ظهر تاريك در جزيرة واق واق
(از مجموعة قصة پرواز ماهي كوچك)
با يكديگر در قهوهخانة كوچك كنار ميدانچه آشنا شدند. مرشد، با توبرهاي
سنگين، تازه از گرد راه رسيد و با همان نگاه اول تمام مشتريان قهوهخانه را ديد
زد. پسرك روي تختي، كنار در ورودي، خوابش برده بود. بقچة رنگ و وارنگش زير دست چپش
بود. چند مگس در سيني غذاي روبهرويش جولان ميدادند. آبگوشت را تا ته خورده بود.
خوردههاي نان و يكي دو استخوان، بيرون كاسه و توي سيني بودند. مرشد او را نشناخت.
جواب سلام قهوهچي آن قدر بلند بود كه، پسرك چشمهايش را باز و ناگهان خود را جمع
كرد. مرشد رفت كنار دستش روي صندلي نشست. توبرهاش را زير ميز چوبي گذاشت و «يا
الله»ي گفت. شاگرد قهوهچي بلافاصله ليوان چاي داغ و پر رنگ را جلويش گذاشت و با
خنده گفت: «چطوري مرشد؟ حتما براي فردا آمدهاي!». مرشد نيمتنة گشادش را در آورد.
آن را روي صندلي گذاشت و خنديد. شاگرد قهوهچي از رو نرفت و دوباره پرسيد: «چيز
تازهاي داري؟». مرشد گفت: «اگر خدا بخواهد». خوش نداشت در اين باره چيزي بگويد.
براي اين كه حرف را عوض كند پرسيد: «چه خبر؟». شاگرد قهوهچي جواب داد: «همه منتظر
فردا هستند». پسرك بهخودش تكاني داد. سيني را پس زد و بهبيرون نگاه كرد. بعد با
تعجب بهمرشد خيره شد. مرشد لبخندي زد. آدمش را ميشناخت. توي دل گفت: «خودش است».
ليوان چاي را تعارفش كرد. پسرك غريبي ميكرد. پايش را كنار كشيد و سعي كرد با
احترام بگويد «صرف شده است». مرشد پرسيد: «اصلاً چاي خور نيستي يا الان نميخوري؟».
بعد معطل نماند و ادامه داد: «غريبي؟». پسرك جواب داد: «آره، الان چند ساعتي است
آمده ام اينجا». مرشد طوري چانهاش را تكان داد كه گويي همه چيز را ميداند. گفت:
«دنبال كاري؟». پسرك خوشش آمد. گفت: «اِي». مرشد رو بهشاگرد قهوهچي كرد و پرسيد:
اين هفته كه آنها نيستند؟». پسرك نفهميد مقصود از«آنها» كيست. بهشاگرد قهوهچي
چشم دوخت. شاگرد قهوهچي گفت: «نه، هفتة پيشترش هم نبودند». مرشد جوابش را گرفته
بود. خوشحال بود كه اين جمعه بدون «سرِخر» بساطش را پهن ميكند. برگشت بهپسرك
گفت: «ولي معلوم نيست، خدا را چه ديدهاي؟ شانس ما ميزند و اين هفته ميآيند».
پسرك داشت بيشتر گيج ميشد. اما هيچي نميگفت. هنوز غريبي ميكرد. مرشد ليوان چاي
را سركشيد. نشست و بهبيرون خيره شد.