۲/۱۰/۱۳۹۰

نامه به رضا هفت برادران


نامه به رضا هفت برادران
(به ياد صبا كه تا به آخر ايستاد و ماندگار شد)





رضا جان سلام
از دور مي بوسمت. بوسه اي به صورت نجيب ات در زير تابوت صبا، به لبهايي كه داغدار و ملتهب بودند و آن حرفها را به صبا گفتند. بوسه اي بر دستت كه آن كلمات را در نامه ات نوشتي.
امروز نامه ات را خواندم. چند روز پيش هم با آن يكي دختر اشرفي ات، سارا، رفته بودي بالاي سر جسد صبا و با او حرف مي زدي. آن را هم ديدم. چند روز قبل ترش هم وقتي جسد صبا را آوردند، تو را زير تابوت صبا ديده بودم. تركيب تكان دهنده اي بودي از اندوه و صلابت. «آن مرد بغض كرده كه نمي گريد» تو بودي. و من با تمام وجود مي فهميدم چرا گريه نمي كني. چون خودم هم گريه نمي كردم. بغض كرده بودم، اشكهايم جاري بود، ولي گريه نمي كردم. محمود درويش در سال2006، بعد از قتل عام قانا، در جنوب لبنان، وقتي اجساد تكه تكه شده كودكان فلسطيني را ديد نوشت: «دير زمانی ست که ديگر نمی گريم، از آن زمان که فهميدم اشکم آنانی را شاد می کند که مرده ام را دوست می دارند» و به «صبا»هايشان نگاه كرد و سؤال كرد: «چند مسيح کوچک را می توان در يک شمايل گنجاند؟» گاه فكر مي كنم كه جهان كوچكتر از اندوه ماست. محمود درويش بي خودي ننوشت: « آن کس که امروز شعری بسرايد و يا تابلو نقاشی کند و يا رمانی را بخواند و يا به موسيقی گوش فرادهد.... بزهکار است». و به راستي كيست كه بعد از خون صبا و حنيف و فائزه و آسيه و زهير احساس بزهكاري نكند؟
راستش من هم اولش خيلي گريه كردم. چون احساس بزهكاري مي كردم. بيش از هزار بار از خودم پرسيدم در اين معركة خونين چرا اينجايم؟ يك بدشانسي، يا كه جبري جهنمي است؟ و يا محكوميتي غير قابل تغيير؟ دست و دلم هم براي نوشتن نه تنها شعر، كه هيچ كاري نمي رفت. همه اش از خودم مي پرسيدم : «چند مسيح كوچك؟» «چند؟ چند؟ چند؟» و به قول شاملو در چهار راه فصول، اين دفتر تا چند، ورق خواهد خورد؟ ظاهر قضايا نشان از اين دارد كه كاري نمي شود كرد. در روزگاري كه به قول حافظ از كان مروت لعلي برنمي آيد و «كسي به ميدان در نمي آيد» بايد هرصبح كه چشم باز مي كنيم، ببينيم ««خون چكيد از شاخ گل»
اما از طرف ديگر، اين روزها تصاوير و مصاحبه هاي هركدامتان را كه در تلويزيون مي بينم احساس مي كنم از آن سوي عاشورا با ما سخن مي گوييد. آخر مي داني در اين جا، برخي اين سوي عاشورا ايستاده اند و حرف مي زنند. در واقع دارند ور مي زنند. حمل بر ادبي نكن. بعد از خون صباها تعارف را بگذاريم به كنار. شمايان همه، زنده و شهيد، همان حرف آخر صبا را مي زنيد كه گفت تا به آخر ايستاده ايم. و يك عده عقده هاي عفوني و چركين شان را مي نويسند. و من كه از بد حادثه به دور از شما افتاده ام، در التهاب عاشوراي شما مي سوزم و در پايان يك جدال سخت با خودم، به اين نتيجه مي رسم كه هرچند جسمم از شما دور است بل روح و قلبم در آنجا است و براي شما مي تپد. باور كن چند بار وقتي ديدم كه سنگ و گلوله بر شما مي بارد بي اختيار دست بر پيشاني خودم بردم آحساس كردم گلوله اي قلبم را شكافت. و راستي به شكوه چنين احساسي هرگز فكر كرده اي؟...
بله رضا جان ما اين شكوه را ديده ايم و هيچ چيز و هيچ كس نمي تواند ما را از شما جدا كند. ولو آن كه هرروزمان يك 19فروردين بشود. شما با كاري كه كرديد هرلحظه ما را به آن لحظة فراموشي ناپذير تبديل كرديد كه صبا يكي از آموزگارانش شد. و ما كه نمي خواهيم مقهور شرايط باشيم مگر راه ديگري داريم؟ جز آن كه بر خلوص و شور انقلابي مان بيفزاييم؟ شايد كه با خون هايمان بانگي براين جماعت خواب زده بزنيم و راهي بگشاييم و از دل اين شب ديجور، نقبي به سوي نور بزنيم...
گفتم «جماعت خواب زده» ولي اين تعبير رسايي نيست. براي شناخت جماعتي كه با سكوتشان به جلاد فرصت بيشتري براي كشتار مي دهند، يا كه با نيشخند و طعنه شان دشنة ميرغضب را تيزتر مي كنند صفت «ديوزده» و «ديوشده» گوياتر است... چند روز پيش «حرف» يكي از همين حضرات «زده» و «شده»ها را مي خواندم. روي دست وزارت اطلاعات آخوندي بلند شده و افاضه فرموده بود كه مجاهدين يك سازمان تبهكار و مسئول كشته شدن 500هزار نفر هستند و بايد خودشان را منحل كنند. يادت باشد وزارت اطلاعات تا همين الان مي گويد 15هزار نفر را كشته ايم. اين جناب يك قلم 30بار روي دست آخوند مصلحي بلند شده است!
رضا جان!
به صبا گفتي مطمئني حرفهايت را مي شنود. و در نامه ات سوال كردي آيا كسي هست تا حرفهاي صبا را بشنود؟ متوجه تناقضش هستي؟ طنز تلخي است. صبا مثلا مرده است، ولي مي شنود. و جماعتي، لوده و هرزه، مثلا زنده اند و حرف او را نمي شنوند. داستان عجيبي است. سر در آوردن از اين معما علاوه بر شعور، اندكي هم وجدان مي طلبد. بعضيهاحداقلش را هم ندارند. اين است كه با پررويي تازه كلاس درس عاشورا هم براي امثال صبا مي گذارند. كه عاشورا اين طور بود و آن طور نبود! و آدم مي ماند كه به وقاحتشان تف كند يا به بلاهتشان بخندد.
رذالت اين «خفتة چند» «خواب در چشم ترم مي شكند».
يك حجاج بن يوسف تازه به دوران رسيده، به فرمان خليفة افليج تهران، سردار «ابن سعد» و سردار «ابن زياد»هايش را مي فرستد به سلاخي اشرفي ها . آنها هم با مشتي افسر سپاه بدر كه «حرمله» و «خولي» پيششان «آلبرت شوايتزر» هستند، مي آيند جنايتي را مرتكب مي شوند كه با هيچ يك از قتل عامهاي كمپهاي پناهندگان سياسي قابل مقايسه نيست. بعد حضرات عوض چشم باز كردن به جنايتي كه اتفاق افتاده فرياد برمي دارند اصلا چرا در اشرف ايستاده ايد؟ و در حق كساني هم كه با دست خالي آن حماسة شگفت را خلق كرده اند با لودگي مي نويسند: «جلوي گلوله رفتن براي ماندن در عراق، يا مرگ يا آزادي نيست». معناي سياسي حرف اين جماعت چيست؟ به غير از اين كه به اشرفيها پيام مي دهند كه ميدان را خالي كنند؟ و راستي مگر اينها حرفي به غير حرف «رائد ياسر» دارند كه در بحبوحة خونريزي صبا از تو مي خواست سنگرت را ترك كني و به آنها بپيوندي؟ و چرا از خود رژيم نگوييم كه بارها و بارها به زبان اشهدش «سياست» خودش را نابودي تشكيلات مجاهدين از طريق بستن اشرف اعلام كرده است. و هيهات!... شادا روح صبا كه روي همة وادادگان را كم كرد.
رضا جان در ابتدا از محمود درويش برايت نوشتم. هم او در شعر كوتاهي نوشته است:
شهيد به من مي آموزد
ـ هيچ گونه زيبايي
بيرون از آزادي ام وجود ندارد.
پس رضا جان از صبا بياموزيم. هرآن چه بيرون از آزادي است زشتي است و پلشتي. و هرچه در دايرة نبرد براي آن نيست، نيست باد!
و بارديگر به سلسله مراتب سفلگاني از خامنه اي تا مالكي و غيدان و رائد ياسر، از صدر تا ذيل، بيا، بيا بگوييم كه وعدگاه ما اشرف است و تهران. اليس الصبح بقريب؟
دست و صورت همگي تان را مي بوسم، كه تاريخ با رنج و مقاومت شما نوشته مي شود. سلام مرا به همة خواهران و برادران برسان و در روز خاكسپاري صبا به جاي عموي دور افتاده اش يك شاخه گل سرخ بر مزارش بگذار. و بر كاغذي از زبان من براي او و بقيه شهيدان بنويس:
همة برگها را ترانه خواهم كرد
همة آبها را ترانه خواهم كرد
نام شما را به همه آسمانها
و همة رودها و خيابانها خواهم برد
و عطر پنهان خونتان را
در همة خانه هاي پراكنده
منتشر خواهم كرد.

به اميد ديدار زود.
حميد ـ 9ارديبهشت90

۲/۰۴/۱۳۹۰

«فروغ اشرف» و برخي ملاحظات قابل درنگ



ماري كه به سوي آشيانة جوجكان خزيد
نمي دانست جوجههاي اين صبح
عقاباني هستند كه خانه در خورشيد دارند


«از شعر در صبح گرگ»



از19فروردين تا امروز همه اش با شهيدان و مجاهدان اشرف صحبت مي كنم... بگذريم كه چند بار بغض امانم نداده و اشكها گونه هايم را سوزانده است...

شب حادثه دلم آرام نداشت. دير وقت رفتم تا كه شايد بخوابم. براي بچه ها دو ركعت نماز خواندم و دراز كشيدم. خوابم نبرد و بعد هم كه برد از خواب پريدم. آخرين بارش ساعت 4صبح بود. در تختخواب دراز كشيدم و مثل روزهاي توي سلول به سقف خيره شدم. هر از گاهي باز هم نمي توانستم طاقت بياورم و هي ساعتم را نگاه مي كردم. آخرين بارش درست ساعت 4و 40دقيقه صبح بود. نمي دانم چرا در آن ساعت بند دلم پاره شد. روز بعد فهميدم. اين را كه چقدر تصادفي بود؛ نمي دانم. ولي درست در دقيقة حمله گرگهاي هار دوالپاي ولايت به اشرف، من چشمم به ساعتم بود.
بقيه روند قضايا را كه بهتر مي دانيد...

هر خبر كه مي آمد من هم صدبار بالا و پايين مي شدم. با اعلام نام هرشهيد تكه اي از جگرم كنده مي شد و به راستي نمي دانستم چكار كنم؟ با بسياري از آنان دوست بودم و از نزديك مي شناختمشان. با بهروز ثابت از همان روزهاي اولي كه در عمليات فروغ به ارتش آزاديبخش پيوست آشنا بودم. از كساني بود كه آدم نمي تواند از جادوي صميميتشان نجات پيدا كند. اين بود كه به رغم تغيير سازماندهي ها و كارها مثل سايه دنبالش مي كردم. و عجيب اين بود كه هربار كه مي ديدمش آدم تازه اي شده بود...

همين طور جعفر و مهدي برزگر. بعد از فروغ جاويدان با آنها در لشگر زنده ياد محمود مهدوي بودم. به معناي دقيق كلمه هردو نفرشان «گل»ي سر سبد بودند. از جوانان هم حنيف و زهير و...بقيه كه براي جلوگيري از پرگويي در مي گذرم. از همه جانگدازتر شهادت خواهرانمان و بعد مجروحان و...

+ + +



به راستي از ساعت 4و 40دقيقه بامداد روز شنبه 19فروردين90، تا ساعت 11صبح همان روز، يعني حدود 6ساعت، در اشرف چه گذشت؟در كارنامة فتوحات نظامي(!) ميرغضب ارسالمالكي، سردار علي غيدان را مي گويم، ثبت شد كه در 6ساعت تيراندازي به 3400زن و مرد بي سلاح 340نفر را مجروح كرد و 34نفر را كشت। متوسطش را بگيريم به معناي تكان دهنده اي مي رسيم. به طور متوسط و اندكي تقريب، هر دقيقه يك مجاهد به خاك افتاد و هر 6دقيقه يك مجاهد به شهادت رسيد. تصورش را بكنيد! صورت از هم پاشيده فائزه را ديديد؟ قامت از پا افتاده بهروز را ديديد؟ تن هاي پر از زخم مجروحان را ديديد؟ ديديد چگونه اول مجاهدي را با تير زدند و بعد با چماقهاي بلند و كلفتشان به جسم بي جانش مي كوبيدند؟ «هاموي» ها را ديديد؟ بلدوزرها را ديديد؟ نفربر ها را ديديد؟ آدمك از برف و ذغال، فاتح كدام سرزمين بود؟ تا كه مدالي ديگر از قساوت بر سينه خود بكوبد و قپه اي از سفاهت بر شانه هايش بياويزد؟ روزهاي قبلش كه با نفربرها آمده بودند، معلوم بود چه طرحي دارند। هرچند كه تكذيب كردند و گفتند يك جابه جايي ساده نيرو است. آن همه قشون و حشم و خدم را راه انداخته بودند تا مثلا خاك كشاورزي غصب شده اي را باز پس بگيرند؟يا ميخ «حاكميت ملي عراق» بكوبند؟ ميخ حاكميت ملي، آن هم توسط يك ارتش، در كجا كوبيده مي شود؟ و مگر اصلا مجاهدين، و نه رژيم آخوندي،حاكميت عراق را نقض كردهاند؟ از كولي بازيهاي تبليغاتي كه همراه با تحريفهاي وحشتناك واقعيت و دروغپردازيهاي نجومي است بگذريم. هدف، تسخير كامل اشرف و قتل عام تمام مجاهدان اشرفي بود. براي همين هم اين قدر تدارك ديدند و نفر و امكانات نظامي آوردند. خبرهاي بعدي هم اين نظر را تاييد كرد. حتما خبر دعواي سفير با دفتر فرمانده كل نيروهاي مسلح عراق را شنيده ايد. در خبر آمده بود: «سفير از توقف عمليات به شدت خشمگين شد چرا كه بين دو طرف توافق شده بود كه كشتار مجاهدين تا پايان ادامه داشته باشد» و «سفير ايران بنا برهماهنگي از قبل با مالكي خواستار ادامه كشتار بدون توقف در اردوگاه اشرف شد» و «سفير كلمات تندي برعليه دفتر فرمانده كل قوا به كار برد و سخنگوي دفتر نيز به تندي به او جواب داد، و سفير هم او را تهديد كرد كه كاري خواهد كرد كه پشيمان بشود» براساس سندي هم كه در كنفرانس پاريس (29فروردين90) توسط مقاومت ايران افشا شد معلوم شد كه يك طرح نظامي براي تسخير تمامي اشرف در كار بوده است. آن هم با هماهنگي كامل مالكي با دانايي فر، سفير رژيم در بغداد، و قاسم سليماني، فرمانده نيروي قدس.




هرچه بود و باشد، دو واقعيت را نمي توان انكار كرد. اول ميزان توحش و قساوت مهاجمان و دوم ميزان پايداري و پاكبازي اشرفي ها.
توحش حيرت انگيز مزدوران, حكايت از عزم جزم فرماندهان اصلي پس و پشت صحنه دارد. واقعيت اين است طرح بسيار وسيع و همه جانبه بود. از سه ماه پيش شروع به تدارك مقدماتش كرده و تمامي امكانات مادي و معنوي سپاه قدس را هم در خدمت گرفته بودند.

وقتي از طرح صحبت مي كنيم بسيار روشن است كه يك طرح نظامي نمي تواند بدون زمانبندي باشد. يعني قرار بوده كه عمليات در فلان ساعت شروع شده, طي فلان ساعت به هدفهاي تعيين شده اش برسد, و در فلان ساعت هم تمام شود. اما «ابن سعد» خليفة بغداد به رغم همة قساوتهايي كه نشان داد، در عمل نتوانست چنين طرحي را پياده كند. طرح با موانعي پيش بيني ناشده برخورد كرد. «مانع پيش بيني ناشده» هم هيچ چيز جز مقاومت اشرفيان نبود. اين همان چيزي است كه سردار غيدان و مالكي و پاسدار سليماني و بالاتر و پايين تر از آنها هم نمي توانند ببينند. و اين مقاومت همان چيزي است كه در عمل واقعيتش را توي چشمانشان فرو كرد. هم از اين رو هرقدر با شقاوت بيشتري مي زدند و مي كشتند مقاومت اشرفيها بيشتر مي شد. در يكي از فيلمها فرمانده در پشت سربازان ايستاده بود و با تعليمي خودش اشرفيها را به عنوان هدف نشان مي داد و آنها مي زدند. حتما كه به آن فرمانده هم از بالاتر فشار مي آوردند. و به بالاتر او هم از شخص علي غيدان و بعد هم از خود مالكي و پاسدار سليماني فشار مي آمد.

به عددي كه محصول كار فرمانده نيروي زميني مالكي است برگرديم. وقتي در عرض 6ساعت 340نفر را از پا مي اندازد. معنايش اين است كه مقاومت به قدري بالا است كه براي تسخير كامل اشرف حداقل بايد 60ساعت وقت به او مي دادند. يعني سردار غيدان چيزي نزديك به سه روز وقت، و حتما ده برابر امكانات و نفر، نياز داشت كه يك بند و يكريز بكشد و ويران كند و بسوزاند تا اشرف به صورت كامل تسخير شود. در حالي كه اگر فرض بگيريم نفر و امكاناتش را مي شد فراهم كرد ولي دادن اين ميزان وقت عملا مقدور نبود. نمايندگان مجلس رژيم دستشان توي كار نيست و از كنار گود به گماشته ولي فقيه تكيه زده براريكة بغداد انتقاد مي كنند. وقتي مي گويند تمام كردن كار اشرف سه روز وقت مي گرفت و مالكي كوتاه آمد تنها عددي را لو مي دهند كه در ميان خودشان بحثش شده. در حالي كه اگر نخواهيم «حق»ي از مالكي پايمال شود بايد منصفانه بپذيريم مالكي نمي توانست، و نه اين كه نمي خواست، سه روز كشتار بي وقفه كند. قرار بود در همين 6ساعت اول كار يكسره شود. اما نشد.

توجه داشته باشيم كه در قتل عام هايي، نظير تل زعتر و صبرا شتيلا، حداكثر وقتي كه قاتلان داشتند 48ساعت بود. در تل زعتر 52روز محاصره اردوگاه به درازا كشيده شد، اما به رغم همه توافقات پشت پرده برسر قتل عام ساكنان تل زعتر، نيروهاي مهاجم كتائب فقط 24ساعت توانستند به كشتار ادامه دهند و بعد مجبور به عقب نشيني شدند. در صبر و شتيلا هم ژنرال شارون به رغم همة كينه اي از فلسطيني ها داشت تنها 48ساعت فرصت داشت تا كار را يكسره كند. البته تعداد جمعيت و شرايط اشرف با تل زعتر ، كه 30هزار ساكن داشت، و صبرا و شتيلا، با جمعيتي نزديك به20هزار نفر، قابل مقايسه نيست. ولي از اين يادآوري مي توان نتيجه گرفت كه زمان بندي 6ساعته با آن تيراندازي مداوم هدفي جز قتل عام و تمام كردن كار اشرف نداشته است. براي يافتن پاسخ اين سؤال كه «چرا نشد؟» نبايد به هيچ چيز ديگر به جز مقاومت اشرفيها فكر كرد. اين مقاومت شگفت آنها بود كه ميز توطئه را به هم ريخت.

و به راستي صد آفرين به همت و رشادت و پاكبازي اشرفياني كه با دست خالي جلو پيشروي آنان را سد كردند و بالاخره بعد از 6ساعت توانستند آنها را متوقف كنند. اين مقاومت و تنها مقاومت پاكبازترين فرزندان تاريخ اين خاك بود كه باعث شد مالكي و پهلوان پنبة ابلهش متوقف و به واقع شرمنده بيت ولايت شدند.
معناي واقعي و مصداق تمام عيار «كس نخارد»كه اساس استراتژي مقاومت ايران است همين مقاومتي است كه اشرفيها كردند. واقعيت عريان فروغ اشرف همين است و بس. اين مجاهدين بودند كه با دست خالي در برابر شليك و تهاجم وحشيانه دشمن سوگند خورده شان ايستادند و حماسه اي خلق كردند كه در تاريخ مقاومتهاي معاصر نظير ندارد. و بالاترين تجربه براي ما و همة كساني كه آرمانشان آزادي است درك همين نكته است. بايد و بايد, تنها و تنها روي مقاومت خودمان حساب كنيم. در نبرد آزادي برنده واقعي كسي است كه از اين تجربه، كه با قيمتي بس گران به دست آمده است، پند بگيرد. اين كه ديگراني اصلا نبوده اند تا به كمكمان بيايند، اين كه كساني كه مسئوليت داشته اند, زير مسئوليت خود زده اند و بسياري چيزهاي ديگر واقعيت دارد. اما ما به عنوان يك مقاومت كداميك را بايد اصل بگيريم؟ آمريكايي ها صحنه را خالي كردند. بسيار زشت، غير انساني و ناجوانمردانه بود. اما فراموش نكنيم كه آنها همين هستند كه كردند. هركس در اين معركه بنا به ماهيت خود عمل مي كند. «عجيب» مواردي است كه خلافش را ملاحظه مي كنيم. اين كه كانديداي رياست جمهوري از حزب دموكرات يا چند رئيس ستاد و ژنرال ارتش آمريكا به حمايت از اشرفيان پرداخته اند «عجيب» است. اين شاهكار مقاومت سرا پا خونين ايران بوده كه با سرسختي تمام و به رغم مسدود بودن راهها و امكاناتش توانسته چنين حمايت هايي را جلب كند.

در همين رابطه خوب است به واكنشهايي كه از سوي افراد و گروههاي مختلف نسبت به كشتار پرقساوت اشرفيها و مقاومت تحسين برانگيز آنان توجه كنيم.

هرفرد يا نيرو، بنا بر ماهيت خود، موضعي گرفت. بسياري از هموطنان، چه در قالب فردي و چه گروهي، از روي دلسوزي و احساس مسئوليت به محكوميت جنايت رخ داده شده در اشرف پرداختند و با حمايت از اشرفيان نشان دادند دلي پاك و وجداني آگاه و مسئول نسبت به وطن خود دارند.

درست در مقابل اين عده از هموطنان، افراد يا گروههايي بودند كه با خبث نيت كامل, موضعي گرفتند كه ترجمه كلمه به كلمه خط وزارت اطلاعات رژيم بود. البته هيچ كس نمي توانست به صورت رسمي مانند صالحي ، وزير خارجه ، و يا برخي ديگر از سران رژيم از مالكي اظهار رضايت كند. اما كار حضرات تكرار همان مواضع رژيم با «ورسيون» خارج كشوري اش بود. مثلا بلندگوي سوخته و بدنام حامي آخوندها كه در حفظ نظام به درجة آيت اللهي رسيده، در بزنگاهي كه همة دنيا از كشتار يك عده بي دفاع و بي سلاح به فغان آمده ناگهان به يادش مي آيد كه «در كمپ اشرف ازدواج ممنوع است»! . اين بوقهاي كريه تبليغاتي استعماري وظيفه اي همچون بلندگوهاي كاشته شده در اطراف اشرف را دارند. برخي «پولي زاده» هاي لو رفته هم هستند كه برايشان فرق نمي كند چه اتفاق افتاده يا كه خواهد افتاد. الان هم نان خود را به تنور مي زنند و دنبال تضمين رسيدن پول «طيب و طاهر» خود از رژيم هستند. از ميان اين رده جانوران سياسي، چهرة خائنان در كسوت «چپ» بيشتر و بيشتر مشمئز كننده است. آنها در سالهاي قبل خواستار مسلح كردن پاسداران به سلاح سنگين بودند، پيروزي لاجوردي را در كشتن موسي و اشرف تبريك مي گفتند، به جاسوسي براي دستگاههاي اطلاعاتي رژيم و لو دادن اطلاعات و افراد ساير گروهها افتخار مي كردند. الان هم كماكان به وظيفه سابق خود عمل مي كنند. موضعگيريهاي آنها نيز پيش از اين كه سياسي باشد، بيشتر تن دادن به الزام داشتن روابط اقتصادي و تجاري با رژيم است كه بايد از سوي ما هم فهم شود!

طيف ديگري هم هستند كه هنوز اجساد كشته شدگانمان دفن نشده، زبان لعن و طعن گشاده يا به موعظة ضدامپرياليستي پرداختند. بدون اين كه در سرتاسر نوشته ها و حرفهايشان به معناي واقعي يك كلمه سياسي قابل اتكا وجود داشته باشد. اين قبيل حضرات فرومايگاني هستند لو رفته و آزمايش پس داده كه اين بار ناگهان در گرماگرم نبرد خواب نما شده و كشف كرده اند كه مجاهدين يك سازمان «بردگان» هستند.

+ + +

همين طور كه به تلويزيون خيره بودم و اخبار را پي مي گرفتم, ناگهان اين سوال به ذهنم زد كه: «يعني اشرف را گرفتند؟» و دلم ريخت. نمي توانستم طاقت بياورم و به شدت از پاسخ به اين سوال فرار مي كردم. نمي خواستم جواب بدهم و عاقبت وقتي كه يك تهاجم گرگها را ديدم ايست دادم و از خودم سوال كردم: «بله گرفتند، هستي يا نيستي؟» مگر بحث اين نبود كه «اشرف شبه اوين، فتح مبين، فقط همين»؟ همين و بس. در يك لحظه انگار كه پيروزي يا شكست معنايش را برايم از دست داد. خيلي زود به اين نتيجه رسيدم كه با فرض تسخير تمامي اشرف در پيروزمندي اين راه به هرقيمت و بها مطلقا ترديدي ندارم. چند بار شك كردم و خواستم براي آزمايش خودم سوال مثلا سياسي بتراشم. ديدم مسخره است. در بحبوحة نبرد كه نمي آيند سوال سياسي كنند. يعني يا اهل نبرد هستيم يا نيستيم. تعارف كه نداريم. يادم افتاد كساني كه در اين قبيل دامچاله ها مي افتند يادشان رفته كه در فاصله سالهاي 1357تا1360 حزب توده بر سر مساله «ارتجاع و ليبرال» چه گرد و خاكي راه انداخته بود و چه تهمتهايي به سازمان در مورد سازش با ليبرالها مي زد. يادم آمد بسياري كه از چپ بودن فحاشي و قمپزهاي آن چناني در كردن را آموخته بودند روز روزش كه رسيد يك ضرب به ميان توده ها عقب نشيني كردند و برخي ديگرشان هم نه تنها به دست بوسي لاجوردي قناعت نكردند كه طرح هاي ضد امنيتي مالك و مستاجر دادند و موجب هزاران دستگيري شدند. يادم آمد كه در تاريخ معاصر ميهنمان هم بي سابقه نيست. مصدق هم وقتي با استعمار انگليس در افتاده بود همين توده اي ها چه تهمتها به او در مورد «سازش با آمريكاييها» زدند و ... حالا چه جاي تعجب كه از همين حرفها به مقاومت ايران بزنند؟ اين تهمتها هم وجهي از مبارزه اي است كه شروع كرده ايم و عهد بسته ايم كه تا به آخر نيز ادامه دهيم. آدم وقتي اينها را به ياد بياورد ايمانش به صحت خطوط سياسي و استراتژيك مقاومت صدبار بيشتر مي شود.
اگر فروغ جاويدان، در سال67، بيمه نامة ارتش آزاديبخش بود، ترديد نبايد داشت كه فروغ اشرف، بيمه نامة اشرف و ماندگاري اشرفيان است. روزهاي آينده اين واقعيت را بهتر و بيشتر روشن خواهد كرد.
براساس همين برداشت است كه فكر مي كنم فاتح بزرگ 19فروردين، مسعود است. البته اشرفيها تمام عيار كار كردند. كسي شك ندارد. ولي صاحب اين نبرد مسعود بود. فاتح آن هم خودش بود.

۱/۲۸/۱۳۹۰

در صبح گرگ



در صبح گرگ...











به مسعود كه گفت: اگر مي ايستيد جانانه بايستيد


و همة مجاهدان اشرفي كه در 19بهمن90 جانانه ايستادند


آنان كه رفتند و آنان كه در انتظارند...



در گرگ و ميش خونين صبح


گرگها ستون ستون آمدند.


با نفرها ونفربرها


و مسلسلها و خشابهاي پر


و گلوله ها و دندانهايي از غيظ و چرك.



در صبح گرگ


باد هرزه بر شقايق وزيد


و سروها سينه به سينة توفان ويراني ايستادند


مثل پدران مصلوبشان


كه به قتل عام كودكان خود رضايت نداده بودند.


با زرهپوش و نفربر آمدند


با پوزه هايي كه فقط خون را بو مي كشيد


و قلبي پر از رطيل و كژدم،


و تاختند بر زندگان و مردگان


بر درختها و خانه ها و مزارها.


آدمكي از برف و ذغال


با شانه هايي پر از قپه هاي سفلگي


و چشماني سفليسي و دهاني پر از ريم


آمده بود تا بترساند پرنده را


از پرواز در طلوع مقدر فردا.


ماري كه به سوي آشيانة جوجكان خزيد


نمي دانست جوجه هاي اين صبح


عقاباني هستند كه خانه در خورشيد دارند.



دشت تب كرد از پژواك زخم


و هيچ كس از تكرار نام بلند ايستادگي دريغ نكرد.


اين خاك فراموش نخواهد كرد!


آواز دختري جوان را كه در باد خواند:


اين منم سينه گشاده بر گلوله هاي تو


و اين تويي


مقهور خشم من از جهان تو.



بيا! بيا! بيا و بتاز!


با همة سگانت


ـ درنده و وحشي و مسلح ـ


و ستون ستون ددانت


ـ تخدير شده با دلار و خرافه ـ


بيا! بيا! بيا و بتاز!



مردي كه آوازهايش را هميشه با چشمهايش مي خواند


اين بار وقتي از دو پا افتاد زمزمه كرد:


هركه هستي بيا!


رگبارهاي تو زوزه هاي وحشت اند


و زمين دوباره بيدار خواهد شداز ميان دود رگبارها


اينجا خانة بيدلان است


و ما بر تخت شكنجه


يا سكوي دار و ميدان تيرباران آموخته ايم


با جلاد چگونه سخن بگوييم


بيا و شليك كن!



در خاكريزها مجروحان بي ناله اي مردند


و براي فرزندان خود خواندند :


ما آن لاله نيستيم شرمنده از پرپر شدن


و تسليم در سرپنجة تقدير


ما داغ ديده ايم ، بي هيچ ندامتي


و روزها و سالهاست


كه بر جقة ولايت و رقعة تسليم تف كرده ايم.



مادري با گلوله اي در گلو


براي بوزينه اي كه براي خليفه خوش مي رقصد خواند:


اين سرزمين، سينة من است


با نهرهايي از خون


و آنقدر گشاده است


كه نفرها و نفربرهايت را مي بلعد


و نهرهايي را به دريا مي رساند


كه در كنارش نخلها و كنارها روئيده اند.



در صبح روز بعد


ـ روزي كه نيستي ـ


من مانده ام و اين كوچة بي نبض ماتم


من مانده ام و اين خاك پر درد.


در صحراي اندوه نگاه


به جاي شمشادها و كنارها


تير و تيغ و تبر است روئيده در هرذره خاك


و آسمان


آن بوم رنگارنگ نقش در نقش نيست


كه در هرصبحگاه حيرت شاعرانه را برمي انگيخت.



پر مي شوم از روح شيطاني كلام


و مي خواهم كه نگويم هيچ جز نفرين و نفرت


از هست و نيست جهان.


و مي خواهم كه تنها نصيبم زخمهايم باشد


و انزوايي كه ژرفايش انتهاي جان باشد.



در تقاطع عربدة توفان و باغ غزلخوان


تنها پره هاي خونين باد را ديدن


جفا به گل است و غزل


و من بي دريغ تر از هميشه


نام شما را ستايش مي كنم


كه ديباچة بهار است و شوكت رويش.



كلافه از كلاف بغض و خشم


از سيلاب اندوه و خونخواهي مي گذرم


و تنها به ستايش شما برمي خيزم


در بن عربدة قاتلان اما


اين شماييد كه لبخند زده ايد


در شبقرق ممنوعيت آواز و شعر


اين شماييد كه در كوچه هاي بيدلي غزل خوانده ايد


از خونهاي داغ تان


خورشيدي طلوع مي كند


كه آب مي كند تمام هيبت جلاد را



...و من برجنازه جواني كه جواني من بود


با وضويي از خون نماز بردم


تا براي دوالپاي ولايت بخوانم:


در زير عباي تو


ما جز تمساحي از نفس افتاده و گشاده فك نديده ايم


سروستان ما هميشه


با خون جوان ترين خود باليده است


ما در غروبهاي پر درد


جز زيبايي صبح نديده ايم.



براين سرزمين مويه نمي كنم


اين جا خانة چلچله هاي بي خانة صحرايي است


پيش از تو نيز بسا كسان


در اين تربت خون كاشته اند


و كسي كه خون بكارد لعنت درو مي كند.


بيا و شليك كن! ويران كن! خون بكار!


زهير ما اولين زهير ما نبوده است.



در زير اين استخوان شكسته،


در ميان اين گوشت شرحه شرحه،


در بطن اين جسم منهدم،


قلبي قرار دارد كه ساكت نمي شود.


تيرباران نمي شود.


زندان نمي شود.


و در دقيقه شليك نيز از تيك تاك نمي ايستد.


گوش كن!


اين قلب به انبار باروتي وصل است


كه در هزاران كيلومتر آن سوتر


منفجر مي شود.


و تو خواهي ديد


در خيابانهايي كه خاكش از آن من است


آن چه كه شكفته مي شود


قلب هزار بار متلاشي شدة من است


قلب فائزه است و صبا و بهروز


قلب شاداب جعفر است


و اين قلب نسترن است


كه عطرش تمام كهكشان شبانه ما را پر كرده است.



در اين خون زني ايستاده است


سرفرازتر از همة ماههاي بدر


و مردي


فرو رفته در چشمه هاي روشنايي


و برآمده از رودهاي آسماني.


در اين خون كسي مي رقصد


كسي آواز مي خواند


كسي فرياد مي زند


كسي كه چشمهايش بسته نبود


و بسته نمي شود.



همة برگها را ترانه خواهم كرد


همة آبها را ترانه خواهم كرد


نام شما را به همه آسمانها


و همة رودها و خيابانها خواهم برد


و عطر پنهان خونتان را


در همة خانه هاي پراكنده


منتشر خواهم كرد.



نامتان را خواهم گفت


نامتان را به گنجشكها خواهم گفت


به آهوان خواهم گفت


به پلنگان در قله


و كبوتران رفته در ماه


نامتان را برصخره ها خواهم نوشت


بر ديوارها


و بر سر در ميدانهاي آزادي...


بام بلند اين جهان در لبخند شما است


نامتان كه ارتفاع ناب حقيقت است


ترانه است و سرود


برلبان هرآنكس كه آزادي را مي شناسد


و پيچيده در پرچمي كه فردا


بربام بلند عشق افراشته مي شود.



19تا27فروردين90


۱/۲۴/۱۳۹۰

خواهراني دارم, برادراني...



خواهراني دارم, برادراني ...


بخشي از شعر خانوادة ما



خواهراني دارم!


مهربان تر از رنگين کمان


هنگام که خيمه مي زند از اين سو


تا آنسوي پل خيس از پس رگبار.


خواهراني


که خواهران شمشيرند


و زيباتر از همه کوليان


به جاي سکه اي درشت


نقش سرخي از سرب گداخته بر پيشاني دارند.



برادراني دارم


شجاع تر از رعد


و کريم تر از ابر وقتي که مي بارد


و نجيب تر از همه نيلوفران سحرگاهي


وقتي خونشان را از پاي دار به مرداب برده اند


برادراني که پر مي کنند راهها و ميدانها را


از لاله هاي سرخ


در صبحگاه تيرباران.




من از نسل شادي شمشادها هستم


رسته در کنار سروها و همسايه با باغهاي عبور


شادي من از آن شما


از آن همه شما


۱/۲۰/۱۳۹۰

ما روديم، سركش‌تر از رود



خطابي به خامنه‌اي و مالكي

(بخشي از شعر خطابه سنگ و پيشاني و فرياد)


خليفه زشتي و دلقكي!


از ارك رؤياهاي قرون خونريز


خميازة مرگ بكش!


و پوزه بزن بر زمين ما.


فرمانرواي مزبله هاي عفوني!


فرمان بده!


ما روديم سركش تر از رود


و با همين تنهاي كوفته و پر زخم


با همين دستهاي خالي از سلاح


سيمهاي خاردار ملاقات را


با قاتلان و جلادان و جاسوسان ارسالي ات


از هم خواهيم دريد


از آنها بپرس!


در صفهاي ما چه ديده اند؟


از تك تك تبر به دستانت بپرس


چه بود آن چه كه آنها نداشتند و ما داشتيم؟



قاتلان، آمده از بارگاه خلفاي گورزاد


روزها در حلقه اربابان نفت و دلار و تانك


با بالا تنة يك جاسوس كراوات زده مي رقصند


و شبها در حرمسراي غلامبارگان خليفه


پايين تنه خود را


در گرو شيخي تبهكار حراج مي كنند.



فخري براي شما نيست جلادان!


فردا كه باد تزوير بخوابد،


در مزبله ها و طويله هاي خود


حتي سگان برصي


نام بو گرفته تان را نيز پوزي نمي زنند.


و به كودكان خود نمي توانيد بنگريد


وقتي كه ننگ را بر پيشاني شما


حك شده مي يابند.



ترانه هاي ما گره خورده در آه شهيدان


گريبان خائنان را خواهد گرفت


كرمها گوشتهاي باد كرده شان را


نخواهند جويد


و زمين گوري برايشان نخواهد داشت


حتي، حتي، حتي


دوزخ


دروازه هاي خود را برويشان خواهد بست


۱/۱۳/۱۳۹۰

در كوچة شقايق



در كوچة شقايق


براي رضا كه بي صدا رفت


در كوچة شقايق


كبوترها بر شاخه نشسته اند


با پيراهن هاي سياه و چشمان پرخون.



سكوت انبوه؛


اندوه انبوه؛


انبوه انبوه.



تنها صداي گامها


و تفكر خاموش فوج سوكواران


تنها من و اين لحظه كشدار بي انتها.



ابد چه نزديك است!


و تو در پرواز آرام شبانه


چه دوري!



با تابوت غرق در ميناهاي سفيد


كبوترهاي سياه به چه فكر مي كنند؟


در آسمان پرواز؟




11فروردين90


ـAllee Des coquelicots (كوچة شقايق)نام يكي از خيابانهاي كوتاه گورستان سرژي سنت كريستف است। رضا شيرمحمدي را در آن جا به خاك سپرديم. پيش از او، خواهرانم زهره غباري و زيبا دانشور و حاج خليل رضايي ، مادر كوشالي و كاظم موسايي هم آن جا آرميده بودند.