۴/۰۹/۱۳۸۸

خطابه براي وطن زنداني

وطنم روح من است
روح من مجروح، روح من زنداني است
وطنم، زندان، وطنم شلاق
وطنم فرياد،
وطنم خشم من است.

وطنم مرد جواني است كه مرد،

پشت يك لبخند.
وطنم دختركي تنهاست
مرده در بستر ناباوري روز سياه.
وطنم، آن همان كودك تبداري است
كه مي داند
شب نبايد برود خانه
بي كه با خود ببرد
خرج بيماري خواهر را.
اي شما مردة بي نام و نشان، بو كرده
اي شما آرام، شما ساكت!
يا چه فرقي دارد؟ شما وراج!
باوري هست هنوز؟

وطنم، اما نيست

خانه بي نامي ها.

وطنم قالي پرنقشي است ، رنگين

وطنم سروي است پر از ريشه و برگ

در خياباني به درازاي تاريخ

وطنم نامي دارد

وطنم شهر شرف

وطنم آزادي است

8ارديبهشت88

۳/۲۸/۱۳۸۸

درنگ كنيم!


(يادداشتهاي روزانه يك انقلاب)
شايد خنده دار باشد. در اين ايام كه همه مي خواهند بدوند. و درست تر آن كه همه بايد با سرعت بسا بيشتر از گذشته بدوند، يكي پيدا شده و مي گويد: درنگ كنيم!
ولي واقعيت اين است كه اين «درنگ» با «توقف» بالكل متفاوت است.
يك روشنفكر به عنوان يك عصب بيدار و حساس جامعه بايد نسبت به حوادث دور و بر خودش واكنش مناسب نشان دهد. در اين شكي نيست. اما يك روشنفكر پيشتاز علاوه براين، بايد يك قدم جلوتر از حوادث حركت كند. بايد پيشاپيش مردمش باشد و نه اين كه دنباله رو آنان باشد. اسم اين نوع روشنفكري را، هرقدر هم با عشق نسبت به مردم باشد، بهتر است بگذاريم روشنفكري منفعل. روشنفكري خلاق كه سد زمان را مي شكند و با چشماني باز فردا را مي سازد، نوع ديگري از روشنفكري است.



حالا درنگ كنيم كه چه بشود؟ كه دوستان و دشمنان خود را بشناسيم. كه آزاديخواهان واقعي را از دلالان و شارلاتانهاي حرفه اي باز شناسيم. تا بدانيم چه جامعه اي مي خواهيم بسازيم.
امروزه ولي فقيه ارتجاع به قدري بي آبرو و رسوا شده است كه حتي در ميان نزديكترين يارانش هم كسي جرأت دفاع از او را ندارد. به حرفهايش در نشست با نمايندگان كانديداها دقت كنيد. تمام حرفش اين است كه بياييد از «نظام» دفاع كنيد! « نظام» هم اسم مستعار خودش است. زيرا كه نظام دچار «انشقاق» مي شود. انشقاق كلمه اي آخوندي براي «جر خوردن» است. واقعيت اين است كه ولي فقيه بد جوري جر خورده است. او كه هميشه ديگران را مي دريد، حالا از بالاترين سطوح «نظام» خودش جر و وا جر شده است. بنا براين در اين بحبوحه اصلا غريب نيست كه دشمنان آزادي كه تا ديروز كاري جز دستك و دنبك زدن براي همين رژيم نداشتند و در دشمني با آزاديخواهان و روشنفكران اصيل مردمي تا آن حد دريده بودند كه بالصراحه پولهاي ولي فقيه را «طيب و طاهر» مي خواندند. و همان كساني كه به صورتي علني به دفاع از شكنجه و كشتار همين آخوندها برخاسته بودند حالا بوي كباب به مشامشان برسد. پس ما نه به عنوان توده هاي ستمزده اي كه تازه تازه دارد ترسش مي ريزد، كه به عنوان عصبهاي حساس اين جامعه بايد ببينيم چه مي خواهيم و در اين مرحله مشخص چه بايد بخواهيم، و از چه شعارهايي بايد اجتناب كنيم. كار ما اين است كه پيشاپيش حوادث باشيم. الان توده هاي مردم راه افتاده اند. ما با تمام قوا، يعني با تمام آگاهيها و تجاربمان بايد نسبت به ذبح انقلاب ، نسبت به مسخ آمال و آرزوهاي تاريخي مان حساس باشيم. بدون ترديد اين «درنگ» در برخورد اول كند كننده به نظر مي رسد. اما تجربه سال57 و دزديده شدن رهبري آن يكي انقلاب نشان داده است كه اين قبيل درنگها اتفاقاً بر سرعت ما مي افزايد. سلامت حركتمان را تنظيم مي كند. شتاب را هم افزايش مي دهد. فرق است بين يك حركت آگاهانه پرشتاب با يك حركت »بي دنده و ترمز» احمدي نژادي.
پس به ميدان بشتابيم. با مردممان همراه باشيم و فراموش نكنيم كه رسالت روشنفكر تنها همراهي با توده ها نيست. ما اگر بي قيد و غير مسئول و غير حساس باشيم بلايي بدتر از آن چه فكر مي كنيم برسرمان مي آيد. روز مرزبنديهاي دقيق تر است. روزهاي آينده بيشتر نشان خواهد داد كه اين مرز بندي ها و اين درنگها چقدر به ما كمك مي كنند تا زودتر و بهتر ريشه خبيثه ولايت فقيه را از زمين بركنيم.

۳/۲۷/۱۳۸۸

6سال بعد، آن تن شعله ور و آن اشك كه فروافتاد...

درست شش سال از آن روز مي گذرد.
هرگز نه تصورش را داشتم، نه يك لحظه در تمام اين ايام فراموشش كرده ام. درست 6سال پيش، 18ژوئن2003 بود. ايستگاه بيرحكيم پاريس. كمي آن طرفتر از برج ايفل. نزديك يكي از اداره هاي وزارت كشور فرانسه. با جهانگردان بي درد و رنگارنگ كه بي خيال و بي درد، و دوربين به گردن، با لباسهاي رنگارنگ. روزي مثل خيلي از روزهاي ديگر. اما ... نه براي ما... براي ما كه در آن جا به اعتراض گردآمده بوديم. آن روز براي هركدام ما سنگيني يك قرن را داشت. غربت از سر و روي جهان مي باريد. هيچگاه در هيچ زماني، حتي موقعي كه در سلول كميته مشترك زندان شاه بود اين قدر احساس بي پناهي نداشتم. هرچه فرياد مي زدم فكر مي كردم به گوش هيچ كس نمي رسد. اين بود كه وقتي در محاصره پليس، در اين سوي پل، قرار گرفتم هيچ چيز ديگري جز مظلوميتي ذبح شده را نمي ديدم. بي ذره اي اغراق فكر مي كردم دارند همه مان را ذبح مي كنند. تازه روزهاي بعد فهميدم كه چقدر كم فهميده بودم...
در آن روز بود كه يك دفعه، آن سوي پل، خواهري از خواهرانم شعله ور شد. ما، غريباني كه بزم جهانگردان را به هم زده بوديم، هيچ كاري جز فرياد و ضجه از دستمان برنمي آمد. اين بود كه هرفرياد ذره اي از جانت بود كه از گلوي خشك ات بيرون مي آمد و در فضايي سرشار از خيانت و بي رحمي مي مرد. شرحش بماند براي بعد. براي روزهايي كه اگر زنده باشم درباره اش بسيار خواهم نوشت...
تكان دهنده ترين صحنه زندگي ام چند دقيقه بعد رقم خورد. 4مأمور آتش نشاني دست و پاي خواهرم «صديقه» را گرفتند و جسم جزغاله شده اش را از ميان ما، به آن سوتر، بردند. هنوز نيمه جاني داشت و با بي رمقي دست و پا مي زد. چشم در چشم پليس خشني كه محاصره مان كرده بود ايستاده بودم. او بي تفاوت و سنگ تر از سنگ داشت نگاهمان مي كرد. مي دانستم كه چه بسا همان كسي باشد كه چند لحظه ديگر كتكم خواهد زد، دستم را خواهد شكست، با لگد به گوشه اي پرتابم خواهد و يا همان كسي است كه دستنبند به دستم خواهد زد. ولي نه من، كه هيچ كس در حلقه ما، به هيچ چيز فكر نمي كرديم. همه هستن ما يك شعار شده بود. شعاري كه يك پارچه مي گفتيم «شرمتان باد!». پليس خشن و بي تفاوت، ما را ملتهب مي ديد. عرق ريزان يك بند شعار مي داديم. اما او تكان نمي خورد. وقتي خواهرم را از جلو ما بردند همان پليس كه قرار بود مرا كتك بزند و يا دستگيرم كند نگاهي به تن سوخته و پوستهاي آويزان او انداخت. رودر رويش فرياد زدم: «شرمتان باد!» و ناگهان ديدم بدون اين كه چشم به هم بزند قطره اشكي از چشمش فرو افتاد.
در آن جا بود يك بار ديگر احساس كردم واقعاً «خدا»يي در جهان هست.
شعر زير را بعدها به ياد آن خواهرم و نوشتم


دوان بر قير گداخته روزها...
به ياد آن خواهر بي‌‌نشانم
كه هيچگاه با او حرف نزده بودم
اما آن روز كه شعله‌ور ديدمش
همه چيز را به من گفت

عطر ياغي ياس
در كوچه‌هاي بي ساية تابستان.
خون تو بويي دارد
شريده بر صبوري ديوارهاي ياد.
با اين صداي پاي گريزان
پر مي‌شوم از فراموشيهاي داغ آن روز
پر مي شوم از بغض.

بغضهايي نهان در هزار توي برگها
ميان شبانه تقويم
و سحرگاه انتظار.
عبور پياپي كالسكه‌اي كه جنازه‌اي را
به گورستان خلوت مي برد.
سرما از كدام سوست كه من
تغيير فصول انجماد را
در بوران خاطرات با نمايي از ابد مي بينم؟

سوز سيلي سرد وسوسه
در رگبار تگرگ بي زمان
بر گونه‌هاي گداخته
تا بخوانم تسليم‌نامة گل را
تا بخواني ترانة ترديد را
در ساعات كسالت
در ثانيه‌هاي مدور ثبوت.

چه تابستانهاي بي رمقي
خوابيده در تابوت زمستان!
و چه سرماهاي موذي مهاجمي
كه منجمد مي‌كرد حقيقت را
در بن استخوان بازوهاي بي عضله.
چه سالهاي دير، چه سالهاي دوري!
پلاسيده در لابه لاي تكرارهاي بيهودگي.

عطرهاي عريان
در گرماي شرجي شبهاي تابستان سوختند
وقتي كه روح ياغيها تراشة نخلي خشك بود
آتش گرفته در كوچه‌هاي بي حس عابران.

دلتنگ بودم و عبوس
و پژواك صدايم در سبدهاي خالي پژمرد
تلخ تر از ترانه‌اي داغ
در قلب مجاور پرنده‌اي نشستم
كه با عطرهايي از جنوب تابستان
در سرزمين پائيز مرد.

من اما عمري
با ياد و با بوي تو، در به در و عاصي
در مردادهاي بي شهريور خواهم زيست
دوان بر قير گداخته روزها
با آوازي بر قامت شاخه و ريشه
و بوسه بر شانه‌هاي برگ.

نخل جوان
در عطري عريان مست است
و شعله‌هاي خيابان
تكثير خون تو
در شكفتن يك لالة لال.

3مهر86.


۳/۲۵/۱۳۸۸

ساده دلان، شيادان و دلالان، و يك رابطه قابل تأمل

مضحكه اي كه به نام انتخابات رياست جمهوري توسط ولي فقيه ارتجاع به راه افتاده بود تمام شد. يا به عبارت دقيق تر يك فصلش تمام شد و مانده بقيه فصلها كه چه بشود و چه اتفاقاتي بيفتد.
اين كه شعبده علي خامنه اي بسياري را فريفت و به خيال اين كه واقعا از تنور «سيدعلي» حلوايي به دموكراسي خواهان مي رسد خود مقوله اي است. به سايتهاي فارسي زبان نگاه كنيد و ببينيد چه كساني و تا چه ميزاني دلخوش به اين بودند كه موسوي مي آيد و ايران بهشت دموكراسي خواهد شد. شعبده اي كه باند ولي فقيه راه انداخت تا بقيه را در جوال برد و خيليها را هم برد. حالا اگر صداقت داشته باشيم مي توانيم خود را نقد كنيم. مي توانيم ببينيم چه كساني با چه ترفندهايي و با چه استدلالهايي مي خواستند بقيه را به جوال ولي فقيه بكشانند و چه كساني نقش دلالان بي جيره يا با مواجب خامنه اي را بازي كردند.


ولي مهمتر اين است كه از خود بپرسيم چرا باز هم ملعبه شديم؟ به راستي باورمان شد كه خامنه اي دموكراسي مي دهد؟ به راستي باورمان شد كه حتي و حتي، و اگر و اگر و اگر ميرحسين موسوي مي آمد نصيب ما دموكراسي مي شد؟ طرف صد بار امضا داده و با زبان اشهد خودش، آن هم بعد از شكست، مي نويسد كه ولايت فقيه را از اركان نظام مي داند و نسبت به آن وفادار است. و همين كافي نيست؟ مگر شك داريم كه با ولايت فقيه هرچه كه بگويند و بسرايند فريب است؟ من با كساني كه به راستي ساده دلانه فريب خوردند كاري ندارم. روي سخنم با كساني هم نيست كه سر در آخور اين و آن داشتند. شيادان را هم به كناري بگذاريم. به يك رابطه فكر كنيم. رابطه ساده دلان با دلالان. با كساني كه نه بنا به يك تحليل (ولو اشتباه) كه اتفاقا بنا به رسالت ضدتاريخي حرف و نيت و قصد و غرضي جز سنگ اندازي جلو روند اصيل دموكراسي خواهي مردم ندارند. كساني كه وقتي به عملكرد سي ساله شان نگاه مي كنيم چيزي جز دشمني با آزادي و آزديخواهي نداشته اند. گويي اصلاً فلسفه خلقتشان «خيانت» بوده و هست. فكر كردن به اين رابطه است كه حركتهاي بعدي ما را تعميق مي كند. دوست و دشمن خود را مي شناسيم. و مي فهميم كه درست وقتي تب جريانها بالا مي گيرد بايد نه تنها مواظب شيادان كه دلالان باشيم. دلالان ستون پنجم جريان فاسد شيادان هستند. نقش مخرب هركدامشان هم از صد لباس شخصي پوش وزارت اطلاعاتي بيشتر است.انتظار نداشته باشيد كه من اينجا از اين و آن اسم ببرم. اگر حرف مرا منطقي و درست مي يابيد خودتان قدم بعدي را برداريد. زحمتي بكشيد و به مقاله ها، پيامها، كامنتها، و كنسه هاي اين دلالان با نام و بي نام توجه كنيد. بسيار عبرت انگيز هستند. مي دانم تهوع آور هستند ولي باور كنيد ضرر نمي كنيد

۳/۲۴/۱۳۸۸

اولين مسافر آن روزم

سه گانه انتظار(3)

اولين مسافر آن روزم بود.
شبش دير خوابيده بودم. در نتيجه صبح هم دير به سركار آمدم. براي همين قبل از اين كه اول به دفتر شركت سري بزنم يك راست رفتم توي صف. همان جا كه هرروز مي ايستم. هنوز چند دقيقه اي نبود كه رسيده بودم، كه او سوار شد.
برخلاف مسافرهاي ديگر در جلو را باز كرد و جلو نشست. سبكبال بود و دوربيني به گردنش آويزان. كلاه حصيري زرد رنگي به سر داشت و كتش به رنگي بود كه براي من خاطره ها را زنده مي كرد. سلام كرد و من بعد از جواب بدون اين كه آدرسي بپرسم راه افتادم.
از سر چهارراه كه پيچيدم گفت گذشته از موزه به نظرم ديدني ترين نقطه شهر كجاست؟
گفتم: سليقه ها فرق مي كند.
خنديد و تأييد كرد. بعد گفت آخرين روزي است كه در شهر ما مي باشد.
طوري حرف مي زد انگار كه سالهاست دوستي ديرينه داريم. و به قدري راحت صحبت مي كرد كه من هيچ احساسي جز اين نداشتم كه بگويم ممكن است نظرش با من مخالف باشد!


گفت: حتما! ولي من دوست دارم اين بار شما تصميم بگيريد و من در دفتر خاطراتم خواهم نوشت كه ديدني ترين محل شهر از ديد يك شهروند كجا بود!
گفتم: پس خواهش مي كنم اگر نپسنديديد زودتر به من بگوييد...
باز هم خنديد و قول داد.
گفتم: مقداري بيرون شهر است.
گفت چه بهتر! از خيابانها مقداري خسته شده ام
گفتم: از كنار موزه بايد رد شويم. از پارك بگذريم. خياباني كه به خارج شهر راه مي برد را بپيماييم و ادامه دهيم.
گفت: تا همين جا آدرس را بلد هستم.
گفتم: ولي مطمئن هستم بقيه اش را نرفته ايد!
و ادامه دادم. برسرعت ماشين افزودم تا زودتر از شهر خارج شويم.
جاده را بايد امتداد مي داديم. ضلع شرقي پارك نزديك موزه را طي مي كرديم و از شهر كه خارج مي شديم در جاده اصلي تا رسيدن به منطقه كوهستاني پيش مي رفتيم. وقتي از كنار موزه مي گذشتيم از توي ماشين عكسي گرفت و گفت: موزه ها هميشه آدم را به گذشته مي برند. گفتم: بله! و بر سرعتم افزودم تا تقاطعي را رد كنم.
او شيشه پنجره را پايين كشيد و صورتش را در برابر باد گرم تابستاني قرار داد. موهايش بلندتر از آن بودند كه زير كلاه حصيري اش ناپيدا باشند. رشته هاي موها را باد به بازي گرفته بود.
گفتم: هوا گرم است؟
گفت: نه من از هواي اين جا خيلي خوشم آمده است. بدون اين كه بپرسم چرا ادامه داد براي اين كه آدم را سرحال مي آورد. نمي دانم چرا ولي اين چند روزه كه در شهر شما بودم هيچ وقت لخت و تنبل نشدم.
از شهر خارج شده بوديم. راه رفته رفته خلوت مي شد. پرسيد: خيلي مانده؟ گفتم نه بعد از اين پيچ بايد به جاده باريكي برويم كه ما را به صخره اي مي رساند. مثل اين كه فهميد كجا مي خواهم ببرمش.
گفت: بالاي صخره...
گفتم: مشرف به دريا...
گفت: آره واقعا زيباست!
از جاده فرعي، به جاده كوهستاني و از آن رو به بالا پيش رفتيم. ديگر تك و توك ماشيني رد مي شد. به آخر جاده كه رسيديم ماشين را همان كنار ول كردم و گفتم چند دقيقه بيشتر پياده نداريم.
راه افتاد و دوربينش را آماده كرد. چند قدمي نرفته بوديم كه ايستاد و روي يك گل كوچك ميان علفها خيره شد. دوربين به كار افتاد و من پروانه سياه درشتي را ديدم كه روي برگي نشسته بود. بالهايش خال خال سياه و سفيد بود. وقتي عكسش را گرفت نفسي كشيد و راه را ادامه داد. من دلم نمي خواست حرفي بزنم. تمايلم اين بود كه با سرعت به بالاترين نقطه صخره برسم. با سرعت رفتم و زودتر از او رسيدم. به دريا نگاه كردم كه تا ابديت ادامه اي آبي داشت. نفسي بلند كشيدم و به دورترين نقطه اش خيره ماندم. خيلي آرام روي صخره نشست. نمي خواست آرامشم را به هم بزند. دوربين را طوري ميزان كرد كه فهميدم به نقطه تلاقي دريا و آسمان زوم كرده است.
گفتم: آن جا كسي نيست.
گفت: آره آدم با تنهايي هايش آن جا تعيين تكليف مي كند.
بعد بلند شد و جلوي رويم ايستاد. دوربين را روبه روي چهره ام گرفت و از پشت آن پرسيد: از كجا مي دانستي دنبال اينجا هستم؟
گفتم: من نمي دانستم؛ شما گفتيد ديدني ترين جاي شهرمان را به شما نشان دهم و از نظر من اين جا ديدني ترين جاست.
توجهي به آن چه گفتم نداشت. گفت: دوستي داشتم كه هميشه، وقتي كه خيلي دلش مي گرفت، به دريا مي رفت.
گفتم : و با نهنگها صحبت مي كرد
گفت: عكسهايش را براي آنها مي برد
گفتم: و براي آنها گريه مي كرد
گفت: ولي مدتي است رفته و ديگر خبري از او ندارم
گفتم: من را در پارك رها كرد. به من گفت سرم را روي زانوانم بگذارم. ولي وقتي بلند شدم رفته بود.
زن خنديد. مقدار زيادي تلخي در خنده اش بود. مثل تجربه اي كه آدم دلش نمي آيد فراموشش كند.
گفت: من را هم در يك گالري نقاشي تنها گذاشت. با هم رفته بوديم تا از آثار يك نقاش ديدن كنيم.
گفتم: پيرمردي كه كنار ما بر روي نيمكتي خوابيده بود هم او را نديده بود.
زن گفت: وقتي به گالري رفتيم انتظار نداشتيم چنان نقاشيهايي ببينيم.
گفتم: شب اصلا خوابم نبرد. همه اش در دهليزهايي بودم كه نقاش كشيده بود. سرگردان و هراسان. از هرگوشه پايي و دستي بيرون زده بود. و در انتها، كه شبيه تونلي بود و نور كمرنگي روشنش مي كرد، مردي را كت بسته آويزان كرده بودند.
گفت: نقاش پيرمردي بود كه زياد حرف نمي زد. هميشه سرش پايين و با يك قلم بسيار باريك مشغول به كارش بود.
گفتم: يكبار از او پرسيدم چرا اين قدر دنيا را سياه مي بيند؟ رنگهاي ديگري هم وجود دارند. نقاش بدون اين كه سرش را از روي كاغذي كه رويش مشغول نقاشي بود بردارد حرفم را تأييد كرد. بعد گفت من همه رنگها را استفاده كرده ام. با تعجب و اندكي وحشت به عكسي كه داشت مي كشيد نگاه كردم. زني بود به چارميخ آويخته شده. با خطوطي سياه دست و پاي ناقصي برايش كشيده بود. گفتم ولي من غير از سياهي چيزي نمي بينم. نقاش خنديد و گفت اگر قرار بود همه يك جور ببينند دنيا ديگر واقعا غير قابل تحمل مي شد. اين را كه گفت يك مربع كشيد و يك دايره وسطش وگفت اين هم پنجره و آفتابي كه بايد طلوع كند.
زن گفت: دست من را از چارميخ باز كرد. خسته بودم. رفتم گرفتم يك گوشه اي خوابيدم. و ... بعد آه كشيد. چنان انگشتش را گزيد كه احساس كردم فواره خوني از ميان لبهايش بيرون مي جهد. اما زن بدون هيچ افسوسي ادامه داد: وقتي از خواب بيدار شدم نقاش خود را به چارميخي آويخته و پنجره باز بود. آفتاب از بيرون داخل دهليز را روشن كرده بود. ديگر هيچ كس نبود. رفته بود. من را تنها و بي خبر گذاشته بود. رفته بود.
بغض كرد و ادامه داد:رفتم لب پنجره و به بيرون خم شدم. در زير، دريايي پرخروش برسر و كول خود مي كوبيد. در دور دست قايقي داشت ميان امواج گم مي شد. او بود. با همان كت آبي رنگ و دوربيني كه به گردن آويخته داشت.
بلند شدم رفتم لب صخره. آن جا كه ديگر اگر باد اندكي تندتر مي وزيد به دريا مي افتادم. به دورترين نقطه چشم دوختم و فرياد زدم: آهاي مسافر من! مسافرم! به نهنگها بگو من اين جا در انتظار تو هستم. تو بايد بيايي و عكسي را كه از من گرفته اي به من بدهي.
به زن كه حالا درهم شكسته روي تكه سنگي سرگذاشته و گريه مي كرد اشاره كردم. و ادامه دادم: هرقدر هم دير كني ما منتظريم. من به فرودگاه مي روم. اسمت را روي مقوا مي نويسم و منتظرت مي ايستم. هرقدر طول بكشد باز هم برنمي گردم.
زن از جا بلند شد و فرياد زد: نقاش را هم با خودت بياور! من در همان گالري هستم. مي روم پاي پنجره مي ايستم تا از هرطرف كه بيايي ببينمت.
بعد كتش را بيرون آورد. بادي كه از شمال مي آمد كت را با خود برد. كت تكه اي از آسمان شد و در ميان ابرها آن قدر بزرگ شد كه تمام افق را پوشاند. زن به نهنگي كه در انتهاي دريا سر بركشيده بود اشاره كرد و گفت: اين بار نمي گذارم تنها بروي. اين بار نمي گذارم...
نهنگ به زير آب رفت و گم شد. خواستم چيزي بگويم كه از نقطه ديگر سر بيرون آورد. شايد هم نهنگ ديگري بود. ولي مثل همان اولي بود. مقداري رفت بالا. بعد يك فواره بلند آب از سرش بيرون جهيد. مردي با كت آبي برسر فواره به آسمان رفت. ميان ابرها گم شد و من برگشتم زن را ديدم كه داشت دوربين را براي عكس گرفتن آماده مي كرد.
گفتم: شوهرت بود؟
گفت: نه!
گفتم: دوستت بود؟
گفت: نه
گفتم: دشمنت بود؟
گفت: نه.
عصباني شدم و پرسيدم: پس با تو چه رابطه اي داشت؟
گفت: خودم بود.
داشتم شاخ در مي آوردم. گفتم: ولي او يك مرد بود، و تو يك زن هستي. چنان خنده بلندي سر داد كه گوشم را گرفتم. باد شدت گرفت. صداي خنده زن را تا آبهاي دور و ابرهاي آبي برد. براي يك لحظه ترسيدم. از ترس لرزيدم. از لب صخره آمدم كنار. رفتم روي تكه سنگي نشستم و سرم را ميان زانوانم گذاشتم. با اين كه چشمهايم را بسته بودم ولي ديدم زن بلند شد و دوربينش را به دست گرفت و شروع به گرفتن عكس كرد. با چشم بسته هم مي دانستم كه دارد از من عكس مي گيرد. همين طور كه سرم را ميان زانوانم مي فشردم گفتم: عكسها را به نهنگها بده. صدايي نيامد. منتظر جواب ماندم. خبري نشد. دوباره گفتم: يادت نرود عكسهايم را به نهنگها بده. بعد ناگهان سرم را بلند كردم. از مسافرم خبري نبود. در دور دست زني سوار بر قايقي داشت ميان امواج گم مي شد. بلند شدم و جلو رفتم. خواستم فريادي بزنم كه تلفنم زنگ زد. مسافرم بود كه خبر آمدنش را مي داد. بايد به فرودگاه مي رفتم و منتظر مي ماندم تا بيايد. با همان كت آبي رنگي كه به تن داشت.


10خرداد88

۳/۲۰/۱۳۸۸

ما، تماشاچيان مغموم جنايت

(سه گانه انتظار ـ 2)
خودش در را باز كرد، كوله كوچكش را روي صندلي كناردستش گذاشت و نشست توي ماشين. كلاه حصيري بزرگي به سر داشت و وقتي كه به چانه اش را بالا گرفت صورت مهتابي اش بيشتر ديده مي شد. از آينه، نگاهش كردم. كتي آبي رنگ به تن داشت كه صورتش را بيشتر سفيد مي كرد. بدون اين كه آدرسي بپرسم ماشين را روشن كردم. راهنماي چپم را زدم و به طرف موزه به حركت در آمدم. تاكسيهاي پشت من به اندازه يك ماشين جلوتر آمدند.
خيابان خلوت بود و حساب كردم تا يك ربع ديگر جلو در موزه خواهم بود. عجله اي نداشتم و منتظر بودم تا خودش چيزي بگويد. در دو خيابان اول فقط سرش را روي پشتي صندلي گذاشته بود و با چشمهاي بسته داشت به آرامي چيزي را زمزمه مي كرد. شايد هم منتظر بود من چيزي بگويم.
پرسيدم ازشهر ما خوشش آمده است؟
بدون آن كه چشم باز كند گفت: عالي است.
مهلت ندادم و پرسيدم: مي شود سوال كنم شغل شما چيست؟ خواستم يك توجيهي براي سؤالم بتراشم كه كارم را راحت كرد. گفت عكاس است. بعد مثل اين كه سؤال بعدي ام را حدس زده باشد ادامه داد براي اولين بار است از شهرما ديدن مي كند. خواستم چيزي بگويم اما مهلت نداد. بدون اين كه عجله اي داشته باشد گفت فردا از شهر ما خواهد رفت؛ ولي هيچ وقت آن را فراموش نخواهد كرد.
گفتم موزه شهر ما قسمتي دارد كه حتما برود ببيند. قسمتي كه سنگهاي مختلف از دوران مختلف را گردآورده اند.
گفت: حتماً.


بعد مكث كرد و ادامه داد: ولي من به سنگهاي خيابانها و جاده ها بيشتر علاقه دارم.
دلم نمي خواست صحبتمان بند بيايد. براي همين خجالت نكشيدم و گفتم منظورش را نمي فهمم. خيلي ساده گفت سنگهاي موزه ها چيزهايي هستند كه آدم را به گذشته هاي خيلي دور مي برند. ولي با سنگهاي جاده ها و خيابانها آدم به سرزمين هاي ناشناس مي رسد. پوزخندي زد و پرسيد مي تواند سيگار بكشد؟
گفتم: ديروز هم پرسيديد، بله شيشه را پايين بكشيد مسأله اي نيست.
سيگار خوشبويي از جيبش بيرون آورد و روشن كرد. بعد كلاهش را پائين تر كشيد تا نور توي چشمش نيفتد. پك اول را زد و خودش ادامه داد: آدمها هميشه از شناختن چيزهاي ناشناخته لذت مي برند. اسمش را گذاشته اند «كشف». ولي واقعيتش اين است كه دو نوع كشف داريم. كشف ناشناخته هاي ديروز، يا فراد؟ هردو ناشناخته هستند، ولي زمين تا آسمان با هم تفاوت دارند.
گفتم: وقتي بچه بودم دوست داشتم باستان شناس بشوم. دوست داشتم توي خرابه ها و مكانهاي متروكه زندگي كنم.
پرسيد: و بعد؟
گفتم: كه چيزي كشف كنم. چيزي پيدا كنم كه نشان بدهد شهرمان چه تاريخي دارد. از كي شهر بوده.
دود سيگارش را در داخل ماشين رها كرد. سرفه ام گرفت. ماشين پشت سرم بوق زد و فهميدم چراغ قرمز سر چهارراه مدتي است سبز شده است. راه افتادم.
مسافرم پرسيد: كي مي رسيم؟
گفتم: زياد نمانده... و خواستم چيزي بگويم كه اجازه نداد. پرسيد از شغلم راضي هستم؟
مسافر جالبي بود. اين چند روزه چيزهايي از او ديده بودم كه باورم نمي شد. مثلا نمي دانستم چرا اين سؤال را از من مي كرد؟ چند صد متر بيشتر نمانده كه او به مقصد برسد. به او چه مربوط است؟ بعد خودم به خودم گفتم مگر به تو مربوط بود كه از او سؤال كردي؟ به او حق دادم.
سرش را از روي پشتي بلند كرد. كلاهش را پس زد. از بين دو صندلي نزديكتر شد و گفت : چه رابطه اي بين باستان شناسي و راننده تاكسي شدن وجود دارد؟ من هم خنده ام گرفت. چون خودم بارها به آن فكر كرده بودم.
گفتم رانندگي تاكسي راندن توي يك دايره است. از اين نقطه به آن نقطه شهر مي رويم. ولي در واقع توي يك دايره هستيم. سوار كردن مسافري كه بخواهد به شهر ديگري برود ممنوع است.
مثل اين كه همان چيزي بود كه مي خواست بشنود. چون گفت باستان شناسي هم چيزي شبيه همين رانندگي تاكسي است. نوساني دائمي بين امروز و ديروز. برو و برگرد. و بيشتر اطراق كن در ديروزي كه زياد نمي شناسي.
گفتم: به نظر تو نمي شود اين دور را شكست؟
خنديد و گفت: به يك شرط!
گفتم: حاضرم
رسيده بوديم. موزه مثل يك قلعه قديمي به خواب رفته بود. جهانگردان و مسافران ديگر براي ورود به آن صف كشيده بودند. تعدادي از دانش آموزان مدرسه را هم آورده بودند كه سر و صداي زيادي مي كردند. چند معلم آنها را كنترل مي كردند. دختركي شيطنت كرد و با بي احتياطي به وسط خيابان دويد. خانم معلم، كه دختر جواني بود، چنان جيغي كشيد كه ماشينها با سرعت ترمز كردند. براي يك لحظه خيابان منجمد شد. همه يخ زده شده بودند. خود دخترك چند ثانيه ايستاد و همه را نگاه كرد. بعد مثل اين كه فهميد به خاطر او چنين وضعي پيش آمده خنده بلندي سر داد و شروع كرد به فرار. معلم دنبالش دويد و او را در سر پيچي گير آورد. دختر نفس زنان با سر و رويي آشفته ايستاد و لجوجانه به معلم نگاه كرد. معلم داشت داد و بيداد مي كرد. ولي دختر بيشتر به دوستش نگاه مي كرد.
مسافر من پرسيد: به نظر تو دختر از چه فرار مي كرد؟
بدون اين كه جواب او را بدهم گفتم: قرار بود پاسخ من را بدهي.
گفت: امروز روز آخري است كه من در اين شهر هستم. و بي معطلي اضافه كرد: اگر موافق باشي امروز را با هم باشيم.
اصلا مثل اين كه منتظر اين پيشنهاد بودم. گفتم صبر كن! تاكسي را در زير درختي پارك كردم و برگشتم و با هم راه افتاديم. دست در كوله اش كرد و دوربينش را بيرون آورد.
گفتم: ولي قبول داري عكاسي هم شغلي است مثل رانندگي.
گفت: با اين تفاوت كه آدم در امروز منجمد مي شود. يك عكاس خوب لحظاتي از امروز را ثبت مي كند كه دارد با عجله به ديروز مي پيوندد.
خنديدم و گفتم در واقع كار باستانشانسان را ساده مي كند. چند هزار سال ديگر، ديگر نيازي نيست به خرابه ها بروند...
انگار نه انگار كه من چيزي مي گفتم. گفت: عكسهاي زيادي گرفته ام كه هركدام براي خودم فراموش ناشدني هستند. رفت روبه رويم ايستاد و ادامه داد: يك بار در خيابان داشتم مي رفتم. دنبال گرفتن عكس از يك ساختمان بلند و چندين طبقه بودم. از ميان جمعيت يك دفعه موتور سواري جلوي دختري پيچيد. همه ترسيدند و ناخودآگاه چند قدمي عقب نشستند. پسر با سرعت از موتور پيدا شد. دختر بيشتر از همه ترسيده بود. من بو كشيدم كه اتفاقي در شرف وقوع است. مثل شكارچي كهنه كاري كه صيد را در چند قدمي خود ببيند. فهميدم بايد دوربين را درآورم و منتظر لحظه مناسب باشم. پسر كلتي از كمر كشيد و بدون يك كلمه حرف دو تير به دختر زد. دختر به زمين افتاد. پسر بر سر جسد نيمه جانش حاضر شد و چند تير به ميان پاهايش شليك كرد. همه ما بهت زده نگاهش مي كرديم. پسر بالاي سر جسد خونين دختر ايستاد و با چاقو دامن او را كه حالا غرق خون شده بود دريد. آن را برسر چوبي زد و در حالي كه همه مبهوت اين جنايت بودند كلت را به شقيه خودش گذاشت و بي محابا شليك كرد. بعدها شنيدم كه گفتند دختر نامزد او بوده است. كسي كه هم نامزدش بوده و هم به او خيانت كرده است. ولي من ديگر نتوانستم در آن شهر بمانم. دخترك آن قدر معصوم بود كه حتي نخواستم جنايتي را به نام او براي عبرت ديگران ثبت كنم.
گفتم: عكس را چه كردي؟
گفت: كاري كه هميشه مي كنم. قايقي دست و پا مي كنم و به دريا مي زنم. تا آن جا كه مي شود به عمق دريا مي روم. جايي كه ديگر از نه پرندگان دريايي و نه از كوسه ها خبري نيست. من هستم و موجها. با نهنگاني كه در زير پايم اين ور و آن ور مي روند. بعد فيلم عكس را بيرون مي آورم و آن را به دريا مي اندازم.
مي دانستم چه مي گويد. بهترين جاي دنيا كه آدم بتواند با تنهايي خودش تعيين تكليف كند درياست. ولي با حرفهاي او دريا را فراموش كردم. براي يك لحظه از او بدم آمد. به نظرم آدمي رسيد كه از فرط بي جربزگي خل شده است.
گفت نه مسأله خل بودن نيست. مشكل چيز ديگري است...
گفتم: ولي تو هركاري بكني تغييري در واقعيت نمي دهد. باز هم دهها پسر پيدا مي شوند و دهها دختر را مي كشند. تو در لحظه جنايت ساكت بوده اي. حالا دلت خوش باشد كه عكس يكي از آنها را ظاهر نكرده اي. دلت خوش باشد كه ...
نگذاشت حرفم تمام شود. به پاركي بزرگ رسيده بوديم كه روبروي موزه قرار داشت. ضلع شرقي پارك خياباني پهن بود كه بيرون شهر راه مي برد. پير مردي كفشهايش را در دستمالي بسته، زير سرش گذاشته و روي نيمكتي خوابيده بود.
گفت: پس بگذار يك نمونه ديگر را برايت بگويم. سالها قبل به من خبر دادند كه در يك محاكمه رسمي مي توانم شركت كنم. برايم جالب بود و تا آن موقع چنان صحنه هايي را نديده بودم. محل محاكمه فرودگاه يك شهر كوچك و درجه سه بود. دوربينم را آماده كردم. لنزي 28ميليمتري داشتم و و دوربين را روي نوردهي اتوماتيك گذاشتم. تصميم گرفته بودم كه حتي يك صحنه را هم از دست ندهم. وقتي به فرودگاه رسيدم محاكمه آغاز شده بود. ده نفر متهم با چشمبند و دستبند به دست روي نيمكتي نشسته و در برابر قاضي قرار داشتند. قاضي ريشي تنك و عينكي استكاني داشت. سرش پائين بود و داشت پرونده را مي خواند. سرش را بالا برد و گفت نفر يازدهم كجاست؟ چند نفر جلو دويدند و گفتند بيرون سالن است. قاضي گفت بياوريدش و دوباره شروع كرد به خواندن پرونده. همان چند نفر بيرون رفتند و به زودي با برانكاردي بازگشتند. متهم مجروحي بود روي برانكارد و به سختي نفس مي كشيد.
هوا گرم بود و خيس عرق بودم. مسافرم به سايه درختي نگاه كرد و گفت آن روز هم مثل امروز داغ داغ بود. قاضي عمامه اش را برداشت و كنار دستش روي ميز گذاشت.
احساس شديد عطش داشتم. آب دهانم را نمي توانستم قورت بدهم. دهانم خشك شده بود و سعي مي كردم به روي خودم نياورم.
مسافرم پرسيد: حالم خوب است؟
گفتم: بعد قاضي اسم متهمان را پرسيد.
گفت: بله همه قضايا 30دقيقه بيشتر طول نكشيد. حكم همه را داد و بلند شد و رفت. همه به اعدام محكوم شدند.
گفتم: بعد يكي دو نفر زدند زير گريه. يك نفر شروع كرد به شعار دادن. چند نفر ريختند روي سرش و كتكش زدند. بعد فرمانده دستور داد بلند شوند. آنها دستهايشان را روي شانه هاي يكديگر گذاشتند. يك نفر آنها را به بيرون هدايت كرد.
دستم را گرفت و بغض كرده گفت: همه ساكت بودند. و دوباره تكرار كرد: همه آنها كه در دادگاه بودند ساكت بودند. ما همه تماشاچيان ساكت جنايت بوديم. ... بعد مثل اين كه از من شرم دارد رويش را برگرداند و ادامه داد: من هم به دنبالشان رفتم...
دستم را فشرد. احساس كردم از تنهايي به در آمدم. قوت قلبي يافتم. من هم دستش را فشردم. سرم پايين بود و داشتم به ريگهاي زير پايم نگاه مي كردم.
گفت :مي داني! صد متري نرفته بوديم كه يكي از محافظان قاضي خودش را با عجله به ما رساند. از كنار كارگراني كه در فرودگاه كار مي كردند گذشتيم. آنها از زير چشم به ما نگاه مي كردند و بيل مي زدند. محافظ قاضي عينك آفتابي به چشم داشت. كلت بزرگي را به كمر بسته بود. هرگامي كه برمي داشت كلت لپر مي خورد و اين طرف و آن طرف مي افتاد. از تل كوچكي كه نزديكمان بود گذشتيم.
من نتوانستم بلند نشوم. بلند شدم. او روي نيمكت نشست. من روي زمين نشستم و زانوهايش را گرفتم. گفتم: باورت مي شود؟ باورت مي شود؟
گفت: خودم ديدم، مجروح روي برانكاردي را هم آوردند. از آنها پرسيدند وصيتي ندارند؟ چند نفر چفيه به سر آمدند كه ما فهميديم جوخه آتش هستند. ده نفر را رديف كردند. دو سه نفرشان زخمي بودند. يكي دستش باند پيچي شده بود و روي سينه اش قرار داشت. مرد دوباره پرسيد آيا وصيتي ندارند. يكي شان زد زير گريه. زار زار گريه مي كرد و قسم مي خورد كاري نكرده است. التماس مي كرد به زن و بچه اش رحم كنند. ولي بقيه ساكت بودند.
گفتم همه سنگيني صحنه يك طرف اين سكوت لعنتي يك طرف. كارگران از دور داشتند دزدكي ما را تماشا مي كردند. هيچ كس جرأت نداشت كاري بكند. محكومان ساكت تر از بقيه منتظر بودند.
گفت: ولي آن كه گريه مي كرد نتوانست روي پايش بايستد. ضعف كرد. آمدند زير بغلش را گرفتند و دوباره سر پايش كردند. جوخه به زانو شد.
گفتم: من نتوانستم به آنها نگاه كنم. الان هم نمي توانم حتي تعريفش كنم. به چكمه هاي سياه با بندهاي سفيدشان خيره شدم. فرمانده دستور داد: «افراد مسلح» و من فقط صداي كشيدن كلنگدن ها را شنيدم.
گفت: من هي عكس گرفتم. هي عكس گرفتم. فرمانده جوخه فرمان آتش داد. صداي رگبارها فضا را پر كرد. اي كاش مي توانستم عكسي بگيرم كه صدا را هم ضبط كند. آن وقت مي شد آن را در تلويزيونها نشان داد. مي شد خيلي كارها كرد...
هق هقم امان نمي داد. سرم را روي زانويش گذاشتم. پرسيدم يادت هست؟
چيزي نگفت. دوباره پرسيدم يادت هست؟ و بعد خودم اضافه كردم وقتي افتادند، خاك بلند شد.
گفت: يك جا رسيدم كه ديگر خسته شدم. از دوربينم بدم آمد. آن را كنار گذاشتم. باورم نمي شد. همين طوري در يك لحظه هرده نفر به خاك افتادند. بعد فرمانده كلتش را بيرون آورد و رفت بالاي سر نفر برانكاردي. لوله كلت را روي شقيقه اش فشار داد و شليك كرد.
گفتم: من رويم برگرداندم تا نبينم. نمي توانستم ببينم.
گفت: بعد صداي ده تك تير ديگر بلند شد و بعد از آن سكوت بود. به آسمان نگاه كردم. حتي پرنده اي پر نمي كشيد. به پشت سرم نگاه كردم. كارگران ساكت ايستاده بودند و آهسته اشك مي ريختند. به خودم نگاه كردم. هيچ نمي ديدم. احساس مي كردم تيرها را به من شليك كرده اند. از قلبم گذشته بودند.
گفتم: بس كن! بس كن! چه فايده كه خودت هم قرباني بودي
گفت: مثل همين الان تو! نگاه كن پيراهنت خوني است. سرخ سرخ است. اين خون كيست؟ تمام كت من سرخ شد.
گفتم : اما كت تو هنوز آبي است انگار آن را از دريا گرفته اي.
گفت: يك دقيقه صبر كن! بعد من را روي نيمكت نشاند. من نمي توانستم نگاهش كنم. نمي توانستم تكان شانه هايم را كنترل كنم. صورتم را روي زانوهايم گذاشتم. دستهايم را بالا آوردم و گرد زانوها و صورتم حلقه زدم. صدايش را مي شنيدم. مي گفت صبر كن همين الان يك عكسي بگيرم كه يادگاري بماند. نمي خواستم هيچ چيزي بشنوم. صدايش رفته رفته گنگ شد. آن قدر كه گوشم را اذيت مي كرد. سر بلند كردم تا بگويم دست از سرم بردارد. خواستم بگويم ديگر از عكسهايش برايم نگويد. كسي روبه رويم نبود. به پشت سرم نگاه كردم. پيرمردي كه روي نيمكت خوابيده بود از خواب پريده و وحشت زده به من زل زده بود. در دورترين نقطه جاده، آن جا كه درختها به آسمان رسيده بودند، كسي به ميان ابرها رفت كه رنگ آبي كتش را تشخيص دادم.

5خرداد88

۳/۱۶/۱۳۸۸

مسافري با كت آبي رنگ


(سه گانه انتظار_ 1)

نسيمي کز بُن آن کاکُل آيد
مرا خوش‏تر ز بوي سنبل آيد
چو شب گيرم خيالت را در آغوش
سحر از بسترم بوي گل آيد
«باباطاهر»

ساعت مشخصي ندارد. ولي هرروز به من زنگ مي زند. اسمش را مي گويد و ساعت رسيدنش به فرودگاه را. من هم شماره پروازش را مي پرسم. او شماره پروازي نمي دهد. ولي مي‌گويد كتي آبي رنگ به تن دارد. وقتي از در خروجي بيايد بيرون حتما او را تشخيص خواهم داد.
روزهاي اول ديگر چيزي نمي‌پرسيدم. اما وقتي كه چند روز به فرودگاه رفتم، و هرچه منتظر شدم و نيامد، نااميد شدم. ولي روز بعد دوباره زنگ مي زد. اول مي‌پرسيد همان راننده تاكسي ديروزي هستم كه علافش شده‌ام؟ مي‌خنديدم و مي‌پرسيدم شما هنوز كت آبي‌تان را به تن داريد؟ او هم مي‌خنديد. من هم اضافه مي‌كردم ولي نه ديروز و نه پريروز و نه هيچ روزي مسافري كت آبي به شهر ما وارد نشد.
گاهي فكر كرده بودم دروغگويي است كه قصد سر به سر گذاشتنم را دارد. ولي چرا نمي‌توانستم همان جا ردش كنم؟ نكند خودم هم يك جوري خوشم مي آيد كه الكي منتظر باشم. ولي واقعيت چيز ديگري بود. صدايش جاذبه‌اي داشت كه نمي‌توانستم جواب رد بدهم. با خيالات همان صدا، بعد از قطع شدن هربار تلفن، بقيه روز را سپري مي كردم.


هر بار به محض رسيدن به فرودگاه سمش را، با ماژيكي كلفت، روي يك تكه مقوا ا مي‌نوشتم. آخرين بار هم همين كار را كردم.
همان اسمي را نوشتم كه خودش گفته بود. ساعت رسيدن هواپيما را هم داشتم. تقريباً مطمئن بودم كه مسافرم خواهد آمد. اما وقتي همه مسافران از در خروجي بيرون آمدند و هركدام به سويي رفتند من تنها ماندم. مثل هميشه سلسله شكها رديف شد. اول از همه شك كردم كه نكند شماره پرواز را اشتباهي داده است. رفتم از اطلاعات پرسيدم.
خانمي كه پشت ميز اطلاعات نشسته بود دختر جواني بود كه ديگر مرا مي‌شناخت. از بس كه روزهاي قبل به آنها مراجعه كرده ام تمام كارمندان اطلاعات مرا شناخته‌اند. باز هم همان سؤال تكراري را بدون يك كلمه پس و پيش پرسيدم. او هم بدون يك كلمه تغيير، مقداري با كامپيوترش بازي كرد، و بعد جوابم را داد.
اطلاعاتي كه داشتم درست بود. به بقيه حرف او گوش نكردم. رفتم آن طرفتر ايستادم و روي پنجه پاهايم بلند شدم؛ تاشايد از ميان انبوه جمعيت او را تشخيص بدهم. در خروجي مرتب باز و بسته مي‌شد و دسته دسته، يا تك به تك، مسافران مي‌آمدند بيرون. بي آن كه از مسافر من خبري شود.
مقداري ابلهانه بود؛ اما اين قدر گيج شده بودم كه از مرد جواني پرسيدم از مسافر من خبري ندارد؟ مثل من يك مقواي سفيد در دست داشت و اسمي را رويش نوشته بود. طرف يك مقدار بر و بر نگاهم كرد. بعد با تعجب پرسيد شما هم دنبال مسافري مي‌گرديد كه نيامده؟ هم همه چيز يادم رفت و بي اختيار پرسيدم: شما هم؟
بلندگوي فرودگاه از تأخيري كه پيش آمده بود معذرت خواهي كرد. تازه متوجه شدم كه هواپيما تأخير دارد.
خسته شده بودم. رفتم روي صندلي مشرف به در ورودي بنشينم. روي هركدامشان مسافري نشسته بود. كمين گذاشتم كه تا يكي از آنها خالي شد مهلت ندهم. شانس آوردم. پير زني با همسر پيرتر از خودش روي يكي از آنها نشسته بود. با كوله‌هايشان جاي سه نفر را گرفته بودند. جا به جا شدند. پير زن كوله‌اش را برداشت تا چيزي از آن بردارد. من بدون رودبايستي رفتم جاي كوله نشستم و اصلا به روي خودم نياوردم. پير زن اندكي تعجب كرد. ولي مجبور شد كوله‌اش را اين بار وسط دو پايش روي زمين بگذارد. سعي كردم وانمود كنم به آنها بي توجهم و فقط دارم به در خروجي مسافران نگاه مي‌كنم. پير مرد از پشت عينك ذره بيني‌اش نگاهي به من انداخت و قرصش را از دست زنش گرفت و به دهان گذاشت. شيشه آبي، نيمه پر، در كنارش قرار داشت. آن را برداشت و لاجرعه سر كشيد. بعد با اخم به زن گفت نمي‌آيد... پير زن خودش را مرتب كرد و سعي خونسرد باشد. گفت صبر كن!
در خروجي يك لحظه از بسته و باز شدن باز نمي ماند. خيلي وقتها نيمه بسته بود كه باز دوباره باز مي‌شد.
فكر كردم اگر امروز هم نيايد چكار مي‌توانم بكنم؟ بايد بروم مركزمان. تحقيق كنم ببينم چه كسي ممكن است سر به سر من بگذارد. بيكار است و علاف؟ يا قصد و غرضي دارد؟ مگر مردم مسخره هستند؟ هي آدرس عوضي بدهد، هي اسم عوضي بدهد. انگار ما كار و زندگي نداريم كه هي بدويم دنبال سراب. هي بياييم اين جا منتظر مسافري باشيم كه اصلاً وجود خارجي ندارد. ولي راست راستي ممكن است يك نفر علاف پيدا شود براي منتر كردن من اين قدر درد سر به خودش بدهد؟ تلفن بزند و بعد اين همه درد سر... توي اين دنياي بي دردي و بي عاري بعيد نيست. آدم علاف كه كم نيست.
به اين جا كه رسيدم در خروجي باز شد و مرد قد بلندي با يك ساك خارج شد. ته دلم خالي شد و بدون اين كه متوجه باشم و خودم بخواهم به سمتش دويدم. از پيچ ميله‌هاي فلزي روبه روي در عبور نكرده بود كه جلويش ايستادم. لبخندي زدم و مثل اين كه از قبل او را مي‌شناسم سينه به سينه‌اش ايستادم. او هم مرا شناخت. لبخندي زد و من بي اختيار دستم را دراز كردم و با او دست دادم. خواستم اسمش را برايش بخوانم. زرنگي كرد و زودتر از من اسمي را گفت. آب سردي رويم ريختند. صدايش با صداي مسافر من زمين تا آسمان فرق داشت. طرف هم جا خورد. پرسيد از طرف كدام شركت آمده‌ام؟ تا آخرش را خواندم. گفتم به دنبال مسافري هستم كه دير كرده. اين جا تازه ياد رنگ كت مسافرم افتادم. قرار بود رنگ كتش آبي باشد. ديدم رنگ كت مرد قهوه اي است. خجالت كشيدم و براي جمع و جور كردن قضيه گفتم از طرف شركتي نيامده‌ام. مسافري به شركت تاكسيراني شهر زنگ زده و گفته در اين ساعت به شهر ما مي رسد. قهقهه‌اي زد و گفت اشتباه شده. يك فروشنده لوازم خانگي است كه براي بستن يك قرار داد آمده و قرار است صاحب شركت بيايد سراغش. بعد پرسيد مثل اين كه شهر زيبايي داريم؟ بدون اين كه چيزي بگويم از او جدا شدم. رفتم پشت ميله‌هاي جلو در خروجي ايستادم. رمق نداشتم. مقوايي را كه رويش اسم مسافرم را نوشته بودم در آوردم و بالا گرفتم.
سرخوردگي تلخي تمام بدنم را نيش مي‌زد. نمي‌دانستم چه كنم؟ قبلاً هم از اين موارد داشتم. منتظر مسافري مي‌شدم و بعد از نيمساعتي كه دير مي‌آمد مي‌رفتم توي صف تاكسيها مي‌ايستادم. بعد كه نوبتم مي‌شد و مسافري را سوار مي‌كردم و مي‌رفتم. ولي اين بار فرق مي‌كرد. نه مي توانستم دل بكنم و بروم سراغ كارم. نه اين كه بايستم و انتظار كشنده آمدن كسي را بكشم كه اصلا معلوم نبود مي‌آيد يا نمي‌آيد. به خودم گفتم علت اين كه نمي‌توانم دل بكنم و بروم اين است كه هنوز به آمدن مسافر اطمينان دارم. هنوز كورسو اميدي در ته دلم مي‌درخشد كه مسافرم خواهد آمد. بعد نتيجه گرفتم كه بايد اميد را بالكل از دست بدهم تا بتوانم بروم. سعي كردم به خودم بقبولانم مسافري در كار نيست. اشتباهي شده، يا يك كسي شيطنت كرده، دروغي گفته يا به هردليلي كه من خبر ندارم رد مسافري را به من رسانده‌اند. حالا من چقدر خوش خيالم كه همچنان ايستاده‌ام! به خودم گفتم ابله چقدر خودخواهي؟ نمي‌خواهي بپذيري كه مسافري در كار نيست؟ مي‌خواهي با چي لجبازي كني؟
زني كه از در خروجي بيرون آمده بود جلويم سبز شد. جوان بود و شاداب. سبكبال و خوشرو. لبخندي زد و برايم دست تكان داد. همه تلاشي كه كرده بودم تا مأيوس شوم از بين رفت. احساس كردم سرشار از اميد و شادي هستم. براي يك لحظه به نظرم رسيد من اصلا به مرد يا زن بودن مسافر توجهي نكرده‌ام. اسم مسافر طوري بود كه مي‌شد هم زن باشد هم مرد. رنگ كت و لحن صدايش ديگر مهم نبود. مهم اين بود كه حالا ديگر خودش آمده است و معلوم مي‌شود كه مسافر من يك زن است. من هم لبخند زدم و عرق صورتم را پاك كردم. زن از اين كه دير كرده است عذر خواهي كرد. نمي‌دانم چطوري گفتم «نه خواهش مي‌كنم» كه طرف متوجه شد خيلي عذاب كشيده‌ام. كاغذي از كيفش در آورد و نشانم داد. نگاه كردم و هرچه سعي كردم نتوانستم آن را بخوانم. براي يك لحظه شك كردم. براي اطمينان بيشتر به او خيره شدم. گفتم من به دنبال مسافري هستم با كت آبي. چنان خنده‌اي كرد كه سه چهار نفر در اطرافمان برگشتند و ما را نگاه كردند. گفت اسمش همان است كه روي مقوا نوشته‌ام. اما مثل اين كه اين وسط يك اشتباهي هم شده. چون از بچگي آرزو داشته يك كت آبي آسماني داشته باشد. بعد با تأسف انگشتش را گزيد و ادامه داد ولي متأسفانه هيچ وقت نداشته است. دوست همكلاسي اش قرار است بيايد و او را به خانه ببرد.
نتوانستم چيزي بگويم. چشمانم سياهي مي‌رفت. سرگيجه بود يا چيز ديگر. به دنبال زن بودم كه بدون خداحافظي از من دور مي‌شد. از در بيروني فرودگاه مردي با عجله وارد شد. زن به طرف او دويد. يكديگر را در آغوش گرفتند و از در خارج شدند. چند نفري با تعجب به من و مقوايي كه در دستم بود نگاه مي‌كردند.
رفتم كنج ديواري ايستادم و مقوايم را بلند كردم. تمام مسافرها دور سرم مي‌چرخيدند. به زحمت خودم را به صندلي خالي شده‌اي رساندم و نشستم. سعي كردم چشمهايم را باز نگاهدارم تا مسافران جديد را از دست ندهم. سالن به حدي شلوغ شده بود كه جاي سوزن انداختن نداشت. داشتم خفه مي شدم. چند بار حس كردم مقوايم دارد از دستم مي‌افتد. هول هولكي از جا پريدم و آن را بالا بردم. بعد كه درست از نفس افتادم همه چيز در هم شد. مسافرها در هم پيچيدند. ديگر كسي را نمي‌ديدم. رنگها عوض مي‌شدند. رنگ به رنگ. مثل آسماني با هوايي توفاني. بعد ساكت. بعد باران بشود. بعد آفتاب. بعد صاف صاف...
چشمم را كه باز كردم در سالن فرودگاه كسي نبود. تنها منتظر مسافر كت آبي من بودم. با ترس، و اندكي حسرت، به بيرون از سالن نگاه كردم.
رگبار بود. مسافري با كت آبي منتظر تاكسي بود. تا بلند شوم، صدايش كنم تاكسي جلو پايش ترمز كرد. مسافر كت آبي سوار شد. من از پشت شيشه صدايش كردم. او با لبخند از پشت شيشه تاكسي برايم دست تكان داد و دور شد.
به خيابان رفتم. بدون اين كه بتوانم بخوابم، منتظر تلفن مسافرم ماندم.


26ارديبهشت88