۸/۲۹/۱۳۸۹

آن عهـد كه با او دارم...



يادآوري: اين مقاله را چند سال پيش در گراميداشت ياد دكتر ساعدي نوشتم. اكنون دوم آذرنزديك مي‌شود و سالگرد او است. يادش بخير كه آموزگار خوبي بود. براي همة ما. قبل از هرچيز هم موضوع درسش «انسان» بود.



ياد دكتر غلامحسين ساعدي و يك سؤال



در مقاله اي كه ذيلاً مي خوانيد، و چند سال پيش نوشته شده، اين وسواس را داشتم كه نكند در سالگردهاي دكتر ساعدي نوشتن نوعي مرده خوري باشد. دوست نداشتم رابطه ام با او، كه همواره او را استاد و دوست بي رياي خود خوانده ام، به اين فضيحتها آلوده شود. اين بود كه سالهاي سال در موردش سكوت كرده بودم...


به هرحال امسال دوم آذر هم رسيد. من باز دچار وسواس هميشگي شدم كه بنويسم يا نه؟ ننوشتم تا بقيه بنويسند و ببينيم چه مي نويسند. بعد كه ديدم حالم به هم خورد. يا لجم گرفت. به راستي چگونه است كه ادعاي مبارزه با سانسور داشته باشي و اين طور بي پرده، در واقع دريده، يك نويسنده مثل ساعدي را سانسور كني؟ اگر سانسور بد است، كه برمنكرش لعنت، چرا وقتي به موارد و موضوعاتي مثل ساعدي با اعتقادات مشخص سياسي و مشي سياسي كاملاً روشن و هزار بار نوشته شده توسط خودش مي رسيم فراموشكار مي شويم؟ اين كه ساعدي نمايشنامه و قصه نويسي بوده كه در تاريخ ادبيات معاصر ايران جايگاه خاصي دارد به قدري واضح است كه حتي قاتلان او، يعني آخوندها، هم به آن معترف هستند. حتماً شنيده يا خوانده ايد كه اجازه فرموده‌اند دربارة او حرفهايي زده شود و حتي برخي كتابهايش را با رندي تمام چاپ كرده‌اند. بنابراين تعريف و تمجيد از جايگاه او در ادبيات معاصر نيست كه مورد پسند آخوندها نيست. چيز ديگري است كه البته بسياري از كساني هم كه درباره او گفته و نوشته اند سكوت كرده اند. يعني در واقع و بي رودربايستي ساعدي را سانسور كرده اند. در حالي كه همه مي دانند كه ساعدي به چه خط سياسي عشق مي ورزيد و خود را از آن تبار مي دانست


. همه مي دانند در باره نقش روشنفكران در مبارزه با آخوندها چه مي گفت، همه مي دانند در باره مساله پناهندگان سياسي و اقتصادي، كه در يك مرزبندي مشخص با آخوندها خلاصه مي شد، چه نظر قاطع و روشني داشت. همه مي دانند سالهاي آخر عمرش را با چه كساني بود و براي چه كساني قلم مي زد. همه مي دانند كه در همين سالها چه رفيقان نيمه راهي تركش كردند و به او بد گفتند و بد نوشتند. و خيلي چيزهاي ديگر كه در حافظه تاريخي ادبيات معاصر و مبارزه عليه سانسور ضبط است. ولي راستي چرا كسي در باره اين مسائل چيزي نمي گويد؟ و اين كار جز سانسور مردي كه نجيب ترين نويسنده ضدسانسور بود چه نامي دارد؟ قبول داريد كه در اين باره گفتني بسيار است؟ اما من نمي خواهم وقت زيادي بگيرم. شايد در فرصتي ديگر چيزي قلمي كنم. علي الحساب مقاله گذشته ام را ببينيد شايد روشنايي بخش نقاط تاريكي باشد



آن عهـد كه با او دارم...


در ياد دكتر غلامحسين ساعدي



تا به‌حال شده كه بي‌دليل بي‌حوصله شويد؟ دلتان گرفته باشد و بي‌بهانه ناشاد باشيد؟ 19-20 سال است كه من در دوم آذر هرسال چنين وضعي را پيدا مي‌كنم. دلم براي كسي تنگ مي‌شود كه در شرح حال آخرين سالهاي زندگيش در غربت نوشت: «از دو چيز مي‌ترسم: يكي از خوابيدن و ديگري از بيدار شدن».


به‌هرحال ياد دكتر ساعدي در اين سالها ولم نمي‌كند. الان كه اين را مي‌نويسم دو دل هستم. بنويسم يا نه؟ نمي‌دانم اين دل، چه دلي است؟


مگر شير و پلنگي اي دل، اي دل؟


به‌مو دايم بجنگي اي دل، اي دل؟


ياد او بودن را بايستي پاس حرمت نويسنده‌يي بزرگ و انساني بزرگتر دانست يا چيزي در رديف مرده‌خواري و مرده‌پرستي؟ ... نه به‌خاطر خودم كه به‌خاطر دكتر ساعدي دوست ندارم اين طور باشد.


خوشحال بودم، كه به‌تنهاييهاي او راه پيدا كرده‌ام. تا پيش از اين كه با او از نزديك آشنا شوم برايم نويسنده‌يي پيشكسوت بود. از همان قدمهاي اول ورودم به‌اين وادي او و دو سه تا مثل او خودشان را به‌معلمي من تحميل كرده بودند. اين طور نبود كه من انتخاب كنم. اصلاً مگر كار دل انتخاب‌بردار است؟ برخلاف آن‌چه كه در وهلة اول به‌نظر مي‌رسد ما نيستيم كه انتخاب مي‌كنيم. ما انتخاب مي‌شويم. در زندگي و مبارزه اين طور است در هنر هم همين طور است. و ساعدي از جمله كساني بود كه خودش را تحميل مي‌كرد. بدون هيچ زوري، كه نداشت. و چشم غره و يا امكاني كه باز هم نداشت. و بدون هيچ اعمال نفوذي كه اهلش نبود. در عوض غنايي داشت كه خود را تحميل مي‌كرد. اگر بخواهم با كلماتي اخلاقي توصيفش كنم به‌نظر من اخلاقي‌ترين نويسندة معاصر ما بود. يك روز به‌خودش همين را گفتم. خوشش نيامد. رو ترش كرد و زير لب غريد كه من اخلاقي نيستم. من هم جا نزدم و گفتم بستگي به‌تعريفت از اخلاق دارد. اگر اخلاق را يك مشت بايد و نبايد تار عنكبوت‌گرفته و صد من يك غاز تعريف كني بله من هم موافقم با تو. تو اصلاً ضد اخلاقي. من قصه‌هاي «گور و گهواره» تو را خوانده‌ام. مي‌دانم خيلي از آن شخصيتهايي كه توصيف كرده‌اي با خودت اصلاً قرابتي ندارند. من وقتي آن‌را مي‌خواندم به‌خوبي مي‌دانستم كه تو عليه اخلاق مي‌خواهي قلم بزني. اخلاقي كه گفتم. مشتي بكن و نكن عهد بوقي بود. اما اگر بالاخره قبول داشته باشي كه در وراي همه چيزها آدمها با ارزشها و ضدارزشهايشان زندگي مي‌كنند و حتي مي‌ميرند. تو از اخلاق، گريزي نداري. هركسي بوي ارزشهايي را مي‌دهد كه معتقد است. آدم«بي‌بو» هم نداريم، كه آدم «بي‌بو» همان «بي‌خاصيت» است... اين را كه گفتم زيرجلكي پوزخندي زد و سعي كرد خودش را گم‌و‌گور كند. الكي بهانه‌يي تراشيد و در رفت. و من فهميدم قبول كرده است. دلش اين‌قدر صاف بود كه تا سرك مي‌كشيدي همه چيزش را مي‌توانستي ببيني.


«سالهاي قبل از پاريس» از او بدون اين كه ببنيمش و حتي يكبار با او حرف بزنم بسياري چيزها آموخته بودم.


دركلاس چهارم دبيرستان با يك نفر ديگر يك نشرية دبيرستاني منتشر مي‌كرديم به‌نام «انديشة برنا». مثلاً شعر و قصه مي‌نوشتيم. پولهايمان را مي‌گذاشتيم روي هم و ديگر سينما نمي‌رفتيم و كتاب هم نمي‌خريديم تا بتوانيم پول استنسيلش را داشته باشيم. بعد «به‌دانش‌آموزان عزيز» مي‌فروختيمش و چند نسخه‌اش را به‌اين مجله و آن هفته نامة ادبي مي‌داديم. تنها دلخوشيمان اين بود كه در صفحات خوانندگانشان يادي از ما بكنند. آن زمان براي اولين بار پايم به‌تئأتر كشيده شد. «آي بي‌كلاه و آي‌ باكلاه» ساعدي در سالن 25شهريور روي صحنه بود. رفتيم آن را ديديم و كلي صفا كرديم. بعد دوباره رفتمش. نوجواني بودم ناشناس كه در ميان جمعيت هيچ آشنايي نداشتم. براي همين، از مزيت آن استفاده كردم و تا توانستم اين طرف و آن طرف سرك كشيدم. آدمها را ديد زدم و به‌بحثهايشان، دزدكي، گوش دادم. همه چيز برايم نو و تازه بود. اما يكباره ديدن دكتر ساعدي ميخكوبم كرد، كتي ژنده و پيراهن بسيار ساده‌يي به‌تن داشت. موي نيمه بوري داشت و از دور هم مي‌توانستي بفهمي‌«شهرستاني ساده اما هوشيار»ي است. رفتم كنار دستش ايستادم و خيره نگاهش كردم. متوجه من نبود. داشت با كس ديگري صحبت مي‌كرد و من يادم نيست چقدر طول كشيد تا خسته شدم و رفتم. بعد از آن هميشه چهره‌اش را همان «ساده اما هوشيار» آن شب يافتم. به‌هرحال بعد از دوبار ديدن نمايش آمدم و نمي‌دانم چه شد كه به‌خودم جرأت دادم و مثلا چيزكي نوشتم دربارة آن نمايشنامه و اسمش را هم گذاشتم: «معرفي و نقد نمايشنامه». آدمهاي مثل من البته در جواني به‌اقتضاي سن و سال و جهالت از اين دسته‌گلها به‌آب مي‌دهند. اين مهم نبود. مهم اين بود كه دكتر ساعدي به‌من شهامت نوشتن داد. از اين رو بود كه در دلم جا گرفت. و اين مهر طي ساليان از دل نرفت كه نرفت تا بيش از 6ـ 25 سال بعد او را در پاريس از نزديك ديدم.


همان آدم بود. «ساده و هوشيار». سادگيش از بلاهت دور بود. و هوشياريش از شارلاتان‌بازي و پشت‌هم‌اندازي. هرچند بسيار پريشان و مضطرب مي‌نمود، و واقعاً هم بود، اما نسبت به‌همه چيز حساس بود. يكبار «به‌من چه» را از او نشنيدم. حتي نسبت به‌نامه‌هايي كه برايش مي‌فرستادند تا بن استخوان حساس بود. يكبار ناشناسي برايش نامه نوشته و انتقادي به‌او كرده بود كه چرا در الفبايي كه منتشر كرده فلان مطلب را زده است. چند بار جلو خود من زد زير گريه و انتقاد طرف را قبول كرد. و بعد اضافه مي‌كرد: «من الفبا منتشر كنم كه فلان چيز را بنويسم؟ اصلاً نمي‌خواهم منتشر شود». بعد از انتقاد از خود قسم مي‌خورد كه خودش هم با چاپ آن نوشته مخالف بوده و در واقع رودست خورده است.


نويسندگي در خونش بود. در همه حال نويسنده بود. نه فقط وقتي كه قلم به‌دست مي‌گرفت. با وجود فشارهاي زيادي كه تحمل كرده بود دروني استوار داشت. فشارها، اعصاب و جسمش را درهم شكسته بود. اما آدم در درونش چيزي مي‌ديد كه صلب و سخت است. لجباز، قد، يكدنده، سرتق و يا هرچه كه اسمش را مي‌گذاريد. اما به‌هرصورت از ميدان در نرفته، دردمند و از همه مهمتر آرزومند. شاه بيش از 80درصد جسم و روح او را كشت و شيخ تمام‌كشش كرد. اما هم شاه و هم شيخ نتوانستند «بي‌آرزو»يش كنند. او هميشه آرزومند بود. گاه كه كيفور بود آن‌چنان از آرزوهايش حرف مي‌زد كه انگار فردا تحقق مي‌يابند. و گاه حسرتي را چنان دلسوخته بيان مي‌كرد كه شنونده‌اش احساس مي‌كرد دكتر همين امشب تمام مي‌كند. اما در هرصورت و هرحالتي هيچ وقت اميد بازگشت به‌وطن را از دست نداد. خودش نوشت: «تمام وقت خواب وطنم را مي‌بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهي شده برگردم به‌داخل كشور. حتي اگر به‌قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چيز را نفي مي‌كنم. از روي لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعي مي‌دانم. حالت آدمي كه بي‌قرار است و هر لحظه ممكن است به‌خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجه‌هاست. هيچ چيزش متعلق به‌من نيست و منهم متعلق به‌آنها نيستم. و اين چنين زندگي كردن براي من بدتر از سالهايي بود كه در سلول انفرادي زندان به‌سر مي‌بردم».


در هرصورت دكتر ساعدي سالهاي سلول انفرادي و «بدتر» از آن را تحمل كرد. حسرت بازگشت به‌وطن را با خود برد. من بعد از او براي چندمين بار تصميم گرفتم كه هرطور شده در برابر «خودكشي فرهنگي» مقاومت كنم. فكر هم نمي‌كنم اين تصميم نياز به‌تكرار نداشته باشد. برعكس هربار كه آن را تجديد مي‌كنم احساس نوعي زنده شدن مي‌كنم. علاوه برآن هروقت به‌پرلاشز مي‌روم برسر مزارش مي‌ايستم و عهدي را كه با او بسته‌ام تكرار مي‌كنم. اگر روزي پايم به‌وطن رسيد برايش حرف خودش را تكرار مي‌كنم كه: «ما زنده‌ايم، پويايي در وجود ماست. نمي‌خواهيم بميريم. نه تنها خودكشي فرهنگي نمي‌كنيم كه رو‌در رو‌با فرهنگ‌كشي مقابله مي‌كنيم».

۸/۲۴/۱۳۸۹

مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد



مجنون تر از بيدي كه در باد مي رقصد


تويي نشسته به تماشاي گذر ابر


و تمناي بي منتهاي رود.


منم كه مي لرزم در آستانة آب.



به انتظار


لب گشوده ام اي سراب آبي رؤيا.


و ساليان مي گذرد،


ميان وهم و خيال.



سواري كه نام روشنش فردا بود


گذشت از بيشه انبوه


و با اسبي سپيدتر از آرزو


گم شد در درون مه و ماه.



در كوچه هاي ماه


صداي اسبها مي آيد


صداي همهمة آب و رفتن و سوار


و كسي كه مي رقصد ميان خيال بيد و باد.


30شهريور89

۸/۱۳/۱۳۸۹

فرزندم! من مادر كوشالي هستم

فرزندم! من مادر كوشالي هستم

(تلخيص يك مصاحبة تلويزيوني)

يادآوري: در سال 1382 مصاحبه اي داشتم با مادر كوشالي كه در دو برنامه تلويزيوني پخش شد. امسال، بعد از 7سال، مادر از ميان ما پر كشيد و رفت. مصاحبه را خلاصه و مدون كرده ام كه در زير مي خوانيدش. حرفهاي مادري است كه هميشه در قلب ما زنده خواهد بود.

به نام خدا، به نام آزادي، به نام مردم ايران ، به نام ارتش آزاديبخش، فرزندم! من مادر كوشالي هستم. چهار پسرم را از دست داده‌ام. يكي هم عروسم به نام عصمت شريعتي. و يكي هم منوچهر بزرگ بشر كه پسر خواهرم بود.

اولين پسرم علا بود. من از طريق اين پسرم با سازمان آشنا شدم . خودم هيچ آشنايي با سازمان نداشتم. اين پسر وقتي اولين بار به دانشگاه تهران رفت با سازمان آشنا شد. يك سالي طول نكشيد كه او را از دانشگاه اخراج كردند. بعد آمد رفت در دانشگاه عالي ورزش. او با اخلاق بسيار خوبي كه داشت با من حرف مي زد. شبها با من صحبت مي كرد. در رابطه با سازمان حرف مي زد. براي اولين بار اين علا بود كه از بچه ها و از مسعود صحبت كرد. او من را با سازمان آشنا كرد، بعد مسئولم شد و من خيلي خوشحال شده بودم. ولي علا تنها پسرم نبود، دوستم بود، رفيقم بود، همدمم بود ، مونسم بود، همه چيزم بود من خودم را آماده كردم براي اين كه راهش را انتخاب كنم، خودش هم مسئولم شد. چيزهايي هم كه گفته است هنوز در ذهنم است. هنوز هم بعد از اين همه سال دارم با بچه هاي مجاهدم زندگي مي كنم. با آنها هستم، كار مي كنم، حرفهاي علا توي مغزم است.

من آن زمان در تعجب بودم كه چطور شد؟ در رشته قبلي اش با معدل خوب قبول شد ؟ بعد رفت توي تيم فوتبال كه باز هم برايم تعجب آور بود. همه اش توي فكرش بودم. سالهاي بعد فهميدم كه چرا از اين دانشگاه به اين دانشگاه رفته و چرا به اين تيم هاي فوتبال رفته است. او مدتي در تيم دارايي بود. بعد رفت تيم سپيد رود در رشت. ...

در سالهاي 56ـ57 فعاليتهاي بسيار گسترده اي داشت. در لاهيجان همه مي دانستند او فعال است. حتي مرتجعان هم مي دانستند. او در راهپيماييها شركت مي كرد. ما هم با او بوديم. با ساواكيها درگير مي شد. چند بار ساواك ريخت توي خانه ما. يكبار صبح زود بود. از در و ديوار ريختند توي خانه. تا گفتم چه خبر است مرا كوباندند به ديوار. چادرم از سرم افتاد. با قنداق تفنگ زدند به پهلويم. مي خواستند خفه ام كنند. بعد رفتند. مدتي بعد علا برگشت. گفت مامان خيلي خوب كاري كردي مقاومت كردي.

من با بچه هايم در راهپيمايي شركت مي كردم. ده نفر، ده نفر مردم را مي آورديم توي خانه مان غذا مي داديم كمك مي كرديم اين ها را اين دزدان انقلاب هم مي دانند. من را مي شناسند. بچه هاي من را مي شناسند. راستي خودشان كجا بودند؟

بعد از اين كه اين خميني ضحاك آمد بچه ها نتوانستند مدت زيادي كار كنند. همه اش به زد و خورد گذشت. علا و ساير بچه هايم از اول با سازمان بودند. فالانژها مي آمدند و مي زدند و مي بردند. ولي همان موقع هم علا احترام زيادي حتي بين مرتجعان داشت. به او چيزي نمي گفتند. بعد از انقلاب مقدار زيادي اسلحه در ميان مردم پخش شده بود. يكبار چون مي دانستند كه مردم علا را خيلي دوست دارند او را خواستند كه به مردم بگوييد اسلحه را به مسجد بدهند .

علا خيلي با مردم مي جوشيد. بيشتر وقتها به كوره پزخانه ها مي رفت. با كارگران بود. به روستاها مي رفت. با مادران ميليشيا رفت و آمد مي كرد. خانه اين مي رفت، خانه آن مي رفت سر مي زد و محبوبيت زيادي نزد مردم داشت.

در جريان انتخابات مجلس، او كانديداي سازمان بود. يك روز آمد در مسجد جامع لاهيجان سخنراني كرد. من خودم هم همان جا بودم. آن جا رو به جمعيت فرياد زد : مردم من يك مجاهد خلقم! مي خواهيد رأي بدهيد يا ندهيد. عده اي آمدند فرياد زدند و دست خودشان را بريدند گفت علا با خون خودمان به تو راي مي دهيم و دادند. راي خيلي زيادي آورد. مردم در چهارده ، رودبنه، پاشاكي همه به او رأي دادند. ولي خميني نخواست كه از مجاهدين كسي به مجلس برود. خودتان كه بهتر مي دانيد.

بعد از 30خرداد و عهدي كه با علا بستم

بعد از 30خرداد من ديگر از بچه ها خبر نداشتم. مخفي بودم. حكم دستگيري من را داده بودند. من هم با بچه ها در خانه هاي تيمي كار مي كردم. در خيابانها با بچه ها كار مي كردم. در ماشينها با بچه ها كار مي كردم. خودم يك طرف مخفي شدم، بچه هايم يك طرف. هيچ خبري نداشتيم از هم. فقط يك روز علا من را ديد. گفت مادر من آمده ام تو را ببينم. دست كرد جيبش هفت تيرش را بيرون آورد. گفت خميني آن طرف ، ما اين طرف. مامان ما از خميني جدا شديم. حواست باشد. بغلش كردم. بوسيدمش ، لبش را بوسيدم ، آب دهانش آمد به لبم. اين وداع 5دقيقه بيشتر نشد و فقط سفارش كرد كه سازمان و مسعود را فراموش نكني. برگشتم گفتم پسرم اگر طناب دار به گردنم بيفتد هرگز سازمان و مسعود را فراموش نخواهم كرد. اين عهدي بود كه من با علا بستم.

او رفته بود به مشهد. سازمان منتقلش كرده بود مشهد. آنجا هم دستگير شد. بچه هاي مشهد كه زندان بودند آمدند براي من از علا صحبت كردند. بچه ها خواسته بودند كه مادر را بياوريد پيش ما. من به مشهد رفتم. بچه ها آمدند من را بردند، رفتيم توي يك خانه اي و قرار بود علا بيايد آن جا. ولي نشد. دو روز بعد علا دستگير شد. او را بردند شكنجه گاه چالوس. بعد بردند گيلان دادگاهي كردند و در دي ماه اعدامش كردند.

دي ماه سال60 مسئولم به من گفت مادر شما يك سري به خانواده شريعتي بزن. به سرعت رفتم رضا شهر در پشت كوه سنگي مشهد. خانه پدر و مادر عصمت آنجا بود. وارد كه شدم ديدم دم در ماشين زياد است. همه سياهپوش، دم در ايستاده بودند. فوري فهميدم. ديدم مادر عصمت دارد جيغ و داد مي كشد. خيلي ابراز ناراحتي مي كرد و مي گفت «علا»ي من را كشتند و... تا من را ديد، به او گفتم خانم علا پسر من است. شكر كه پسرم با يزيد بيعت نكرد. با حسين بيعت كرد. مادر عصمت خيلي اظهار ناراحتي مي كرد. مي گفت شاه، علي من را كشت و خميني هم «علا»ي من را كشت. رفتم دستم را گذاشتم روي سينه اش، سوره والعصر را خواندم. برگشتم بروم، باز با صداي بلند گفتم: پسرم شيرم را به تو حلال كردم، با حسين بيعت كردي. يك سري فالانژها نشسته بودند افتادند دنبالم. داشتند من را تعقيب مي كردند. داغ علا يك طرف تعقيب اينها يك طرف. حواسم سر جايش نبود. آمدم از خيابان رد بشوم يك موتوري به من زد و چند متر پرتم كرد. سرم و پايم خورد به جدول خيابان و شكست. ولي بلند شدم. پاسداران آمدند گفتند چي شده؟ گفتم هيچي. نمي توانستم بگويم. گفتم هيچي ام نشده. يك اتوبوسي آمد، آمدم توي آن بنشينم خونم از سرم ريخت. ديدم توي اتوبوس هم نمي توانم بروم. با چه مكافاتي رفتم به خيابان نادري. آنجا يك پايگاه داشتيم. بچه ها را كه ديدم گفتند چه خبر از علا؟ گفتم خدايا اين قرباني را از من قبول بكن، راضي ام به رضاي خدا. اين را كه گفتم بچه ها همه فهميدند.

اين تصور را كرده بودم كه يك روز علا را از دست بدهم؟ بله بله، خودش گفته بود برايم. مي فهميدم كه يك روز از دستش خواهم داد. خودش بارها به من گفت: مادر نگاه كن! ممكن است ما نباشيم، 4تا فرزندت از دست بروند، ثروت و مال و زندگي ات برود، همه چيزت برود. مريض مي شوي. تبعيد مي روي. مادر همه چيز مي شوي. اين را دارم اول از همه به تو مي گويم. بعد مي گفت از مسعود كناره گيري نكن! اين پسر من را تعليم مي داد. هميشه مي گفت مي گفت راه ما را بايد ادامه بدهي. با بچه هاي مجاهد هستي بايد اين كار، اين كار، اين كار را بكني. اين است كه هنوز هم كه با فرزندان مجاهدم كار مي كنم ياد علا مي افتم. و حرفهايش ذهنم را مي گيرد. چون گفتم كه مسئولم بود، دوستم بود، رفيقم بود، قلبم بود. به خاطر همين است كه خودم را تا پاي جان در ركاب همين رهبري، مسعود و مريم عزيزم، هستم و خواهم هم بود و تا پاي جان هم كار خواهم كرد.

بعد نادر افشار مسئول مشهد بود. من با او در مشهد ماندم. يك روز يك برادري در خيابان بهشتي تير خورد. ما آنجا يك خانه اي داشتيم. آمديم برادر را برداشتيم آورديم خانه. بيست و چهار ساعت بيشتر طول نكشيد. با امكانات كمي كه داشتيم فردا ساعت هفت صبح آن برادر در بغلم فوت كرد. فكرم اين بود كه چكار بكنم؟ دو سه تا از بچه كوچولوهايي كه پدر مادرشان شهيد شده بودند آنها را هم سر پرستي مي كردم. نتوانستم به كسي تحويل بدهم. چون آن موقع خيلي ضربه خورده بوديم. بچه ها را بالا گذاشتم. فكر كردم اين برادر جوان را چه كارش بكنم؟ به ذهنم رسيد كه او را همين جا توي خانه دفن بكنم. يك سر، آن بچه ها بودند كه بايد به آنها رسيدگي مي كردم، و يك سر بايد به اين كار مي رسيدم. ديدم هيچ جايي ندارم جز يك زير زمين. يك بيلچه باغباني داشتم. يك مقداري لوله هاي آب را گذاشتم توي زير زمين و زمين را خيس كردم. با بيلچه زمين را كندم. خيلي سخت بود. تا زمين را كندم آن بچه ها هم در بالا جيغ و داد مي كردند. بالاخره قبر را كندم. آن برادر را آن جا دفن كردم. چيزي به جز يك چادر سفيد نداشتم. يك انگشتر عقيق دستم بود. با سنگ انگشتر را شكاندم. عقيق را زير لبش گذاشتم. براي اين كه بعد از انقلاب با كمك اين عقيق سازمان پيدايش بكند. خدا مي داند و شهيدان مجاهدين مي دانند من چي كشيدم. ماشاالله چه قدي داشت. اول سرش را گرفتم. پايش را گرفتم. چادر را پيچيدم به جسد خونينش. البته شهيد چيزي نمي خواست. ولي من هم توانش را نداشتم. بعد از دفن فكر كردم چكارش بكنم؟ يك زيلويي بود آوردم رويش گذاشتم. بعد يك كمد آهني بود آن را هم گذاشتم رويش. ديگر جاني براي من نمانده بود. خيلي برايم سخت بود. ياد همه شهدا مي افتادم و خودم را تطبيق مي دادم. در لحظه اي كه جسد را در خاك مي گذاشتم همه اش ياد بچه هاي خودم بودم. مي دانستم بچه هايم به اين سرنوشت دچار مي شوند. همه اش در مغزم اين 4تا پسرم بود كه الان رفتند ؟ هستند؟ چه شدند

نجم الدين و كمال الدين و شمس الدين هم بعد از علا، فعال شدند.

نجم الدين زمان شاه، دانشجوي حقوق بود. در سال57 رفت قم ميان طلبه ها براي تبليغ ميان آنها. همان زمان يك سخنراني دو آتشه در لنگرود داشت. بعد دستگيرش كردند و دادگاهش توي لاهيجان بود. مردم جمع شدند. من هم رفتم. گفته بودند بايد وثيقه بگذاريم تا آزاد بشود. و تا آخر سال57 توي زندان بود. وقتي هم آخوندها دستگيرش كردند زير شكنجه به شهادت رسيد.

كمال الدين هم خيلي فعال بود. 25سال داشت. در دانشگاه تبريز دانشجوي رشته ادبيات بود. هركدامشان قبول شدند در دانشگاه نمي ماندند كمال الدين به شهرهاي مختلف مي رفت. اصلا از او خبر نداشتم. ولي شنيدم او را بردند توي دادگاه، به او گفتند كمال كوتاه بيا تا آزادت كنيم. گفت نه! هرگز! ما انقلاب كرديم، شما دزد انقلاب هستيد. بعد به بازجويش گفته بود هفت تيرت را بده تا بزنم به مغز خميني. همين جواب كفايتش بود. خيلي شجاع بود. معروف بود. مردم هم خيلي دوستش داشتند. در 21آبان به شهادت رسيد

شمس الدين 12رياضي بود. 17 سالش بود. يك ميليشياي آتشين بود. آخر فاز سياسي خانه تيمي داشتند. مي آمد خانه. هندوانه قاچ قاچ مي كرد مي گذاشت توي كيسه نايلون از پشت بامهاي همسايه ها مي رفت خودش را به بچه ها مي رساند. از آن طرف مي آمد پرده نويسي مي كرد ديوار ها را مي نوشت. از اين كارها مي كرد. در فاز نظامي من از دستگيري اش خبر نداشتم. جاي ديگري بودم كه او دستگير شد و خبر نداشتم.

شمس و كمال وقتي شهيد شدند من از طريق سازمان خبردار شدم.

علا با عصمت شريعتي ازدواج كرد. 6ماه بيشتر با هم نماندند. آن 6ماه هم با هم نبودند. يك طرف او بود، يك طرف ديگر عصمت. بعد علا دوم دي شهيد شد، و 8اسفند عصمت شهيد شد. عصمت در تهران دستگير شده و در اوين بود. من يك خانه اي بودم. عصمت يك خانه ديگر. بچه ها عصمت را آوردند او را براي آخرين بار ديدم. بعد از دستگيري عصمت را خيلي شكنجه كردند. عسگراولادي رفته بود به استاد محمدتقي شريعتي گفته بود: من مي خواستم نوه ات را آزاد كنم ولي نوه ات خيلي هتاك بود. هيچ كي جرات نداشت جلويش برود. هرچه خواستيم تبرئه اش بكنيم نشد. عسگراولادي به استاد شريعتي گفته بود در 19بهمن وقتي جسد موسي و اشرف را آوردند نشان زندانيها دادند، عصمت تا وارد شده و جسدها را ديد سلام نظامي داد. همين كه آمدند او را بگيرند عصمت پريد به سمت آخوند گيلاني. زد و خورد شد و پاسداران او را گرفتند بردند بعد زير شكنجه از بين رفت.

منوچهر بزرگ بشر يكي ديگر از شهيدان خاندان ماست. پسر خواهرم است. دانشجو بود ، در تهران در خانه هاي تيمي دستگير شد. هفت سال در زندان خميني بود. در قزلحصار و اوين و گوهردشت بود. بعد از فروغ جاويدان، در جريان قتل عام زندانيان سياسي شهيدش كردند. اين پسر تمام شكنجه ها را اين پسر تحمل كرد. يك بار لاجوردي لعنتي از خانواده اش خواسته بود كه به او بگويند توبه كند. يكي از اعضاي خانواده اش رفته بود زندان گفته بود منوچهر بس است ديگر و او هم جواب داده بود: برو از خاله ام كه الان در پاريس است خجالت بكش. بعد گفته بود ديگر هم ملاقات من نيا! او همه مواضع سازمان را تاييد كرده بود. براي همين هم در اولين دسته اعداميها قرار گرفت. اين منوچهر براي من خيلي عزيز است. عكسهايش را پيش عكس پسرهايم گذاشته ام. خيلي برايم عزيز است. هفت سال زندان و شكنجه را تحمل كرد

من مشهد بودم. از مشهد آمدم تهران تا اين كه سال 63 آمدم تركيه و از آن جا به اينجا. الان هم با سازمان مي گذرانم. با بچه ها مي گذرانم. خيلي هم خوبم. هميشه از خدا مي خواهم بيشتر من را نيرو بدهد، فعاليت من را بيشتر بكند كه بتوانم راهم را ادامه دهم. من در همه تظاهرات ها شركت مي كنم. در در كنفرانسها شركت مي كنم. مثلا اين عكس مال رم است. در رم رفته بوديم جلو سازمان ملل نشسته بوديم. اين عكسها هم در كپنهاك گرفته شده. در آنجا يك خبرنگاري آمد گفت من يك سوال دارم گفت از ته دلت حرف بزن. وقتي 4بچه ات شهيد از مسعود و مريم بيزار نشدي؟ گفتم نه بيشتر از همه چيز به اينها علاقه دارم بچه هاي من آنها را دوست داشتند. مسعود و مريم هيچ كس را به زور نمي كشند بياورند. همه به دلخواه خودشان مي آيند، من مادر را مي بيني؟ به دلخواه خودم به مسعود علاقه دارم...