجاريان در تشكيل وزارت اطلاعات
عماد‌الدين باقي روزنامه نگار حكومتي در مورد نقش حجاريان در تشكيل وزارت اطلاعات نوشته است: «سعيد حجاريان را به‌حق مي‌توان بنيانگذار وزارت اطلاعات ناميد».(كتاب براي تاريخ ـ نوشته عمادالدين باقي).
اين گفته گزافه نيست. حجاريان پيگيرترين فرد براي سامان دادن به وضعيت امنيتي رژيم، كه در واقع همان نظام شكنجه است، بوده است.
خود او درباره تشكيل وزارت اطلاعات نوشته: ««با تعدادي از دوستان نشستيـم و اولـيـن طرح تشكيل سيستم اطلاعاتي مملكت را در دوران مجلس اول ريختيم. طرح را بـه آقـاي مرتضي الويري، كه نماينده و هم‌خط سياسي‌مان در مجلـس بـود، داديـم. او هـم پانزده - شانزده امضا جمع كرد. اين طرح در دستور كار مجـلـس قرار گرفت و به كميسيون داخلي ارجاع شد، آن را در كميسيـون داخـلـي دنـبـال كرديم... بـنـده براي پيگيري طرح تشكيلات اطلاعات كشور در مجلس هم نمايندة مرحوم رجـايـي بودم و بعد هم نمايندة مهندس موسوي. آقاي مهندس موسوي نامه‌اي به مجـلـس نوشت و بنده را به آقاي هاشمي معرفي كرد كه ايشان به نـمـايـنـدگـي از دولـت مي‌آيد تا آن طرح را پيش ببرد». (سعيد حجاريان مصاحبه با روزنامة فتح 16فروردين1379)
البته به دلايل متعدد طرح حجاريان از جانب محافل و افراد ديگر با مخالفتهاي بسياري روبه رو بود. اين مخالفتها برخي به دليل رقابت و ترس از بسته شدن دكانهاي مشابه بود، نظير مخالفت اطلاعات سپاه كه در ناصيه وزارت اطلاعات تخته شدن كار خود را مي ديد. برخي نيز، نظير مخالفت آيت الله صافي گلپايگاني، ديدگاهي بود. حجاريان در اين مورد گفته است: «آن موقع آقاي صافي گلپايگاني دبير شوراي نگهبان بود. ايشان البته جزو روحانيت سنتي به حساب مي‌آمدند و گرايشات راست هم داشتند. من با ايشان بحث كرده بودم. ايشان معتقد بود كه چون وظايف و اختيارات رهبري در قانون اساسي احصاء شده است و اين به معني حصر اين اختيارات است عملاً تشكيل سازمان اطلاعات توسط رهبري مخالف قانون اساسي است و اگر امام بخواهد كه اين تشكيلات را سامان بدهد بايد از موضع بنيانگذار نظام حكم حكومتي بدهد و خارج از قانون اساسي اقدام كند. من اين استدلال آقاي صافي را به اطلاع امام رساندم. موضوع ديگري را هم كه مطرح كردم اين بود كه بالاخره ممكن است در جريان كارهاي اطلاعاتي و امنيتي اقداماتي خلاف قانون صورت بگيرد. شكنجه‌اي شود. مشكلي براي بي‌گناهي به وجود آيد. اينها اگر كارشان مستقيم زير نظر امام باشد اين مسائل هم به پاي ايشان گذاشته مي‌شود. امام هر دوي اين استدلال‌ها را پذيرفت و نظرشان تغيير كرد»
آخوند محمد ري شهري كه بعدها اولين وزير اطلاعات رژيم شد در كتاب خاطرات خود به نام «سنجه انصاف» روايتي مشابه از تشكيل وزارت اطلاعات و موافقت خميني نقل مي كند. ري شهري نوشته است: «امام با لحن خاصي فرمودند: فلاني! وزارت اطلاعات است، وزارت کشاورزي نيست! حواست را جمع کن، من فوري فهميدم که اگر بخواهم قول بدهم که با آقايان مشورت کنم چه اتفاقي ممکن است بيفتد و مي‌دانستم که بين ديدگاهها هماهنگي وجود ندارد. ديدم اگر بخواهم همه کارها را با آنها هماهنگ کنم، مشکل پيش مي آيد، آقاي موسوي هم گفته بودند که معاونتهايت را با من هماهنگ کن. به همين دليل بود که به حضرت امام عرض کردم: من مشورت مي‌کنم ولي شما اجازه بدهيد بعد از مشورت، خودم تصميم بگيرم، چون ممکن است اين آقايان نظريات مختلفي داشته باشند و چون مسئوليت با من است، خودم افرادرا تعيين مي‌کنم و به نظر کسي عمل نمي‌کنم. از آنجا که احتمال مي‌دادم ممکن است ذهن امام را نسبت به بعضي افراد يا مسائل حساس کنند، به امام (ره) عرض کردم: شما بدانيد که بعد از اين، درباره من زياد صحبت خواهد شد، چون مجموعه‌اي که مي‌خواهيم راه بياندازيم هفت خط است! خطها را هم براي حضرت امام مشخص کردم: يک خط از سپاه، يک خط از کميته، يک خط از اطلاعات دادگاه انقلاب ارتش، يک خط از اطلاعات نخست وزيري و خلاصه هفت جريان را برايشان شرح دادم که قرار است همة اين هفت جريان در وزارت اطلاعات متمرکز بشوند»
نهايت اين همه كوششها كه حتي به خود خميني و مباحثه با او هم رسيده اين است كه در 19ارديبهشت62 طرح تشكيل وزارت اطلاعات مجدداً به كميسيون مجلس مي رود و عاقبت قانون تشكيل وزارت اطلاعات مشتمل بر 16ماده و 18تبصره به تصويب مي رسد و شوراي نگهبان هم در سوم شهريور همان سال آن را تأييد مي كند.
پس از تأييد شوراي نگهبان آخوند محمدي ري شهري به عنوان اولين وزير اطلاعات به مجلس معرفي مي شود. ري شهري با همكاري يك هيأت 40نفره، به عنوان مؤسسان وزارت اطلاعات، وزارت مزبور را به راه مي اندازد. در اين هيأت افرادي مانند سعيد حجاريان، خسرو تهراني، محمد هاشمي (برادر فسنجاني)، حسين شريعتمداري، علي فلاحيان و آخوند حجازي ديده مي شوند.
به اين ترتيب در 10مهر63 ريشهري آمادگي وزارت اطلاعات را اعلام مي كند. در اين ميان پست گزينش نفرات وزارت خانه به عهده حجاريان و دوست و رئيسش، خسرو تهراني، داده مي شود. در همين پست بود كه حجاريان، سعيد امامي را وارد وزارت اطلاعات مي كند. چيزي كه سالهاي بعد در جريان قتلهاي زنجيره اي، و اوجگيري جنگ باندهاي مختلف رژيم، براي او تبديل به رسوايي بزرگي مي شود.
هرچند حجاريان با وزارت فلاحيان در وزارت اطلاعات از آن جا رفت اما همواره در همه مسائل مهم حضوري فعال داشته است. او به صورت بسيار فعالي در روزنامه هاي مختلف با اسامي مختلف مقاله مي نوشته (و مي نويسد) يكي از آنها كه بعدها لو رفت مقالاتي بود كه به نام مستعار جهانگير صالح پور در ماهنامه كيان(متعلق به عبدالكريم سروش و اكبر گنجي و شمس الواعظين بود) مي نوشت. او همچنين در فعاليتهاي مشخص پرونده سازي براي جناح رقيب شركت داشت كه يك نمونه اش را آخوند روح الله حسينيان در سخنراني معروف خودش(4آذر85) درباره قتلهاي زنجيره اي رو كرد. «پروازي» آخوندي بود كه در ابتدا با حزب الله كار مي كرد و بعدها از آنها فاصله گرفته بود. حسينيان مي گويد: «او شروع كرد عليه بچه‏هاي حزب‏الله فعاليت كردن و حرف زدن و صحبت كردن. از اين موقعيت گل‏آلود آقاي سعيد حجاريان، آقاي امين‏زاده معاون وزير امور خارجه، آقاي محسن آرمين سخنگوي مجاهدين انقلاب اسلامي، اين سه نفر و يك نفر ديگر هم آقاي افشار كه من نمي‏شناسم، هنوز هم نمي‏شناسم، كه چه كسي است، مي‏آيند اين طلبه بنده خدا را مي‏برند و تحريكش مي‏كنند و مي‏گويند بيا و بگو كه اولاً حزب‏الله تا به حال چه كارهاي خشونت‏آميزي انجام داده و ثانياً بيا و بگو اينها با دستور رهبري بوده. شروع مي‏كند و يك ليستي از كارهايي را كه حزب‏الله كرده‏اند، كجا سينما آتش زده‏اند، كجا چه كار كرده‏اند، مي‏گويد كه مثلاً ده‏نمكي مي‏گفت كه ما از آقا اجازه گرفته‏ايم، فلاني گفته كه ما اجازه گرفته‏ايم. آقاي سعيد حجاريان شخصيت خيلي بالايي هستند، بالاخره مشاور رئيس جمهور بود آن زمان، مشاور رئيس جمهوري مي‏نشيند اين نوار را پياده مي‏كند و اين مي‏گويندهايش و فلاني مي‏گويد را حذف مي‏كنند و همه اين عوامل به قول خودشان خشونت‏آميز را مي‏گويند ما به دستور رهبري انجام داديم و جزوه‏اي چاپ مي‏كند» اين جزوه به نام « نام «سخنراني حجةالاسلام پروازي در جمع رزمندگان بسيج» به چاپ مي رسد. براساس حرفهاي حسينيان بعد هم به او مي گويند حزب الله قرار است تو را ترور كنند بيا و به آلمان فرار كن. ادامه جريان را حسينيان اين گونه توضيح مي دهد: «شايعه كردند كه يك روحاني پناهنده شده. خب ما هم حساس بوديم و مدام سؤال مي‏كرديم، كي است. فقط مي‏گفتند يك روحاني است كه به آلمان پناهنده شده و قرار است كه چند روز ديگر با راديو كلن يك مصاحبه داشته باشد. اين طلبه بيچاره بالاخره آدم متديني بوده، بچه اهل جبهه بوده، آن جا عقل و دينش مانع مي‏شود و مي‏گويد حالا اين چه كاري است، حالا اين جا من كار خلافي كردم، بروم كار خلاف‏تري هم عليه جمهوري اسلامي بكنم كه چي، برمي‏گردد و مستقيما خودش را به دادگاه ويژه روحانيت معرفي مي‏كند و ماجرا را تعريف مي‏كند... خدمت آقا رسيد و گريه كرد و عذرخواهي كرد و گفت ماجرا را... قرار شد سعيد حجاريان را دستگير بكنند. اما متأسفانه تا به گوش آقاي خاتمي رسيد، واسطه‏هايي را فرستادند و حتي ظاهرا خدمت مقام معظم رهبري هم رسيده بود كه خلاصه اين مشاور هست و بد مي‏شود براي رياست جمهوري، دستگير نكنيد. نكردند و اما اميدوار هستيم به هر حال يك روزي اين پرونده رو بيايد و سعيد حجاريان به ميز محاكمه به خاطر اين توطئه كشيده بشود».
مجموعه اي از اين همه فعاليت تئوريك و توطئه و شانتاژ است كه عاقبت جناح رقيب را به جايي مي رساند كه دست به ترور حجاريان، توسط سعيد عسگر، مي زند. هرچند ترور ناموفق بود اما براي هميشه حجاريان را معلول كرد. ترور حجاريان سر و صداي زيادي به پا كرد و جناح مقابل را به واكنش شديد متقابل كشاند. علي ربيعي، به عنوان مشاور خاتمي در يك اظهار نظر رسمي اعلام كرد: «کساني که حجاريان را براي ترور انتخاب کرده اند، مي دانستند که با اين اقدام، کشور را به بحران مي‌کشانند».
وقتي كار به جايي كشيده مي شود كه جناحي دست به ترور فردي از جناح رقيب مي زند قاعدتاً اين مسأله به ذهن متبادر مي شود كه گويا طرف ترور شده در دستگاه فكري جداگانه اي قرار داشته است. اما در مورد حجاريان اين مسأله مطلقاً مصداق ندارد. حجاريان به رغم همة هارت و پورتهاي تئوريكش، و به رغم همة توطئه هاي عملي كه براي همه ترتيب داده است به هيچ وجه تماميت خميني و افكار او را نفي نكرده است. اتفاقاً دلسوزي او براي بقاي رژيم بيشتر از انتقادات او به افراد و جناحهاي رقيب است. بد نيست در اين زمينه مقداري از افاضات صريح خود او را مرور كنيم:


مغز متفكر امنيتي چي اصلاح طلبان به چه مي انديشد:
«در سيرة حضرت امام ره چه قبل و چه بعد از انقلاب، مـوردي كـه دسـتـور ارهابي(يعني رعب و ترساندن) از ناحية ايشان صادر شده باشد به چشم نمي‌خورد» (حجاريان در هفته‌نامة عصرماـ 26اسفند78) با وجود عالمگير شدن فتواي قتل سلمان رشدي، چنين ادعايي واقعاً يا از يك از همه جا بي خبر ميسر است و يا وقيحي كه در تحريف واقعيت از هيچ دروغ و توجيهي دريغ ندارد. و چون حجاريان از نوع دوم است براي ماستمالي كردن قضايا ادامه مي دهد: «در ماجرايي مثل سلمان رشدي هم، امام به عنوان قاضي و حاكم شرع وارد ميـدان شدند»!؟
حجاريان در دفاع از «امام» داغتر از يك حزب اللهي دو آتشه، به سياق همة شكنجه گران و قاتلان دست در خون، حسرت به گل نشستن «آرمانهاي بلند امام» را مي خورد و مي نويسد: «…افسوس كه بحرانها و حوادث گوناگون، فتنة گروهكها و منافقين… فرصت را براي اجراي تحقق آرمانهاي بلند امام از جامعه گرفـت… پس از گذشت بيست‌سال از پيروزي انقـلاب اسـلامـي اصلاح‌طلبان هم‌چنان بر مطالب و اصولي پافشاري مي‌كنند… و همان مسائلي را درخواست مي‌كننـد كـه در بيانات امام به‌عنوان خصوصيات جمهوري اسلامي مورد تأكيد قرار گرفته است» (سرمقالة روزنامة فتح 11فروردين79)
حجاريان با صراحت نوشته و اصلاً ابايي ندارد كه «وقتي مملكت در خطر بيفتد» در كنار «بادامچيان» مؤتلفه چي قرار بگيرد. وقتي كه پاي «دولت معتبر»(اسم مستعار نظام آخوندي) به ميان باشد حجاريان از جمله افرادي كه خواستار محاكمه مخالفان و اعدامشان با صداي بلند است: «دولتي كه در چشم شهروندانش مشروع و معتبر باشـد، به‌راحتي مي‌تواند مخالفان خود را رسماً به‌پاي ميز محاكمه بكـشـد و حـتـي براي آنها حكم اعدام صادر و اين را به‌صداي بلند هم اعلام كند» (هفته‌نامة «عصرما» مرداد78)
مضحك تر از همه «انتقادات» حجاريان به لاجوردي سردژخيم است. آن جا كه مي نويسد:« ...لاجوردي و برخي ديگر به برخورد قانوني و به بيانيه ۱۰ ماده اي دادستاني اصلاً اعتقاد نداشتند و معتقد بودند که بايد برخورد قاطعي را با آن گروهها کرد و لازم نيست خيلي خودمان را به ضابطه و قانون ملزم کنيم»(مصاحبه سعيد حجاريان با عمادالدين باقي ـ روزنامه صبح امروز ) اما خواننده وقتي معناي اين «انتقاد كوچك» را مي فهمد كه به مثال توطئه گرانه او توجه كند: « مثلاً در رابطه با ماجراي سعادتي دوستان رفته بودند صحبت کرده بودند که وي حفظ شود و نگه داشته شود ...يک مرتبه خبر آوردند که آقاي لاجوردي خودش کار سعادتي را تمام کرده ...» در واقع حرف حجاريان با لاجوردي بر سر اعدام يك زنداني اسير نيست. اختلاف او با لاجوردي، بر سر سعادتي، اين بود كه مي گفت بايد او را نگهداشت، رويش كار كرد تا شايد بتوان او را درهم شكست و برضد مقاومت به كار گرفت. يعني همان كاري كه سالهاي بعد در مورد يك درهم شكسته مفلوك به نام سعيد شاهسوندي كرد. به ياد بياوريم كه سعيد شاهسوندي با وساطت همين حجاريان از مرگ نجات پيدا كرد و به خارج فرستاده شد و عليه مقاومت به كار گرفته شد. در اين نقطه است كه اختلاف لاجوردي با حجاريان هم مشخص مي شود. لاجوردي به اعدام هرچه بيشتر و بلاوقفه معتقد است و حجاريان به توطئه عليه مقاومت (و خميني به هردو). اما بعد از اين همه بغض و كينه نسبت به زندانيان مجاهد و اسيران سياسي براي سرپوش گذاشتن برماهيت يگانة خود با لاجوردي تمام كاسه و كوزه ها را برسر «رجوي» مي شكند كه: «رجوي به اين احتياج داشت که لاجوردي بيشتر بچه هاي او را بزند تا او بيشتر بتواند نيرو جذب کند و کينه و نفرت آنها را به نظام افزايش دهد . لاجوردي هم به اين احتياج داشت که رجوي بيشتر ترور کند تا او بتواند مسئولان را توجيه کند که بايد تا آخر خط رفت و نه تنها سازمان منافقين بلکه هر کسي که ذره اي دگر انديشي دارد بايد جارو شود٬ اين يعني سيکل معيوب و ما به شدت در آن زمان با آن مخالف بوديم...»(همان مصاحبه) اين جاست كه بي اختيار آدمي ياد تعبير به جاي دكتر منوچهر هزارخاني در مورد حجاريان مي افتد كه: « هر ناظر آگاه و بي‌غرضي تصديق خواهد كرد كه مضحك‌ترين صحنه، منظرة فيلسوف ولايت‌انديشي است كه سعي دارد از موضع راست افراطي چپ‌روي كند!» (چتر» بازي در تنگناي قافيه ـ يادداشت منوچهر هزارخاني در نشريه مجاهد)
حال بد نيست اشاره كنيم كه در تمام مقالات و نوشته هاي حجاريان حتي يك مورد يافت نمي شود كه يك توطئه جلادان و دژخيمان رژيم فاش شده باشد. در حالي كه همه مي دانند او ، چه به اعتبار مدتي كه در وزارت اطلاعات بود و چه به علت ارتباطات و اطلاعات گسترده اي كه از ساير مراكز شكنجه و سركوب و كشتار دارد و چه به خاطر شركت مستقيم خودش در اين قبيل جنايات سينة پر از اسراري دارد كه اگر لب باز كند و سخن بگويد بسياري از نهفته هاي نظام شكنجه آخوندي برملا مي شود. نمونه اش اطلاعات او در مورد قتل عام زندانيان سياسي در سال67 است. در نوزدهمين سالگرد اين نسل كشي سياه، حجاريان در گفتگو با راديو دويچه وله مي گويد: « با اين‌ که آن موقع من معاون سياسي استانداري اهواز (خوزستان) بودم، مع‌الوصف بايد اين پرونده باز باشد و اصلاح‌ طلبان روي آن موضع‌ بگيرند. اما اکنون که شرايط در داخل کشور مساعد نيست و رسانه‌ها و احزاب و نهادهاي جامعه مدني قوي نيستند، امکان پرداختن به اين موضوع وجود ندارد» (سايت دويچه وله آلمان 5ـ12ـ2007) ملاحظه مي شود كه بهانة «شرايط نامساعد داخل كشور» و نبودن «نهادهاي جامعه مدني قوي» بهانه شيادانه اي بيش نيست تا فيلسوف ولايت انديش وزارت اطلاعات از پاسخ مشخص طفره برود. باز هم به قول دكتر هزارخاني: « البته بايد انصاف داد كه پرورش‌يافتگان نهضت امام خميني در پشت‌هم‌اندازي و دكانداري بي‌رقيب‌اند » (همان مقاله بالا) در حالي كه سايت تورجان كه توسط يك طلبه جوان! كه بسيار هم دوست دارد پز روشنفكري بگيرد در مطلبي با عنوان « مغز متفکر اعدام هاي تابستان 67 کيست؟» حرفهاي رو شده كه خواندني است. در اين مطلب مي خوانيم: ««از يک منبع بسيار موثق که در اين باره (تعداد قتل عام شدگان سال67) پرسيدم، گفت که رقم اعدامها بالا بوده... منبع موثق ديگري که خود در تابستان 67 زنداني اوين بوده است، برايم نقل مي کرد که حلقه مفقوده اين قضيه را فقط سعيد حجاريان مي داند» طلبه تازه كار و ناشي بعد از اين سعي مي كند به شيوه خميني پاي مجاهدين را به صورتي رذيلانه به ميان بكشد و مي نويسد: «. شايد به همين دليل است که پس از ترور حجاريان، وقتي او را براي معالجه به آمريکا بردند، مجاهدين خلق با اطلاع از بستري شدن وي در آمريکا در به در به دنبال وي بودند تا او را هم مثل صياد شيرازي (فرمانده عمليات مرصاد) و لاجوردي (دادستان تهران در اوايل دهه 60) بکشند. از همين رو محل بستري شدن حجاريان چندين بار تغيير يافت و سرانجام معالجات وي ناتمام مانده و به ايران بازگردانده شد». اما در ادامه اضافه مي كند: «اين منبع موثق برايم گفت که حتي موسوي خؤينيها که در آن زمان دادستان کل کشور بوده است، از چند و چون ماجرا بي اطلاع است! من هم براي کسب اطمينان بيشتر، از سعيد حجاريان در اين باره پرسيدم. او تأکيد کرد که لاجوردي و مؤتلفه در اين قضيه دست نداشته و آقايان نيري، پورمحمدي و .. مسؤول اين اعدامها هستند. البته هيچ عقل سليمي باور نمي کند که اين آقايان مغز متفکر اين مسأله مهم باشند. آنها تنها مجري دستورات بوده اند. از برخورد حجاريان فهميدم که او چيزهاي زيادي درباره اعدام هاي 67 مي داند و پنهان مي کند»

فرداي انار...

شعري قديمي به ياد روزهايي داريم و خواهيم داشت

كهكشانهاي سرخ و سپيد،
در پرده‌هاي مكرر بوران و مه و آفتاب.
فرداي انار
زمستاني است،
در سفر از نارسي و بي بويي
به سرزميني پر از رود باكرگيها.



زمستان،
تمناي بذر است با كدورت نهانش.
و بهار، شرم قنديلهاي يخ
از ديدن خورشيدي نودميده؛
تابستان اما،
شادي مقدر خاك دم كرده
در عبور از برف.
ديدار انار
خاك نشيني گندم است و تب ذرت
در پنجره رنگارنگ پائيزي
كه تو را بر بوم چشمهايم مي كشد.

۱۰/۳۰/۱۳۸۷

مــاه كنـعاني من


(فصلي از كتاب روزهاي راه راه، يادمانده هاي سالهاي بند)
به مناسبت فرارسيدن 30دي، سالگرد آزادي مسعود رجوي از زندان

ماه كنعاني من! مسند مصر آن تو شد
وقت آن است كه بدرود كني زندان را
«حافظ»

روز 30دي57، وقتي مسعود(رجوي) از زندان آزاد شد، همة ما مجاهدين نفسي به‌راحتي كشيديم. زيرا قطعي شد كه در نبرد 7سالة زندانها با رژيم شاه، آن هم پس ازكشاكشي خونين، پيروز شده‌ايم. پاياني پيروزمند كه شاه را با همة قدر قدرتي و ساواك را با تمام شكنجه‌گران و تئوريسينهايش در هم شكست. و بي‌جهت نبود كه بعدها شاه از آن به‌عنوان بزرگترين اشتباه خود نام برد.
در مورد اين مسأله گرچه زياد صحبتي نشده اما براي همة ما، با همان درك آن روزي خودمان، بسيار روشن بود كه در صورت چرخيدن اوضاع، مسعود از اولين قربانياني خواهد بود كه توسط ساواك شاه شكار مي‌شود. به‌خصوص كه قبلاً‌به‌صراحت گفته‌بودند: «اگر هم آزادتان كنيم در بيرون ترورتان خواهيم كرد». راستش من خودم بعد از قضيه كشتار 9زنداني در تپه‌هاي اوين و شهادت كاظم و مصطفي اميد چنداني به‌زنده ماندن مسعود نداشتم. و الان هم فكر مي‌كنم زياد اشتباه نمي‌كردم. حالا نمي‌دانم اين زنده ماندن را به‌يك لطف الهي و معجزه تعبير كنم يا تقديري تاريخي يا هردو. به‌هرحال مسعود آمد و دور بعدي مبارزه شروع شد.
از آن روز تا امروز، 30دي هرسال من را به‌سالهاي «زندان» و «مسعود» پرتاب مي‌كند. و به‌دنبال آن خاطراتي زنده مي‌شود كه فصلي از يك تاريخ مكتوم است.



اگر از دورة 6سالة فعاليت مخفي سازمان بگذريم مبارزة مجاهدين با شاه از شهريور50، و پس از اولين يورش ساواك به‌مجاهدين و دستگيري بيش از 90درصد اعضا و كادرهاي آن زمان سازمان، آغاز شد. تا پيش از آن تصور اين بود كه ميدان نبرد در جامعه است و از زماني آغاز مي‌شود كه اولين عمليات سازمان انجام شود. اما طرفه آن كه نه‌زمان و نه مكان نبرد را مجاهدين تعيين نكردند. و اولين ميدان رودرروييشان با رژيم شاه«زندان» بود. بعد از آن باز هم تصور اين بود كه «زندان» بخشي از مبارزه و در خدمت ميدان اصلي نبرد، يعني بيرون، است. يكي دو سال اول زندان هم برهمين سياق تنظيم بود. يعني همه كار اصلي زندان را كادرسازي براي بيرون مي‌دانستند. تا اندازة بسيار زيادي هم اين تحليل درست بود. زندان براي زندانياني كه حبسهاي كوتاه‌مدتي داشتند بهترين امكان آشنايي و ديدن آموزشها بود. اما روند قضايا در سالهاي بعد طوري شد كه عملاً رهبري مبارزه از بيرون به‌داخل زندان منتقل شد. چرا كه بعد از شهادت مجاهد كبير رضا رضايي در سال52 و نضج گرفتن جريان خائنانة اپورتونيستي، سازمان در سال54 در بيرون متلاشي شد. و عناصر باقيماندة آن در حدي نبودند كه بتوانند نمايندگان واقعي و با صلاحيت رهبري سازماني باشند كه بنيانگذارش محمد حنيف‌نژاد بود. به‌همين دليل بار رهبري سياسي ـ ايدئولوژيك مجاهدين از سال54 به‌بعد رسماًًًً به‌زندان منتقل شد. اين «مجاهدين در بند» بودند كه بايستي يا در اساس از خير سازمان بگذرند و آن را به‌موزة تاريخ تحويل دهند، يا كمر همت بربندند. رنج‌ها، توطئه‌ها، نگاههاي تحقيرآميز، تهمت‌ها و دشنام‌ها، و تمام مصيبت‌هاي پس از يك خيانت را نه‌تنها به‌جان بخرند كه بالاتر از آن باگردني افراشته، بنيادي را بريزند كه تاريخ چند سال بعد را برگردونة ديگري استوار مي‌كرد. و اين همان كاري بود كه به‌رهبري مسعود در زندان انجام شد. يعني مسعود در عين حال كه بزرگترين، بغرنج‌ترين، و مهمترين مسائل سياسي‌ـ‌ايدئولوژيك سازمان رهبري كنندة جنبش را در سرفصلهاي مختلف حل كرده، همواره درگير ابتدايي‌ترين مسائل و ساده‌ترين كارها بوده و از هيچ كدام آنها به‌بهانه كم اهميت بودن نگذشته است. در يك كلام ذره‌اي مفتخوري در او و رهبريش نبوده است. هرچه بوده خشت به‌خشت آن با خون دل و رنج خودش خلق شده است.
اولين باري كه ديدمش در شمارة‌3 قصر بود. در يكي از روزهاي خرداد يا تير51 بود كه از كميتة ضدخرابكاري شهرباني به‌فلكه و سپس به‌زندان شمارة3 قصر برده شدم. سال درخشش و برو ‌برو مجاهدين و فدايي‌ها و قدكشيدن مبارزه مسلحانه در زندان بود. سالي كه برخي اسمش را گذاشته بودند «حاكميت دوگانه». هردو سازمان دوران ضربه‌ها و اعدامهاي اوليه را پشت‌سر گذاشته بودند و يواش يواش داشتند كمر راست مي‌كردند. براي من كه پرونده‌ام منفرد بود‌ فضاي پرتحرك و صميمي آن بند دنياي جديدي بود. به‌اعتبار مذهبي بودن در طيف بچه‌هاي مجاهد قرار گرفتم و آنها به‌سراغم آمدند. با يكي دو‌تايشان از زمان كميته آشنا شده بودم. همانها قلابم شدند و با ‌مجاهدين همراه شدم.
براي زنداني بدون وابستگي گروهي همه‌چيز زندان تازه است و زير ذره‌بين. اولين چيزي كه زير ذره‌بين من قرار گرفت آدمها بودند. مجاهدين چه كساني هستند؟ مثل كودكاني كه تازه به‌شناخت اشيا مي‌پردازند همه‌اش سؤالم اين بود كه «اين كيه؟ اون چيه؟» تحرك بسيار زياد يك‌نفر در ميان مجاهدين توجهم را جلب كرد. يك دقيقه قرار نداشت. صبح تا شب يا در گوشة اتاقي كلاس داشت و دو سه‌تا مجاهد دور و برش بودند. يا در كنج ديواري داشت چيز مي‌نوشت. توي راهرو بند هم كه راه مي‌رفت، هربار كسي را پيدا مي‌كرد تا چيزي بگويد و سربه‌سر كسي بگذارد. عصرها هم كه مثلاً براي عاديسازي مي‌آمد توي حياط قدم بزند، ول كن نبود. يك روز زير نظر گرفتمش. ديدم كسي كه با او راه مي‌رود مجبور است بدود. به‌قد و قامتش هم كه نگاه مي‌كردي، مي‌فهميدي ورزشكار نيست. پرس و جو كردم كه او كيست؟ گفتند اسمش مسعود است. يك روز سرناهار خودم را كشيدم كنارش و سعي كردم با او هم‌غذا شوم. در هزار فكر و خيال بودم و زير چشمي نگاهش مي‌كردم كه يك دفعه با صداي بلند اسمم را برد و آن چنان با صميميت از وضعيت پرونده‌ام پرسيد كه خشكم زد. ديدم همه چيز را مي‌داند و انگاري كه سالهاست مرا مي‌شناسد. در حالي كه تا آن روز حتي يك كلام با او صحبت نكرده بودم. به‌صورتش خيره شدم. دلم لرزيد. بيشتر از يك لحظه نتوانستم به‌چشمهايش نگاه كنم. بيشتر از آن كه با زبانش حرف بزند با چشمهايش حرف مي‌زد. جادويي كه جمعه و شنبه‌ام را آتش زد و من گريزپا را هم به‌مكتب مجاهدين كشاند و ديگر هرگز نتوانستم دل از مهرش و مهرشان بردارم. بي‌اختيار زمزمه كردم:‌
من ندانم به‌نگاه تو چه رازي است نهان
كه من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان
و 13سال بعد در شعري براي همان چشمها نوشتم:
«به‌چشمان تو رسيده‌ام،
و مي‌خواهم كه نجات يابم.
بگذار غرقه بميرم.

به‌جنگلي ساكت رسيده‌ام
كه زير شاخه‌هاي تاريكش
رودخانه‌يي نقره‌اي جاري‌ست
با دو ماهي سنگي
كه راه به‌غارهاي دريايي
ـ‌‌‌ نهان‌خانه‌هاي بكر جهان‌‌‌ـ برده‌اند.

آن‌كس كه در تو نمُرد
زنده نيست.

به‌چشمان تو رسيده‌ام
بگذار تا در اين غار دريايي
آسوده‌تر از آب بميرم».

بگذريم، مهم اين بود كه دل به‌چيزي سپردم كه بزرگترين برد زندگيم بوده است.
چند ماه بعد تبعيدها شروع شد. عده‌يي به‌شيراز و عده‌يي به‌مشهد و تبريز و… تبعيد شدند. بخت اين را يافتم تا بيشتر با او باشم.
برخوردهايش با همة آنها كه مي‌ديدم، حتي با خود مجاهدين، به‌طور‌كيفي متفاوت بود. به‌صورت فوق‌العاده‌اي نسبت به‌محيطش حساس بود و اشراف داشت. كوچكترين چيزي از نظرش مخفي نمي‌ماند و بيشتر از هر چيز از تعيين تكليف ناشدن قضايا برمي‌آشفت. يكبار قرار بود بحثي را به‌من منتقل كند تا من هم به‌ديگران بگويم. رفتيم كنجي را در اتاقي گير آورديم و شروع كرد. چند دقيقه‌اي نگذشته بود كه به‌عينكم خيره شد. دستمال پاكيزه‌اي ازجيبش درآورد، عينكم را برداشت، پاك كرد و با طنز گفت: ‌اين قدر به‌فكر آخرت نباش! ‌مقداري هم به‌چشمهايت در اين دنيا فكر كن. و همين شد موضوع آموزش آن روزمان. آموزشي كه هرچند من دانش‌آموز خوبش نبودم ولي هرگز فراموشش نمي‌كنم. او در عين حال كه هميشه اساسي‌ترين خطوط را تعيين مي‌كرد و هيچ‌كدام ما در اين مورد اصلاً‌ ابهامي هم نداشتيم، ولي در كار مشخص، گوش به‌فرمان‌ترين نفري بود كه همه را شيفتة فروتني‌اش مي‌كرد. بارها اتفاق افتاده بود كه در كارگريهاي بند من سركارگر بودم و مسعود در تيم كارگريمان بود. طوري گوش به‌فرمان بود كه من در عين حال كه لذت مي‌بردم و از خدا مي‌خواستم با او نيم‌ساعتي بيشتر باشم ولي شرمنده مي‌شدم. سخت‌ترين كارها را روي هوا مي‌زد و براي انجام هركاري، از «تي» كشيدن گرفته تا ظرفشويي و تخليه زباله پيشقدم بود. اين فروتني و خاكي بودن تنها در زمينة كارهاي عملي نبود. حتي در مسائل تئوريك هم جايي كه نياز به‌آموزش يا تكميل اطلاعات دربارة يك دستاورد علمي داشت مانند يك شاگرد مكتبي جلو كساني زانو مي‌زد كه به‌راستي قابل مقايسه نبودند. چيزي كه بيشتر از هرچيز او را برمي‌آشفت موج‌سواري و مردم‌گرايي مبتذل بود. اولين حرف بعد از زندانش در دانشگاه هم اين بود كه :‌«من به‌اينجا نيامده‌ام كه فقط روند خودبه‌خودي اوضاع را ستايش كنم. ما نيامديم تا آن‌چه را كه هست فقط تأييد كنيم. لختي هم بايد انديشيد به‌اين كه چه‌چيز بايد باشد و چه چيز هم نبايد باشد. آيا ما مي‌خواهيم نسل ملعوني باشيم؟» در نشستهايي هم كه من حضور داشتم و البته در سطحي هم نبودم كه ناظر همة آنها باشم، حتي يكبار نديدم حرف اول و آخر را بزند. هميشه حرفش را مي‌زد، از نظر همه ولو پرت و پلا استقبال مي‌كرد و بيشترين سؤال را از فرد مخالف نظرش مي‌كرد و در موارد متعددي در جا نظر مخالفش را مي‌پذيرفت. به‌ياد ندارم در نشستها از خودش انتقاد نكرده باشد. طوري از موضع برابر با آدم وارد گفتگو مي‌شد كه آدم بايد با خودش برخورد مي‌كرد تا خود را گم نكند. با دوستان و مجاهدين كه جاي خود دارد، حتي با دشمنانش نيز برخورد فردي نمي‌كرد و مطلقاً كينه فردي كسي را به‌دل نمي‌گرفت. نمونة خيلي بارزش برخوردهايش با مرتجعاني بود كه به‌خونش تشنه‌اند و اين همه فحش نثارش كرده و مي‌كنند. در حالي‌كه اصولي‌ترين موضعگيريها را دربرابر آنها داشت ولي شگفتا كه حتي يك نمونه از برخورد فردي او را نتوانسته‌اند علم كنند. و واقعيت هم اين بود كه مسعود در عين قاطعيت براي پيشبرد خطوط، بيشترين مراعاتها را مي‌كرد و سفارش و تأكيد هميشگي او بازداشتن ما از برخوردهاي خودبه‌خودي و عكس‌العملي در برابر آنها بود. يادم مي‌آيد وقتي در شمارة‌3 قصر بوديم زندانيان شمارة‌4 را كه اغلب زندانيان غير‌مجاهد بودند به‌‌شمارة‌3 آوردند. كاظم بجنوردي، رهبر حزب ملل، كه روزي در رؤياهايش مي‌خواست نه تنها ايران كه تمام كشورهاي اسلامي را آزاد كند، جزو آنها بود. او در توهم دن‌كيشوتي خودش از موضع رهبر يك حزب با مسعود برخورد مي‌كرد. و يادش رفته بود كه به‌عنوان پيش‌قسط بريدگي تمام‌عيارش مدتي بود كه نمازش را هم كنار گذاشته بود و اين مجاهدين بودند كه «دين و ايمان» از دست رفتة آقا را به‌او بازگرداندند. يكبار از برخوردهاي او بسيار گزيده شدم و به‌مسعود شكايت كردم كه بابا اين مزخرفات چيست كه مي‌گويد؟ مسعود گفت ولش كن در اوهام خودش خوش باشد، مهم اين است كه بريده بود و مجاهدين او را از چنگ ساواك نجات دادند. حالا بفهمد يا خودش را به‌نفهمي بزند مهم نيست.
فكر كردن دربارة مجموعة اين خصايل ساعتهاي متمادي زندگي من را پر كرده است. و هميشه به‌اين نتيجه رسيده‌ام كه يك چيز, او را از همة ديگران متمايز كرده است. او به‌راستي دردمند است. به‌خاطر همين هم كينه‌توزيهايي كه از روي حسادت به‌شخص خودش شده و مي‌شود مطلقاً نظرش را نمي‌گرفت. يكبار به‌او گفتم فلاني قول داده فلان كار را برايمان انجام دهد ولي درباره‌ات فلان قضاوت نابه‌جا را هم كرده است. بدون لحظه‌يي درنگ گفت هرطور شده بگو كار را انجام دهد، مهم نيست چه گفته است.
همة اين خصايل انساني را بگذاريد كنار قدرت عظيم جمعبندي، توانايي فكري و تئوريك، مديريت بي‌نظير، شرافت سياسي، حق‌شناسي نسبت به‌پيشينيان، و پيشگامي در فدا. اين مسائل شايد در يك مبارزة صرفاً سياسي جدا از هم باشند ولي در مجاهديني كه به‌يك مكتب فكري و ارزشي معتقدند و داعيه‌رسيدن به‌سقف بالابلند‌«رهبري عقيدتي» را دارند نمي‌تواند منفك از هم تلقي شوند. ما نيز طي ساليان هريك از اين ارزشها را در مسعود مي‌ديديم و هريك به‌تناسب, برداشتي از آن داشتيم. اما واقعيت اين است كه هيچ‌گاه نمي‌توانستيم اين ارزشهاي والا و انساني را تا حد يك مقولة مشخص ايدئولوژيك بالغ كنيم. و تنها بعد از سال64 و انقلابي كه خواهر مريم پرچمداريش را به‌عهده گرفت بود كه ما نيز اين سعادت را يافتيم كه در مداري قرار بگيريم كه «ماه كنعاني»مان را بيشتر و بهتر بشناسيم و با جان و دل برايش بخوانيم:‌
تو ماه كامل شب بوده‌اي، اي ماه!
آب مظلوم بيابان، اي آب!
تو آتش بوده‌اي، اي آتش!
و در متن پائين‌ترين لايه‌هاي خاك
صداي صادق آن روح سرشار كف آلود دريادر شريان هوايي!

۱۰/۲۷/۱۳۸۷

كفچه مارهاي در كمين(1)







پرده هايي از نهاد اطلاعات نخست وزيري
ارگانهاي موازي شكنجه و سركوب از جمله زير مجموعه نظام شكنجه آخوندها هستند. سران و دست اندركاران رژيم خود به كرات از حضور و تأثير گسترده و تعيين كننده ارگانهاي موازي ياد كرده اند. وجود اين نهادها در وهله اول به خصلت ملوك الطوايفي نظام آخوندها مربوط مي شود. در اين دستگاه به رغم داعية عوامفريبانة «همه با هم» هيچ كس با هيچ كس نيست. هركسي كار خود را مي كند و منافع دسته و گروه خود را پي مي گيرد. بنابراين خود نظام شكنجه هم از چنين خصلت عامي متأثر مي گردد. مطالعه و بررسي عملكرد اين ارگانهاي موازي، چه در گذشته و چه درحال، يكي از وظايف اصلي دادگاههاي حقيقت ياب است.
به عنوان نمونه به يكي از اين نهادها اشاره مي كنيم.
«اطلاعات نخست وزيري» نام يك ارگان اطلاعاتي رژيم است كه از همان ماههاي اوليه راه افتادن نظام آخوندي، در سال58، در زمان نخست وزيري مهندس بازرگان، شكل گرفت.


با انهدام نظام شاهنشاهي ارگان اصلي سركوب و شكنجه آن، يعني ساواك، از هم پاشيده شد. ساواك به علت منفور بودنش دافعة شديد اجتماعي داشت و لذا نمي توانست جايي در جامعه و حتي دستگاههاي شكل نايافته دولتي در آن زمان داشته باشد. اما پرواضح بود كه نظام جديد نيز نمي توانست بدون ارگان اطلاعاتي باقي بماند.
در كنار كميته ها و سپاه و دار و دسته هاي مختلفي كه به صورت ملوك الطوايفي عمل مي كردند دولت مهندس بازرگان به فكر راه اندازي دستگاه اطلاعاتي جديدي افتاد كه بعدها نام «دفتر اطلاعات نخست وزيري» را به خود گرفت.
رياست اين نهاد از همان ابتدا با خسرو تهراني(قنبري) بود. او بخشهايي از ساواك، به ويژه اداره هشتم ساواك را به خدمت گرفت تا نهاد جديد خود را شكل دهد. اداره هشتم ساواك، يك اداره ضد جاسوسي بود و كار اصلي اش مراقبت از سفارتخانه ها و شناسايي جاسوسان و كشف شبكه هاي جاسوسي بود.
سعيد حجاريان، كه سمت معاون خسرو تهراني را به عهده داشت، در اين باره در گفتگو با ايسنا (15شهريور84)، تحت عنوان «تشكيل وزارت اطلاعات به روايت حجاريان» نكات تاريكي را روشن كرده است. او در پاسخ اين سؤال كه آيا در دولت موقت هم كار اطلاعاتي صورت مي‌گرفت، مي‌گويد: «دولت موقت و شوراي انقلاب در آن موقع سعي مي‌كردند كه بخشهايي از بقاياي ساواك مخصوصا اداره هشتم ساواك را كه اداره ضد جاسوسي بود، احيا كنند. اداره هشتم ساواك عمدتا مراقب سفارتخانه‌ها بودند و به دنبال جاسوس». در جاي ديگر روايت حجاريان مي خوانيم: « بعداً كه سنجابي از دولت استعفا داد و يزدي شد وزير خارجه و دكتر چمران شد وزير امور انقلاب، اينها رفتند زير نظر چمران. بعداً ماجراي سعادتي را هم همين اداره هشتمي‌ها كشف كردند. در پيگيري پرونده آناتولي فنسنكف كه افسر اطلاعاتي سفارت شوروي بود به ارتباط سعادتي رسيدند و او بازداشت شد».
دفتر اطلاعات نخست‌وزيري در دوره رجايي تقويت شد. در اين مقطع نهاد اطلاعاتي مزبور براي جلوگيري از تداخل سيستمهاي اطلاعاتي, بين اطلاعات سپاه, ارتش, كميته و شهرباني شرح وظايف هر نهاد را مشخص كرد و حفاظت اطلاعات و اطلاعات عمليات مربوط به هر يك از اين نيروها به خود آنان واگذار كرد.
اطلاعات نخست وزيري با عناصري مخفي و كارآمد به كار سازماندهانه خود ادامه مي داد و در تحولات بعدي دستگاه شكنجه و سركوب نظام آخوندي، نظير راه اندازي وزارت اطلاعات رژيم، نقش تعيين كننده اي بازي كرد.
سعيد حجاريان در همان گفتگو فاش كرده است : «اولين كاري كه در آن جا صورت گرفت تقسيم كار ميان سپاه و ارتش و كميته و شهرباني بود. حفاظت اطلاعات و اطلاعات عمليات مربوط به هر يك از اين نيروها به خود آنان واگذار شد. كميته‌ها در جمع‌آوري اطلاعات آشكار به عنوان ضابط قوه قضائيه تعريف شدند و البته بعداً دستگاه قضايي پليس قضايي را تشكيل داد كه بعد از چند سال آن را به هم زد و اخيراً مجدداً به دنبال احياي آن افتاده‌اند. كارهايي كه براي خود دفتر باقي ماند يكي حراستهاي دستگاه‌هاي مختلف بود. يكي ضد جاسوسي (همان اداره هشتم سابق ساواك با تغيير ماموريتها و كادرها) و سازمان جمع‌آوري پنهان. برخي كارهاي ويژه هم زير نظراين دفتر صورت مي‌گرفت. مثلا برخي خريدهاي ويژه اطلاعاتي، دستگاه‌هاي خاص كه خريد و ورود آن به كشور نياز به تشريفات ويژه داشت از اين طريق صورت مي‌گرفت. يك ستاد امنيت كشور هم درست شد كه بيشتر نقش دبيرخانه‌اي داشت و درجهت هماهنگي عمل مي‌كرد».
به كار گيري عناصر ساواك از عمده ترين كارهاي نهاد اطلاعات نخست وزيري بوده است. معروفترين اين چهره ها ارتشبد حسين فردوست، قائمقام ساواك و رئيس دفتر ويژه اطلاعات شاه بود. بنا بر آن چه تا كنون معلوم شده فردوست نقش تعيين كننده اي در بازسازي سيستم اطلاعاتي آخوندها داشته است. كتاب خاطرات او كه در دو جلد منتشر شده، بخش سانسور شدة بازجوييهاي او(به ويژه دربارة رابطه ساواك با آخوندها) مي باشد و حاكي از اطلاعات وسيع او و ميزان نفوذش در ارگانهاي اطلاعاتي شاه است. آخوند محمود دعايي به يكي از اين نمونه هاي «ريز»تر اين قبيل شاهكارها اعتراف كرده است كه اشاره به آن خالي از لطف نيست. دعايي در ابتداي انقلاب سفير ايران در عراق بود. او در گفتگو با روزنامه شهروند امروز(13خرداد87) وقتي از خاطراتش در سمت سفيري حرف مي زند، مي گويد: « از مسائل جالبي كه اتفاق افتاد، آشنايي ما با سفارت ايران در عراق بود. قبل از انقلاب، پس از قرارداد الجزاير كه دو رژيم با يكديگر آشتي كردند، بناي ارتباطات، ارتباطات ديپلماتيك نبود، روابط امنيتي بود. هر دو رژيم سفير داشتند، اما دو نماينده رژيم، در مقام امنيتي بودند. لباف، مسئول امنيتي ايران،‌ عنصر وطن‌پرست و عرب ايراني بود». ظاهراً «ميهن پرست» خواندن يك ساواكي براي خبرنگار مقداري تعجب برانگيز است كه سؤال مي كند: « چرا آن مسئول امنيتي را فردي ميهن‌پرست مي‌ناميد؟» و آخوند دعايي بدون هيچ پرده پوشي مي گويد: «روزي كه رژيم شاه اعلام كرد كه ساواك منحل شده است، مسئولان امنيتي بغداد «لباف» را احضار مي‌كنند. به او مي‌گويند كه تو نماينده تشكيلاتي هستي كه آن تشكيلات در ايران منحل شده است. ما آمادگي داريم كه به تو پناه دهيم. اگر به ايران بروي، اعدام مي‌شوي. او تشكر مي‌كند و به سفارت مي‌آيد و مسئولان سفارت را جمع مي‌كند و براي آنها آن صحبتها را تعريف مي‌كند و مي‌گويد: «فردا اگر اين مسأله را نپذيرم، خانواده مرا گروگان خواهند گرفت و مرا اسير خود خواهند كرد. من ترجيح مي‌دهم كه به دست هموطنانم اعدام شوم، اما به دست اين افراد خبيث نيفتم. من مي‌روم و شما، بعداً خانواده مرا به ايران بفرستيد». پس از انحلال ساواك و فرمان امام مبني بر فرار سربازها از پادگانها و تقريباً فروپاشي ارتش، صدام حسين توسط برادرش در بصره قرارگاه مي‌زند و از آبان 1357 خودش را براي انتقام از ايران به دليل قرارداد الجزاير، آماده مي‌كند. مي‌توان گفت كه جنگ از آن زمان آغاز شده بود. براي يارگيري، بهترين فرد همين آقاي «لباف» بود كه فردي وطن پرست بود و حاضر به قبول اين مسأله نشد. بنده پس از فراخوانده شدن از سفارت ايران در عراق، در مصاحبه‌اي از لباف تجليل كردم و گفتم بنده به عنوان يكي از مسئولان انقلاب اسلامي ايران، از مراتب ميهن‌پرستي و ضدبيگانگي يك عنصر خدمتگزار امنيتي تجليل و تقدير مي‌كنم. دومين روز حضورم در روزنامه اطلاعات، او به دفترم آمد و گفت: شما با آن مصاحبه جان مرا نجات داديد. پس از آن، من او را به آقاي خسرو تهراني معرفي كردم و منشأ كارهاي بسيار بزرگي در جنگ تحميلي شد».
نهاد اطلاعات نخست وزيري از جمله نهادهايي است كه مديران و كارگزارنش به درستي شناخته نشده و كاركردهاي آن نيز اغلب مخفي مانده است. بي شك اين گزارش بخشي بسيار كوچك از تماميت اين نهاد مي باشد؛ و عملكردهاي آن و عناصر دست اندركارش بايد در دادگاههاي حقيقت ياب آينده با دقت تمام مورد بررسي قرار گيرند.

همكاران نهاد اطلاعات نخست وزيري:
براساس اطلاعات منتشر شده در ابتدا دكتر ابراهيم يزدي(وزير امور خارجه بازرگان) بر كار اين نهاد نظارت داشت. در زمان نخست وزيري رجايي، بهزاد نبوي، كه حكم پدرخوانده سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي را دارد، با خسرو تهراني و سعيد حجاريان از گردانندگان اصلي اين نهاد بود.
همكاران ديگر اين نهاد عبارت بوده ا ند از:
1ـ عباس عبدي:
عباس عبدي از چهره هاي جنجالي مطبوعات و سياست رژيم بوده است.
سايت اينترنتي سپهر درباره عبدي نوشته است: «او متولد 1335 در محله دولاب تهران، بزرگ شده در محله نازي‌آباد تهران در كنار سعيد حجاريان است. همکلاس دوران کودکي و همفکر دوران نوجواني كه بعدها در اطلاعات نخست وزيري در كنار خسرو تهراني همکارش گرديد. از دانشجوياني است كه در تصرف لانه جاسوسي نقش فعال داشت اما بعدها در پاريس به دعوت يونسکو در مناظره اي با "باري روزن" آخرين وابسته فرهنگي سفارت آمريکا در تهران شرکت کرد. وقتي "باري روزن" که 444 روز گروگان دانشجويان پيرو خط امام بود دست در دست عباس عبدي گذاشت، "لوموند" نوشت: آشتي گروگان و گروگانگير، بايد اصلاحات سياسي ايران را باور کرد».
عبدي هرچند به عنوان سخنگوي دانشجويان اشغال كننده سفارت ظاهر شد اما در واقع به لحاظ تشكيلاتي عضو شوراي بازو بود. به گفته «دكتر پور يزدان پرست» از دانشجويان خط امامي شوراي مركزي دانشجويان عبارت بودند از: اصغرزاده، رضا سيف اللهي، محسن ميردامادي، حبيب الله بيطرف و رحيم باطبي. بعد از اين شوراي مركزي، شوراي بازو بود.( سايت مركز انقلاب اسلامي11 آبان 1385)
عبدي در بخش اطلاعات خارجي نهاد اطلاعات نخست وزيري مشغول به كار شد و در زمان دادستاني موسوي خوئينيها عبدي سمت معاونت سياسي او را داشت. به همين دليل از آمران اصلي قتل عام سياه سال67 شناخته شده است. در سالهاي بعد عبدي به اصلاح طلبي روي آورد وبه روزنامه نگاري پرداخت. او علاوه بر روزنامه سلام در روزنامه هايي از قبيل بهار، صبح امروز، مشاركت، نوروز، راه نو مقاله مي نوشت و به خاطر اختلاف نظرهايش با بخشهايي از هيأت حاكمه چند بار دستگير شده و به زندان افتاد. عبدي عضو مؤسس، شوراي مركزي و دفتر سياسي جبهه مشاركت و نويسنده سه بيانيه هاي اين حزب در کنگره هاي اول تا سوم بوده است.
(براي اطلاعات بيشتر از فعاليتهاي عبدي مراجعه شود به مقاله يكي از پنج روزنامه نگار برتر سال85 نوشته مازيار رادمنش، 17ارديبهشت86، در سايت اينترنتي روز آن لاين)
2ـ تقي محمدي: همان فردي كه در تسخير سفارت كنار گروگانها ديده مي شود و در اوايل به اشتباه عكس او به خاطر شباهت با احمدي نژاد معروف شد. تقي محمدي بعدها به سمت كاردارسفارت ايران در افغانستان منصوب شد. از صحبتهاي آخوند روح الله حسينيان معلوم مي شود كه لاجوردي در اواخر عمر مشغول پرونده سازي براي جناح رقيب، مجاهدين انقلاب اسلامي، بوده است. در ادامه اين پرونده سازي تقي محمدي به تهران فراخوانده مي شود. حسينيان گفته است: «تنها کسي که به اين مسئله پي‌ برد و رحمت خدا بر او باد، مرحوم «شهيد لاجوردي» بود. پرونده‌اي تشکيل داد، عده‌اي از اينها را دستگير کرد. يک نفر به نام «تقي محمدي» کاردار ايران در افغانستان بود. دستگير شد. آمد تا شروع کرد به پرده برداشتن از مسائل، يک روز بعد جنازه او را کف سلول ديدند! او (تقي محمدي) را کشتند و نگذاشتند پرونده پيگيري شود.»(از سخنراني حجت الاسلام روح الله حسينيان رئيس مرکز اسناد انقلاب اسلامي در سخنراني 10/6/1379)
3ـ حبيب داداشي(از اعضاي مجاهدين انقلاب اسلامي)
4ـ بيژن تاجيك
5ـ محسن سازگارا:
هرچند نقش محسن سازگارا در تشكيل سپاه و نهادهاي ديگر اطلاعاتي و سركوبگر رژيم بسيار مفصل تر از اين است كه در اين جا به آن بپردازيم اما بد نيست به يكي از اعترافات بهزاد نبوي در مورد او اشاره كنيم. بهزاد نبوي نوشته است: «دريک جايي يک معاونت مهمي بود که آقاي سازگارا مسئول آن بودند و خيلي از کارهاي سياسي هم که بايد در وزارت کشورانجام مي شد و در اين معاونت به سرانجام مي رسيد» و ي ادامه مي دهد : «اعلاميه۱۰ماده اي دادستاني که درسال ۶۰ صادرشد، در نخست وزيري تنظيم شد نه در وزارت کشورو يا دادستاني بلکه توسط معاونت سياسي » به انجام رسيد.
6ـ علي اكبر تهراني
7ـ محمد شريعتمداري:
معاون اداري ـ مالي نخست‌وزيري بود. شريعتمداري در دهة 60 از بازجويان سفاك اوين شد و سپس در كابينه خاتمي پست وزارت بازرگاني را به عهده گرفت.
8ـ محمد رضوي: اسم كامل اين فرد محمد كاظم پيرو رضوي است. او از اعضا شناخته شدة گروه فلاح، يكي از هفت گروه تشكيل دهندة جريان مجاهدين انقلاب اسلامي، و از نزديكان حسن منتظر قائم، حسين شيخ عطار بوده است.

خسرو تهراني: مغز اصلي توطئه
خسرو قنبري تهراني، متولد1333، از عناصر اصلي رژيم در نهادهاي اطلاعاتي است. او از جمله كساني است كه از همان اولين روزهاي حاكميت آخوندها در نهادهاي اطلاعاتي كار كرده است.
تهراني از زندانيان زمان شاه بود. در سال54، بعد از ضربه اپورتونيستي سال54 به مجاهدين، تهراني در خط فكر لطف الله ميثمي قرار داشت و مدتي بعد به سينه زني زير علم آيت الله منتظري پرداخت.
بعد از انقلاب تهراني در اطلاعات نخست وزيري ابتدا مسئوليت سايتهاي شنود آمريكاييها در بهشهر و كبكان را به عهده گرفت. هاشمي‌رفسنجاني در كتاب خاطرات به نام پس از بحران نوشته است: «سه‌شنبه 5 بهمن [1361]:... آقاي ( خسرو) تهراني از اطلاعات نخست‌وزيري آمد و راجع به سايتهاي باقيمانده [شنود روسها توسط] آمريكا گفت. نگهداري آنها در اختيار كميسيون مشتركي از سپاه و نيروي هوايي و نخست‌وزيري است...(ص97)
اين پايگاهها به قدري پيشرفته وسري بودند كه از يك صد و نوزده نفر پرسنل ايراني مشغول در آن فقط سپبهد برنجيان، رئيس سابق ضد اطلاعات نيروي هوايي، اجازه ورود به آنها را داشت.
به نوشته كتاب «اسرار جاسوسي آمريكا در ايران ـ نوشته اسكندر دلدم) كار اين سايتها «علاوه بر اين، با كنترل مخابرات ماهواره‌اي روسها، جاسوسان سيا از مكالمات سران شوروي با رهبران كشورهاي آسيا و شمال آفريقا مطلع مي‌شده‌اند...» (كتاب شنود اشباح ـ ص73)
و دربارة «سوابق كاري و اجرايي در كارتحقيقتاتي و دانشگاهي» تهراني نوشته اند: «فارغ التحصيل دانشگاه امام صادق (ع) در رشته علوم سياسي و معارف اسلامي ، سابقه تدريس در دانشگاه تهران، دانشگاه علامه طباطبائي، دانشکده فنون و علوم سياسي، پژوهشگر سابق مرکز تحقيقات استراتژيک، معاون آموزشي و پژوهشي دانشگاه ارشاد دماوند».
تهراني در نخست وزيري پستي معادل وزير داشت. آخوند علم الهدي، استاد راهنماي او، در اين مورد گفته است: «يك مصوبه‌اي بود قانوني. كه كساني كه وزير بودند، اينها بدون كنكور با شرط داشتن فوق‌ ليسانس ، دولت براي دكترايشان بورس مي‌داد. آقاي تهراني از اون مصوبه استفاده كرد، قانوني. ... مي‌گفتند، ايشان در حد وزير هست. چون معاون [اطلاعات] نخست‌وزير بود و ارزيابي شده بود كه معاون نخست‌وزير، در حد وزير است... موضوع پايان‌نامه‌اش منافقين خلق بود. استاد راهنمايش آقاي دكتر سريع‌القلم بودند، استادهاي مشاورش هم يكي خودم بودم. يكي هم آقاي ري‌شهري بود. (كتاب شنود اشباح صفحه119 ـ از مصاحبه محقق با سيداحمد علم‌الهدي - 20/2/1380)
تهراني در سال72 توانست دوره كارشناسي ارشدي خود را از دانشگاه امام صادق رشته علوم سياسي و معارف اسلامي بگيرد. تز پايان نامه تحصيلي او با نام «ساخت رواني و جامعه شناسانه سازمان مجاهدين خلق ايران با نگاه به مباحث تكنيكي» خود گوياي سمت و سوي فكري تهراني است.
تهراني فردي است بسيار پيچيده. به طوري كه فلاحيان او را «اطلاعاتي تو دار» مي نامد(روزنامه جام‌جم ـ 13/3/1380 ). اما تنها اين خصوصيت نبود كه باعث شد در رأس چنان نهاد مهمي قرار گيرد. زير بناي تفكر او به طور خاص ضديت با مجاهدين بود. مقاله ها و مصاحبه هاي او، از جمله مصاحبه با نشريه چشم انداز(شماره 50) تحت نام «از هژموني خواهي تا باجگيري» و مقاله اش به نام «سازمان مجاهدين از پيدايش تا فروغ جاويدان ـ سازماني كه فرقه شد» در روزنامه شهروند امروز، همگي گوياي ميزان ضديت هيستريك او با مجاهدين و به طور خاص با مسعود رجوي است.
تهراني تا بدانجا در ضديت با مجاهدين پيش رفت كه به صورتي آشكار به حمايت از ساواكيها و سردمداران شكنجه و سركوب دستگاه شاه پرداخت. او درباره سرتيپ زندي پور دومين رئيس كميته مشترك ضدخرابكاري شاه كه در واقع بازوي اصلي شكنجه صدها مجاهد و مبارز بود با روشني تمام نوشت: «سرتيپ رضا زندي پور تا پيش از رياست کميته در سال 52 ، هيچگونه سابقه خشونتي ندارد ، وي عضو دفتر ويژه اطلاعات بود و از آن جا به کميته مشترک آمد ، از آن جا که تيمسار حسين فردوست (قائم مقام ساواک و رئيس دفتر ويژه اطلاعات) معتقد بود فشارهاي ساواک به ازدياد مخالفان و دشمنان شاه کمک مي کند، سعي کرد با تحميل زندي پور از اين فشارها کاسته تعديلي ايجاد کند.زندي پور ترمز فشار در کميته بود و هنگام بازديد وي از اتاقهاي بازجويي و زندان کميته ، مأمورين وسايل و ابزار شکنجه را حتي المقدور از ديد وي مخفي مي کردند، ترور او شرايط را از اين نظر حاد کرد و دست بازجويان براي فشار و شکنجه بيشتر باز شد» . (از يادداشتهاي خسرو تهراني براي خاطرات احمد احمد). شايد براي كساني كه سرتيپ زندي پور را نمي شناسند بد نباشد كه يادآوري كنيم: او كسي است كه در موزه عبرت (يعني همان كميته مشترك كه توسط رژيم تبديل به موزه شده است) اين چنين معرفي شده است: «او در طي دوران خدمت خود در رژيم پهلوي عهده دار مسئوليتها و سمتهاي زير بوده است : «رياست دفتر ويژه اطلاعات گارد شاهنشاهي ، معاون پنجم دفتر ويژه ، فرماندهي توپخانه لشکر 64 رضائيه (اروميه) ، کارمند عمليات ويژه ساواک ، مشاور کل اداره سوم ساواک، رئيس ستاد جشنهاي 2500 ساله در اصفهان (به دستور نصيري) و آخرين سمت او رياست کميته مشترک ضد خرابکاري از خرداد 52 تا اسفند 53 بود».
روشن است كه تهراني با حرامزادگي يك «اطلاعاتي تودار» اين حرفها را مي زند تا اولاً به خدمت گرفتن امثال «فردوست»ها را توجيه كند و از طرف ديگر خشم خود را نسبت به مجاهديني كه زندي پورها را مجازات كرده اند نشان دهد. و اين چنين است كه آخوندها او را «انساني خوب و ارادتمند روحانيت» مي شناسند.(از اظهارات آيت الله مهدوي كني رئيس دانشگاه امام صادق در مورد خسرو تهراني)
در ابتداي راه افتادن سيستمهاي سركوب و شكنجه خسرو تهراني توانست در نهاد اطلاعاتي زير دستش جايي براي خود باز كند. نقش او در دولت معادل وزير بود و در جلسات شوراي امنيت ملي در كنار رجايي(رئيس جمهور وقت) و باهنر(نخست وزير) و ساير سران رژيم مي نشست. اما سير حوادث به صورتي كه آخوندها پيش بيني مي كردند، يا دوست داشتند، ادامه نيافت. طوفان 30خرداد60 تمامي محاسبات آخوندها را در هم پيچيد. به خصوص ضرباتي كه نهادهاي اطلاعاتي و سركوبگر رژيم خوردند بر بسياري از توهمات و خيالپردازيهاي نودولتان تازه از راه رسيده خط بطلان كشيد. اين طوفان در 8شهريور60 در خانه نخست وزيري همه چيز را ويران كرد.
بنابرگزارشهاي منتشره در ساعت3 بعد ازظهر انفجار شديدي در جلسه امنيت رژيم رخ داد كه منجر به كشته شدن رجايي(رئيس جمهور خميني بعد از بني صدر) و محمدجواد باهنر(نخست وزير)، تيمسار وحيد دستجردي(رئيس شهرباني كل كشور) و يك نفر ديگر شد. در اين جلسه به غير از آنان تعداد زيادي از نخبگان رژيم شركت دارند و خسرو تهراني نيز از طرف «اطلاعات نخست وزيري» در كنار دست رجايي نشسته بود. انفجار تمامي دستگاه لرزان حكومتي را به تنشي شديد وادار مي كند. بهزاد نبوي به صورتي دستپاچه در تلويزيون حاضر شده و نام نفر ناشناخته را، مسعود كشميري، اعلام را مي كند. در حالي كه روزهاي بعد مشخص مي شود نفر ناشناخته «دفتريان» نام دارد و براثر خفگي جان سپرده است. و نبوي دروغ گفته است. پيگيري وقايع و دقايق اين حادثه كار اين نوشته نيست اما بازتاب آن برروي دفتر اطلاعات نخست وزيري به بحث ما مربوط مي شود.
بعد از اين حادثه خسرو تهراني و بهزاد نبوي به شدت زير علامت سؤال مي روند. كار بدانجا كشيده مي شود كه حتي خسرو تهراني دستگير و مدت كوتاهي هم به زندان مي افتد. پايگاه اطلاع رساني شاهد (شهريور ماه 1386) نوشته است: «اين افراد مثل خسرو قنبري تهراني حتي مدتي را در بازداشت به سر مي بردند اما فقدان دليل كافي براي احراز اتهامات آنها باعث آزادي شان شد»
در اين نقطه است كه كساني همچون آيت الله مهدوي كني به ياري دوست ديرين خود شتافته و مي گويند: «از اين اشتباهات در گزينش افراد در اوايل انقلاب زياد رخ داده و لذا بنده هميشه از اينها دفاع مي كردم به خصوص از خسرو (تهراني) كه اتهام بيشتري داشت. من مي گفتم من اينها را مي شناسم. زيرا در كميته به خصوص خسرو با ما همكاري داشتند. بعد هم در نخست وزيري ايشان در قسمت امور محرمانه اطلاعات بود. لذا هر وقت از من در مورد اين آقايان سؤال مي كردند من آنها را تبرئه مي كردم و مي گفتم من نمي توانم به اين اتهام بزنم. البته خانواده شهيد باهنر از من گله داشتند كه تأييد و تبرئه مهدوي سبب شد كه متهمين واقعي از مجازات نجات پيداكنند.»
ري شهري هم جريان نخست وزيري را «قصور و نه تقصير» «محمدكاظم رضوي» مي داند و از تهراني حمايت مي كند.
هرچند كه تهراني بعد از اندك مدتي آزاد مي گردد ولي جدالي كه بين باندها راه افتاده همواره بر پيشاني او و بهزاد نبوي مهر سياهي زده بود. به طوري كه حتي در سالهاي بعد هم قضيه آن چنان بيخ پيدا مي كند و كار به شخص خميني كشيده مي شود و او است كه دستور توقف پيگيريها را مي دهد. رفسنجاني در خاطرات سال63 خود نوشته است: ««دو سه نفر از بازپرسان زندان اوين آمدند. براي تعقيب پرونده انفجار نخست وزيري، پيشنهاد دستگيري بعضي از مسئولان معروف را داشتند. قبلاً هم از امام اجازه خواسته اند. امام آن را به شيخ يوسف صانعي دادستان کل کشور ارجاع داده اند؛ ضررهاي احتمالي را تذکر دادم.» و در پاورقي همين بخش اضافه مي كند: «در پرونده انفجار نخست وزيري و شهادت دکتر باهنر و محمد علي رجائي، افراد مختلفي متهم شدند. از جمله آقاي علي تهراني يکي از کارکنان نخست وزيري به علت اين که معرّف مسعود کشميري ـ عامل بمب گذاري ـ بوده و با وي رفاقت داشته، دستگير شد. بعد از دستگيري علي تهراني، پاي افراد ديگري مانند مهندس بهزاد نبوي ـ وزير صنايع سنگين ـ ، خسرو قنبري تهراني ـ رئيس اداره اطلاعات نخست وزيري ـ و چند نفر ديگر به ميان آمد. به اين پرونده رسيدگي کامل نشد و به دستور امام خميني، پيگيري اتهامات متهمان پرونده، متوقف گرديد».
مشكوك شدن به كساني كه با تمام وجود در خدمت رژيم بودند در وهلة اول ناشي از به هم ريختگي اوضاع سياسي و نظام حكومتي است. اما وقتي اين موضوع بعد از سالها دوباره مسأله كش پيدا مي كند، نشانه تصفيه حسابهاي باندي و جناحي است. پايگاه اطلاع رساني شاهد (شهريور ماه 1386) به اين مسأله اشاره كرده و نوشته است: «آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان كسي كه سعي در رفع التهاب در جبهه خط امام را داشت در خاطرات خود از روزهاي اول پس از فاجعه هشتم شهريور تأمل كنندگان در اين ماجرا را “شايعه پردازان و تفرقه اندازها” و ضد انقلاب “كه براي ايجاد تفرقه بين حزب جمهوري اسلامي و مجاهدان انقلاب اسلامي و ايجاد جو سوءتفاهم دست به اين شيطنت ها مي زنند” توصيف كرده است».
بهزاد نبوي هم در مصاحبه با روزنامه دوران امروز(21ارديبهشت79) گفته است: « اين خيلي جالب است. بحث انفجار نخست‌وزيري را در مرحله اول به بنده منتسب کردند و در مرحله بعد نيز خواستند سازمان [مجاهدين انقلاب] را به همراه من در پرونده، شريک و ذينفع کنند... تا خيلي جاها هم پيش رفتند. عليرغم اين که «امام رحمه‌الله عليه» در سال 1364 و يا 1365 بر اساس گزارش رئيس قوه قضائيه وقت، آقاي «موسوي‌اردبيلي»، دادستان کل کشور [آقاي «موسوي خوئيني‌ها»] و دادستان انقلاب اسلامي، آقاي «رئيسي» که در يک جلسه، هر سه به حضور «امام (ره)» رسيدند. در آن جا گزارش پرونده را پس از بازجوييهاي مفصل از تمام افرادي که در اين زمينه متهم بودند، انجام داده بودند. گزارش نتايج را به ايشان ارائه دادند. ايشان دستور مختومه شدن پرونده را به دليل عدم وقوع بزه صادر کردند و حتي دستور دادند کساني که در اين پرونده سازي شرکت داشته‌اند، تحت پيگرد قرار بگيرند؛ تا اين که معلوم شود، اين افراد از کجا آمده‌اند و چرا عليه خدمتگزاران انقلاب و نظام، پرونده‌سازي مي‌کنند، که البته اين کار هرگز انجام نشد...». اما پايگاه اطلاع رساني شاهد سؤالي را مطرح مي كند كه سؤال اغلب افراد جناح مقابل است: «مثلاً محسن سازگارا كه ابتدا به عنوان يار نزديك ابراهيم يزدي وظيفه مسلط ساختن دولت موقت بر نهادهاي انقلاب را داشت، چگونه به جمع ياران بهزاد نبوي در دولت رجايي شهيد راه يافت» و آخوند روح الله حسينيان، رئيس مركز اسناد انقلاب اسلامي، در سخنراني 10شهريور79 دست بردار قضيه نيست و آشكارا باند مقابل را به خيانت متهم مي كند و مي گويد: «اينها چنان تظاهر به خط «امامي» مي‌کردند که خط «امام» را در انحصار خودشان قرار داده بودند و گفتند که فقط ما در خط «امام» هستيم... اولين خيانتي که کردند شهادت مرحوم «شهيد رجايي» و «شهيد باهنر» بود، آنها اطلاعات نخست‌وزيري را داشتند...» اين دعواي باندي در سالهاي بعد هم ادامه يافت. سعيد حجاريان با احساس هميشگي «چپ»بودن خود در اين باره نوشته است: « اساسا تكيه روي پرونده انفجار نخست وزيري اقدامي مساله‌دار و از نظرمن تسويه‌حساب جناحي بوده است. راست‌ها مي‌خواهند از اين ماجرا سوء استفاده كنند. وگرنه چرا براي انفجار حزب پرونده‌اي درست نشد. چرا ماجراي كلاهي كه به لحاظ ابعاد بسيار بزرگتر از دفتر نخست‌وزيري بود و چرا براي ترور شهيد قدوسي پرونده تشكيل نشد. بچه‌هاي دفتراطلاعات نخست‌وزيري را گرفتند و سخت‌ترين فشارها را بر آن وارد كردند. ركورد تاريخي زندان انفرادي براي يكي از همين دوستان دفتر اطلاعات نخست‌وزيري دراين ماجرا به مدت سه سال كه نه قبل و نه بعد از انقلاب سابقه نداشت رقم خورد. ماجرا اينقدر بالا گرفت كه خود امام وارد شد و فرمان داد كه پرونده بايد مختومه شود. حالا هم هنوز بعد از بيست و چهار سال از آن ماجرا در نماز جمعه مي‌گويند كه ما نفهميديم كه پرونده چطور مختومه شد. جا دارد كه ما هم بگوييم كه ما نفهميديم كه چرا پرونده انفجار حزب اصلا مفتوح نشد». (سعيد حجاريان ـ ايسنا15 شهريور 1384 تشكيل وزارت اطلاعات به روايت حجاريان)
به هرحال خسرو تهراني به عنوان يك مغز توطئه گر و يكي از افرادي كه در شكل يابي نهادهاي شكنجه و سركوب رژيم نقش درجه اول را ايفا كرده است هنوز هم مطرح است.

۱۰/۲۲/۱۳۸۷

كامات و حفره ها


كلمات و حفره‌ها

(از مجموعه قصه پرواز ماهي كوچك)


ديروز غروب، وقتي كه شاعر شعرهايش را دوباره مي‌خواند، به‌كلمه‌اي برخورد. كلمه‌اي كه سعي داشت موذيانه خود را ميان كلمات ديگر پنهان كند. اما شاعر، كه با نوك قلم كلمات را زير و رو مي‌كرد، آن را ديد. قلم را گذاشت زير دست و پاي چند كلمه و آنها را مثل يك تكه گوشت قصابي به‌گوشه‌اي انداخت. كلمه فراري, موش كوچكي بود كه در گوشهٌ يك ديوار بدون سوراخ گير افتاده بود. اول سعي كرد ديوار را سوراخ كند. چند بار ديوار را دندان زد و با سرعت شروع به‌جست و خيز كرد. وحشت داشت از اين كه به‌شاعر نگاه كند. ولي شاعر هم ول كن نبود. بالاي سرش ايستاده بود و با دقت و كنجكاوي او را نگاه مي‌كرد. وقتي موش از پيدا كردن سوراخ و راه فرار مأيوس شد، فهميد كه چاره‌اي جز تسليم ندارد. رويش را برگرداند و همانطور كه خود را به‌ديوار فشار مي‌داد به‌شاعر خنديد. شاعر مقدار زيادي عصباني بود. قلمش را شكست و با دو تكهٌ آن دم موش را گرفت و آن را با تعجب در هوا بلند كرد. پنجرهٌ اتاق بسته بود و نور به‌اندازه كافي به‌اتاق نمي‌تابيد. شاعر، به‌طرف پنجره رفت و آن را باز كرد. موش ميان زمين و آسمان دست و پا مي‌زد. و دلواپس اين بود كه شاعر مي‌خواهد با او چه كند؟ شاعر پنجره را باز و در زير نور بيرنگ آفتاب شروع به‌وارسي موش كرد. موش عجيبي بود كه تا آن موقع شاعر شبيهش را نديده بود. دندان نداشت اما با و جود جثهٌ كوچكش خيلي چاق بود. چند تار سپيد مو در اطراف دهان و پوزهٌ بدشكلش ديده مي‌شد. و گوشهاي كوچكش، حفره‌هايي بودند كه راه به‌كلهٌ پر پشمش مي‌بردند. موش چند بار به‌خود پيچيد و يك بار توانست پنجه‌هايش را به‌قلم شاعر قلاب كند. ولي باز هم نتوانست كاري از پيش ببرد.دو باره پنجه‌هايش رها شد و همچنان معلق در آسمان ماند. شاعر از او پرسيد كه در كداميك از سوراخهاي شعرش خانه دارد؟ موش به‌لكنت افتاد و فهميد كه شاعر از دست او خيلي عصباني است. شاعر سؤالش را دوباره از موش پرسيد و تهديد كرد كه اگر خانه‌اش را نگويد او را خواهد كشت. اما موش باز هم از ترس نتوانست حرفي بزند. شاعر ديگر حسابي از كوره در رفت. فرياد كشيد كه يك موش زشت و كريه چگونه توانسته است در شعر او حفره‌اي بيابد و در آن جا زندگي كند؟ در حالي كه او هميشه تك تك كلماتش را وارسي و ضدعفوني مي‌كند و با هزار دقت و وسواس آنها را كنار هم مي‌گذارد



باز هم موش چيزي نگفت. شاعر پس از لحظه‌اي درنگ، با خودش فكر كرد بهتر است كنترل خود را از دست ندهد. و با زبان خوش سعي كند موش را به‌حرف آورد و به‌حفرهٌ درون كلمات شعرش، كه خانهٌ موش است، راه يابد. اما چه مي‌توانست بكند؟ مسلما اگر يكباره لحنش را عوض مي‌كرد، موش باز هم حرفي نمي‌زد. براي همين پس از سبك سنگين كردن چند كلمه در مغزش، بهترين كلمه را يافت. او بايد موش را « تهديد»‌كند و بعد با شيبي مناسب در كلمات، لحنش را آهسته آهسته ملايم كند. مطمئنا در اين صورت موش به‌تلهٌ اصلي خواهد افتاد و شاعر با رام كردن او خواهد توانست به‌حفرهٌ درون كلمات شعرش راه يابد. دو سر قلم را مقداري در ميان انگشتانش فشار داد. نالهٌ موش برخاست. شاعر با دست ديگرش تهديدكنان موش را نشانه رفت و گفت: «‌اگر حرف نزني همين الان مي‌اندازمت پيش گربهٌ سياه كوري كه روي پشت‌بام در كمين نشسته است!». موش از وحشت چشمهايش را تا آن جا كه مي‌توانست باز كرد. وقتي اطمينان پيدا كرد كه تصميم شاعر قاطع است با موش‌مردگي گفت حاضر است شاعر را به‌حفرهٌ درون كلمات شعرش ببرد. شاعر اين عقب‌نشيني موش را پيروزي بزرگ خود يافت و فرياد كشيد: «پس بايد به‌همهٌ سؤالات من جواب بدهي». موش قبول كرد ولي گفت همين طوري چهار چنگوله توي هوا نمي‌تواند حرف بزند. شاعر قبول كرد. او را روي ميز گذاشت و يك ليوان بزرگ بلور را رويش وارونه كرد. بعد، از پشت شيشهٌ ليوان، از موش پرسيد كه صدايش را مي‌شنود يا نه؟ موش كه تازه راحت شده بود گفت اگر يك كمي بلند حرف بزند راحت‌تر مي‌شنود. شاعر در عوض بلند حرف زدن صورتش را نزديك آورد و گفت : «‌خب، بگو!». موش پرسيد چه بگويد؟ شاعر گفت از خودت شروع كن. تو كي هستي؟ و چند وقت است ك توي حفرهٌ كلمات زندگي مي‌كني؟ موش با زيركي زار زار گريست و گفت: « شاعر بينوايي‌ست كه اكنون سالهاست در شيارها و حفره‌هاي شعر زندگي مي‌كند». شاعر از تعجب داشت شاخ در مي‌آورد. چگونه چنين چيزي ممكن است؟ و چگونه او - با همهٌ دقت و وسواسش - تا به‌حال متوجه اين موش نشده است؟ وقتي تعجب شاعر بيشتر شد كه شنيد موش مي‌گويد سالهاي اول زندگي او و همسرش خيلي سخت گذشته است و تنهايي و بي‌همزباني فشار زيادي به‌آنها وارد مي‌كرده. شاعر خيلي خودش را نگهداشت تا توانست جلو غيظش را بگيرد. بلند شد يك ليوان آب سرد خورد و بعد از اين كه احساس كرد خونسرديش را كاملا به‌دست آورده است از موش پرسيد: «الان شما آنجا چند نفر هستيد؟» موش با خوشحالي تعريف كرد كه فرزندان او ديگر بزرگ شده‌اند و تعدادي از آنها به‌مدرسه مي‌روند. تعدادي هم مشغول كار و كاسبي هستند. تا شاعر خواست چيز ديگري بپرسد موش اضافه كرد كه همين امشب مراسم ازدواج دخترش با پسر خانوادهٌ حفرهٌ بغلي مي‌باشد. و اگر شاعر مايل باشد مي‌تواند اين افتخار را به‌آنها بدهد و در مراسم جشن عقدكنان آنان شركت كند. شاعر ديگر عصباني نبود. مبهوت بود. گيج و گم، آهسته با خود مي‌گفت: «پس اين طوري بوده است؟». و به‌خاطر آورد اغلب كساني كه شعرش را مي‌خوانده‌اند به‌او مي‌گفته‌اند: «‌شعرهايش بوي مرده مي‌دهند». در واقع بوي گند اين موشها بوده كه توي حفره‌اي براي خودشان با خيال راحت مي‌خورده‌اند و مي‌خوابيده‌اند و حتي مراسم عروسي و زاد ولد هم راه مي‌انداخته‌اند. با درماندگي از موش پرسيد كه اين همه موش از كجا قوتشان را تأمين مي‌كرده‌اند؟ و با ناباوري اضافه كرد: «‌در حالي كه كلمات شعر من علاوه بر ضدعفوني شدن، بسيار هم خشك هستند». موش قاه قاه خنديد و گفت درست است كه تك تك كلمات شاعر از فرط وسواس در انتخاب. خشك و ضدعفوني شده هستند و هيچ موشي هم نمي‌تواند آنها را بجود، اما در زير همان خشكيها لايه لايه پنير پر چربي و باب دندان موشها نهفته است. و تعجب كرد كه چگونه شاعر كار كشته‌اي مثل او تا آن موقع اين مسئلهٌ ساده را در نيافته است. شاعر دوباره گفت حالا مي‌فهمد آن بوي گندي كه از ميان شعرهايش بر مي‌خاسته و مشام همه را آزار مي‌داده از كجا مي‌آمده است. در واقع آنها همان بوي موشها بوده‌اند. همان موشهايي ك او هر چند يكبار جسدي از آنها را در گوشهٌ اتاق يا روي ميز كارش پيدا مي‌كرده است. و او, با سادگي تمام، هر چه در سوراخ و زير تختخواب و گوشهٌ ديوارها چسب موش مي‌ريخت و تله‌هاي مختلف كار مي‌گذاشت، بي‌فايده بود. باز هم همان بو به‌حدي اتاق را فرا گرفت كه شاعر تا مرز ديوانگي گيج شد. خوشحالي شاعر از پي بردن به‌سرمنشأ آن همه بو، كه اتاق و شعرها و خود او را متعفن مي كرد، غير قابل وصف بود. به‌همين دليل با خود گفت يك پدري از شما موشها در بياورم كه خودتان حظ كنيد! صدايش آن قدر بلند بود كه موش از توي ليوان آن را شنيد. باز هم خنديد و گفت اين يكي را ديگر نمي‌تواني! شاعر پرسيد چرا؟ موش گفت من قبول دارم كه تو مي‌تواني تك تك ما را گير بيندازي ولي اين كه بتواني نسل ما را برداري اصلا ممكن نيست. هر چه باشد در هزارتوي حفره‌ها چند موشي باقي‌مي‌مانند و پس از چندي زاد و ولد مي‌كنند و زياد مي‌شوند. شاعراز سادگي موش به‌خنده افتاد و گفت تو از نقشه‌اي كه براي نسل موشها كشيده‌ام خبر نداري. من آن قدر به‌شعرم علاقه دارم كه ديگر جانم به‌لب رسيده و مي‌خواهم با يك تصميم قاطع براي هميشه از شر آنها خلاص شوم. موش گفت اين قدر به‌خودت مغرور نباش. آدمها هميشه وقتي به‌يك چيزي مي‌رسند فكر مي‌كنند دنيا ديگر هيچ چيزتازه‌اي براي كشف كردن ندارد. در حالي كه اولين قدمي كه آدم گول مي‌خورد و سرش كلاه مي‌رود همين جاست. شاعر از روي صندلي بلند شد و شروع به‌قدم زدن كرد. حرفهاي موش چندان هم بيراه نبود. براي يك لحظه فكر كرد آيا قادر به‌ريشه‌كن كردن نسل موشها هست يا نه؟ بعد آمد جلو موش ايستاد و گفت بي‌خودي نيست كه شعر‌هاي من طاعون گرفته‌اند. وقتي با وجود اين همه ضدعفوني كردن باز هم هر چند وقت يكبار جسد متعفن شماها را مي‌بينم، واي از داخل آن حفره‌ها. بعد بيني‌اش را گرفت و شروع به‌سرفه كرد. به‌نظرش رسيد كه بسياري از حفره‌ها به‌علت تراكم جسدهاي متعفن موشها بسته شده و شعرش در واقع گورستان طاعون‌زدهٌ كلمات است. رويش را از موش برگرداند و با دلسوختگي زياد، آخرين تصميمي را كه به‌نظرش رسيده بود با صداي بلند اعلام كرد. شاعر براي نجات هميشه از شر موشها تصميم داشت دفتر شعرش را يكجا در آتش انداخته. و با سوزاندن شعرهايش نسل تمام موشها را از توي شعرهايش براندازد. اين تصميم براي او بسيار مشكل بود، اما وقتي به‌اين فكر كرد كه پس از آن شعرهايش بوي گنديدگي و طاعون نمي‌دهند، بر ترديدش پيروز شد. اما باز هم موش از زير ليوان خنديد و گفت كه شاعر با اين كار فقط دفتر شعرش را از دست مي‌دهد. والّا در شعرها ناگفته و دفترهاي نانوشتهٌ آينده باز هم سر و كلهٌ موشها پيدا خواهد شد. شاعر به‌خود نهيب زد كه نبايد مأيوس شود. و اين حرفها از دهان كسي خارج مي‌شود كه همين امشب عروسي دخترش مي‌باشد. به‌همين دليل يقين حاصل كرد كه موش براي برهم نخوردن مراسم عروسي دخترش اين طور سمپاشي مي‌كند و آيهٌ يأس مي‌خواند. برگشت و رو در روي موش قرار گرفت و گفت اشتباه مي‌كني! همين امشب كه تمام موشها در مراسم جمع شده‌اند بهترين موقع است. و من با بي‌رحمي تمام، تمام شعرهايم را در آتش خواهم انداخت. بعد هم مهلت نداد، دفتر شعرها را از روي ميز برداشت و محكم آن را فشرد و به‌سرعت در اتاق را باز كرد و از راه پلهٌ باريك اتاقش به‌پشت‌بام رفت. چند تكه كاغذ و چند قطعه چوب را روي هم ريخت و پس از ريختن تمام نفت گالن ذخيره‌اش بر روي آنها، كبريت را كشيد. در يك لحظه شعله‌هاي آتش به‌هوا برخاست و شاعر پس از اطمينان از اين كه آتش خاموش نمي‌شود در برابر آن قرار گرفت. و مثل مادري كه فرزندش را مي‌خواهد به‌آتش بيندازد، بوسه‌اي به‌دفتر زد، بغض خود را فرو داد و با صداي بلند گفت: «‌بدرود اي فرزندان طاعون‌زده!». بعد دفتر را با خشم و كينه‌اي بي‌سابقه درون آتش افكند. خوشبختانه بادي كه از شمال مي‌آمد بر شعله‌هاي آتش افزود و دفتر در مدت بسيار كوتاه‌تري از آن چه شاعر انتظار داشت خاكستر شد. اما دل شاعر باز هم راضي نبود. ميلهٌ آهني بلندي برداشت و در شيرازهٌ دفتر فرو كرد و چند بار آن را در آتش چرخاند. كاغذهاي سوختهٌ دفتر را باد تكه تكه كرد و شاعر آنها را از خود زدود. بدون اين كه افسوسي بخورد با عجله به‌اتاق برگشت و با لبخندي حاكي از پيروزي به‌موش گفت: «‌تمام شد. تما موشها و حفره ها سوختند، با شعرهايم جزغاله شدند و بر باد رفتند» موش هم چنان كه با خيال راحت زير ليوان دراز كشيده بود با ‌تمسخر نگاهي به‌شاعر انداخت و گفت : « فكر مي‌كني! موشها هيچ وقت دست از سر شاعرها برنمي‌دارند». شاعر ديگر از اين همه كنينه توزي موش، حسابي لجش گرفت. اما ديد هر چه بيشتر حرص بخورد، موش خوشحال‌تر مي‌شود. جوابي به‌موش نداد. رفت كنار پنجره ايستاد و سيگاري روشن كرد و به‌غروب غم‌انگيزي كه در كوچه، افسرده افسرده راه مي‌رفت چشم دوخت. موش ول كن نبود. خندهٌ موذيانه‌اي كرد و گفت : «‌مي‌دانم الان ته دلت به‌من فحش مي‌دهي و مي‌‌خواهي از عصبانيت، سرت را به‌چارچوب پنجره بكوبي. اما هيچ كدام اينها فايده ندارد. فردا در حفره‌هاي پنهان اولين شعري كه بگويي هزاران موش به‌رقص و شادماني مي‌پردازند». شاعر ديگر نتوانست طاقت بياورد. برگشت و از روي ميز، دفتر تازه‌اي را كه همان روز خريده بود نشان موش داد و گفت: « نگاه كن! هيچ چيز توي اين دفتر نوشته نشده. من هم تمام موشها را آتش زده‌ام. امشب به‌كوري چشم تو هم كه شده اولين شعر بدون موشم را در آن پاكنويس مي‌كنم و زودتر از هر شب ديگر مي‌خوابم». موش ديگر چيزي نگفت. شاعر هر چند از دست موش عصباني بود ولي آرامشي را در خود احساس كرد كه شبهاي گذشته آن را نمي‌ديد. با اين كه گرسنه بود غذايي نخورد. دفتر و قلم را كنار دستش گذاشت. چراغ را خاموش كرد و روي تختخوابش دراز كشيد. چشمهايش را بست و سعي كرد هر چه زودتر به‌خواب رود. اما دوست داشت قبل از اين كه بخوابد، اولين الهامات شعر جديد سراغش را بگيرد. دفتر و قلمش رابا دست لمس كرد و مطمئن شد كه مي‌تواند در اسرع وقت اولين سطور شعر جديدش را يادداشت كند. اما از شعر خبري نشد. رفته رفته چشمهايش گرم شد و به‌خواب سنگيني فرو رفت. در خواب وضع روحيش بسيار آشفته‌تر از بيداري بود. نور خاكستري بد رنگي اتاقش را پر مي‌كرد و او، هم چنان, دراز كشيده در رختخوابش، مات و خيره به‌سقف چشم دوخته بود. ناگهان كاغذ ديواري نزديك سقف جر خورد و موش چاق و بي‌دنداني از زير آن بيرون آمد. تا شاعر خواست ‌«آه» بكشد پشت سر آن چند موش ديگر، با همان قيافه‌هاي زشت بيرون آمدند. بوي متعفن بدنهايشان اتاق را پر كرد. شاعر به‌لكنت افتاد. اما جرأت نكرد حتي انگشتش را به‌دندان بگزد. صف طويل موشها از لاي كاغذ ديواري هم چنان ادامه پيدا كرد. چند تايشان از همان بالا افتادند توي رختخواب شاعر. اما او نتوانست آنها را پس بزند. موشها جست وخيز كنان آمدند روي شكم و سينه‌اش و از روي صورتش رد شدند. شاعر مي‌خواست فرياد بزند. مي‌خواست آنها را يكي يكي بگيرد و خفه كند. مي‌خواست هق بزند، اما هيچ كاري ازش برنمي‌آمد. موشها تمام اتاق را پر كرده بودند. از تمام در و ديوار موش بالا مي‌رفت. يكي از موشها آمد كنار گوش چپ شاعر و پوزهٌ بد تركيبش را در گوش او فرو كرد. باز هم شاعر نتوانست تكان بخورد. موش از سوراخ گوش او فرو رفت و پس از آن رديف موشهاي ديگر. تمام صورت شاعر توسط موشها پوشانده شده بود. دسته دسته ازتوي چشم و بيني و حلق او پائين مي‌رفتند و شاعر بوي عفن آنها را در درونش احساس مي‌كرد ولي هيچ كاري نمي‌توانست انجام دهد. يكي از موشها كه از ديگران بزرگتر و چاقتر بود از دهان او پائين رفت ولي در گلوي او گير كرد و شاعر احساس كرد ديگر نمي‌تواند نفس بكشد و دارد خفه مي‌شود. تمام نيرويش را جمع كرد و با تمام قوت زور زد تا موش را از حلق خود به‌بيرون تف كند. صداي وحشتناكي از گلويش بيرون آمد و شاعر از خواب پريد. سر تا پايش خيس عرق بود. ضعف شديدي احساس مي‌كرد و بدنش مور مور مي‌شد. بلند شد و چراغ را روشن كرد. موش هم چنان در زير ليوان به‌او چشم دوخته بود. وقتي صورت غرق عرق شاعر را ديد خنده‌اي كرد و گفت: «نگفتم!» بعد منتظر نشد شاعر چيزي بگويد و اضافه كرد: «بي‌خودي داري خودت را عذاب مي‌دهي». شاعر با سختي آب تلخ دهانش را قورت داد و بدون اين كه چيزي بگويد به‌طرف دفترش رفت. موش دوباره خنديد و بعد با قيافهٌ مردي جهانديده نصيحت‌كنان گفت: «فايده ندارد!‌ در شعرهاي ناسرودهٌ تو هم هزاران موش خوابيده است».
شاعر به‌خود گفت نبايد تسليم شود. تنها راه، مقاومت در برابر وسوسه‌هاي اين موش لعنتي است. برگشت و با خشونت به‌موش نهيب زد:‌ «در دفتر من هيچ شعري نوشته نشده. و من هم اكنون پاك‌ترين شعرم را خواهم نوشت. شعري بدون حفره و به‌دور از بوي گند شما موشهاي كثافت». اما همين كه دفترش را باز كرد لاشهٌ بدبوي يك موش لهيده را در ميان دفتر سفيدش يافت. موش از زير ليوان فرياد كشيد: « چرا نمي‌خواهي حقيقت را قبول كني؟ در شعرهاي ناسروده و دفترهاي سفيد تو هم موشهاي زيادي هست كه تو بايد واقعيت آنها را بپذيري». شاعر با وحشت به‌طرف پنجره دويد. آن را باز كرد و دفترش را در خرابهٌ پشت اتاقش تكاند. چند هزار موش و بچه موش از دفتر به‌خرابه فرو ريختند و جيرجيركنان هر يك به‌سويي دويدند. شاعر با وحشت دفتر را هم به‌خرابه پرتاب كرد. پنجره را بست و با چشماني از حدقه در آمده از پشت به‌آن تكيه داد. صداي موشها از خرابه به‌گوش مي‌رسيد. و جار و جنجالي كه از خانه‌هاي اطراف بلند شده بود نشان مي‌داد كه همسايه‌هاي او هم وحشت‌زده به‌اعتراض برخاسته‌اند. نگاه خيرهٌ موش از زير ليوان به‌شاعر، او را بيشر از هر چيز رنج مي‌داد. شاعر نمي‌توانست به‌چشمهاي موش نگاه كند. و موش با دريدگي آزار دهنده‌اي شاعر را رها نمي‌كرد. و وقتي ديد شاعر همچنان وحشت‌زده به‌جاي نامعلومي خيره شده است با آرامش پرسيد: «چرا اين قدر خودت را آزار مي‌دهي؟». و از او خواست تا با پذيرفتن واقعيت, خود را از اين همه كابوس و دردسر نجات دهد. شاعر ديگر حرفهاي او را نمي‌شنيد. چشمهايش را بست و به‌طرف رختخواب دويد. اما لاشهٌ موشي به‌بزرگي خودش در رختخواب افتاده بود. پس از چند لحظه تشنج ، مشتهايش رافشرد و فريادي كشيد. تمام اتاق به‌لرزه در آمد. موش، دست و پايش را جمع كرد و خواست چيزي بگويد. اما حركت ناگهاني شاعر، كه برگشت و پنجره را گشود، او را متحير كرد. شاعر بلافاصله برگشت و چنگ در دفترهايش انداخت و آنها را با تمام قوت به‌خرابه پرتاب كرد. صداي اعتراض همسايه‌ها و جيرجير موشها بيشتر شده بود. ولي شاعر آنها را نمي‌شنيد. موش با تعجب و ترس پرسيد: «چه مي‌كني؟». و بعد از او خواست تا به‌صداي اعتراض همسايه‌ها گوش فرا دهد. اما از ميان دهان كف كردهٌ شاعر تنها كلمهٌ «‌لعنتي»‌را توانست تشخيص دهد. شاعر پس از كتابها و دفترها به‌ميز و صندليها حمله كرد ويكي يكي آنها را به‌خرابه انداخت. موش ديگر نتوانست خودش را نگاهدارد. با تحكم پرسيد: «‌اين ديوانه بازيها چيست كه در مي‌آوري؟ خجالت بكش!». اما گوش شاعر اصلاً بدهكار نبود. بشقابي را برداشت و با دقت در زير ليوان وارونه كه موش در آن قرار داشت فرو كرد و آن را برگرداند. موش در ليوان غلتي زد و خواست جستي بزند كه سرش به‌بشقاب خورد و به‌ته ليوان افتاد. موش از كوره در رفته گفت:‌ «فايده ندارد! اگر همهٌ اينها را هم آتش بزني فايده ندارد! هر جا بروي باز هم موشها مي‌آيند سراغت. بي‌خودي خودت را عذاب نده!». شاعر لحظه‌اي درنگ كرد. ليوان را در كنج ديوار گذاشت و در حالي كه نفس نفس مي‌زد گفت: «نشانت مي‌دهم! ديشب خوابي ديدم كه الان دارد تعبير مي‌شود!». موش اين بار شروع به‌خنده كرد.خنده‌اي كه كاملاً عصبي بود و شاعر فهميد موش اختيار زبانش را ندارد. اما تا خواست چيزي بگويد شاعر مهلت نداد و اضافه كرد: «اين دفعه ديگر دفعهٌ آخر است! راست مي‌گفتي، توي همهٌ شعرهاي ناسروده‌ام حفره‌اي مملو از اجساد موشهاي طاعوني وجود دارد. و من اين بار به‌جنگ شعرهاي ناسروده‌ام مي‌روم!». همين كه خواست از در بيرون برود موش گفت: « هر كاري دلت خواست بكن ولي وقتي برگشتي همديگر را خواهيم ديد و آن وقت خواهي فهميد كه از دست من خلاصي نداري!». شاعر در را بست و با سرعتي كه از پله‌ها پائين دويد بقيه حرفهاي موش را نشنيد. در حياط را باز كرد و دوان دوان خود را به‌خرابه رسانيد. مردم جمع شده بودند و هر يك چيزي مي‌گفتند. اما شاعر به‌هيچ كدامشان گوش نداد. يك راست رفت وسط خرابه برفراز اسباب و اثاثيهٌ در هم شكسته و دفتر و كتابهاي پاره پاره‌اش ايستاد. كبريتي بيرون آورد و شعله‌اش را به‌كتابها گيراند. به‌زودي شراره‌هاي سركش آتش به‌هوا برخاست. همسايه‌ها با وحشت به‌شاعر نگاه مي‌كردند. و منتظر بودند تا كار او تمام شود. وقتي آتش گل انداخت و شراره‌ها از سقف خانه هم بالاتر زد، شاعر جلو رفت و خطاب به‌زبانه‌ها گفت: «ديشب بچه‌هايم را در آتش سوزاندم و فقط آنها سوختند. اما امروز فرق مي‌كند. الان اين خودم هستم كه به‌ميان شما مي‌آيم!». همسايه‌هاي تا خواستند كاري بكنند، شاعر به‌ميان زبانه‌ها دويد. لباسهايش گر گرفت، اما هم چنان ايستاد و تكان نخورد. گاه كه باد زبانه‌ها را به‌اين طرف و آن طرف مي‌برد، همسايه‌ها قامت عريان شاعر را مي‌ديدند كه هم چنان پا برجا در ميان آتش ايستاده است. بوي گوشت سوختهٌ بدن شاعر فضا را آكند. بويي آشنا بود. بوي جسد موشهاي گنديده و له شده. شاعر هم چنان ايستاد تا تمام گوشتهايش ريخت، استخوانهايش سياه شد و وقتي خاكسترشان در هم شكست دودي آبي رنگ از شبح شاعر برخاست. استخوانهاي خود را در آتش تكاند. خاكستر استخوانها، آتش را پوشاند. از آن سوي آتش بيرون آمد و به‌طرف اتاقش دويد. در را باز كرد تا با موش حرف آخرش را بزند. اما از موش خبري نبود. در ليوان، دودي آبي رنگ ته‌نشين شده بود.


22اسفند67

۱۰/۱۵/۱۳۸۷

به گنجشكها گفتم(چهار شعر)

به گنجشكها گفتم

كفشهايم را دوست دارم،
پاهايم را بيشتر،
و شما را بيشتر از پاها و كفشهايم.

به گنجشكها گفتم
شما كه در دور من ايستاده ايد
شما را بيش از كفشها و پاهايم دوست دارم.

24مرداد87

با خشوع مردي به يقين رسيده

با خشوع مردي به يقين رسيده
در سكوت جاري رود
سر خم مي كنم و مي خوانم:
آينه
انجماد روح من نيست
آينه كلمه اي است كامل
و بايد آن را مثل روزي تمام
و شبي تمام قد باور داشت.
آينه را بايد دوست داشت،
مثل دوست،
مثل آن كس كه دروغ نمي گويد،
و طينت زنده كلمه را مي شناسد،
و مي داند آينه محكوم به تاريكي روز نيست.
مرداد87

نيايش صبحگاهي
مي شنوم هربامداد از ضمير شب:
«تو از درخت دروغ شنيده اي آيا؟
و يا ستاره و آب؟
و يا خار و خاك؟».
در جنگ با خدا و شيطان مي خوانم اما:
«شنيده ام بسيار؛
و خوانده ام بيشتر:
دروغ از چشمها
و دستها
و زبانهايي كه نام تو را مي آورند
و مي كشند كلام را».
بعد با خود، يا بي خود
گفته ام هربار:
«در انتخاب،
نيستم كافر،
و هميشه سجده كرده ام كسي را
كه مي تواند دوست بدارد».
اين چنين است كه درود و سرود من
از آن ژنده پوشاني است
كه عشق را در تند باد وحشت روزها
به تساوي تقسيم كرده اند.

25آبان87
دارم درخت مي شوم
دارم درخت مي شوم
با برگهايي آلوده به هوس پرواز.
با تردي دستاني از ساقه
كه مي لرزند اما مي نويسند
و چشمهايي كه مي بينند و فراموش نمي كنند
دارم درخت مي شوم
با قلبي از جوانه هاي شوق
كه خانة تو است
و مرا پذيرفته است.

25آبان87