۱۰/۰۹/۱۳۹۱

آن عقابان سياه


مجاهدين شهيد فيروز, بيژن و بهروز رحيميان

آن عقابان سياه...
براي ناصر،
با يادپدر مجاهدش شهيد فيروز رحيميان
و عموهاي شهيدش بيژن و بهروز
آن عقابان سياه،
بال گشوده در قله هاي سپيد،
چشمان تو هستند
بيدارتر از همة صبحهاي روشن.

آن عقابان سرگردان،
خسته از جستجوي عصرهاي آرامش
با تيرهاي شكسته در بال و قلب،
چشمان تو هستند.

آن عقابان ساكت،
غرقه در اشك هاي شور،
چشمان خونين تو هستند
سوكوار عقابان خاموش افتاده برخاك.

آن عقابان دور،
در سپيده هاي پرواز
و آسمانهاي ژرف،
چشمان تو هستند.


۱۰/۰۲/۱۳۹۱

آسمانِ ِ آسمان مني

آسمانِِ ِ آسمان مني

آسمانِ ِ آسمان مني
بي سقف, بي كرانه
همچو دلم, باز
بازتر از همة آسمانها
در گسترة آسماني ديگر...

15مهر91

۹/۲۵/۱۳۹۱

با حس فولاد داغ بر لبها و دستها


با حس فولاد داغ بر لبها و دستها
با بوسه بردستان مادر قهرمان چكاوك شهيد
 ستار بهشتي
اكنون و فرداي هنوز
توالي آه به آه است.
اين سفر با دامنه اش تا هنوز و فردا
عبور از هزارتوي افسانه به هزارتوي افسانه است!

از رنج به رنج
بي واهمه از تلخكامي افسانه هاي از ياد رفته
و تكرار هزاربارة داستان سرداران بي سر
با حس فولاد داغ بر لبها و دستها.

گذر از كمانة آتش و زخم:
با همين چشمها كه سنگين نبودند،
با همين شانه ها كه خسته نبودند،
با همين دستها كه لرزان نبودند.

جستجوي برادران بردار
در صف مردان بي سر
با دست و دل شكسته،
و آوازهاي پر بغض با گلوهاي دريده.

گريستن در وادي هاي عطش
با شاخه هاي خشك
 براي برگ در باد
و باريدن در ابرهاي نباريده در روزهاي بي ابر.

توقف در شادي هاي مجروح
غرق شدن در اشكهاي پنهان،
ايستادن بر قله هاي بكر اندوه
و درنگ در طلوع رنگين پرنده.


با همين پاها كه زخمي نبودند،
آغازمان  بي پاياني سنگلاخهاي بيرحم بود؛
و در پيچاپيچ تنگه هاي بي قلعه
سنگ صخره ها با پيشاني شكسته شد.

برآمديم از دل صخره تا افق
نه چون پلنگي پير
پنجه كشيده بر ماه بدر
در شب غرور و شكست.

ما سوختيم چون ستاره اي تشنه و زلال.
و در عبور از آسماني پر از پيامبران مصلوب
با لبخند زاهدي ژنده پوش
رفتيم تا آنسوي ماه.

تسخير هفت كهكشان ناديدة كائنات
در خانه هاي حيرت
با ستونهايي از يقين
و سقف هايي از سؤال.

سفر در سفره هاي ناديدة زميني
و يا بيكران آسمانها و قعر سياه چاله هاي گمشده،
با حس سوز نسوج ناپيداي زخم
و تار تار ظريف ادارك.

جنگيدن با هزار سلطه و سلطان
تا آنجا كه صليبها
هزاربار بر دستهايمان پوسيدند
و ديوارها بر دارها  فروريختند.

گلوي گرگ درنده بغض را
در گلوهاي بريدة خود دريدن
و در قحط هاي تلخ
آرزوهاي خود را گم نكردن.

ما در خيابان هاي آوارگي شليك كرديم
بر آوازهاي كهنه و ترانه هاي تكرار،
و هرآن صدايي كه از سفال قرون برمي آمد،
و بوي حجره و نا مي داد.

ما شليك كرديم؛
با اندوه ها، لبخندها،
با كلمات، و تفنگهايمان،
تا آنجا كه هيچ گلوله اي حتي در نگاههايمان باقي نماند.

ما يافتيم
مزار گمشدة چكاوك شهيد را
كه در برق پنهان چشمان مردي در بند
و  آرزوهاي جسور چريكي فراري دفن شده بود!...

افسانه بود يا نبود، مانديم،
افسون افسانه را شكستيم،
از افسانه درآمديم و افسانه شديم،
تا جشن تماشا را در فرداي بقا برافروزيم.
آذر91

۹/۱۸/۱۳۹۱

در صبح آب و شعر و دريا

در صبح آب و شعر و دريا
رازها در آينه هاي جاري،
و آينه هاي بيدار
تبدار روز نيامده.
من ذوب شده ام در صبح آب و دريا.

اين انسان و شعر است
در پرده پرده هاي  نور صبحگاهي
و مداراي موج و خيال
با زمزمه مجنون بادها.

در مربع انسان و شعر،
و آينه و آب،
هيچ راز نهفته اي نيست
و شعر مثل هميشه در كمين زيبايي است.

در صبح آب و شعر و دريا
آينه ها
راز زيباتري شاعران را
بيشتر از شمايل شعرهايشان مي شناسند.
6آبان91

۹/۱۱/۱۳۹۱

اين سنگ نشسته بر شقيقه را...


اين سنگ نشسته بر شقيقه را...

راستا كه اين سنگ نشسته بر شقيقه را

باريكة خوني تا چانه و گردن بايد...

موريانه هايي سمج

چوب دستي ام را تا مغز استخوانم مي جوند

تا در سنگيني جهاني پر از كهكشانهاي مغفول

پاي رفتن ها و ماندن ها را بشكنم

و انكار كنم وضوح آن كس را

كه حضورش غيبت ترديد است .



22مهر91