۱۰/۰۷/۱۳۸۹

شيردلان در سفر عشق


اين مقاله را مدتها پيش نوشتم. تصميم داشتم تكميلش كنم. با نمونه هاي ديگر و مشابه. تا الان كه نشده است. اما علي آقا تمامش كرد. و به راستي كه چه نيكو!

زهرا رمضان زاده زنداني 17ساله اي بود از قوچان كه در جريان قتل عام سال 67 سر به دار شد. نقل شده كه بر ديوار سلولش نوشته بود: «گر دل شير نداري سفر عشق مكن»
شيردلي نسلي كه در برابر خميني ايستاد و در هزار توفان مسموم و سهمگين سر خم نكرد قبل از هرچيز سفري است از كينه به عشق. و از دوزخ سالوس به بهشت يگانگي و خلوص. همان سفري كه حافظ از "پريشاني شبهاي دراز و غم دل" آغاز مي كند و بعد از عبور از "روز هجران و شب فرقت يار" "عاقبت در قدم باد بهار" آخر خواهد شد.
و من وقتي از علي آقاي صارمي خواندم كه از گوشة زندان گوهردشت با تأسي از حافظ برايمان نوشته است: "صبح اميد كه شد معتكف پردة غيب..." بيدرنگ با او همصدا شدم كه: " گو برون آي كه كار شبِ تار آخر شد".
و راستي كه چه حكايتي است اين سفر! نامه اش آدم را به بيش از 30سال پيش پرتاب مي كند. به اولين روز حاكميت پير سالوس و ريا كه لباس قداست به تن كرد و با فريبكاري و تزوير "درج محبت" يك خلق را ربود و بر باد داد. و راستي خلقي كه به عواطفش خيانت شده باشد چه مي تواند بكند جز آن كه به مراتب و اضعاف "بپردازد و بپردازد و بپردازد"
نامه علي آقا را خوانده ايد؟ آن را از گوهردشت نوشته است. آن هم در روزهاي بعد از عاشوراي امسال. توجه كنيم به زمان و مكان نوشتن نامه. علاوه بر زمان و مكان، فضاي سياسي روز را هم در نظر بگيريد.
نامه از گوهردشت آمده است. نويسنده مثلا اسير چنگ دشمن قهار است. ميزان سبعيت و توحش جلادان را هم حتما خوب مي شناسد. بار سومي است كه دستگير و زنداني شده و مجموعا 23سال از عمر 62 ساله اش را در زندان و در رويا رويي با جلادان دو نظام شاه و شيخ به سر برده. پسرش در مصاحبه با تلويزيون صداي آمريكا (14دي88) گفته: "پدرم مجموعاً بيست سال است(به غير از دو سال و نيم زندان اخير) كه توي زندان است و تحت وحشيانه ترين شكنجه ها قرار گرفته. در اثر همين شكنجه ها يك بار دچار ديسك كمر شد كه ديگر حتي توان راه رفتن هم نداشت. يك بار ديگر سكته كرد كه نصف بدنش فلج شد..." يعني اصلا توهمي نسبت به وحوشي از قبيل بازجو و اطلاعاتي و پاسدار و آخوند جماعت ندارد. در زماني هم نامه را نوشته كه جانوراني همچون آخوند علم الهدي و حائري شيرازي افسار گسيخته به صحنه آمده اند. كف بر دهان مي آورند و عربده مي كشند و حكم به محارب بودن نه تنها مجاهدين كه كليه كساني مي دهند كه در خيابانها دستگير شده اند.
براي اين كه همسفر خوب يا نسبتا خوبي با "علي آقا" باشيم بد نيست به چند عربده جويي اشاره كنيم:
آخوند جنتي، سنگدلي است به راستي درنده. اخيرا يكي از دوستان سابقش رو كرد كه در سال61 از شادي شهادت پسر مجاهدش، حسين، به دست پاسداران 40روز روزه گرفته است. حديث مفصل را، به خوبي، از همين مجمل مي شود خواند. او در نماز جمعه تهران عمامه به زمين زده است كه: "اينها از مصاديق بارز مفسد في الارض اند ، ما اول انقلاب افرادي را که مفسد في الارض بودند در دستگاه و در رژيم گرفتند و در دادگاههاي انقلاب ما محاکمه کردند به عنوان مفسد في الارض مجازاتشان کردند اينها هم مصاديق بارز مفسد في الارض اند که ديگر از نظر فقهي کسي نمي تواند ترديد بکند"
آخوند حائري شيرازي از وحوش دقيانوسي رژيم است. سوار برگاري فقاهت كه دو اسب شقاوت و سفاهت او را پا به پا مي كشند. يك فقره از اين "همپايي" را بخوانيم. از اسب سفاهت شروع كنيم: "ولي فقيه نگاه نكنيد رو سرش عمامه هست، عمامه نرم هست، و مي توانيد به اين كله بزنيد… يقين بدانيد قوه قضائيه بزرگترين هاي اينها را هم ميگيره هيچ اتفاقي هم نمي افتد" همپاي اين سفاهت عريان، شقاوتي بي مرز مي تازد. مي خواهد براي حرفش مثالي بزند. از شدت غيظ همه چيز را قاطي مي كند. "موسي خياباني" را به جاي "سيد سعادتي" مي گيرد. يادش مي رود كه موسي خياباني اصلا دستگير نشد، و ياوه مي بافد كه: "موسي خياباني… دستگير شد تمام كوچه هاي شهرهاي دور و نزديك ما سياه شد از اين شعار ، موسي خياباني را آزاد كنيد…گروهكها اين قدر موقعيت داشتن كه يك نفر شون را نمي توانستيم كاري بكنيم، اينها در يك راهپيمايي برخورد كردند و مردم را كشتند، آقاي سيد حسين موسوي تبريزي دادستان بود، عصر اينها را دستگير كرد، شب كشته ها و اعدام شده هاي اينها رو 30 نفر رو پشت راديو گفت هيچ اتفاقي هم نيفتاد، بخاطر چي بخاطر كشتن، مردم هر چي از اينها كشته بدهند(منظورش بكشند است) به نفعشان هست نيروي انتظامي از اينها بكشند از نيروي انتظامي به نفع ما است وقتي كه دستگير كردن بد است و بازداشت كردن همه اينها بده مظلوم نكنيد…"
آخوندك ديگري كه فيلم ياوه هايش را روي اينترنت پخش كرده اند گفته خلق الله بدانيد : كسي كه ولايت فقيه را يك مقام تشريفاتي بداند حكمش محارب است و بايد گرفت اعدامش كرد و زنش هم به او حرام است....
محسني اژه اي جانوري است برآمده از فاضلاب تاريخي مدرسه حقاني. وقتي "رگ" فقاهتي اش گل مي كند از خوردن گوش همگنان خودشان در مجلس هم دريغ ندارد؛ سوابقش هم برخلاف برخي از دوستانش بسيار روشن و بي نياز از توضيح است. خيلي بي رودربايستي مي گويد: "دستگاه قضا با دستگير شدگان حوادث روز عاشورا بدون هيچگونه اغماضي … برخورد خواهد كرد. (خبرگزاري مهر 14مهر88)
سردار رادان هم كه كوتوله تازه به دوران رسيده اي است كودن تر از آن كه از حافظه اش كمك بگيرد و سرنوشت امثال تيمسار رحيمي ها و اويسي ها را به خاطر بياورد. با قلدري يك پهلوان پنبه خط و نشان مي كشد كه: "پس از اين برخورد نيروي انتظامي قهرآميز و بدون اغماض خواهد بود"
و تا بخواهيد از خيل گاو و گوساله هاي عمامه بر سر كه رطب و يابس به هم مي بافند و ياوه سرايي مي كنند.
حالا با چنين فضا و در چنين زمان و مكاني پيام نامه علي آقاي صارمي چيست؟
بر كسي پوشيده نيست كه جلادان خونريز قداره ها را از رو بسته اند و البته روشن تر از هميشه است كه چاره اي هم ندارند. دارند زمينه يك كشتار گسترده و يك قتل عام سياه را فراهم مي كنند. تا شايد مردم به پا خاسته را مرعوب و خانه نشين كنند.
حالا يك نفر بلند شده است از قعر سياه چال سندي بن شاهك زمانه مشعلي برافروخته است. پيامش را يكبار ديگر مرور كنيم
با نام خدا و از زبان حافظ شروع كرده است. به نام صبح اميد كه معتكف پرده غيب است. و بشارت پايان شب تار را داده است. به نظر من اگر «علي آقا» هيچ كلام ديگري نمي گفت كافي بود. رسالتش را به عنوان يك پيشتاز پاكباز، كه براي آزادي مردمش همه چيز خود را در طبق اخلاص قرار داده، انجام داده بود. "سخن در پرده مي گويم". دست و دل در نوشتن از اسيران بسيار لرزيده است. بيش از هر موردي اين سوال آدم را آزار مي دهد كه نكند چيزي نوشته شود تا دست جلادان بر رويشان بيشتر باز شود. در مورد علي هم همين دست بستگي بود. ولي الان ديگر نيست. به راستي كه علي با نوشتن همين دو سه كلمه اول نامه اش، و نه حتي بيشتر، كارش را انجام داد. فارغ از اين كه خامنه اي و دژخيمان اوين و وزارت اطلاعاتي ها با او چه بكنند و در روزهاي آينده چه اتفاقاتي بيفتد. بي جهت نيست كه سايت ايلاف در همان روزهاي اول انتشار اين پيام، علي را با نلسون ماندلا مقايسه كرد. به نظر مي رسد «علي آقا» بسيار دلاورانه براساس قانون اصلي حاكم بر مرحله فعلي كارش را كرده است. چيزي از پرده غيب برون آمده كه پيروزي دوران ما را تضمين مي كند. اين از غيب آمدة فرخنده "حداكثر تهاجم" نام دارد. اصلي كه قانون پيروزي دوران و وظيفه همه پيشتازاني است كه نان به نرخ روز خوري را بر خود نمي پسندند. همان طور كه علي نوشته است: «رژيم مي خواهد با دستگيري و حتي اعدام شماري از مردم بيگناه به ايجاد رعب و وحشت در دل مردم و جوانان مبادرت ورزد» و «چه بسا كه پروژه قتل عامي ديگر را كليك زده است»
در چنين شرايطي بايد از چوبه دار گريخت يا به استقبالش رفت؟ اگر آخوند باشيم يا ننگهايي از نوع "تئوريسين وزارت اطلاعات" را بر پيشاني مي داشتيم بسيار طبيعي بود كه با اندك توپ و تشري جا زنيم و نه يكبار كه هزار بار به غلط كردن بيفتيم. اين قبيل افراد در گذشته هاي نه چندان دور با شاه هم همين طور بودند. حتما كه يادشان هست؟ بيشترش را بگذاريم براي بعد. مثلا دادگاههاي خامنه اي را براي گردن كلفتهاي باند رقيب مگر نديديد؟ رو سياهي پذيرش اين ننگها شايسته خودشان و رهبر و امام سابق و لاحقشان. اما اگر «مجاهد» باشيم. و اگر آزادي و آزادگي را شرف انسان مي شناسيم بايد مثل علي بخروشيم كه : «در اين ايام حسيني مناسب مي بينم كه يك بار ديگر از زبان سرور آزادگان فرياد بر آرم كه: اگر آيين محمد و اكنون ميهن ما جز با ريختن خون من و امثال من به سامان نمي رسد پس اي طنابهاي دار مرا در بگيريد! خون من قطعا از خون نداها و ديگر جوانان كه روزانه بر سنگفرشهاي خيابان مي ريزد رنگين تر نيست و جز بر حقانيت، جسارت و افتخار ما نمي افزايد آن هم در ماه محرم و به دست شقي ترين آدمها». اگر با چنين جسارتي حرف بزنيم دژخيمان چه مي توانند بكنند؟ شكنجه بيشتر و حتي كشتن چنين دلاوري چه مساله اي از ولي سفيه و زهوار در رفته حل مي كند؟ او به اكسير جسارت دست يافته و فرياد مي زند :«حتي در چارچوب قضا و قانون همين رژيم هم مرتكب هيچ جرمي نشده ام مگر حضوري ساده براي اداي احترام و فاتحه يي براي زندانيان قتل عام شده در گورستان جمعي خاوران آن هم در دو سال و اندي قبل» پس به يقين با خود تعيين تكليف كرده است. روشن و ساده و قاطع: «چنين احكام و تهديدهايي كمترين خللي در آماده بودن من و هموطنانم براي تحقق ايراني آزاد به وجود نمي آورد.
و به عنوان پدري كه حدود 23 سال از عمر خود را براي ازادي در اين سرزمين و رژيم قبل و رژيم كنوني در زندان به سر برده است، به لاريجاني ها و ديگر جنايتكاران اعلام مي كنم كه:
گر بدين سان زيست بايد پاك ،
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه ،
يادگاري برتر از بي بقاي خاك»
اين گونه است كه اين صدا بلافاصله پژاوك مي يابد. ديوار ترس را فرو مي ريزد. زندانيان شيردل ديگر را به تكاپو مي اندازد. زندانيان سياسي بند 350 اوين در همبستگي با قيام اعلام مي كنند در هفتمين روز شهادت آنان روزه سياسي خواهند گرفت. در بيانيه آنها مي خوانيم: «روز يكشنبه مصادف با عاشوراي حسيني شنيديم و به وارونه ترين شکلي از سيماي ضرغامي ديديم خروش حسيني تان را در برابر مستبدين و سرکوبگران تا دندان مسلح. ما زندانيان سياسي بند ييي زندان اوين، در هفتمين روز شهادت شهداي قيام عاشوراي يي در اين تاريک ترين و مخوف ترين بند دژخيمان استبداد، روزه سياسي به جاي خواهيم آورد و در عزاي فرزندان ملت به سوگ خواهيم نشست». و چند روز بعد شير دلي ديگر به نام بهروز جاويد تهراني آواز علي صارمي را پژواك مي دهد تا همه جهانيان را متحير شرف و پايداري خود كند. او نوشته است: «اينجانب که خود يک زنداني سياسي در زندان گوهر دشت کرج مي باشم . ضمن اعلام اين که راه و طريق زندانيان همانند علي صارمي و تمام اسيران روز عاشورا راه و طريق بنده نيز مي باشد. از جلادان آخوندي مي خواهم که در مجازات اين برادران و خواهرانم شريک باشم .
چه افتخاري از اين بالاتر که در راه آزادي و وطن در کنار ياران کشته شوم. اگر خون، بهاي آزادي است من هم براي پرداختنش اعلام آمادگي مي کنم. ما اولين شهداي اين راه نيستيم و آخرين آن هم نخواهيم بود»
و چند روز بعد سيد ظهور نبوي چاشمي همبندي سابق او كه تازه دو ماه است از زندان آزاد شده با شنيدن حكم ناجوانمردانه اعدام "علي آقا" به فغان در مي آيد و مي نويسد: «علي آقاي عزيز، با سلام و ارادتي خالصانه، از حدود دو ماهي كه از آزادي من و دور شدن از شما مي گذرد كمتر لحظه اي بود كه به ياد شما نباشم. به خصوص بعد از اين حكم به ناحق صادر شده ياد و خاطر شما از ياد و خاطر من نمي رود. آشنايي و دوستي با شما از افتخارات زندگي من است. سعي مي كنم قدر اين دوستي را بدانم. از زبان حافظ شيراز مي گويم:
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاكم اوست
حرامم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم.
اميدورام كه به زودي زود سوار بر بال پرنده آزادي به آغوش خانواده و دوستانت برگردي. آن روز يقينا دور نيست. از همين جا از گوشه اطاقم در شهرستان سمنان دست ارادت و محبتم را به سوي تو در زندان رجايي شهر دراز مي كنم و در آرزوي ديدار مجدد تو خواهم بود.
ساعت 11 و 15 دقيقه شنبه شب 19 دي 1388
سيد ظهور نبوي چاشمي»
بعد هم دختر «علي آقا» نامه مي نويسد. هم جگر آدم كباب مي شود و هم مي خواهد از غرور سر به بام آسمان بسايد. پدرش را بالاتر از يك «نام» مي يابد و برايش مي نوسد:«در بردگي ظلم بودن و چون ماهي بر ساحل افتادن چه بسا خود طناب داري است بر گردن هر آن كه دارد به سختي زندگي مي كند و ما ، هزاران هزار آنان را درسالن انتظار زندانها هفته به هفته رودررو مي بينيم » و بعد هم «حكم اعدام» او را "حكم اعدام دادن به كلمه آزادي" مي خواند.
و من بي اختيار شروع مي كنم با «علي آقا» حرف زدن. با علي آقايي كه «اوج فرياد» است و «گرچه زجور زمان« «به زنجير» است اما «در نگـــه همگــــان همان شير است».
نامه علي آقا من را به اندكي بيش از 23سال پيش مي برد. درست به ساعت ده و ده دقيقه روز شنبه 4مهر1360. روزي كه مسعود شكيبانژاد قلم به دست گرفته بود و مي نوشت: «الان ساعت ده و ده‌دقيقه روز شنبه 4مهر ماه سال1360 است. من به‌خوبي مي‌دانم كه آخرين لحظات عمرم را دارم سپري مي‌كنم. زيرا فردا برنامة بسيار گسترده و بسيار مهمي داريم كه حالت نقطة عطف را در جنبش دارد و اين حالت پيش نمي‌آيد و قوام نمي‌يابد مگر با خون، و اين خون از بدنهاي ما بايد ريخته شود تا به‌خلق انگيزه حركت و ايثار بدهد و تا رهايي به جامعه باز آيد". اين برنامه مهم» و «نقطه عطف» چه بود؟ شايد بسياري به ياد نياورند و صرفشان هم نباشد كه به ياد بياورند. در همان روزها صدها مثل مسعود شكيبانژاد، با نوارهاي سرخي كه به پيشاني بسته بودند تا از پاسداران و نيروهاي دشمن متمايز باشند، به خيابانها آمدند و خبر از فرارسيدن مرگ شاه ولايت دادند. البته در آن روزها بسياري اين شعار را يك جنون تلقي كردند. به اعتباري درست مي گفتند. بعدها مسعود رجوي براي ما از «جنون» نسلي گفت كه عزم كرده است خميني را به عنوان اژدهاي هفت سر تاريخ ميهن و فرهنگ و «مهيب ترين نيروي ضدتاريخي» به زمين بزند. البته براي بسياري خنده دار بود. مقهور دژخيمان بودند و تعادل قوا و «عقل بازاري» هوش و حواسي برايشان نگذاشته بود. آنها را رها كنيم تا در دكه هاي حسابگري خود چرتكه هايشان را بيندازند و نرخ قدرت را بالا و پايين كنند. آنها را چه به مبارزه؟ آنها را چه به معناي عميق عشق؟ به معناي درست پيشتاز و به معناي شجاعتي كه عليه تعادل قوا بر مي شورد. آن موقع كه هيچ همين الان هم عده اي هستند كه از به ياد آوردن آن شورها و آن عشقهاي سركش انساني مو براندامشان راست مي شود و برخود مي لرزند. اما همان مسعود شكيبانژاد از زبان نسل خود نوشته بود: "... خميني بسيار حريص‌تر و خشن‌تر وارد ميدان شده. ميدان كار‌زاري كه نهايتاً سقوط حتمي و مرگ بسي خوارتر و زبون‌تر از شاه را برايش به‌ارمغان خواهد آورد. بلي خلق در مقابل اين‌همه جنايت و اين‌همه خونريزي هرگز ساكت نخواهد نشست . آري اينها همه براي آزادي است، آزادي، آزادي، اين خون رگهاي هستي، اين آواي خونين هميشة تاريخ و چه‌باك، چه‌باك. به‌خدا اگر صد جان مي‌داشتم راضي بودم كه هركدام را زير شديدترين شكنجه‌ها و زنده پوست‌كنده‌شدنها بدهم، براي خدا، براي رهايي خلق، ... تنها آدمهاي بزدل و بي‌شرف مي‌توانند ساكت بنشينند». راستي شما ياد نامه اشرف زنان مجاهد نمي افتيد كه وقتي اين همه پاكبازي را ديد براي مسعود چه نوشت؟ گوشه اي از آن را مرور كنيم:
«جهان خبردار نشد كه برملت ما در اين چند ماه چه گذشت. فكر نمي كنم در فرهنگ ملتها كلمه اي پيدا بشه كه بتونه آن چه را در اين جا مي گذره نشون بده..به خدا قسم مصيبت اين ملت از عاشورا كمتر نيست.. رذالت، دنائت، خيانت، شقاوت... در اوج خودشون باز كمتر از چيزي هستند كه اينجا جريان دارد» اشرف در پيامش به مناسبت اعدامهاي جمعي 31شهريور60 از زني حرف مي زند كه «جز با زبان قهر با خميني حرف نمي زند» چه مسعود شكيبانژاد و چه اشرف و چه حالا «علي آقا» با يك منطق حرف نمي زنند؟
سالهاي بي باوري گذشت. نه آسان، كه با هزار مرارت. با تحمل هزار و يك تهمت و افترا و به قيمت لحظه مره خون دادنها. سالهاي بعد ندايي كه خود چندي بعد به نسل رفتگان پيوست درباره عموي سربه دارش براي پدر نوشت: "باباجان سلام، حالت چطوره؟ الان نشسته بودم و داشتم كتاب "قتل‌عام زندانيان سياسي" را مي‌خواندم كه يك دفعه خيلي يادت افتادم و گفتم چند خط بنويسم. مطمئن هستم كه اين كتاب را چندين بار خوانده‌اي، ولي خودم هر بار كه قسمتي از آن را مي‌خوانم ناخودآگاه ياد عمو مي‌افتم و تازه كمي احساس مي‌كنم كه شرايطي كه در آن بود را مي‌فهمم. خيلي ياد آن روزهايي مي‌افتم كه با ماماجان و باباجان مي‌رفتيم ملاقات، نمي‌دانم باورت بشود يا نه، ولي خيلي از صحنه‌هاي ملاقات را خوب يادم هست، بعضي وقتها خيلي بيشتر دلم مي‌خواهد در مورد عمو مي‌دانستم ولي حيف كه نيستي برايم تعريف كني. اگر يك بار وقت كردي زندگينامه‌اش را برايم كامل بنويس و بفرست خيلي دوست دارم بدانم»... و باز قافله خون با همراهاني خونين بال همچنان ادامه داد. با همان شعار. با همان آرمان و با همان آرزو. سالهاي بعدش حجت زماني، شيردلي كه شرح شجاعتش كتابها مي طلبد،به جلادش گفت: «وقتي شما برادران و خواهران ما را به صرف داشتن کتاب و فروختن روزنامه اعدام و تيرباران کرديد. هزاران هزار زن و جوان را که مبارزه سياسي مي کردن زير شکنجه کشتيد. تعدادي زيادي روزنامه نگار و نويسنده به صرف نوشتن مقاله و مطلبي با ضربات چاقو فجيعانه کشتيد. همين الان هم شما دانشجويان که مي نويسند و وبلاگ نويسي مي کنند را بر نمي تابيد. معلمان و کارگران را روزانه زندان مي کنيد. من هم در دفاع از آزادي و مردم مظلوم مسير اين روش عليرغم ميل باطني انتخاب کردم . شما با وحشيگريتان ما را مجبور کرديد» و بعد هم زير حكم اعدامش نوشت: «حكم را قبول ندارم» پيامي كوتاه و روشن و بدون نياز به تفسير. اين نسل از فاطمه مصاحبش تا مسعود شكيبانژادش و از اشرف و موسايش، تا ندا و حجتش و تا علي آقاي صارمي اش يك «نه» بزرگ تاريخي به تماميت خميني گفته است و خونين و خونچكان ايستاده است. همين و بس. نه بيشتر و نه كمتر. ديگران اگر حرف ديگري دارند بروند به هركه مي خواهند بگويند. حرف اول و آخر اين نسل "نه" به خميني و "آري" به آزادي بوده و هست و خواهد بود. روزهاي قبل پرچم بردوش كسان ديگر بود و الان بر دوش علي آقا است. مصداق كامل همان «من قضي نحبه و من يتنظر». اين است كه انقلاب ايران تعريف مي شود. انقلاب يك سفر است. سفري از دوزخ خميني به بهشت آزادي.

۹/۳۰/۱۳۸۹

خيابان با آسمان و اندوههايش


دهگانة سيزدهم
خيابان با آسمان و اندوههايش
(1)
آسماني داري با صد ستارة نقره كوب دور
و «ماه»ي
كه مي‌گذرد پر ناز
از لاي شاخه‌هاي بي برگ درختان
رو به سوي خورشيدهاي گمشده.
(2)
بي هيچ شكني مي‌گذرد اين رود
با هزار حرف ناگفتة در خود.
مثل من، با بغضهايم
و اين خيابان، با خاطراتش
كه بي گله مي‌گذريم از كنار ساعتهاي روز.

(3)
رو به سوي خيابان،
وعدگاه ما ايوان آسمان باشد،
از پنجره‌اي كه
باز مي‌شود رو به ستاره‌هاي غريب
در بازارهاي كساد آرزو.
(4)
پياده روها با رودهايي از جمعيت روان.
من متحير ستاره و صحرايم
در وقت هلاك سكوت.
هيچكس نمي‌تواند بگويد
ستارة آب را زمزمه كرده است
وقتي در صحراي سكوت
هلاك تشنه‌اي را رقم مي‌زنند.
(5)
خياباني هستيم.
در ابتدا بي نام و فشرده چون بذر؛
و در پايان، فواره‌اي،
شكفته بر شاخة عصب رود
در مصب سرخ دريا.
(6)
خيابانها رود نيستند
تا به يكديگر بريزند.
موج اند،
زاده شده از يكديگر،
و در دريا
به دريا مي‌رسند.
يعني دريا مي‌شوند.
(7)
ماهي لغزنده
در مصب پر تلاطم رود.
دريا چه كودكان صبوري دارد
و خيابان چه بي صبر است
آنگاه كه در تلاطمهايش
نهنگها گم مي‌شوند.
(8)
در سكوت نمي‌ماني،
همچنان كه در شب.
بامداد،
تنديسي هستي از بلور شفاف
كه نور را مي‌شكند
و كوچه‌ها را پر از هوس مي‌كند.
(9)
لرزيده‌ام بر خود!
در شبهاي تو.
و از ترديد گريخته‌ام.
شايد كه بايد باور كنم
سكوت پايان تو نيست.

(10)
خياباني كه در پايانش
ميداني نيست
و آسمان
در سقفش نمرده است؛
ما ساكنان شاد اين خيابانيم.

۹/۱۸/۱۳۸۹

روزهاي داغ در خيابانهاي داغتر



دهگانة دوازدهم


روزهاي داغ در خيابانهاي داغتر


(1)


زرهپوشها مي‌آيند،


و صف پاسداران، خيابان را مي‌آرايد.


ما با نفسي در كمين


ايستاده‌ايم.


دقيق در دقت دقيقة قيام.


شليك ها اين گونه معنا پيدا مي‌كنند.


(2)


مثل باران


كه پر مي كند رود را


قطره قطره جمع مي شويم در تو


و موجي مي سازيم


كه ديوار همة زندانها را برمي‌كند


(3)


دشمن اگر مي‌تواند، بياورد،


پنج لشگر،


در همين نقطه كه ما پنج نفر


به انتظار ايستاده‌ايم.


(4)


از خيابان به خيابان بايد رفت.


نه چون يكي كشتي خرد شكسته


در جستجوي ساحلي بي صخره.


يا كه حتي


با چشمي از عقاب و دلي از شير.


كه چون چريكي هوشيار.


(5)


مي‌گذريم از خيابان جمهوري


با لعنتي به شاه


و خشمي به شلاق ساواكي ها.


و مي‌رسيم به خياباني كه نامش را دزديدند


و اكنون بسياري نمي‌دانند


نام اصلي‌اش مصدق بود.


(6)


پشيماني از آن مردي مفلوك


كه رگبار يك سوية آنان را نمي‌بيند


و شليك ما را


خشونتي قابل پيگرد مي‌خواند.


(7)


بگذار سكوت كنند


بگذار خنده‌هايشان را پنهان كنند


ما همچنان مي‌گوييم


كسي كه نمي‌خواهد بميرد


بايد بميرد.


(8)


حجره نشينان، آزادي را چه ديده‌اند؟


ما،


خياباني،


كه به خياباني ديگر راه مي‌برد


و حلقة آتش را


براي هيچ كس مرز سرخ نمي‌داند.


(9)


جويها پر از خون شد.


قهوه خانه‌ها را برچيدند.


صندليها جمع شده‌اند.


شادا كه در اين معركه


ديگر نمي‌شود بين دو صندلي نشست.


(10)


خبرچينان بدانند!


قرار هميشة ما همين جاست!


همين ساعت، با بغض، با خشم،


با بوسه بر اين جسد كه دستهايمان را خونين كرده است.


مثل ديروز،


و تا روزي كه بر جسد خبرچينان برقصيم.

۹/۱۲/۱۳۸۹

درختهاي خيابان و دلتنگيهاي من



دهگانة يازدهم از كتاب محاكات خياباني


دوصدگانه اي در كشف و ستايش خيابان


(1)


از خياباني آمده بوديم
ژوليده و داغ و غبارآلوده.
دلتنگ لحظه‌اي
كه باز هم گلويي نترسد
و به جاي پا، حنجره‌اي بلرزد.


(2)


تاريك مي‌شوم


با تو


و شب مي‌وزد در رگهايم.


چراغهايت را در من روشن كن!


و شاخه‌هاي مرا بلرزان!


(3)


كهولت مرا ناديده بگير!


جواني در فرداي تو است.


مرا از اين شب اندوهبار،


به سايه‌هاي خنك ات


در صبح پرگوي گنجشكان ببر!


(4)



خيابان!


گوشه‌اي مي‌خواهم براي اين كه بگريم


دلتنگيهاي من بزرگتر است


يا تو كه هزار آسمان سربي را برسر داري؟


(5)


در تنهايي خود نجابت را تجربه مي‌كني


و من دلتنگي را.


فردا چه خواهد شد؟


با اين همه اندوه، با اين همه سكوت.


(6)


تنهايي‌هايم همه از آن تو!


در تو مي‌دوم.


فرياد مي‌زنم؛


آواز مي‌خوانم...


و آزادم.


با همة تنهايي‌ها؛


و شاديهاي ناگفته‌ام.


(7)


دريچه‌هاي تو بسته‌اند


برروي من كه مثل كوچه‌اي بن بست


از خود دل كنده‌ام.


همه يأس من از اين است


تو وقتي بي دريچه‌اي


من كجا بايد بگريم؟


(8)


خسته در فاصلة دو لحظه


مثل مني.


تنها،


با جويي بي‌نغمه.


هرگاه كه همزباني يافتي


مرا به آن خيابان صدا كن!


(9)


پر از پچپچه‌اي


و من دلتنگم


در اين ميان تكليف دختران گلفروش


چه مي‌شود؟


(10)


فرتوت مي‌شوم


روزي كه از پنجره نگاهت مي‌كنم


و پياده روهايت را خالي مي‌بينم.