۵/۰۸/۱۳۸۸

پيوند نسل «ندا»ها و «سياووش»ها در تهران و اشرف


ديروز در خبرها آمده بود كه شهردار رم، بعد از ملاقات با خانم مريم رجوي، از نامگذاري خياباني به نام «ندا» در رم سخن گفته است.
خياباني به نام «ندا»، آن هم در رم. افتخاري است برافتخارها. با مفهوم سياسي بسيار روشن. نشان از بسياري چيزها دارد كه در گذشته اي نه چندان دور بايد با هزار بحث سياسي و هزار و يك دليل و حجت به گوش بعضيها فرو كرد. و تازه معلوم نبود چقدر مورد قبول واقع شود. اما حالا زمانه عوض شده است. زمان زمانه نسل «ندا» هاست. و به قول ويكتور هوگو هيچ چيز قوي تر از واژه اي نيست كه زمانش فرارسيده باشد.




وقتي مي گوييم زمان نسل «ندا»هاست؛ يعني حالا زمان آن فرارسيده است ولي فقيه گورش را گم كند. البته با خودش هنوز كار داريم. دادگاههاي ما بايد به جنايات او تك به تك رسيدگي كند و اين جاني ددمنش بايد پاسخگوي جنايتهاي آشكار و پنهانش در پيش روي تمام جهانيان باشد. بعد از آن، نه با خودش و نه با گورش كاري نداريم. برود و در هرجهنم دره اي كه مي خواهد در لعنت ابدي خود بسوزد و هزار بار بميرد.
اما در پس و پشت اين افتخار،كه با ثبت نام ندا بر خيابانهاي رم نصيب مردم ايران شده، بايد به يك نكته عميقتر توجه داشت. قبل از هرچيز نام «ندا»ها برجريده عالم ثبت شده است. بعد از اين است كه آن خانم مجسمه ساز آمريكايي تنديس ندا را مي سازد و شهردار رم دست به اين ابتكار مي زند. و بسياري ديگر كارهايي مي كنند كه قبلاً نمونه اش را هم نمي توانستيم تصور كنيم.
در واقع نام «ندا»هاي ما در چهارراه جهان بر خياباني ثبت شده است كه به ميداني آشنا مي رسد. ميدان آزادي. ميداني كه وعدگاه همه ما است. ميداني كه به اندازه قلبهاي همه ما بزرگ است و ناگزير همه را در خود جاي مي دهد. اين ميدان است كه مفهوم جغرافيايي مقاومت را در هم مي شكند. و همه را در نقاط مختلف، از تهران تا مشهد و تبريز و شيراز و تا اشرف و شهرهاي مختلف اروپا و آمريكا به يكديگر پيوند مي زند. در برابر اين «پيوند» چه مي توان گفت جز آن كه «تهران، اشرف ـ پيوندتان مبارك»
در اين ميدان است كه مجاهدين شهيد «حنيف امامي» و «سياوش نظام الملكي»ها در كنار و دست در دست «مسعود هاشم زاده » و «امير جوادي فر» ها يك آواز مي خوانند. ميداني كه مادر «سهراب اعرابي» ها در داخل و مادر «حنيف»ها در اشرف با يك عزم بر جنازه فرزندانشان گل افشاني مي كند. چندي نه چندان دور، مادران شهيدان در تهران به ديدار مادر ندا رفتند و حتما حرفها و مواضع آنها را ديده ايد. حالا سفارش مي كنم فيلم خواهرم «شايسته سقايي» مادر حنيف امامي را ببينيد. به نجواي فروتنانه و سرشار از احساس برادرم علي امامي، پدر حنيف، هنگام وداع با او گوش دهيد. يقين دارم بعد از ديدن اين فيلم مثل من با خود زمزمه خواهيد كرد: مرگ چقدر عزيز است، هنگام كه به دور از ذلت باشد. و زندگي چقدر ارزشمند است و دوست داشتني وقتي كه در العطش اشرف فرياد مظلوميت بردارد و رياكاران را رسوا كند.
وقتي «علي» بر پيشاني و دست جنازه جوانش بوسه مي زد و آن چنان با عزت آرزو مي كرد كه «اي كاش با تو بودم» من هزار بار بر دست او بوسه زدم. هزار بار آرزو كردم كه اي كاش در بيابانهاي اشرف بودم و با اشرفيان در رقم زدن بزرگترين حماسه تاريخ ميهن شريك و سهيم مي شدم. با آنان كه دست خالي به مقاومتي كوهوار برخاسته اند. مقاومتي كه در فرداهاي ايران، هنگام كه گرد و غبارها بنشيند، نسلهاي بعد از ما بدان مي بالند.
اين جاست كه به نسل جديد «ندا»ها و «سياووشها»، «حنيف»ها و «سهراب»ها ايمان عميق تري مي يابيم. خامنه اي و آخوندهاي دينفروش و «پسر خواندگان هم مسلكي»اش هرچه مي خواند بزنند و بكشند. فرداي ما را بربريت آنها رقم نمي زند. فرداي ما را ما و نسل كساني رقم مي زنند كه امروز رم را فتح كرده اند و فردا «اشرف» و فرداي ديگر «تهران» را. وعده ما در ميدان آزادي.


۵/۰۶/۱۳۸۸

اشرف، تهران، پيوندتان مبارك


با حمله به اشرف، تهران و اشرف پيوندي مبارك يافتند، از امشب هربانگ الله اكبر در تهران طنيني در اشرف دارد و هر فرياد مظلوميت در اشرف افشاگر خامنه اي و تبار پوسيده او است
به پا خيزيم و در هرنقطه از جهان كه هستيم با بانگي يگانه با تهرانيان و اشرفيان يكپارچه شعار اصلي قيام را تكرار كنيم: مرگ برخامنه اي، نابودباد رژيم ولايت فقيه



باقیمانده مطلب .....

۵/۰۴/۱۳۸۸

ولوله‌هاي درد در استخوان خيال

صبحگاه بوسة محكومان
برگونة سرد ديوارهاي خاموش.
هررؤيا،
نعش سرداری در ‌تاراج بازارها.

در زيارتگاههاي تزوير
نورهاي مردة فريب
و سكوت پركسالت ساسها
كه نجات خائنانة جان بود...

از دار تا دار، داري بلندتر از فریاد
هيچ خاكي پيشانيشان را نبوسيد
وقتي كه قلندارانه گم شدند
در رقصي بي هياهو.

طنابها بوسه زدند برلبان پرخون
و محكومان با چشمانی تشنه
در دريايي آبي تر از صبحهاي تابستاني آرميدند.

ولولة درد در استخوان خيال...
محكومان
تفي براين جهان
با لبخنده هاي طناز هرزه پرورش.


21آذر84




باقیمانده مطلب .....

۵/۰۲/۱۳۸۸

رزمندگان سالهاي رنج

در تكريم پدران و مادران زندانيان و شهيدان
در آرشيو من شعري وجود دارد كه يكي دو سال است آزارم مي دهد. شعري است از يك پدر سالخورده كه پس از گذر از دهه 80 عمر خود هنوز آرزومند است. آرزو دارد روزي از داغ نوجوان و عروسش بدون حضور آخوندها و پاسداران بگويد.
پدري دلسوخته و با فرهنگ كه سالهاي دوري و روزهاي هجران و فرغت يار را با سعه صدر بسيار تحمل كرده است.
به اين خاطر كه پدر در ايران است نمي توانم نامش را بنويسم. و راستي چه فرقي مي كند؟ اسمش را هرچه مي خواهيد بگذاريد. اسم فرزند دلاورش را هم همين طور. عروس پدر را هم هرچه خواستيد صدا كنيد. مگر شك داريد كه «ما همه يك نداييم؟»
ولي من امروز به عمد به سراغ اين شعر رفتم. آن را براي چندمين بار خواندم.




از درد و رنج جانكاهي كه پدران و مادران شهيدان و اسيران در دوران حاكميت آخوندها كشيده اند بسيار مي توان نوشت. زماني بيش از 600 فاكت به دستم رسيد و اين سعادت را يافتم كه آنها را سرجمع كنم و دركتاب «جنايات پنهان» گردآورم.
تا آن موقع باورم نمي شد كه آخوندها با اسيران و زندانيان سياسي آن گونه برخوردها را كرده باشد. اما وقتي با گوشه هايي از اين درد و رنجها آشنا شدم، شناختم از مفهوم «ضدبشر» صد بار تعميق شد.
مادراني را شنيدم و خواندم كه دق مرگ شدند فقط براي اين كه بتوانند بدون دغدغه شاخه گلي روي مزار فرزندانشان بگذارند. يا كه اصلا خبري از مزار فرزند پيداكنند. مادراني را مي شناسم كه با دست خودشان جوان تيرباران شده خود را در گوشه اي پنهان به خاك سپرده اند تا روزي به سراغش بروند و آن را زيارتگاه آزادي يارانشان كنند. پدراني كه به خاطر فرزند مجاهد و مبارزشان از كار بيكار شدند، هست و نيستشان به باد غارت آخوندها رفت و آنها با بغض كرده و خشمگين تحمل كردند و پذيراي سختيهاي راه شدند. مادراني را مي شناسم كه بعد از بيش از 20سال هنوز از شهادت فرزندانشان خبر ندارند و چشم به راه بازگشت «بهنام»شان هستند. هروقت كه با اين مادران و پدران برخورد مي كنم چيزي در رگهايم به جوشش در مي آيد كه مي شود اسمش را گذاشت «غيرت». نه به مفهوم «قبيلگي و فئودالي» آن. به معناي ضد بي رگ و بي درد بودن. دردي كه در چهره تك به تك اينان موج مي زند سرمايه شگفتي است. با عملكردها و تأثيرهاي غير قابل باور اجتماعي. چندي پيش مادري از اين دست را زيارت كردم. از آن لحظه به بعد هربار كه لقمه اي را در گلويم احساس مي كنم ياد بغضهاي او مي افتم. و بي اختيار مي خواهم دست او را ببوسم. نه تنها براي تحمل داغ چند فرزند شهيدش. به خاطر خودش. به خاطر اين كه مي توانست آن شهيدان را داده باشد و خودش طور ديگري باشد. در حالي كه او خودش رزمنده تر از فرزندانش شد. نبود، اما شد! اين «شدن» مقدس است كه به ما مي آموزد كه مقاومت نه سن مي شناسد و نه جنس. نه شهر و نه روستا. نه اروپا و نه سلول اوين و نه صحراي اشرف. مقاومت، مقاومت است. وظيفه اي كه بايد در هرجا كه هستيم به آن پاسخ بدهيم. و مادران و پدران شهيدان ما چنين كرده اند. به همين دليل خودشان اصالت دارند.
با وجود اين آرزو دارم كه به زودي اسم شاعر شعري را كه در زير مي آورم بنويسم. در آن روز به اتفاق پدر به زيارت خاك فرزندش، كه برادرم است، خواهيم رفت. و شعر را يكبار ديگر از زبان پدر خواهيم شنيد:

صیاد رحم کن به تن نیم جان من
بر هم مزن زکینه خود آشیان من
اکنون که میهمان توام خسته واسیر
ظلم وشکنجه تو شود میزبان من
من بال وپر شکسته فتادم در این قفس
هر لحظه می رود به ثریا فغان من
باد صبا درنگ مکن رو به بوستان
آگاه کن زحالت من باغبان من
با او بگو به دام بلا مبتلا شدم
صیاد دون نموده زکین قصد جان من
چندین هزار زاغ و زغن مرغ لاشخور
صدها حصارساخته گرد مکان من
روز مرا چو شام سیه تیره کرده اند
اشکم چو سیل می رود از دیدگان من
کو همدمی که راز دلم را بیان کنم
وامانده در دلم همه راز نهان من
دشمن چنان به نخوت خود تکیه کرده است
بگرفته در کف اش زعداوت عنان من
نیرنگ ها وچهره محتاله گونه اش
قاصر نموده فکرم والکن زبان من
از راستی اگر که بگویم به حق سخن
دشمن زخشم وکینه بدوزد دهان من
ای دست انتقام فراگیر دامنش
کن ثبت در جریده خود داستان من
زین شعر دوستان همه درغم فروروند
اندوهگین شوند همه دوستان من



۴/۳۱/۱۳۸۸

درسي از درسهاي قيام



در روزهايي به سر مي بريم كه هرلحظه اش آموزنده است. هرخبر و هر حادثه اش نيز.
امروز خبري شنيدم. يك مجسمه ساز آمريكايي به نام پائولا اسلايتر مجسمه اي از ندا ساخته است.
رفتم در آدرس زير مجسمه را ديدم. بيشتر از آن كه لذت ببرم اين سؤال برايم مطرح شد كه اين كار چه درسي براي ما دارد؟ شما هم ببينيد و از خود اين سؤال را بكنيد. براي من ديدن مجسمه ندا اين درس را داشت كه فروتن باشم. نسبت به ندا و نداها و نسبت پائولا و پائولاها...
http://www.paulaslater.com

بعد ياد شعري افتادم كه مدتها قبل براي «آن يكي» نداگفته بودم. نيمه ترانه اي مي شود به حسابش آورد. آن را هم در زير مي آورم.



ندا، صداش، صدا بود


باغ، پر از پرنده،
پرنده در پرنده،
يك آسمان پرنده،
يك آسمان پرنده.

لب، پر از سخن بود.
چشم پر از طرب بود.
سينه پر از شرر بود،
سينه پر از شرر بود.

صبح پر از صدا بود.
ترانه‌اش ندا بود.
ندا، صداش، صدا بود،
ندا، صداش، صدا بود.

رنگ پر از رنگ اميد،
اميد همه‌اش نور سفيد،
ترانه‌اش عشق و اميد،
ترانه‌اش عشق و اميد.

دست پر از تفنگ بود.
تفنگ صداي شب بود.
شب، پر از سحر بود،
شب، پر از سحر بود.

راه پر از خطر بود.
خطر همان جرس بود.
سحر، سحر، سحر بود،
سحر، سحر، سحر بود.

صبح پر از ترانه،
يك باغ پر ترانه،
ترانه با ترانه در ترانه،
ترانه با ترانه در ترانه.

صدا همان صدا بود.
صداي او، صدا بود.
ندا پر از صدا بود،
ندا پر از صدا بود.
ندا خودش صدا بود.
تفنگ پر از صدا بود.
تفنگ همه‌اش ندا بود،
تفنگ همه‌اش ندا بود.

باغ، پر از پرنده،
پرنده در پرنده،
يك آسمان پرنده،
يك آسمان پرنده.

ارديبهشت84


۴/۲۹/۱۳۸۸

جهان چشم بگشا!


براي قيام قهرمانان
و همه آنان كه مي خواهند در خاوران خيمه زنند



پيش فراز اول:

جهان چشم بگشا!
من آن خونم
برآمده از حنجره دختري جوان؛
كه ندا بود.
و ندا شد،
ماندگار بر سنگفرش خيابانها.



فرود پسين:


چگونه سوختند؟
چگونه سوختند وطنم را
چگونه به‌دار آويختند آرزوهايم را
و فروختند
دخترانم را.
چرا نديدند چگونه فراري خيابانها را
به خانه هاي عفاف بردند؟
چگونه تعزير كردند هر صداي جوان
و هر جوان صدادار را
با آفتابه اي به گردن، بر اسفالت داغ
يا ميدانهاي بوق و دهل و كرنا؟
نگاه كن! به اين زخمها
به اين چشمها و قلبهاي مقتول نگاه كن!
و نگاه كن به آن دستها و لبخندهاي مودت
كه پر بودند از قهقاه توطئه
و رعشه شهوت آلود رؤيت يك تاراج.
راستي نمي دانستند چرا پرنده مي ميرد
وقتي كه آسمان پر مي شود از بادهاي نفرت؟
نمي دانستند آدمي مي ميرد
بي آن كه دلي براي گريستن داشته باشد؟
اي كاش مي دانستند! اي كاش مي دانستند!
دستي كه به دست جلاد حلقه شود
گردن قرباني را مي فشارد
و حتي بر سفره عيش خونين خواهد بود.
ندانستند و ما مرديم.
دانستند و ما را كشتند.
فرقي نمي كند
اينك مائيم و رستاخيز نام آبي فردا.

فراز امروز:


جهان اين منم
نيلوفر عاصي فرياد
برآمده از مرداب سكوت و دسيسه
وقتي كه دستهاي آلوده سوداگران پير
به يكديگر فشرده مي شد
و رودي از نفت و خون
ما را به خارج از خاك مي برد.
جهان!
در روزهاي غربت و غربت روزها
من بي خيانتي به پرنده ايستادم
و هنگام كه جنايت،
عريانتر از سرنيزه
و ارزانتر از طنابي بود
كه گلوي زنداني را مي فشرد
رضايت ندادم برادرانم بي آب بميرند.
جهان، زنداني بودم اما زندان نبودم
و گاه خيابانهاي غربت را
مرد دهان بسته اي مي ديدم
در قفسي از شيشه و خنجر
كه بلعيده مي شد در بغض بي كسي.

جهان بنگر! اين منم
جاري تر از رودهاي سوزان
در روزهاي مذاب.
اين منم نجيب تر از همه غزالان مجروح
و خشمگين تر از پلنگاني
پنجه در ماه انداخته.

جهان!
در اين فواران عطش
در ظهر تشنگي و فراموشي
به ديدار من كه آمدي
مشك طمعهايت را سوراخ كن!
من در گورستاني خيمه دارم
بي نياز از آبهاي تمنا.
و خوشا تشنه لبي در خاكي پر لهيب
و ماندن
تشنه تر از آنان كه خفتند
بي جرعه اي از نام و نان،
بي لبخندي از سهم.

جهان بدان!
بدان سرزمينم را مي بخشم
و خود را هرگز
اگر كه ترك كنم زيبايي قناعت را

فراز فردا:


آن سوي سيمهاي خاردار
آن سوي ديوارهاي سكوت
زمان مادر من است
نشسته منتظر در پشت در زندان
و مؤمن
به خيابانها و بامهاي شهر.

تهران!
خواهم آمد
با فريادي از خشم و درد در گلوي مردانت
با چشماني از خون شتك زده شهيدانت

از رگان زنانت فواره خواهم زد
و در خيابانهاي رگبار
كودكي را خواهم يافت كه آزادي نام دارد
و فرزند كوچه ها و خانه هاي سوخته است
و مثل هواي صبح
بوي نور مي دهد


25تير88


۴/۲۵/۱۳۸۸

وقتي تو را مي نويسم



هيچ تكراري مقدس نيست؛
حتي خدا كه وقتي تكرار شد
بت مي شود.

من هر روز
طور ديگري نماز مي خوانم
طور ديگري عشق مي ورزم
طور ديگري طور مي شوم
و طور ديگري شعر مي نويسم.




مقدس نيست اين كه ديروز
چگونه شعري نوشتم.
مقدس اين است كه امروز شعر ديروز را ننويسم.
+ + +
اما چگونه است؟
وقتي تو را مي نويسم تكرار نمي شوم.
زاده مي شوم از نو
در قلبهايي كه با تو زنده شده اند.

برديوارها نام تو را مي نويسم
برديوارها تو را تكرار مي كنم.
بر بامها تو را مي خوانم.
آزادي، آزادي، آزادي!
اي تنها تكرار مقدس در ميان همه تكرارها.


۴/۲۲/۱۳۸۸

به ياد سهراب اعرابي



سهراب روز 30خرداد دستگير شد و حالا خبر آورده اند كه زير شكنجه شهيد شده است. در خبرها بود كه مادرش به در زندان اوين رفته و از كساني كه آزاد شده اند سراغ جوانش را گرفته است. عكس او را به ديگران نشان مي داده و سراغ سهراب را مي گرفته است.
اين روزها كه خبر دستگيريها و پر شدن سلولهاي اوين بيشتر شده يكي از دغدغه هاي همه ما اين است كه پشت اين ديوارهاي بتوني اوين چه مي گذرد؟ اگر درست گوش بدهيم از فاصله چند ده هزار كيلومتري هم صداي قلبهايي را مي شنويم كه مقاومت مي كنند.
قلبهايي كه به ما پيام مي دهند. مقاومت! مقاومت! مقاومت

اگر اين منطق را قبول داشته باشيم حالا مي توانيم به مادر سهراب بگوييم يك فرزند از دست داد. ولي هزاران فرزند پيدا كرد. حالا هزاران سهراب در خيابانهاي تهران و شهرهاي ديگر دارند راه اولين سهراب شهيد را طي مي كنند.
همين و بس
سهراب هم به غير از اين پيامي نداشته است
به ياد او شعري از لوركا را مي آورم


شعر تنهايي(اعجاب)


فدريكو گارسيا لوركا
از كتاب مجموعه اشعار لوركا
ترجمه زهرا رهباني



نگاه كن!
مرگ است اين
با يكي زخم بر سينه اش
كه هيچ كسش باز نشناخت.

چه مي لرزيد فانوس!
مادر.
چه مي لرزيد فانوس خرد
خيابان!

سحرگاهان
هيچ كس را نبود ياراي آن كه
به چشمانش در نگرد.

آنك مرگ است در خيابان
با يكي دشنه كه بر سينه اش
و هيچ كس اش باز نشناخت



باقیمانده مطلب .....

۴/۱۹/۱۳۸۸

انقلاب و خلق زيباييهاي جديد



يك شاعر عرب به نام «خلدون جاويد» براي ندا آقا سلطان، اين شهيد معصوم ملت ايران در رويارويي با ارتجاع هار و افسار گسيخته آخوندي، شعري سروده كه ترجمه اش را در زير مي خوانيد. اين شعر در سايت خبري الملف (25ژوئن2009) به چاپ رسيده و يكي از برادرانم آن را ترجمه و براي من فرستاده است.
شاعر، ندا را «ملكه زيبايي جهان» ناميده است. مقداري غريب است. «ندا»ي ما ربطي به ملكه هاي زيبايي جهاني كه ما تا به حال ديده ايم ندارد. كار آن «ملائك» محصور كردن انسان در فيزيك اندامهاست، و نداي ما از تخته بند تن رست و به بالاترين منازل شرف يك ملت رسيد. او با شهادتش در اولين گامهاي تولد يك جنبش فراگير ملي و ميهني، و عليه يك ارتجاع دريده و درنده، جهاني را از سحر و افسون به در آورد و چهره بي رحم و شقي ولي فقيه را به نمايش گذاشت. به خاك افتاد و قلبش از كار افتاد، و هزاران قلب را به تپش در آورد.


پس بياييم از منظري متفاوت، به زيباييهاي جديدي فكر كنيم كه انقلاب ارزانيمان داشته است. براي ساختن جهاني ديگر، لازم است معيارهاي ديگري براي ارزيابي انسان به كار گيريم. و بعد از آن زيباييها را با معيارهاي جديد ارزيابي كنيم. از مدار تعريف زيبايي در اندازه هاي فيزيكي بدنها خارج شويم و زيباييها را در فداكاريها و شجاعتها و رشادتها بجوييم. آيا با اين تغيير معيار زيباييهاي جديدي خلق نمي شود كه با زيباييهاي مورد قبول گذشته متفاوت و حتي متضاد است؟
با اين معيار من گزارش تلويزيون سي.ان.ان(3تير88) را مرور كردم. اين تلويزيون حركت اخير مردم ايران را با «پياده شدن انسان برروي سطح كره ماه» مقايسه كرده بود و گفته بود: « اكنون تصاوير كشته شدن ندا كه بر روي تلفنهاي همراه ثبت شده است، جهان را تكان داد و داستان او را در تاريخ حك كرد»
در همين گزارش آمده بود: بسياري از زنان ايراني پيشاپيش و در مركز قيام قرار گرفته و خواستار آزادي و برابري در مقابل اين سركوب خونين هستند. آنهايي كه ايران را مي شناسند مي گويند براي دههاروزهاي متوالي، زنان در خط مقدم جبهه مبارزه براي آزادي در ايران بوده اند.
اين كه زنان قهرمان ميهن ما پيشتاز و در مركز قيام قرار گرفته اند خلق يك زيبايي نو نيست؟ به حرفهاي يك دختر دانشجوي هوادار مجاهدين با تلويزيون الجزيره (18تير88) توجه كنيم. او گفت:« روحيه مردم بسيار بالاست. هر كسي را كه من مي شناسم و تمامي دوستانم و خودم در وب لاگها مي گوييم كه ما اگر هم بميريم، آزادي را براي ايران خواهيم آورد، هرچه كه بهايش باشد، مي پردازيم. امروز بسياري از جوانان ايراني با خانواده خود خداحافظي كردند و به خيابانها آمدند. آنها مي دانند كه بسياري از ما ممكن است دو باره به خانه خود بازنگرديم. ولي اين تصميم ماست و با خانواده خود خداحافظي كرده ايم. ما به راهمان ادامه خواهيم داد و مي دانيم كه موفق خواهيم شد. اين بهترين فرصت براي ما براي ادامه مبارزه مان است. آزادي رايگان بدست نمي آيد بايد با جانمان بهاي آنرا بپردازيم». اين كه داراي نسلي هستيم كه «تصميم گرفته» و براي آوردن آزادي به خانه «خانواده خود حافظي» كرده است از نظر من زيبايي جديدي است كه بايد از همه زوايا شناختش.
اگر از اين شناخت طفره برويم خود را گول زده ايم. تبديل به پيرمردها، و پير زنان، غر غرويي شده ايم كه جايي در دنياي جديد براي خود نمي يابند و منتظرند هرلحظه ريق رحمت را سر بكشند. اين قبيل آدمها به جاي ديدن زيباييها چنان تنگ نظر و حقير هستند كه حتي نمي توانند جلوتر از نوك بيني شان را ببينند. در برابر تعظيم و تكريم اين همه «خلق جديد» دلخوش زهرپاشي خود به مقالات اين و آن هستند.
حالا به شعر شاعر عرب بازگرديم. بي ترديد نداي ما از زيبايان جهان بوده است.


«ندا سلطان» ملكه زيبايي جهان


«ندا سلطان» له كننده قدرتمندان
همانها كه ريشه مصيبتهاي تو در دنيا و دين اند
آنها كه تو را كشتند هنگام كه سخن ات را رها كردي
و آيا پاسخ كلام، ضربات دشنه هاست؟

گناه زيباترين شبنم جهان كه كشته شد چه بود؟
گلي خوشبو از گرانبارترين بستانها
چونان آتشي كه خون خيّام در رگها
و شراره مولوي در شريانهايش جاري ست.

«ندا» بر تمامي پهنه زمين چيره گشت
آن گونه كه باغهاي جاودان بر خاك گسترده شد
تو گل سرخ تهراني با زيبايي اش
تو آفتاب ايراني اي عشق ميليونها

اي مشك زلال ترين شبنم هستي! اي ماه رخشان!
كه دامن كشان گلهاي بستانها
اي سرفرازي رستم در نور و در قله ها
اي نواده “كورش” جهانگير
اي ستاره اي كه چماقها را بسيار شديد بر او فرود آوردند
واي فرشته اي كه در بين شيطانها گرفتار آمد

برخيز كه خلق ات با گامهاي استوارش عظمت يافت
و بر آنست كه بتهاي فرعوني را در هم شكند
امروز روز اوست كه به نابودي شان بشتابد
وانتقام رنج وشكنج محرومان را بگيرد
ندا ! ندا ! هزار تهران ما را مي خروشد
كشتارگاهها از حجم قربانيان به تنگ آمد

ندا ! نداي در خون تپيده كه رژيم شان را در هم كوبيدي
گمراهاني كه معيارها را درهم ريخته اند
اكنون انقلاب كبيري بايد كه ما را رها كند
از آخوندها و ديوانه سانان

چه كسي غير از آنان اسلام را در نگاهها زشت ساخت
وجهان را از ياد كردن نام آيات قرآن ترساند
ندا، جهاني است در اشتياق خوشحالي
براي رهايي از شب زنجيرها
ندا در دستانش ايران شكوفا را گرفته است
خورشيد گلگون را و ماه نسرين را



۴/۱۵/۱۳۸۸

شكوه آزادي با ماست

اين نام يك ترانه است. ترانه اي كه توسط يك گروه موسيقي ايراني تبار در آمريكا در تجليل از قيام مردم ايران سروده و اجرا شده است. اصل ترانه را مي توانيد در آدرس زير پيدا كنيد:
http://www.freedomgloryproject.com/
دوستي كه زحمت كشيده و اين ترانه را براي من فرستاده است كار را به تمام و كمال انجام داده است. يعني علاوه بر متن انگليسي ترانه، زحمت ترجمه اش را هم كشيده است.
من شناختي از اين گروه ندارم. كارشان را پسنديدم. نو و پرتحرك و متناسب بود. ترانه، فرياد نسلي بود كه مورد خيانت واقع شد و مورد نفرت آخوندها قرار گرفت، و حالا در خيابانها خونش جاري است و سوآل مي كند:
چقدر بايد خون ريختن
در خيابانهاي ناآرام

و خود پاسخ مي دهد:
تا زماني كه نياز باشد خون خواهيم داد
تا رود خونمان شما را از تاريخ محو سازد




ولي مهمتر، حس همدردي و فعال بودن آنان است. وقتي ترانه را مي شنيدم بيشتر از خود ترانه، غرق در لذت انسانهايي شدم كه با حركت مردمشان به حركت در آمده اند. اين تغيير، يعني تغيير انسان در يك حركت گسترده اجتماعي ـ سياسي، خودش مي ارزد به هزار ترانه. يا به زبان ديگر اين تغيير خودش زيباترين ترانه اي است كه هر انقلاب مي سرايد. ترانه اي كه اين روزها در خيابانهاي تهران، شهرستانها، و شهرهاي مختلف جهان ساخته مي شود و به اجرا در مي آيد. ترانه اي كه «ندا» با حنجره اي خونين برايمان خواند. و ترانه اي كه اكنون در شكنجه گاههاي رژيم دارد به گوش مي رسد. آن هم توسط زنان و مردان و جواناني كه اغلب تا ديروز كار ديگري داشتند و بسياري شان يك زندگي عادي را تكرار مي كردند. و حالا زيباترين شعارها را مي دهند و رشادتشان چشم جهاني را خيره كرده است. چه كسي باور مي كند كه مك كين، بله سناتور مك كين جمهوري خواه و رقيب انتخاباتي اوباما، در حيرت از شهادت جانگداز «ندا» آن جمله تكان دهنده را بگويد. يادتان هست چه گفت؟ گفت:«ندا با چشمان باز جان سپرد، شرم بر ما كه با چشمان بسته زندگي مي كنيم»
حالا برويم و ترانه را يكبار ديگر گوش بدهيم. راستي كه شايسته است به يكديگر افتخار كنيم. هم به «ندا»هايمان و هم به همه آنها كه در خيابانهاي ايران ترانه خوان آزادي شده اند و هم كساني كه در خارج كشور به درستي تشخيص داده اند «شكوه آزادي با ماست». يادمان باشد اين احساسي است جديد كه در گذشته اي نه چندان دور با آن بسيار بيگانه بوديم.
"شكوه آزادي با ماست"
تقديم به مردم ايران و شهروندان جهان
که در كنار آنها ايستاده اند.

سكوت در تنهايي شناخته مي شود
رنگين كمان در آتش افزايش مي يابد
مي تواني آن را پايين بكشي دوست من
ولي دوباره ده چندان كمانه مي كند.

ما نام شما را پاك خواهيم كرد ، ما در اين كوتاهي نخواهيم كرد

چقدر بايد خون ريختن
در خيابانهاي ناآرام
تا زماني كه نياز باشد خون خواهيم داد
تا رود خونمان شما را از تاريخ محو سازد

ما نام شما را پاك خواهيم كرد ، ما در اين كوتاهي نخواهيم كرد

شما براي ساليان ما را غارت كرديد
اما ما تا آخرين اشک خود را حفظ كرده ايم
ما از نفرت شما رنج برده ايم
و حال به سوي دروازه هاي كاخ شما پيشروي مي كنيم.

ما نام شما را پاك خواهيم كرد ، ما در اين كوتاهي نخواهيم كرد

شكوه آزادي با ماست
شكوه آزادي با ماست

شما خيال مي کنيد قدرتتان پا برجا است
وقتي که ما را تهديد به جنگ مي كنيد
اما ترس نيز محدوده اي را دارد
ما ديگر از شما نمي ترسيم.

ما نام شما را پاك خواهيم كرد ، ما در اين كوتاهي نخواهيم كرد

ما معبدتان را در زمين خواهيم سوزاند
تمام زندانهايتان را ويران خواهيم ساخت
چوبه هاي دارتان را آماده آتش خواهيم كرد
در واپسين لحظه آخرين حلق آويز.

ما نام شما را پاك خواهيم كرد ، ما در اين كوتاهي نخواهيم كرد

شكوه آزادي با ماست
شكوه آزادي با ماست

اکنون به شما آخرين فرصت را مي دهيم
تا حقمان براي رقص در ميدان را بدهيد
و يا دست سرنوشت تبديل به يک مشت خواهد گشت
نيرويي كه اراذل و اوباشتان نتوانند در برابرش مقاومت كنند

آنچه به دید می آید و
آنچه به دیده می گذرد.
آنجا که سپاهیان
مشق ِ قتال می کنند
گستره چمنی می تواند باشد،
و کودکان
رنگین کمانی
رقصنده و پر فریاد
اما آن
که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
لبخند می گشاید،
تنها
می تواند
لبخندی باشد
در برابر " آتش (از شعر شاملو)


“Freedom, Glory, Be Our Name” is dedicated to the people of Iran and the citizens of the world who stand with them.

lt's a silence the lonely know
in the fire the rainbows grow
you can push it down my friend
it will come up ten-fold again

we will erase your name, we will show no restraint

how much blood must be shed
on the streets of unrest
we will bleed as long need be
that river will remove you from history

we will erase your name, we will show no restraint

you have robbed us for many years
but we have saved every last tear
we have suffered all of your hate
and now we march down to your gates

we will erase your name, we will show no restraint

Freedom, Glory, Be Our Name
Freedom, Glory, Be Our Name

you think your power is secure
when you startle us with the threat of war
but fear has its limits too
we are no longer scared of you

we will erase your name, we will show no restraint

we will burn your temple to the ground
we will tear all your prisons down
your gallows will be set for burning
just before one last hanging

we will erase your name, we will show no restraint

Freedom, Glory, Be Our Name
Freedom, Glory, Be Our Name

now we give you one last chance
to do what's right and to let us dance
or the hand of fate will become a fist
a force your thugs can not resist

The fields where soldiers practice their killing
can be a spread of green grass
where the boisterous rainbow children may dance
while the one who beams with
ultimate command
will merely be a smile


Written by Shamloo0

shoukeh azadi ba mast


۴/۱۲/۱۳۸۸

حضور سايه وار جنازه اي به نام خامنه اي

4سال پيش وقتي قصه «آن حضور سايه وار...» را مي نوشتم هرگز تصور نمي كردم بعدها آن را تجربه مجدد بكنم.
زماني شاه بود و مدعي سايه خدا بودن. يك روز، در بهار سال51، وقتي در زندان كميته بودم صداي كسي را شنيدم كه در اتاق شكنجه خطاب به هوشنگ عقابي(بازجوي سفاك ساواك) مي گفت چرا مي زني؟ من فاميل فلان كس هستم! فهميدم طرف توي باغ نيست و نمي داند به كجا آورده شده و با چه كساني طرف است. هوشنگ عقابي بعد از چند فحش آبدار به او گفت: خفه شو! اگه اين جا هويدا(نخست وزير) بيايد درازش مي كنيم و طوري مي زنيمش كه صداي عرعرش تمام اين جا را پركند! و اضافه كرد من اين جا فقط اعليحضرت را مي شناسم!
درست مي گفت. فقط شاه بود كه بايد حضوري سايه وار در همه جا، از دانشگاهها وكارخانه ها تا خانه ها و هرجاي ديگر، حتي اتاقهاي شكنجه، داشته باشد. اصرار بر اين حضور چندان هم ناآگاهانه نبود. اصلي ترين خط شناخته شده سركوب ديكتاتور بود تا هميشه، حتي در نهان خانه دلها، حضور اجباري خود را به ما تحميل كند. و همين خط بود كه ما را مي ترساند! آن چنان كه حتي به برادرمان هم شك داشتيم كه نكند ساواك كار بدهد دستمان! و دريغ و درد كه بسياري از گروهها و افراد مدعي مبارزه هم اين باور را يافته و شهامت پا پيش گذاشتن را از دست داده بودند. در اين ميان مثل هميشه مدال طلا زيبنده سينه توده اي ها و آخوندها بود. و اتفاقاً مبارزه دهه، پنجاه وقتي كه مجاهدين و فدائيها به ميدان آمدند، به اين حضور سايه وار چنگ انداخت. يعني اين بت ذهني و عليل كننده را شكست. و هرگامي، اعم از پخش يك اعلاميه، يا به راه انداختن يك تظاهرات و يا يك عمل مسلحانه، كه برداشته مي شد زنگوله به پاي شاه مي افتاد. و همه مي ديدند كه آن حضور سايه وار ابهتي ندارد و بخش اعظم قدرتش در همين حضور پوشالي نهفته است. داستان ابراهيم پيامبر را كه حتما شنيده يا خوانده ايد. روزي همه بتهاي كوچك را شكست و تبر را به گردن بت بزرگ انداخت و از مردم خواست كه اگر راست مي گويند و بت واقعا قادر است از او سؤال كنند.
اين حضور سايه وار، بعدها در خميني بيشتر و عميقتر تجربه شد. دجال بيرون آمده از غار قرون هاله اي از تقدس و «امامت» به خود پيچيد و كسي را ياراي آن نبود كه فرياد بزند همه حضورش فريب است و دغل. زنجيرهاي مرئي و نامرئي چنان بردستها و پاها، و حتي زبانها و قلبها تنيده شد كه بسياري پذيرفتند كاري نمي شود كرد. حضور سايه وار ابدي است. قدر قدرت است. سايه و يا روح خداست. و خيلي تئوريها كه جاي تكرارش اين جا نيست... ولي نمي دانم به چه دليل، كه محققان بايد چرايش را بگويند، همين كه قدمي برداشتيم، قدرت ديكتاتور مثل يك گلوله برفي در آفتاب تموز شروع كرد به ذوب شدن. تا آنجا كه ديگر خميني، در اواخري كه بود، ديگر پشمي به كلاه نداشت و خود بيش از همه در هم شكسته بود(مراجعه كنيد به نوشته عبدالله نوري كه «امام» را بعد از نوشيدن جام زهر تصوير كرده است) بعد از آن هم سيدي كه بيشتر عليل كننده بود تا عليل، براريكه قدرت تكيه زد. و سعي كرد تا با پا گذاشتن بر جاپاي پدر معنوي خود حضور سايه وار خود را به ما تحميل كند. ولي واقعيت اين بود كه دوره مطلقيت اين بتها گذشته بود. چيزي كه درخور تحقيق و بررسي بسيار است.



اما غرض از يادآوري اينها تكرار واقعيتهاي گذشته نيست. مي خواهم دست روي چيزي بگذارم كه به نظر من بزرگترين دستاورد قيامي است كه از 22خرداد امسال شروع شده و هنوز هم ادامه دارد.
اين قيام به كجا خواهد انجاميد؟ ادامه خواهد يافت؟ سركوب خواهد شد؟ به پيروزي خواهد رسيد؟ من نمي دانم؛ ولي يك چيز مسلم است. هرچه بشود، اين رژيم، ديگر رژيم نشود! چرا؟ به دليل اين كه حضور سايه وار خامنه اي ضربه خورده است. ديگر اكنون فقط فرزندان پاكباز و از جان و مال و همه چيز گذشته خود نيستند كه فرياد مرگ برخامنه اي مي زنند. الان در خيابانها، و بالاي پشت بامها، در دانشگاهها و يا گورستانها، از زبانها مادران سالخورده يا پدران داغديده، يا جوانان پرشور و بي باك اين فرياد بلند است. و اين يعني اين كه ديگر خامنه اي مرده است! جسدي كه بايد فقط دفنش كرد. كي؟ و چگونه؟ اين سؤالي است كه ما بايد با عمل و كوشش و همبستگي خودمان جوابش را بدهيم.
آخرين فراز قصه را تكرار مي كنم. اگر خواستيد خود قصه را ذيلا بخوانيد:
« خودم را به‌ميدان رساندم. غلغله بود. از خيابانهاي اطراف هم سيل جمعيت به‌سوي ميدان جريان داشت. هرطور شده راه باز كردم و خودم را به‌نزديك جايي رساندم كه قبلاً مجسمه برافراشته بود. به‌آن خيره شدم. از حجم خالي رعب‌آور خبري نبود.
از مردي كه كنار دستم بود سراغ نگهبانان را گرفتم. گفت آنها از ديروز غيب شده‌اند»


آن حضـور سـايـه‌وار...


از مجسمة بزرگ وسط ميدان خبري نيست. اما حجمي‌خالي هم‌چنان جاي آن را پر كرده است. حس اين حجم ما را به‌همة چيزهايي كه از راديو مي‌شنويم يا در روزنامه‌ها مي‌خوانيم بي‌اعتماد مي‌كند.
حضور اين حجم را اولين بار، در شبي كه با تعدادي از دوستانم از يك ضيافت شبانه باز‌مي‌گشتيم احساس كردم.
آن حضور سايه‌وار را كه ديدم بي اختيار انگشتم را گزيدم. آهسته زير لب گفتم: «واي!» و بعد به‌سرعت به‌نفر بغل دستي‌ام نگاه كردم كه ببينم كيست؟ خوشبختانه غريبه نبود. آشنايي قديمي‌بود كه با نگاهي نگران به‌من خيره شد. او هم مثل من انگشتش را مي‌گزيد. چيزي به‌هم نگفتيم. اما با همان نگاه، هردو، مقصود يكديگر را فهميديم.
از آن به‌بعد هربار كه از كنار جاي خالي مجسمه رد مي‌شويم به‌آن خيره مي‌شوم. يا نگاهي دزدكي مي‌اندازم.
اين حجم خالي، هر عابري را به‌احترام وامي‌دارد. البته ديگر علناً نسبت به‌او اداي احترام نمي‌كنيم. روز دوم بود كه احساس كردم در متن احترام ناخواسته‌ام نوعي ترس خوابيده است. ترس از اين كه لبهاي آهني مجسمه بجنبد، دست كلفت و پرقدرتش با سنگيني به‌سرم فرود آيد، و از چشمهايش برقي برجهد كه تمام شهر را خاكستر كند. به‌همين دليل من هربار پس از احساس احترام، مشتم گره مي‌شود. بعد بلافاصله سعي مي‌كنم آن را در جيبم فرو ببرم.
چند روز پيش وقتي از ميدان رد شديم دستم را از جيبم بيرون آوردم. اما هركاري كردم نتوانستم پنجه‌ام را باز كنم. ناخنم در گوشت فرو رفته بود. پسرم كمك كرد و ناخنهايم را از توي گوشت بيرون كشيد. خوني بي‌رمق و كمرنگ كف دستم را پر كرد.
برادر خانم همساية ديوار به‌ديوارمان ديروز مي‌گفت: «يعني هنوز باورمان نشده است كه سليمان مرده و موريانه‌ها عصاي او را خورده‌اند؟»
پسرم داستان سليمان و موريانه‌ها را نمي‌داند. پرسيد. اما من به‌او نگفتم. يعني دروغ گفتم. گفتم نمي‌دانم. در حالي كه مي‌دانستم. اما راستش ترسيدم. ترس از اين كه نكند در يك، يا دو، يا سه، يا چند شب ديگر، همين داستان، نقش بسته بركتيبه‌يي، از گردن تير چراغ برقي كنار ميدان سر درآورد. اين چندمين بار است كه اشتباهاً چيزي را، بي‌پروا، تعريف كرده‌ام و چند روز بعد، از جاهايي كه نبايد سر درآورده است.
يكي از شبهاي هفتة پيش، نمي‌دانم چه شد كه خيالات به‌سرم زد. نتوانستم بخوابم. بلند شدم رفتم يك كتاب برداشتم تا سرگرم شوم. شايد كه خوابم ببرد. اما نشد. در نتيجه تا صبح بيدار ماندم. كتاب را تقريباً تمام كردم. كتابي بود دربارة زندگي يكي از بزرگترين هنرمندان شهر. هنرمندي كه بسياري از آثارش هم اكنون هم جزء بهترين و پرطرفدارترين آثار هنري است. بدون اين كه اهالي شهر متوجه باشند . فردا اين مسأله را براي پسرم تعريف كردم. از آن‌جا كه او جوان بسيار كنجكاوي است از من خواست تا تمام زندگي آن هنرمند را برايش تعريف كنم. من هم همان چيزهايي را كه در كتاب خوانده بودم برايش تكرار كردم و گفتم كه آن هنرمند بزرگ در رشتة خودش از سرآمدان روزگار بود. ولي معلوم نيست به‌چه دليل سر از نظميه شهر درآورد و براي مدتي هم رياست آن را به‌عهده گرفت. اين را كه گفتم پسرم روترش كرد و با تعجب پرسيد چگونه يك هنرمند مي‌تواند به‌رياست نظمية شهر برسد؟ مجبور شدم براي اين كه وارد برخي مطالب ديگر كتاب نشوم مقداري بيراهه بروم.
از او ليواني چاي خواستم و بعد از مدتي اين در و آن در زدن برايش تعريف كردم كه آن هنرمند معروف، فرزند يكي از شاهزادگان دورة پيشين بود. دوستان و شاگردانش از او خاطره‌هاي زيبايي نقل مي‌كنند. يكي از آنها كه خود استادي بي‌بديل بود علتِ، حداقل اولية، بيدار شدن ذوق، و شكوفايي قريحة هنري خودش را آشنايي اتفاقي با اين هنرمند بيان كرده است. اين استاد بي‌بديل در مقاله‌يي توضيح داده كه در سالهاي نوجواني چگونه در شبهاي تابستان صداي ساز همسايه‌شان را مي‌شنيده و مسحور آن بوده است. البته در ابتدا نوازنده را نمي‌شناخته. اما بعدها او را شناخته و دانسته است كه وي از مقامات بالاي نظميه مي‌باشد. خود استاد بي‌بديل گفته است، از حق نبايد گذشت كه، نواي سحرانگيز ساز آن نوازندة ماهر بود كه براي اولين بار قريحة هنري را در استاد برانگيخت.
پسرم به‌ظاهر قانع شد و ديگر چيزي نپرسيد. اما فرداي همان روز وقتي از گردش در ميدان بزرگ شهر بازمي‌گشتم، در يكي از كوچه‌هاي اطراف آن حجم خالي احترام برانگيز، تابلوي بزرگ سفيدي را برگردن يك تير چراغ برق ديدم. چند نفري دور و برش ايستاده و مشغول خواندن مطالب آن بودند. جلو رفتم. مي‌دانستم تا چند دقيقه ديگر مأموران حكومتي سر مي‌رسند و با پايين كشيدن تابلو ما ديگر نمي‌توانيم از مطالب آن مطلع شويم. مقداري به‌نفر بغل دستي خودم فشار آوردم. عصايم را بدون اين كه متوجه شوم روي پنجة پاي يكي ديگر فشار دادم و راه را باز كردم و جلو رفتم و شروع كردم.
با خواندن اولين جمله، فهميدم قضيه از چه قرار است. پس نشستم. خواستم برگردم كه مورد اعتراض يكي دو نفر قرار گرفتم. حق داشتند. مي‌پرسيدند من كه آن چنان با عجله اين و آن را پس زده و خودم را به‌جلو تابلو رسانده‌ام چرا اين قدر به‌سرعت برمي‌گردم؟ حق داشتند. اما من نمي‌توانستم به‌آنها توضيح بدهم كه خط نويسندة تابلو را مي‌شناسم. و مي‌دانم اين پسرم است كه در تابلو افشاگرانه‌اش زندگي هنرمندي را نوشته كه در اوج خلاقيت هنري خود، دستور قتل بسياري از مردم ديگر را داده و حتي به‌دست خود تعدادي از مخالفان را خفه كرده است. هرطور بود، با عذرخواهي از آن چند نفر، برگشتم و خودم را به‌خانه رساندم.
پسرم در زيرزمين خانه با دوستانش مشغول بود. مي‌دانستم مشغول چه كاري هستند. و از آن‌جا كه حريفش نمي‌شدم تا از اين كارها دست بردارد ولش كرده بودم. اما اين بار نتوانستم خودم را نگه‌دارم. يك راست به‌سروقتشان رفتم.
صداي پاي كسي بر روي پله‌هاي نمور زير زمين شنيده نمي‌شد. متوجه آمدن من نشدند. در را با عصايم باز كردم و آنها غافلگير شدند. سه نفري روي يك تابلو بزرگ ديگر حلقه زده بودند. داشتند آن را آماده مي‌كردند تا رويش مطالب خود را بنويسند. توقع داشتم دست و پايشان را گم كنند. اما پسرم تا من را ديد از روي صندلي‌اش بلند شد و جلو آمد. خطاب به‌دو دوست ديگرش گفت بهترين فرصت پيش آمده است. و آنها مي‌توانند هرسؤالي دارند از من بكنند.
متحير مانده بودم كه چه سؤالي دارند؟ دربارة شاعري سؤال كردند كه براثر تزريق آمپول هوا توسط پزشك زير دست رئيس نظميه كشته شده بود. هرچند براي كار ديگري آنجا رفته بودم اما وقتي يادم آمد كه شاعر بينوا را چگونه كشته بودند همه چيز را فراموش كردم. به‌ياد آوردم كه آن پزشك بيرحم، به‌اتفاق سرهنگي از سرهنگان نظميه، دست و پاي او را گرفته بعد از تزريق آمپول هوا، براي شنيده نشدن خرخرهاي واپسين دمهايش، او را خفه كرده‌اند. باوجود اين كه خودم طي ساليان متمادي هربار كه ياد اين صحنه مي‌افتادم نمي‌توانستم از ريختن قطره اشكي خودداري كنم اما اين بار برخودم مسلط شدم و براي پسرم و دوستانش تعريف نكردم. در عوض سرشان داد زدم كه با كارهاي خود دارند زندگي ما را به‌باد مي‌دهند. پسرم در را پشت سر من بست و با خونسردي پرسيد قضيه چيست؟ بيشتر عصباني شدم و گفتم از همه چيز خبر دارم. خط او و دوستانش را بر تابلويي كه زندگي رئيس نظميه را افشا كرده بود مي‌شناسم. با خشم و صدايي بلند تأكيد كردم مي‌دانم كار، كار آنهاست. انتظار داشتم پسرم منكر شود. اما او به‌يكي از دوستانش اشاره كرد و با خنده به‌او گفت: «ديدي چه پدري دارم؟»
«چه پدري؟» نمي‌دانستم. اما پسرم مي‌دانست. گفت من نبايد دانسته‌هاي خودم را براي خودم نگه‌دارم. اين حرف پسرم مثل آبي بود كه برروي آتش عصبانيتم ريختند. رفتم با آنها مقداري صحبت كردم. صبح وقتي كه آفتاب زد من ديگر نتوانستم بنشينم و از آنها جدا شدم. رفتم روي تختخوابم افتادم. تا فردا صبح از خانه بيرون نيامدم.
روز بعد با اين كه كاري نداشتم خودم را يكراست به‌ميدان رساندم. سربازهاي مسلح دور تا دور ميدان قدم مي‌زدند. از سربازي پرسيدم چرا سربازان، آنجا پست مي‌دهند؟ به‌جاي جواب، نگاهم كرد و يك قدم عقب نشست. مثل اين كه ترسيده بود. بعد مثل ديوانه‌ها زد زير خنده. دوستش را صدا كرد. من را نشان داد و چيزي به‌او گفت. نشنيدم چه گفت. اما سرباز دوم آمد و با صداي نخراشيده‌اي در بيخ گوشم پرسيد اهل همان شهر هستم يا نه؟ آدرس خانه‌ام را دادم و او گفت: «براي اين كه نيايند شبانه مجسمه‌اي علم كنند».
از او جدا شدم و رفتم به‌طرف خانه. اگر سربازها جلويم را نگرفته بودند حاضر بودم تا صبح به‌خيابانگردي‌ام ادامه دهم. يك دفعه متوجه شدم كه از آن طرف شهر سر درآورده‌ام. اين همه راه رفته بودم. اما هرچه مي‌كردم نمي‌توانستم حرف سرباز دوم را باور كنم.
همه مي‌دانند كه ديگر از مجسمة قبلي خبري نخواهد بود. اما هيچ كس نمي‌تواند پاسخ دهد كه اين همه نگهبان دور و بر محل مجسمه‌يي سرنگون شده براي چيست؟ هول هنوز در دلمان مي‌جوشد. خيالات است؟ يا دارند سرمان را گرم مي‌كنند؟ يا اين كه با اين بازي ها دارند چيزي را به‌ما مي‌آموزند كه نمي‌دانيم؟ پس چرا بايد حضور آن حجم خالي سايه‌وار را با همة سنگيني خفه كننده‌اش باور كنيم؟
ديروز از يكي ديگر از همسايگانمان پرسيدم كار اين نگهبانان چيست؟ همان طور كه شانه به‌شانه راه مي‌رفتيم بدون اين كه سرش را به‌طرفم برگرداند چپ چپ نگاهم كرد. يك دنيا معنا داشت. زير لب گفت: «چرا؟». من جوابم را گرفته بودم. اما او فكر كرد دلخور شده‌ام. بعد از اين كه از ميدان رد شديم و قبل از اين كه به‌كوچه خانه‌مان برسيم گفت: «چرا اين سؤال را از من پرسيدي؟» سعي كردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه‌هايم را بالا انداختم. پوزخند كوتاهي زدم و گفتم: «هيچ، مي‌خواستم بدانم اگر مجسمة قبلي بر پا نيست، كار نگهبانان چيست؟».
فردا صبح جسد همسايه را در جوي خيابان پيدا كرديم. كسي به‌درستي ندانست كه چرا و چگونه كشته شد. اما بازار شايعات داغ بود. عده‌اي نقل مي‌كردند او را با تزريق استركنين مسموم كرده‌اند. عده‌اي هم معتقد بودند براثر ضربة ناگهاني و ناخواستة شلاق به‌مغزش دچار سكته شده است. برخي هم مي‌گفتند او را خفه كرده‌اند. فرداي آن روز بيش از هروقت ديگر حضور آن حجم خالي رعب‌آور را حس كردم.
اما عجيب‌ترين نظر را درويشي داد كه از شهر ديگري آمده و فردايش هم، به‌گفته بسياري كه او را مي‌شناختند، شهر را ترك كرد. درويش مي‌گفت با چشمهاي خود ديده است كه در آخر شب، آن حضور سايه‌وار بالاي مجسمه پايين آمده و همساية ما را كه در كنار خيابان مشغول زدن برخي اطلاعيه‌هاي ممنوعه برديوارها بوده خفه كرده است.
مرد ديگري، با حرارت، حرفهاي درويش را تكذيب كرد. او گفت درويش فرد معتبري نيست. او همان معركه‌گيري است كه در روز گذشته، در زير پاي مجسمه، معركه‌اي راه انداخته بود. مرد ديگري در تأييد حرفهاي مرد اول گفت درويش مرد بسيار قسي‌القلبي است. زيرا كه كارش تنها معركه‌گيري نيست. او پسران خردسال را از پدران فقيرانشان كرايه مي‌كند. سپس در معركه‌هاي خود آنان را كمربستة يكي از مشايخ بزرگ جا مي‌زند. و بعد، ماشيني سنگين را از روي بازوي نازك آنان عبور مي‌دهد. كنار دست من زن خانه‌داري ايستاده بود. او بعد از شنيدن حرفهاي اين دو مرد به‌آهستگي براي زن ديگري تعريف كرد كه چند روز پيش همين درويش را در نقطة ديگري از شهر ديده است. زن با چشماني اشك‌آلود ادامه داد كه پسرك روي زمين خوابانده شد و ماشيني با سه سرنشين از روي بازويش عبور كرد. اما در حالي كه همه باور كرده بودند پسرك كمربستة شيخي بزرگ است، يك دفعه ناله‌اش بلند شد. و درويش شروع به‌جمع‌آوري صدقه براي او كرد...
اگر در آن جمع مي‌ايستادم حرفهاي بيشتر و عجيب‌تري مي‌شنيدم. اما ديگر نتوانستم آن جا بمانم. برايم قطعي شده بود كه درويش يكي از جاسوسان غير رسمي‌كساني است كه بچه‌هاي مردم را لو مي‌دهند.
شب، داستان جاسوسي درويش را براي پسرم تعريف كردم. مي‌خواستم خودش و دوستانش هوشيار باشند و در كارهايشان دچار ساده‌انديشي نشوند. از پسرم خواستم تا همين داستان را براي دوستانش نيز تعريف كند. و از آنها بخواهد تا آنها هم براي دوستانشان تعريف كنند.
اين كه هدف من فقط جلوگيري از دستگير شدن جوانان بود مهم نيست. مهم اين بود كه بعد از دو روز همان زن خانه‌دار را در راه ديدم. دست دختر كوچكش را در دست داشت و براي خريد به‌خيابان آمده بود. تا من را ديد اطرافش را ديدي زد و پرسيد خبر را شنيده‌ام؟ و بعد خبر را داد. جسد معركه‌گير جاسوس در محلة برادر شوهر او پيدا شده است. قاتل. يا قاتلان. او را از درختي آويزان كرده و تابلوي بزرگي برسينه‌اش نصب كرده‌اند. روي تابلو نوشته شده بود: «عاقبت آدم فروشان!».
خودم را به‌ميدان رساندم. غلغله بود. از خيابانهاي اطراف هم سيل جمعيت به‌سوي ميدان جريان داشت. هرطور شده راه باز كردم و خودم را به‌نزديك جايي رساندم كه قبلاً مجسمه برافراشته بود. به‌آن خيره شدم. از حجم خالي رعب‌آور خبري نبود.
از مردي كه كنار دستم بود سراغ نگهبانان را گرفتم. گفت آنها از ديروز غيب شده‌اند.

بهار84