این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن شهری ست کان را نام نیست
مولوی
مرا به نام وطنم اعدام کنید!
تکه تکه کنید! بسوزانید!
این سرزمین که مرا پذیرفته،
اینجا که جوانی به سر کرده ام،
اینجا که اندک اندک پیر شده ام،
وطنم نیست.

هنوز در این خیابانهای راه راه و درخت زارهای انبوه
و یا جمعیتهایی که تراکم سرگردانی اند
به دنبال گمشده ای هستم که نامش وطنم بود
و می توانستم بخوانم برایش
آخرین شعری را که نوشته ام بر دیوار.

در کوچه های دور
مرا از من ربودند
مرا از آن همه خاک باران خورده ربودند
از آن کوچه های آشنا
و آن خیابانهای پر ازدحام
مرا از ظهر داغ و خلوت تابستان هایم دزدیده اند.


وطنم اینجا نیست!
من از زبانم و شعرم ربوده شده ام؛
و نمی خواهم لال بمیرم.
شعر من زبان من است،
 شعرمن خانة من است.
خانه ام دور است
و اینجا وطن من نیست!

بی خانه ام و نه بی وطن!
ربوده شده هستم
و نمی خواهم این وطن را
که وطن من نیست!
مرا به همین نام اعدام کنید!