۷/۰۳/۱۳۹۳

اگر كه مي خواهي شاعر باشي!



اگر كه مي خواهي شاعر باشي!
                                                به ياد بهداد شاعر شهيد ارتش آزاديبخش
كه براي كلمه جنگيد و «بقاي مقدس كلام»

چيزي بيفزاي به جهان
اگر كه مي خواهي شاعر باشي!
در كوره راه تاريك
از چاله و تيغ مهراس
و در پرواز بر صخره هاي بلند
به ياد آر خيل شاعران بر دار كشيده پيش از خود را،
كه با دل هاي شكسته خوانده اند
آخرين شعرهايشان را برفراز قاف.
و تو اگر كه مي خواهي شاعر باشي
بي هراس از تكه تكه شدن جگرت
از زخم مهراس
و آتشي به ما بده و آوازي بخوان
تا در آخرين نفس
وقتي كه آن عقاب سياه هولناك
با منقاري از مفرغ گداخته بر جگرت تك مي زند
با چشماني عاشق
وداع كني جهان عفن را
و شاعر بميري...
24مرداد93


۶/۱۱/۱۳۹۳

طلوع در بامدادان غياب




طلوع در بامدادان غياب

براي حنيف‌نژاد به پاس خانه مشتركي
كه برايمان ساخت
و اشرفيها، و همة مجاهديني
كه خانة سرفرازي مسعود را پاس مي دارند

از بت گذشت، مردي در سايه نشسته
هلاك عشق و بوسه زنان خاكپاي صداقت
تا زاده شويم
هنگام طلوع بامدادان غياب
در سبد ابريشمين رؤياها
و باغهايي بسازيم از زيتون
با نهرهايي پر از شير و عسل.

در دورترين مرزهاي ممنوع
سالهاي داغ جبر
 رنگي از  هميشگي داشت.
و بهشتهاي تباه با رايحه سرد خاكستر انتظارشان
ما را از شادي براي يكديگر محروم مي كرد.

فرخنده شب، مبارك سحري!
وقتي كه يگانه با كوچكترين ذرة خود
در دورترين كهكشانهاي فراموش شده
چشم گشوديم بر صبحهاي هميشه گريز‌پاي عدالت
بر آغاز انسان در فرداي شكفتن.

مردي كه با قامت صلابت، از بت گذشت
خاري درشت در گلو داشت و با خود گفت:
«چه فرخنده صبحي، مبارك سحري!
در اين شامهاي بغض
در اين شامهاي گرسنگي»
و صدايش از صبح خونين تيرباران گذشت.

 از آغاز آن دقيقة دير
تا هنوز رستاخيز دوبارة انسان
سهممان زاده شدن شد
در زايش دردناك بصيرتهاي دشوار.

روز روان
و شبهاي لزج سرد
و رسوب زهر و شك و آه
در نسوج استخوانهايي كه جوان ناشده
پير مي شدند.

تاريخ،
گنجشكي ست پرگو بر صنوبري آرام
كه با حنجره‌اي از نور صبحگاهي
تكرار مي‌كند روز را
در آستانه تكثير ستاره.

از رنج تا رنج
از ستم تا كنده و ساطور
تا ميرغضب و گشتاپو و پاسدار
تاريخ آغاز شده ما رويش كلام بود
رو در روي تهاجم ملخ
و گسترش موريانه و كژدم.

از رسول تا رسول
تاريخ ما با آن عاصي رانده آغاز شد
با تسخري بر بهشت جاهلانة ممنوعه‌هاي جبر
و برسر نهادن ديهيم فخر آوارگي كوليان
در تبعيدگاه هميشگي زميني آگاه.
تاريخ ما آغاز شد
نوشته بر برگي هديه كبوتري در كشتي سرگشتگيها
از پس توفاني كه دريا را خشكاند
و زمين اشكبار  خونين‌تر شد از چشمان نوح.
تاريخ ما، زيبايي يوسف بود و صبر «ايوب»
شوريده بر «اين چنين»ي جهاني مرده
با زخمهايي ناسور در روان «چرا»هاي بي‌پايان.
تاريخ ما، شيفتگي آن دوستِ دوست بود
نهاده كارد برگلوي دردانة جوان
تاريخ ما، تاريخ ارتداد تلخ بود
در پرستش گوساله‌اي از تبار فراعنه
تاريخ ما را  چوبدستي چوپاني رقم زد
كه افعيان رنگ شده فرعون را بلعيد.
تاريخ ما
عروج مهربان جذاميان بود
از دره‌هاي تنهايي و طرد
و در شبي كه برصليب رفت
دستانش را آن چنان بي‌دريغ نثار كرد
كه خطابه لعنتش را در جلجتا.

تاريخ ما شروع بذر بود در نهانخانة خاك،
آغاز قناري
برشاخة تردي كه نمي شكست.

تاريخ ما رويش شاداب دستي بود
كه محمدبرآن بوسه زد
و ما اميان به مكتب نرفته و خط ناننوشته
در بعثتي از كلمات گمشده
آموختيم چگونه رقم زنيم فرداي انسان را
بر آن جريده ماندگار كه حافظ گفت.

تاريخ ما نگاه طربناك عشق شد
مجلل تر از همة كاخهاي شاهانه
به خاك و انسان.

با او تاريخ تماشا آغاز شد
و ما روز را با سينه‌اي ديگر تنفس كرديم.
وقتي كه مي‌آمد
هر شب
در چشمهايش يك كهكشان شهاب مي روئيد
و از سرانگشتانش
ستاره هاي يقين.به آسمان پر مي كشبد.

چون خاطره اي از خوبي در حافظة رفاقت آمد.
و روزي كه رفت
اتحاد سكه و بلاهت
و تباني خنجر و حجره ما را سر بريد.

در سايه،
يا ميدان
و يا محراب
همنشين چاه و بغض و تنهايي شديم
تف كرده بر صورت بي‌سيرت جهان
و در ظهري عطشان
تاريخ،
هيهات ما شد
وقتي كه تيري برگلوي خشك كودكان نشست
و ما بي‌دريغ و درنگ ادامة دام را تن نداديم.
آه اي زيباترين فرزند ما!
 در چاه همچنان پنهان بمان!
در غياب تو و انسان و خدا
روايت هزار توي خيانت باقي است
ما عهد ثبت تاريخ خود را
بر برگهاي خوني درختان نوشته ايم.

بر دار مرديم هربار.
و در هنگامة بي وقفة قتل عامها،
از بلخ تا بغداد
و از ختن تا غرناطه.
دوباره زاده شديم
در تقاطع نغمه‌هاي ناشنيده گم در دهليزهاي قرون.

در سالهاي غياب
تاريخ ما تاريخ قبايل دريايي ملخ شد.
با توحش خونريز صحرا
ظهور اجنه در خيابانهاي پر نئون
دوالپايي مفتخوار،ريشويي بي‌ريشه
كه از هرتار ريشش
 طنابي ساخت براي دارهاي خياباني.
يابويي كه بوي ادرارش در پاي تنديس آزادي
گلهاي ميدانهاي شهر را مي‌پژمرد
و شكم بادكرده پسرانش
انبان گوشت آهوان است و كرمهاي زندة گوشتخوار
وبايي منتشر در بادهاي موذي
با صورتكي از كينه و آهك
تفي عفوني برصورت كودكان گرسنه
و مشتي خاردار بر سينة زنان مطرود.
تاريخ ما سفليس شاه بود
و ايدز آخوند.

تكيه بر ابريشم خار،
بر خار ايام راه مي دوم
بر راه مانده‌ام هر دقيقة زشت
و بر دار ديده‌ام
برق بينايي برادرم را
و اين زن خواهر من است
با رنج مضاعف زن بودن
در تلواره‌هاي كوچك سنگ
اين زن كه خون آلود مي‌گريد،خواهر من است!

اينك اين تن
اينك اين قلب پاره پارة صبوريها
و جرعه هاي جاري درد
در صبحهاي تيرباران
و ساعات بي‌منتهاي شلاق
نسلي با ممنوعه‌هايي از چشم و زبان.
و تكرار حكايتهاي فراموش شده خنجر و خيانت
در سطر سطر مرگهاي دشوار پرنده.

من ايستاده‌ام در قيامت هول
پيچيده در  بوريا و نفت
با لبخندي بر بلاهت دقايق ماندگار
و بي‌نياز از رستن از كفري كه بر پيشاني دارم
از تخيل داغ آتش
در جدال خونين صبح و زنجير و دخمه مي‌گويم.
اينك تو و  اين قلب پاره پارة صبوريها
اينك تو و اين سينه ستبر فردا

من از تعقيب انسان
در گريوه زمان آمده‌ام
و با همين پاي تاول زدة چاك چاك
گذشته‌ام از سنگلاخ شيشه با براده‌هاي نفرت
من در شامگاه توفان نمكهاي توطئه
در چشم تابناكي ستاره‌هاي دور حاضر بوده ام.
و در صبحهاي ناباوري ديده ام
پرواز زني بي پروا را در آسمانهاي زميني
كه نترسيد از نگاه سفيهانة نرينگاني كف برلب.
من ديده‌ام زني را پاكيزه‌تر از برفهاي زمستاني
با گرماي تابستانيِ نگاهي معصوم
و شوريده بر رجم عاطفه
در جوال ديرينه خانواده مقدس.

بايگاني نشده‌ام در پرونده هاي سوخته يك شهر
 نامم را بخوان هنوز
در فهرست كتابهايي ممنوع
در فصل فصل شرح مصيبت
در سطر سطر تلاش پروانه براي سوختن.

آغاز شده‌ام
شكفته در بادها و صبحها و عطرها
در صلابت تصميم ابر براي باريدن
و رود براي جاري ماندن
و انسان براي آغاز شدن.

دريا از عدالت نمي‌داند
آسمان ستاره را نمي‌شناسد
زمين مرا به ياد نمي‌آورد
اما من در رگهايي آغاز شده‌ام
كه دريا و آسمان و زمين را در خود دارند
من در تو آغاز شده‌ام
در نسل زيباي ماندگاري طلوع كرده‌ام
بي‌غروبي كه برايم تقدير كرده بودند.