۵/۰۹/۱۳۹۴

پنج شعر براي قتل‌عام شدگان1367

پنج شعر براي قتلعام شدگان1367

از نفر چهارم بهبعد(1)

دوازده سيم بكسل آويزان
دوازده چهارپايه
دوازده محكوم چشم بسته
با پاهاي برهنه و ورم كرده.

بهبالاي چهارپايه ميبرندشان.
سيم بكسلها را بهگردنشان مياندازند.
با مشتي بر آنها و لگدي بر چهارپايه
كار را تمام ميكنند.

از نفر چهارم بهبعد
نيازي بهمشت و لگد نيست.
 آنها خود از سكوهايشان ميپرند
و سكوت دوزخي زيرزمين با فريادهايشان شكسته ميشود.

8فروردين78

در زير زمين(2)

يك زنداني چه ميبيند
در افق،
 در آسمان آبي، وقتي كه بهتيرك بسته ميشود؟


پرندهاي در دور دست
خورشيدي در حال تولد
آسماني كه آهسته آهسته روشن ميشود.

اما در زيرزمين
 با آن سقف كوتاهش
تنها طنابهاي دار آويزان بود.

او، نه پرنده
نه خورشيد و نه حتي آسمان
هيچكدام را نديد.

فرمان آتش(3)

فرمان آتش را دادند
نه بر مغز و يا كه قلب زن.
بر جنين افتاده بر خاكش
كه چشم باز نكرده
چشم فرو بسته بود.

نامي كه پيش از آن (4)

نامش را نگفته بود.
و آنان بيآن كه نامش را بپرسند
از ديگران جدايش كردند.

وقتي طناب دار را بهگردنش انداختند
نامي را از او شنيدند.
نامي كه پيش از آن
چند هزار بار بهدار آويخته بودندش.

هرگز ندانستم (5)

در چشمانش آتشي بود.
در بازوانش رودي.

وقتي دهان ميگشود
رؤياها پر ميكشيدند
وآسمان آبيتر ميشد.

اما ندانستم چگونه وقتي بهصف اعداميهاي منتظر نگاه ميكند
آرامش شكفتة گلي را دارد
شكفته در سكوت شب.

8فروردين78


۵/۰۵/۱۳۹۴

آوار هفته ها و آبروي سپيده


آوار هفته‌ها و آبروي سپيده
(فصلي از يك رمان)

هفته سختي را پشت سر گذاشتم. با رسيدن گزارشهاي جديد از زندان ها ابتدا حس مي‌كردم زير آواري مهيب دست و پا مي‌زنم. يا غرق در دريايي متلاطم هستم كه امواج كوه پيكرش بر تن و جانم فرود مي‌آيد و من را به قعر مي‌برد. اما در پايان هفته، وقتي توانستم آنها را سرجمع كنم، به آرامشي لذتبخش رسيدم. شعري نوشتم و ادامه دادم:

شوكت شما
آبروي سپيده بود
در صبح آرزوي انسان
و حرمت رهايي كبوتر در آبي‌ها دور.

ديروز آيدين به دخترش، حنيفه، زنگ مي‌زد. بي اختيار ياد مادر حنيفه، «سو»، افتادم. «سو» همسر آيدين و مادر حنيفه بود كه در عمليات فروغ جاويدان به شهادت رسيد.
او را با فروتني ها و «خاكي» بودنش مي‌شناختم. طوري در روابط ما رفتار مي‌كرد كه هيچ كس نمي‌فهميد با يك زن چيني الاصل سر و كار دارد كه فارسي را چند سال است آموخته است.
از آيدين دربارة «سوفان چان مان» مي‌پرسم و او مي‌گويد با «سو» در شهر پليموت انگليس آشنا شده و ازدواج كرده است. پدر «سو» چيني و مادرش اهل هنگ كنگ بود. پدر در ارتش انگليس بوده است. بعد از انقلاب چين همراه ارتش «استعماري» به اوگاندا مي‌رود. در «كامپلا»، پايتخت اوگاندا، از انگليسها جدا مي‌شود و يك رستوران راه مي‌اندازد. صاحب يك پسر و چهار دختر مي‌شود. يكي از دختران، «سو» بوده است. با كودتاي عيدي امين در اوگاندا آنها راهي انگلستان مي‌شوند. «سو» از 12سالگي در انگليس بوده و تحصيل كرده است. در دانشگاه با مجاهدين آشنا مي‌شود و بعد از ازدواج با آيدين از سال60 به صورت حرفه‌اي در مناسبات مجاهدين كار مي‌كرد. سو در سالهاي بعد به اشرف مي‌رود. در چند عمليات بزرگ نظامي‌شركت مي‌كند.

زندگي،
يعني جنگيدن،
 و رنجي
 فراتر از مردن.

«سو» وقتي به «فروغ» مي‌رود دختري سه سال و نيمه به نام حنيفه داشت. آيدين برايم آخرين ديدارش با سو را تعريف كرد: در آخرين ساعات حركت به ديدار «سو» رفتم. به او گفتم: اين نبرد با نبردهاي ديگر فرق دارد. تو يك خارجي هستي، دختري كم سن و سال هم داري. بنابراين اصلا كسي از تو انتظار ندارد تا به چنين نبردي بيايي. اگر مي‌خواهي برگرد و برو و دخترت را بزرگ كن! «سو» گفت: اشتباه تو اين است كه فكر مي‌كني به خاطر تو است كه من به اين نبرد آمده‌ام. من به خاطر آرمانم اينجا هستم. حنيفه هم مثل بقيه بچه‌هاي ديگر. يا به ايران مي‌رويم و او هم در كنار بقيه بچه بزرگ مي‌شود، يا اگر من برنگشتم باز هم مثل بقيه بچه‌ها. هرچه سر آنها آمد حنيفه هم مثل آنها....
حنيفه بعد از «سو» به خارج فرستاده مي‌شود. در سوئد درس مي‌خواند و الان دكتراي بيولوژي دارد و در شفيلد انگلستان زندگي مي‌كند.

با گلوي بريده نمي‌توان آواز خواند.
اما مي‌شود
 براي دختر كوچكمان
قصة «مرغ عشق» سربريده‌اي را گفت.


اما «سو» تنها زن «خارجي» نبود كه در عمليات فروغ شركت كرد و به شهادت رسيد. ياد نامه‌اي افتادم كه براي هاجر نوشته بودم. در آن نامه نوشته بودم عاشورا يك مفهوم «تاريخي» يا «جغرافيايي» نيست. در عين حال هم تاريخي است و هم جغرافيايي. و راز توانايي عاشورا در الهام بخشي هميشگي اش در همين است. عاشورا را هركس مي‌تواند در همه جا و در همه زمانها خلق كند».
 اين عاشورا براي «سو» يك جور خلق شد و براي همة ما كه در فروغ جاويدان، به تنگه رفتيم، هريك، به گونه‌اي.
در آن روز من در لندكروزي بودم كه صمد، معاون تيپ خواهر فائزه، فرماندهش بود. در ماشين ما خواهري بود كه به لحاظ جسمي‌بسيار ضعيف و نحيف بود؛ آن چنان كه فكر كردم بيمار است. كلت و كلاشينكف اش را به زحمت حمل مي‌كرد. گفتند اسمش سمينا اقبال است. پاكستاني است و همسر علي ازغ از هواداران انگليس است. پسري 4ـ5 ساله، به نام علي اكبر، هم دارد كه در قرارگاه باقي مانده است. سمينا فارسي را به راحتي حرف مي‌زد. از آن گونه انسانهايي بود كه براي شناختش نبايد زحمت زيادي بكشي. از زمرة كساني بود كه قبل از هرچيز صافي و بي رنگي شان چشم آدم را مي‌گيرد. آن روز در يك ماشين به تنگه رفتيم. به محض ورود به تنگه با تهاجم شديد كساني روبه رو شديم كه از بالاي يالها با آر.پي.جي و كلاشينكف  به ما شليك مي‌كردند. جاي ديگري شرح اين صحنه را نوشته‌ام. اما اگر بتوان برخي صحنه‌هاي زندگي را ده بار هم نوشت مي‌ارزد. صحنة آن روز من در چهارزبر يكي از آن صحنه‌هاست...ماشين جلويي ما آر.پي.جي خورد و آتش گرفت. يكي دو ماشين ديگر هم خورده بودند. راه بند آمد و ما به ناچار پياده شديم. فضاي تنگه پر از دود و برق شليك ها بود. چشم چشم را نمي‌ديد. من و صمد شانه به شانه هم ايستاده بوديم و بدون اين كه هدف مشخصي داشته باشيم شليك مي‌كرديم. سمينا هم پياده شد. در يك لحظه، در ميان انبوه شليكها دود متراكمي‌كه اجازه نمي‌داد هيچ چيز ديگري را ببينم مرگ را در يك قدمي‌خودم يافتم. اصلا از آن هيولا نترسيدم. در عوض ضريحي فولادي را در ميان شعلة آتشها ديدم. صمد فرياد كشيد «برگرديم!». از داخل تنگه چند قدم عقب آمديم. و ناگهان صمد به خاك افتاد. سمينا را هم ديگر نديدم. روزهاي بعدشنيدم كه همانجا «خورده» است.
وقتي مي‌خواستيم زندگينامه شهيدان فروغ جاويدان را بنويسيم وصيتنامه سمينا را به دستم دادند. در آن نوشته بود: «فدا كردن آموزش نمي‌خواهد. من بايد هرچه را كه دارم بپردازم. و قبل از هرچيز جانم را». و وصيتش را با اين شعر اقبال لاهوري به پايان رسانده بود:
شادم كه عاشقان را، سوز دوام دادي
درمان نيافريدي، آزار جستجو را
رمز حيات جويي، جز در تپش نيابي
در قلزم آرميدن، ننگ است آب جو را

از آن روز تا همين امروز نمي‌دانم چه شد كه زنده ماندم. يك جوري سعي كرده‌ام خودم را قانع كنم كه حتما حكمتي در كار بوده است. شايد به خاطر اين كه امروز آن خاطره را بنويسم. و به پسر علي و سمينا فكر كنم. الان كجاست؟ و چه مي‌كند؟ علي هم در همان نبرد به جانب آبي ها پركشيد. پدر و مادر سمينا بعد از شهادت علي و دخترشان، علي اكبر را با خود برداشته و برده‌اند. ديگر هيچ خبري از او نداريم. سالهاي بعد، به تصادف با آيدين دربارة سمينا صحبت كرديم. برايم تعريف كرد سمينا از يك خانواده فالانژ پاكستاني بود. در شهر پليموت انگليس درس مي‌خوانده است. در سال64 همزمان با انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين در يك نشست عمومي‌مي‌گويد: من از بچگي آرزو داشتم اي كاش در عاشورا و در كاروان حسين بودم. اين حسرت هميشه در من وجود داشت. و حالا فكر مي‌كنم خدا من را به آرزويم رسانده است...آيدين همچنين گفت كه سمينا توسط «سو» با سازمان آشنا شده بود.
اما بي گمان در كنار «سمينا» و «سو» به عنوان زنان «غير ايراني» كه به مجاهدين پيوستند و همه چيز خود را در اين مسير از دست دادند بايد از «آني ازبر» هم ياد كرد. او يك پرستار انساندوست فرانسوي بود و از طريق همسرش كه يك هوادار سازمان بود با مجاهدين آشنا شد. بسياري از تضادهايي كه «آني» در زندگي مبارزاتي اش حل كرد براي من، و ما، قابل فهم نبود. تصور اين كه يك زن ايراني كه خود درگير مستقيم رژيم خميني است به خيابانهاي پاريس برود و با مردم در خيابان صحبت و يا حتي تقاضاي كمك مالي كند زياد مشكل نيست. اما اين كه يك زن فرانسوي كه خودش شغل دارد و با فرهنگ ما بسيار بيگانه است، چگونه مي‌تواند دست از همة علائق خودش دست بشويد و به كاري دست بزند كه در فرهنگ عادي فرانسوي يك نوع «گدايي» محسوب مي‌شود، هيچگاه قابل تصور نيست. اما همين امر «غير قابل تصور» توسط «آني» به واقعيت پيوست. او مثل همة كساني كه براي جمع آوري كمك مالي به شهرها و خيابانهاي مختلف فرانسه مي‌رفتند، رفت و حتي در شهر خود، كه او را مي‌شناختند، اين كار را انجام داد. همشهريانش با تعجب به او نگاه مي‌كردند. «آني» در ابتدا فشار طاقت فرسايي را تحمل كرد. اما خودش گفت: «كار مالي ـ اجتماعي سخت است. ولي سخت تر اين است كه آن را انجام نداد». و اين جمله، تبديل به يكي از جملات طلايي براي همة ما شد. زيرا كه مبارزه با فرديت بورژوايي را به تمام معنا بيان مي‌كرد.
من «آني» را براي اولين بار در يكي از جشنهايي كه در پاريس داشتيم ديدم. نمايشنامه روي صحنه بود دربارة شكنجه يك زنداني برروي تخت شكنجه. «آني» به قدري برآشفته شده بود كه طاقت نياورد و به پشت صحنه آمد و از من احوال نفر شكنجه شده را پرسيد. متحير بودم كه او چگونه فارسي را به خوبي و حتي بدون لهجه حرف مي‌زند. و از آنجا بود كه فهميدم او كيست. در عمليات فروغ «آني» لباس رزم پوشيد و به صحنه رفت. آخرين باري كه او را ديدم در كنار دكتر رضي در گردنة حسن آباد بود. او در قسمت امداد پزشكي به مداواي مجروحان پرداخت و عاقبت در همان جا بود كه توسط پاسداران به اسارت درآمد. كسي از آنچه بر او گذشت خبر ندارد. ماههاي بعد رژيم اعلام كرد او زنده است و بعد هم اعدامش كردند. بعدها وصيتنامه‌اش به دستم رسيد. جمله اي در آن بود كه يك شعر ناب و عميق است. شعري كه شايسته است ده بار و صدبار آن را نوشت و خواند: «مردن براي آن كه آسمان آبي‌تر، شبها ژرفتر و پرندگان شادابتر گردند، و همة كودكان لبخند برلب داشته باشند».

چشماني از مينياتور ناب داشت
 و دستانش
 گنج پنهان مهرباني بود.
 براي همين هميشه از خاك او
 چشمة عتيق ترانه‌هاي بيدار مي‌جوشد.

حضور اين «سه تفنگدار» زن، در كنار هارون هاشمي ‌از افغانستان، در بزرگترين نبرد خونين عليه ارتجاع مذهبي نشانه‌هاي بيداري وجدان هاي آگاه بين المللي است. زني از پاكستان، در كنار زن ديگري از چين، و همراه زني از فرانسه و شانه به شانه زنان و مرداني كه در نبرد با ارتجاع از هچ گونه فداكاري دريغ نكردند. سمينا درست گفته بود: «فدا كردن آموزش نمي‌خواهد» در كارت هويت آنها همين جمله را نوشته‌اند. «فدا كردن» نه زن مي‌شناسد و نه مرد. نه فرانسوي و نه چيني و نه پاكستاني و نه ايراني. نه كودك و نه پير. «فدا كردن» يعني همين و «عاشورا» هم در همين جا تعريف مي‌شود. عاشورايي كه نه «زمين» مي‌شناسد و نه «زمان»


۴/۲۴/۱۳۹۴

خورشيد خانوم آفتاب كن

خورشيد خانوم آفتاب كن
خورشيد خانوم آفتاب كن
اون يك من برنجو تو آب كن
خورشيد خانوم منتظريم، آفتاب كن
ما آهمون سرد شده
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم باوركن
ما بچه هاي سرما
ما بچه هاي گرما
ما شب و روز تو صحرا
يا روز و شب تو شهرا
در سايه و در آفتاب
يا زير مشت و رگبار
ما دلمون تنگ شده


خورشيد خانوم نگاه كن!
چشم ماها به درياس
قلب ماها با موجهاس
دل ماها با كوههاس
تو اين هجوم سرما
خورشيد خانوم باوركن
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم بيا پايين، از اون بالا
به حق نور مصطفي
به حق گمبد طلا
به حق اون خون خدا
آفتابو بيار به شهر ما
ما دلمون تنگ شده


12فروردين88

۴/۱۷/۱۳۹۴

من زنم، آري، زنم، آن زن

من زنم، آري، زنم، آن زن
به هزار زن مجاهد خلق
و تمام زناني كه خود را يافته‌اند.
... و من زنم، آري، زن.
با ديروز آتش هاي سفيد و آتشفشان هاي سرد
راويت بي برگ پائيزهاي بي راز
و افسانة خاموش مهرباني هاي فراموش شده.

* * *

خميده پشت در مزارع شالي،
لرزان در صف گرسنگان بي نام،
و بغض چكيده در قالي هاي خوش نقش تماشا.
من آن زنم، مطرود
در پستوهاي انكار و كارگاه هاي تحقير.

در خاكدان دلتنگي
آوازي حزينم
مدفون بي شكوه در گورها
بي باور به زيبايي گياه؛
و ميوه اي خشكيده بر شاخه هاي نوجواني.
با عمري به درازاي عمر ستاره اي كور،
تعريفي پيوسته از رنج و راهبندهاي مستمر
و يقين سياه به اين كه هيچ ساعتي ساعت من نيست
و هيچ لحظه اي نيست
كه آلودة نگاه تاجران نباشد.

كنيز درهم شكستة بردگان بودم؛
فروخته شده
به پشيزي در نخاس خانه هاي رنگارنگ جهان
كه در بزم خليفگان
با تازيانه اي رقصانده شد.
مرگ متوالي هر شيخ و سلطان
جشن شيخ و سلطاني ديگر بود
و نصيب من
دربه دري خيابان‌هاي ستم
عريان،
تن فروش كوچه هاي بيداد.

من زنم
نشانده بر عرش كاذب هياهو
و نشسته بر سكوي درد در برزن هاي پر عابر
مقتول بر سفره هاي عقد
با فتواي شيخي تعويذ نويس،
به آتش كشيده در خيابانهاي نفرت.

با شرم و بي هراس بنگريدم!
در عبور سنگين روزها و روزها
همان عروسك مغازه هاي نئون بوده ام
بزك شده در غوغاي حراج ها
به هنگام تقسيم غنائم.

* * *

خواب زمستاني من  سنگين تر از تمام فصول شب بود.
اما در بزنگاه بيداري سرخي كه در رگهايم دويد
از زير انبوه برف و يخ ناباوري
بذري از عمق مهرباني خاك سركشيد
و من آن ستارة شمال را ديدم.

عاصي به تاريخ تزوير و انجماد
بعد از تف به تمناي تن
من زنم، آري، زنم، آن زن...
گذشته از وادي هاي حيرت و بهت
و گريخته از دالان هايي به درازاي عمر موميائيان
اكنون بنگريد!
اكنون زني را
عبور كردة هزار باره از هزار توي ترديد.
برخاسته از تل داغ خاكسترها
و يابندة خود در تكرار آينه هاي فردا.

من زنم، آري زنم،
افتاده، برخاسته، ايستاده،
و اينك غولي خوديافته
زيباتر از تمام ستارگان
و شجاع تر از شهاب هاي بي واهمه
برآمده از دل شكوه پنهان صحراها
وجنگاوري بي هراس از ستيغ طعنه‌ها و قلّة ترس‌ها.

زني آمده از بامداد آوازها
كه در طلوع خود
هر روز پنجرة چشم انداز را مي گشايد
و نگاهش تا دورترين آبي آسمان ادامه دارد.
زني كه با دستي تمام مهرباني ها را تقسيم مي كند
و راهي ميدان ها و خيابان ها است
هنگام كه لبختد معناي شليك مي يابد.
زني فاتح فرداي در پيش
نشسته بر تارك شهر
با نقش پيروزي انسان.
فروردين94