۳/۰۳/۱۳۹۱

با اين دل تپنده تر از ماهي بر خاك


به ياد استاد عاليوندي، استاد رنگها و بيرنگي‌ها

استاد عاليوندي رفت. پركشيد و الان كجاست؟ نمي دانم. ولي مي دانم كه او تنها استاد رنگها نبود. استاد نور پردازي و لايه لايه نور و ظلمت را چيدن نبود. قبل از همه چيز استاد شرف و پايداري و محبت بود. چيزي كه ما همگي بايد از او بياموزيم.
استاد حرفها داشت. بي غل و غش و ساده و سرشار از محبت. بس كنم! نمي دانم چرا دلم نمي خواهد زياد درباره اش حرف بزنم. از او بايد آموخت. او هميشه در صف اول تظاهرات و گردهمايي هايي ما خواهد بود.
در زير شعر و نوشته اي درباره يكي از نمايشگاههايش در سال 2008 نوشتم مي آورم. با آرزوي اين كه روزي، نمايشگاهي از كارهايش را در ايران برگزار كنيم
كاظم مصطفوي

با اين دل تپنده‌تر از ماهي بر خاك
براي مردي كه نقشها را رنگ مي‌زند
و خود بي‌رنگ‌ترين است
براي استاد عاليوندي
در لايه لايه  اين پلكهاي پير
چه روزها كه نهفته است!
چه روزها ديده است
اين چشمهاي نجيب پر از بغض
وقتي كه بر كاغذ رنگي خيال
يا بوم بي‌رنگ غصه‌هايش
_ تاريك و موجز_
از جواني رنگ مي‌گريزد
و نقش مي‌زند دل تپنده‌تر از ماهي بر خاكش را.

فلسهايي لميده بر هم.
گم در هزار توي دلهره‌هاي ناپيداي درد.
هيبت آخرين نگاه صبوري
در مصب صعب عصب.

گاهي مثل سوار بختياري قبراق است و،
قلم در مي كشد
و انگشتهايش در سپيده‌ها مي رقصند.
و  گاه با درد دشنه‌اي در قلب
در دالانهاي خوف، مينياتوري مي‌آفريند؛
صاف‌تر از  سرودي در دورهاي آسمان.

اغلب،
سالهاست،
ديده ام او را با غمها و بغضها
و شاديهاي كودكانه‌ و سكوتهاي فرتوتش
پرده‌هاي زندگيش را رنگ مي‌زند
بي‌«آه»ي كبود و تلخ‌خنده اي شكسته
و بيشتر، در اشكهاي فروتنش شسته
قلم‌موي لرزانش را
و چه روزها كه انگشتانش را
در جستجوي سپيدي كاغذ
سياه كرده است.

در اين شناسنامه
جز نقش پرده‌هايش كه زندگي نام دارد
هيچ كس،
 هيچ چيز،
 نديده است.
8تير85
رازها و جذابيتهاي پنهان زندگي
(در حاشيه نمايشگاه نقاشي استاد
بهرام عاليوندي در پاريس)
او آن گونه ترسيم ميكند كه حس ميكند، و آن چنان  مرز واقعيت را در هم ميريزد كه در نگاه اول تماشاگر تابلوهايش فكر ميكند هيچ ترتيب و آدابي  ندارد… اما در هرتابلو رازي نهفته است. جذابيتي پنهان كه با نگاه دقيقتر به آن، بيننده را با خود ميكشاند، ميبرد. بعد بيننده يك دفعه متوجه ميشود كه در جلو تعدادي ديگر تماشاگر ايستاده و مبهوت تابلويي چند در چند متر، و اغلب كوچكتر، است. سياه با لايههايي از نور و يا رنگين، با فلسهايي تابان و خزنده.
به راستي كه در اين بوم سياه و سفيد، و يا رنگين، چه صبري نهفته است! چه پشتكاري و چه دقتي! وسواسهاي استاد آدم را متحير ميكند. وسواسهايي كه حاكي از جدي گرفتن خود كار توسط نقاش است. كارلوس فوئنتس (نويسنده برجسته مكزيكي) نوشته است: «اين خودنمايي صرف است كه ادعا كنيم چيزي ما را حيرتزده نميكند. شايد بالاتر از خودنمايي، كودني محض است» و بينندة تابلوهاي استاد عاليوندي اين خوشبختي را دارد كه هيچگاه دچار كودني نميشود. يعني چه در يك تابلو، و چه در سير تابلوهاي مختلف، همواره دچار حيرت ميشود. سؤال، پشت سؤال. چرا، پشت چرا، در لايههاي مختلف و مطبق فلسهايي ريز و درشت. عبور نور از لايههاي سياهي. در پشت هر تابلو نقاشي را مييابي ساكت و تلخ. جدي و عبوس. در عين حال نجيب و مظلوم. و چنان دريادلانه به تو نگاه ميكند كه انگار سالهاي سال است با تو همسفر است. و هست. حيرتآور است ولي به راستي اين پيرمرد پركار كه از هيچ ثانية عمرش به عبث در نميگذرد و دست از خلق برنميدارد، به واقع ميزبان تو در سفر به تابلوهايش است. گاهي كه خسته ميشوي كنارت قرار ميگيرد و با جملهاي راه را نشانت ميدهد. يعني از حيرت به حيرتي ديگر تو را ميكشاند. به سؤال جديد و كشف جديد. خاصيت تابلوهاي استاد همين است. تو را بينندة منفعل و بي احساس باقي نميگذارد. به كنش و واكنش وادارت ميكند. به سؤال جديد ميرسي. هميشه علاوه بر ديدن يك نظم دقيق، از خودت ميپرسي چرا اين «پا» از چارچوب تابلو بيرون زده؟، چرا آن «دست و پا» آن‌‌گونه قرار نگرفته كه در دنياي واقع، واقعاً هست. آن پرنده كيست؟ در چشمان كوچكش هراسي پيداست، و اكنون در آغوش زني آرميده است، راستي آن زن، با آن همه مهر، كه در صورت و لبهايش موج ميزند، كيست؟ مادري؟ محبوبي؟ و يا تمثيلي؟ تمثيلي از يك زن ازلي و ابدي. از زايايي و باروري اسطورهاي انسان كه در تابلوهاي ديگر تكرار شده است. يكبار با بوسه بر لب همان پرندة تابلوي قبلي، و بار ديگر، با گلي سرخ و پر پر در ميان انبوه خطوه سياه برسينهاش. آن كودك كه به صورتي غير متعارف در آغوش زني هست، آيا همان پرنده آشنا، كه در تابلوهاي ديگر هم ديدهاي نيست؟ پاسخ را وقتي مييابي كه تابلوها به انتها رسيده باشند. آنجاست كه   با حيرت بسيار كشف ميكني به راستي اين خود زندگي است كه دارد از بطن زواياي تاريك و روشن ميرويد.
نمايشگاه اخير استاد بهرام عاليوندي، در پاريس مثل هميشه با استقبال بازديدكنندگان و دوستداران هنر مواجه شد.
اين نمايشگاه به مدت سه هفته در يكي از معروفترين مناطق  پاريس د رمنطقهاي كه گالريهاي مشهور پاريس قرار دارد، همراه با آثار دو نقاش ديگر فرانسوي برگزار شد و مورد توجه صاحبنظران و شهروندان فرانسوي قرار گرفت.
اين گالري از يكسال پيش براي نمايش آثار بهرام عاليوندي رزرو شده و 15اثر از تابلوهاي استاد در سال2007 را به نمايش گذاشت. استاد در توضيح اين آثار آنها را در رابطه با مقوله آزادي و برابري زن و مرد قرار ميداد.
يكي از بازديدكنندگان ميگفت: «سبكي كه استاد عاليوندي ، كه از 45سال پيش دنبال ميكند، استفاده از خط و نقطه سياه و يا با رنگهاي مختلف براي ترسيم آثار خود است. اين سبك و نقاشيهاي بهرام عاليوندي، بهشتي تشكيل شده از خط و نقطه است كه پلي روحي و فرهنگي بين شرق و غرب است. هر تابلو تسلط استاد را به تكنيك نقاشي غرب و فرهنگ و هنر سرزمين خويش را به نمايش ميگذارد».


۳/۰۱/۱۳۹۱

غزل بيمهاي بيصدا


غزل بيم‌هاي بي‌صدا
بيمناك از بيم‌ها.
آه اي پايان ناگفته‌هاي بي پايان!
من چگونه مي گريزم از ناگفتني‌ها...
از بيم بيم‌هايم.

جهان بي تو شعله اي است
نعره زنان از هرسو
كه پايان انسان
و خاكستر فردا را مي خواهد.

دوزخ كجاست؟
با تنوره هاي وحشي اش
ميان چشمها و دستها و دلم.
جهنم، جهان سوزان من است بي تو...

بيم هاي بي صدا زخم هاي تاريك اند
همچون آه هاي سرد  و دريغ هاي ناگفته...
پايان زيبايي ات،
پايان خدا است.

2ارديبهشت91

۲/۲۳/۱۳۹۱

در متن خونين نطع

 در متن خونين نطع
نطع خونين ميدان تماشايي است!
در هر سو از چهارسو
 بخار خون جهنده و كف كرده
و مردي،
            زني،
            يا كه كودكي هراسان
 كت بسته،
پابسته،
چشم بسته...
و در ميانه؛
بر دار،
تكفير شده اي ژنده
 با تاجي از خار
 شمع آجين،
برخاك...
و نگاهي خسته به باروهاي دور...

بر نطع، در فراز،
دوستاقباناني خوش‌لباس،
با قپه يا قبا
بر شانه و سينه،
پشت در پشت،
نشانهايي از تزوير و بلاهت.
يا ساطور به دست و خنده به لب
با جامي از خون و جامه اي از ريا...


بنگريد و بشنويد!
از ميان شعله ها،
از پس شليكها،
اين همه بوق و ولوله و وروره
و نمايش ياوه ها،
در بازارها و حراجها،
يا روزنامه ها و تلويزيونها
ـ اين فاحشه خانه هاي بي صدا و باصدا ـ
با قلمزناني گيج و گنگ و منگ و سنگ
كه در رقاصي هاي مجلسي و محفلي خود
خون را از تيغة غضبناك دشنه
با ولعي شهواني مي ليسند...

و بنگريد!
 در متن خونين اين نطع
تپش خاكستر داغ ققنوسها
و باروهاي دور را...
20اسفند90 

۲/۱۶/۱۳۹۱

پشت ديوارهاي انكار


پشت ديوارهاي انكار
در غروب درخت
فواره مرد
ميان شعله هاي جنگل حاشا.

قلبم
آن ستاره بود
كه بي دود سوخت.

در شب منجوق دوزي شده
ـ لحاف آسمان به سر ـ
تا صبح، ستاره شمردم.

در انتهاي تنهايي، ستاره آب مي شد
و مي چكيد بر پوستي داغتر از روز
با آسماني پر از ابر و پرنده.

بعد از بوي مرگ، در شب سرد
من و شهر،
با كلاهي از آفتاب به سر،
دوباره گرم مي شويم در پشت ديوارهاي انكار.
30بهمن90