۱۲/۰۳/۱۳۸۹

سنگها و سنگواره‌هاي خياباني



دهگانة نوزدهم


سنگها و سنگواره‌هاي خياباني


(1)


سنگها، دستها،

و شالي سياه كه برچهره بسته‌ايم،

اينها ترانه‌هاي ما هستند.

سنگي در مشت،

سنگي در هوا،

سنگباراني عليه سنگسار.


(2)

ترانه‌هاي خود را مي‌خوانيم

شادتر از سنگهاي در پرواز

و بي واهمه از گلوله‌هايي كه مي‌بارند بر ما.

خاطرة روزها نوشته مي‌شود

در سنگها و دستها؛

و گلوله‌هايي كه شليك خواهيم كرد.


(3)

سنگ و رگبار به هم آميخت.

و در يك لحظة ناب،

از ميان دود،

از ميان خاك،

از ميان آه،

بهت ما به يقين تبديل شد:

زنده بوديم.


(4)

در اين خيابان پلنگ دويده.

مردي به سايه‌هاي توهم شليك كرده

و زني با فريادي بلندتر از ديوار سنگي

خود را به آتش كشيده است.

در اين خيابان است كه من غزلي نوشته‌ام...


(5)

هرسنگ گنجشكي است

فشرده در مشتي خشمگين.

قلب هراسان سنگ را

در پرواز بايد آرام كرد.


(6)

تو در ارتفاع، جاري خواهي شد

هنگام كه نام دروغين ات را

نبشته بر سنگي به زير كشيم،

و نام زني افتاده برسنگفرش را

بر ديوارة بلند آسمان حك كنيم.


(7)

به خبر رساني قطره‌اي روزنامه‌ها

يا دروغهاي تلويزيونها و راديوها نيازي نيست.

خبرها در تو دهان به دهان مي‌چرخد

و سانسور، ديوار پوكي است

كه مهيب فرو مي‌ريزد.


(8)

نه آن كه بي حرف باشم.

مثل تو كه ساكتي،

و دوست نداري ياوة تلويزيونها را

من نيز نمي‌خواهم آلوده كنم

ترانه‌هايت را.


(9)

وقتي خيابان سينه باز مي‌كند

دريا مي‌خندد.

و جنگل،

پرستاره مي‌شود.

من آن زخمم

بر سينة عقاب سپيد قله

نشسته بر گوري بي سنگ.


(10)

وقتي اولين سنگ را زديم

تنها پنج نفر بوديم.

آنها با ماشينها و كلتها و باتونهايشان پنج لشگر بودند.

در پايان خيابان،

ما پنج فوج پرنده بوديم

آنان با پنجه‌هاي خونين

پنج گلة فراري.


۱۱/۲۷/۱۳۸۹

سياست، شاعر، خيابان



دهگانة هجدهم


سياست، شاعر، خيابان


(1)


سياست، ديوانگي شاعر


در خيابان است.


بر او ببخشاييد


اگر كه تعريف شده است


در عشقها و ديوانگي هايش.


(2)


سياست ديوانگي شاعر است.


و شعر


فرياد صداقت او در خيابان؛


وقتي كه ديوانگي را ترجيح مي‌دهد


بر بلاهت ناب كور بودن


در تشخيص قرباني و جلاد.


(3)


ساده ترين كار مرور پياده روهاي تو است،


لخت و كرخت و خلوت،


بي آن كه حس كني


مرور حادثه را.


تو با شاعر همنفسي


كه نمي‌سنجد همة نفسها را


در ترازوي دقيق دروغ هاي سياست.



(4)


زياده گويي خطيبان را ببخش


و خود زياده مگو!


اين را شبانه به من گفتي


و من


در عبور شتابناك گشتها


دانستم كه شعري بايد نوشت.


(5)


شاعر به پرنده گفت


من بايد غايب باشم


در ميان كوچه‌هاي تو.


مثل عشقي كه مخفي است


و كمانه مي‌كند در لحظه‌هاي باراني.


(6)


شاعران دروغگو در تو


رسوا مي‌شوند.


و هيچ سگي به شعرهايشان ليسه نمي‌زند


كه مثل كنسروي بد بو


در زباله داني‌هايت ريخته شده.


(7)


از شاعران بزرگ آموخته‌اي


تا بيارايي كلامت را


با بيدبناني از شيدايي


و ميهمان كني در پيروزي خود


شاعران آزادي را.


(8)


آه از وقتي كه پر از پوشالي!


مثل حافظة پر از زبالة شاعري


كه دلش براي گربه‌ها مي‌سوزد


و طناب دار آويزان بر جراثقالها را نمي‌بيند.


(9)


آخوندها چه مي‌فهمند؟


بغض تو از سكوت شعر ماست


و سكوت ما


چنان بغض آلود است


كه فقط داغداران تو مي‌دانند.


(10)


جان پناهي مجوي!


در ميدان از همه سو شليك مي‌شود.


و مثل شاعري باش


كه در رگبار حادثه و كلمه


آتش در كف مي‌گيرد


و به سياست مي‌آويزد.


۱۱/۲۳/۱۳۸۹

در خياباني لبالب از سياست



دهگانة هفدهم


در خياباني

لبالب از سياست


(1)

در خياباني لبالب از سياست

زائري پر از پچپچه مي‌گريست

و نمي‌خواست فراموش كند.

باراني از يادها باريد

و من استجابت دعا را تجربه كردم.


(2)

سياست،

مي‌بلعد شعر را

مثل تو كه جمعيت را.

اما در آن سوي شما

هميشه شاعري تنها نشسته است


(3)

سياست

همان ميدان تو ست

كه نمي‌شود دورش زد.

من اما هميشه با زرهپوش شعر

از آن گذشته‌ام.


(4)

كنار جوي مي‌نشينيم.

دستمالها را خيس مي‌كنيم.

آبي به گونه‌ها ـ كه مي‌سوزندـ مي‌زنيم.

نفس تازه مي‌كنيم.

بلند مي‌شويم؛

تا بسازيم دوباره سياست جهان را.

(5)

نگاه تو جمهوري آبي هاست

و من كوچكترم از لحظه‌هاي عشق.

چگونه مي‌شود سياست را

مثل برگهاي پائيزي لگد كرد؟

و زنده شد

ميان بگو مگوهاي خيابان.

(6)

در روزي كه پيروزي نام دارد

هر گوشه‌ات دادگاهي است

تا به جاي تن فروشانِ در تو

سياستمداران را محاكمه كنند.

(7)

واي اگر كه دروغ با تو بخوابد!

نطفه‌اش در سالهاي بعد

جباري خونريز است

با عمامه‌اي سفيد يا سياه،

قداره‌اي در كف،

و ويروسي از تزوير در خون.

(8)

وقتي آخوندي را

آويخته بر درختهايت تصور كردم؛

فهميدم

دروغ نمي‌تواند با شعر بخوابد.

(9)

بويي كه ما را آلوده است
بوي دهان مرداري است وراج
كه عمامه از سر برداشته
و در اين خيابان با تو سخن گفته است.

(10)

بسوز، و نساز!
با اين ساز كه جهاني را مي‌سازد
پر وسوسه و بي حادثه.
بكوب!
بر طبلي كه نظم رقم خوردة درختان را
در سربازخانه‌ها به تمسخر مي‌گيرد.



۱۱/۱۷/۱۳۸۹

نفرتي‌ها از خيابان



دهگانة شانزدهم


نفرتي‌ها از خيابان


(1)

از تو بيزارم!

جاسوسان در تو خانه كرده‌اند

و تو ويران نمي‌شوي برسرشان

هر روز،

هزار بار!


(2)

سراسر نفرتم از تو

وقتي كه پر مي‌بينم

تو را از مارها

و پاسداران و جاسوسان.


(3)

بيهودگي من از توست

از چه رو ساكتي؟

وقتي كه مرا ساكت مي‌بيني؟


(4)

قفسي هستي بدون ميله

با سقفي از ابر.

با اين همه دوست نمي‌دارمت

وقتي كه برادرم

زنداني است.


(5)

نمي خواهم آزارت دهم

اما نمي خواهمت ، نمي خواهمت.

با همة گلها و درختها

و حتي آدمهايت؛

وقتي كه پذيرفته اي در خود

زنداني ناشناخته را.


(6)

پر از رطيل و عقرب و پاسدار

و مارهاي معمم؛

اينجا كجاست كه آدمي مي ميرد از نفرت

در آرزوي يك نفس هواي خياباني؟


(7)

ننگ ماست!

راه رفتن از اين سو به آن سويت،

و حضور پر تاول زخم را

در سينه‌ات نديدن.

با اين همه بيزارم از تو

وقتي كه شتك خون جوان برادرم را

بر ديوارهايت مي پذيري.


(8)

چگونه دوست بدارم؟
مدالي بر سينه من نيست.
هرچه مي‌بيني زخم است.
همچنان كه چراغهاي ساكت تو
آذين شب هرزة سرد نبوده‌اند

و افروخته‌اند لاله‌هاي سرخ
را
بر سينة دلاور آسمان.


(9)

اي كاش مي توانستم شليك كنم
ـ نه يكبار كه هزار هزار بار ـ
بر شقيقة سنگي مردي
كه در هرچشمخانه اش افعي گرسنه اي خوابيده
و هر تار ريشش
طناب داري است براي برادرم.


(10)

زشت تريني

با چنگالي آلوده و دو نيش خونين

و پوزه اي چون پوز آخوندها.

و دوست ندارم تو را

وقتي كه راه مي شوي براي عبور پاسداران؛

يا مي پذيري كه خائني

در كوچه هايت خانه كند.