۲/۰۸/۱۳۹۵

ظهر تاريك در جزيرة واق واق (از مجموعة قصة پرواز ماهي كوچك)

ظهر تاريك در جزيرة واق واق
(از مجموعة قصة پرواز ماهي كوچك)

با يكديگر در قهوه‌خانة كوچك كنار ميدانچه آشنا شدند. مرشد، با توبره‌اي سنگين، تازه از گرد راه رسيد و با همان نگاه اول تمام مشتريان قهوه‌خانه را ديد زد. پسرك روي تختي، كنار در ورودي، خوابش برده بود. بقچة رنگ و وارنگش زير دست چپش بود. چند مگس در سيني غذاي روبه‌رويش جولان مي‌دادند. آبگوشت را تا ته خورده بود. خورده‌هاي نان و يكي دو استخوان، بيرون كاسه و توي سيني بودند. مرشد او را نشناخت. جواب سلام قهوه‌چي آن قدر بلند بود كه، پسرك چشمهايش را باز و ناگهان خود را جمع كرد. مرشد رفت كنار دستش روي صندلي نشست. توبره‌اش را زير ميز چوبي گذاشت و «يا الله»ي گفت. شاگرد قهوه‌چي بلافاصله ليوان چاي داغ و پر رنگ را جلويش گذاشت و با خنده گفت: «چطوري مرشد؟ حتما براي فردا آمده‌اي!». مرشد نيم‌تنة گشادش را در آورد. آن را روي صندلي گذاشت و خنديد. شاگرد قهوه‌چي از رو نرفت و دوباره پرسيد: «چيز تازه‌اي داري؟». مرشد گفت: «اگر خدا بخواهد». خوش نداشت در اين باره چيزي بگويد. براي اين كه حرف را عوض كند پرسيد: «چه خبر؟». شاگرد قهوه‌چي جواب داد: «همه منتظر فردا هستند». پسرك به‌خودش تكاني داد. سيني را پس زد و به‌بيرون نگاه كرد. بعد با تعجب به‌مرشد خيره شد. مرشد لبخندي زد. آدمش را مي‌شناخت. توي دل گفت: «خودش است». ليوان چاي را تعارفش كرد. پسرك غريبي مي‌كرد. پايش را كنار كشيد و سعي كرد با احترام بگويد «صرف شده است». مرشد پرسيد: «اصلاً چاي خور نيستي يا الان نمي‌خوري؟». بعد معطل نماند و ادامه داد: «غريبي؟». پسرك جواب داد: «آره، الان چند ساعتي است آمده ام اين‌جا». مرشد طوري چانه‌اش را تكان داد كه گويي همه چيز را مي‌داند. گفت: «دنبال كاري؟». پسرك خوشش آمد. گفت: «اِي». مرشد رو به‌شاگرد قهوه‌چي كرد و پرسيد: اين هفته كه آنها نيستند؟». پسرك نفهميد مقصود از«آنها» كيست. به‌شاگرد قهوه‌چي چشم دوخت. شاگرد قهوه‌چي گفت: «نه، هفتة پيشترش هم نبودند». مرشد جوابش را گرفته بود. خوشحال بود كه اين جمعه بدون «سرِخر» بساطش را پهن مي‌كند. برگشت به‌پسرك گفت: «ولي معلوم نيست، خدا را چه ديده‌اي؟ شانس ما مي‌زند و اين هفته مي‌آيند». پسرك داشت بيشتر گيج مي‌شد. اما هيچي نمي‌گفت. هنوز غريبي مي‌كرد. مرشد ليوان چاي را سركشيد. نشست و به‌بيرون خيره شد.

۲/۰۲/۱۳۹۵

ترانه نو برای انسان نو،(یاد مادر مجاهد فاطمه عباسی)

ترانه نو برای انسان نو،
یاد مادر مجاهد فاطمه عباسی


بو داغ لاله سیز اولماز: (این کوه بدون لاله نمی‌تواند باشد)
یولی چاله سیز اولماز: (راهش بدون چاله و دست‌انداز نمی‌تواند باشد)
بو یولا قیچ قویانین: (کسی که پا در این راه می‌گذارد)
باشی بلاسیز اولماز: (سرش بی‌بلا نخواهد بود)

از ترانه‌هایی که «باجی» دوست داشت و خود می‌خواند



پیش درآمد:

نسل‌کشی وحشیانه آخوندها تنها این خسارت عظیم انسانی را برای ما ندارد که چند ده یا چند صد هزار انسان، آن هم از زبده‌ترین انسانهای انقلابی و روشنفکر، را از دست داده‌ایم. بی‌شک از دست دادن هر یک از آن عزیزان دردی جانکاه است که در تاریخ میهنی و آرمانی ما هرگز فراموش نخواهد شد. اما اراده خمینی و آل خمینی تنها این نبود این خاک را از زبده‌ترین فرزندان مجاهد و مبارز خود محروم کنند. فراتر از آن هدف نهایی آنان کشتن امید از ادامه «انسان» ی است که بر ویرانه‌های جبروت فرعونی آنان پای بر زمین خواهد گذاشت. انسانی که فردای بدون آخوند و ارتجاع را می‌سازد. و فردایی را خواهد ساخت که به قول شهید آنی ازبرت «آسمان آبی‌تر، شبها ژرف‌تر و پرندگان شاداب‌تر» است.
سنگین‌ترین وظیفه ما حراست از این امید است. ما باید سیاهی فاجعه اکنون را با همه ابعاد هول‌انگیزش بپذیریم بدون این‌که تسلیمش شویم. بی‌شک «آسمان آبی‌تر» فردا وجود دارد. از همین رو نه یک بار که هر روز صدبار باید تکرار کرد: انسان را می‌شود سرکوب کرد، می‌توان کشت، می‌شود شکنجه کرد و بدار آویخت، اما هیچ دیکتاتوری قادر نیست از تولد «انسان نو» جلوگیری کند. هیچ دیکتاتوری قادر نیست مانع روئیدن بذری شود که در شوره‌زار سرکوب و اختناق می‌بالد. هیچ عوام فریبی نمی‌تواند انسان را به مذبح برد و از میلاد خجسته‌یی جلوگیری کند که خواهد تابید و راه جدید را خواهد گشود. وظیفه انقلابی هر مجاهد جستجو و یافتن این «انسان نو» است. کشف این «انسان» که از حسن اتفاق، یکدست و یک رنگ نیست، لذت بخش‌ترین کاری است که هرکس می‌تواند انجام دهد. باید پای در راه نهاد و از هفت دوزخی که خمینی برایمان ساخته عبور کرد و چهره خجسته انسان نو را رؤیت کرد.

۱/۲۷/۱۳۹۵

كوليها، سگها و قناري(به پناهجويان هموطنم در سراسر جهان)

كوليها، سگها و قناري
به پناهجويان هموطنم در سراسر جهان

بالكني كه ما مي توانيم در آن بنشينيم و سيگار بكشيم و به اطراف نگاه كنيم بهترين جايي است كه مي توان كوليها را زير نظر گرفت. محوطه اي باز، با يك سربالايي ملايم پر از چاله و چوله، كه در كناره اش زباله و آت و آشغال ريخته اند. در انتهاي سمت چپ محوطه بنگالهاي كوليها قرار دارد. رديف به رديف. با پنجره هايي كوچك كه شبها نور چراغهايشان به سختي تشخيص داده مي شود. دو ضلع انتهايي محوطه را بنگالها پر كرده اند.
براي من بهترين جا همين بالكن است. روزهايي كه بالاجبار منتظر گرفتن پاسخ نهايي از اداره هستم وقت به اندازه كافي دارم. نگاه به اطراف «كمپ» خودمان بي اختيار من را به ياد كوليها مي اندازد و غرق آنها مي شوم. خوبي اش به اين است كه بهار است و از برف و سرما، حداقل تا اندازه اي كه سردم بشود، خبري نيست. اغلب روزها آفتابي است. و گاهي هم كه باران مي بارد بعد از چند ساعت قطع مي شود. من هم صندلي تاشوي خوبي گير آورده ام و تا ادارة پناهندگان جوابم را بدهد از روي همين صندلي مي توانم به كوليها نگاه كنم و از فاصله عرض يك خيابان شاهد رفت و آمدهايشان باشم.