۵/۰۹/۱۳۹۴

پنج شعر براي قتل‌عام شدگان1367

پنج شعر براي قتلعام شدگان1367

از نفر چهارم بهبعد(1)

دوازده سيم بكسل آويزان
دوازده چهارپايه
دوازده محكوم چشم بسته
با پاهاي برهنه و ورم كرده.

بهبالاي چهارپايه ميبرندشان.
سيم بكسلها را بهگردنشان مياندازند.
با مشتي بر آنها و لگدي بر چهارپايه
كار را تمام ميكنند.

از نفر چهارم بهبعد
نيازي بهمشت و لگد نيست.
 آنها خود از سكوهايشان ميپرند
و سكوت دوزخي زيرزمين با فريادهايشان شكسته ميشود.

8فروردين78

در زير زمين(2)

يك زنداني چه ميبيند
در افق،
 در آسمان آبي، وقتي كه بهتيرك بسته ميشود؟


پرندهاي در دور دست
خورشيدي در حال تولد
آسماني كه آهسته آهسته روشن ميشود.

اما در زيرزمين
 با آن سقف كوتاهش
تنها طنابهاي دار آويزان بود.

او، نه پرنده
نه خورشيد و نه حتي آسمان
هيچكدام را نديد.

فرمان آتش(3)

فرمان آتش را دادند
نه بر مغز و يا كه قلب زن.
بر جنين افتاده بر خاكش
كه چشم باز نكرده
چشم فرو بسته بود.

نامي كه پيش از آن (4)

نامش را نگفته بود.
و آنان بيآن كه نامش را بپرسند
از ديگران جدايش كردند.

وقتي طناب دار را بهگردنش انداختند
نامي را از او شنيدند.
نامي كه پيش از آن
چند هزار بار بهدار آويخته بودندش.

هرگز ندانستم (5)

در چشمانش آتشي بود.
در بازوانش رودي.

وقتي دهان ميگشود
رؤياها پر ميكشيدند
وآسمان آبيتر ميشد.

اما ندانستم چگونه وقتي بهصف اعداميهاي منتظر نگاه ميكند
آرامش شكفتة گلي را دارد
شكفته در سكوت شب.

8فروردين78


۵/۰۵/۱۳۹۴

آوار هفته ها و آبروي سپيده


آوار هفته‌ها و آبروي سپيده
(فصلي از يك رمان)

هفته سختي را پشت سر گذاشتم. با رسيدن گزارشهاي جديد از زندان ها ابتدا حس مي‌كردم زير آواري مهيب دست و پا مي‌زنم. يا غرق در دريايي متلاطم هستم كه امواج كوه پيكرش بر تن و جانم فرود مي‌آيد و من را به قعر مي‌برد. اما در پايان هفته، وقتي توانستم آنها را سرجمع كنم، به آرامشي لذتبخش رسيدم. شعري نوشتم و ادامه دادم:

شوكت شما
آبروي سپيده بود
در صبح آرزوي انسان
و حرمت رهايي كبوتر در آبي‌ها دور.

ديروز آيدين به دخترش، حنيفه، زنگ مي‌زد. بي اختيار ياد مادر حنيفه، «سو»، افتادم. «سو» همسر آيدين و مادر حنيفه بود كه در عمليات فروغ جاويدان به شهادت رسيد.
او را با فروتني ها و «خاكي» بودنش مي‌شناختم. طوري در روابط ما رفتار مي‌كرد كه هيچ كس نمي‌فهميد با يك زن چيني الاصل سر و كار دارد كه فارسي را چند سال است آموخته است.
از آيدين دربارة «سوفان چان مان» مي‌پرسم و او مي‌گويد با «سو» در شهر پليموت انگليس آشنا شده و ازدواج كرده است. پدر «سو» چيني و مادرش اهل هنگ كنگ بود. پدر در ارتش انگليس بوده است. بعد از انقلاب چين همراه ارتش «استعماري» به اوگاندا مي‌رود. در «كامپلا»، پايتخت اوگاندا، از انگليسها جدا مي‌شود و يك رستوران راه مي‌اندازد. صاحب يك پسر و چهار دختر مي‌شود. يكي از دختران، «سو» بوده است. با كودتاي عيدي امين در اوگاندا آنها راهي انگلستان مي‌شوند. «سو» از 12سالگي در انگليس بوده و تحصيل كرده است. در دانشگاه با مجاهدين آشنا مي‌شود و بعد از ازدواج با آيدين از سال60 به صورت حرفه‌اي در مناسبات مجاهدين كار مي‌كرد. سو در سالهاي بعد به اشرف مي‌رود. در چند عمليات بزرگ نظامي‌شركت مي‌كند.

زندگي،
يعني جنگيدن،
 و رنجي
 فراتر از مردن.

«سو» وقتي به «فروغ» مي‌رود دختري سه سال و نيمه به نام حنيفه داشت. آيدين برايم آخرين ديدارش با سو را تعريف كرد: در آخرين ساعات حركت به ديدار «سو» رفتم. به او گفتم: اين نبرد با نبردهاي ديگر فرق دارد. تو يك خارجي هستي، دختري كم سن و سال هم داري. بنابراين اصلا كسي از تو انتظار ندارد تا به چنين نبردي بيايي. اگر مي‌خواهي برگرد و برو و دخترت را بزرگ كن! «سو» گفت: اشتباه تو اين است كه فكر مي‌كني به خاطر تو است كه من به اين نبرد آمده‌ام. من به خاطر آرمانم اينجا هستم. حنيفه هم مثل بقيه بچه‌هاي ديگر. يا به ايران مي‌رويم و او هم در كنار بقيه بچه بزرگ مي‌شود، يا اگر من برنگشتم باز هم مثل بقيه بچه‌ها. هرچه سر آنها آمد حنيفه هم مثل آنها....
حنيفه بعد از «سو» به خارج فرستاده مي‌شود. در سوئد درس مي‌خواند و الان دكتراي بيولوژي دارد و در شفيلد انگلستان زندگي مي‌كند.

با گلوي بريده نمي‌توان آواز خواند.
اما مي‌شود
 براي دختر كوچكمان
قصة «مرغ عشق» سربريده‌اي را گفت.


اما «سو» تنها زن «خارجي» نبود كه در عمليات فروغ شركت كرد و به شهادت رسيد. ياد نامه‌اي افتادم كه براي هاجر نوشته بودم. در آن نامه نوشته بودم عاشورا يك مفهوم «تاريخي» يا «جغرافيايي» نيست. در عين حال هم تاريخي است و هم جغرافيايي. و راز توانايي عاشورا در الهام بخشي هميشگي اش در همين است. عاشورا را هركس مي‌تواند در همه جا و در همه زمانها خلق كند».
 اين عاشورا براي «سو» يك جور خلق شد و براي همة ما كه در فروغ جاويدان، به تنگه رفتيم، هريك، به گونه‌اي.
در آن روز من در لندكروزي بودم كه صمد، معاون تيپ خواهر فائزه، فرماندهش بود. در ماشين ما خواهري بود كه به لحاظ جسمي‌بسيار ضعيف و نحيف بود؛ آن چنان كه فكر كردم بيمار است. كلت و كلاشينكف اش را به زحمت حمل مي‌كرد. گفتند اسمش سمينا اقبال است. پاكستاني است و همسر علي ازغ از هواداران انگليس است. پسري 4ـ5 ساله، به نام علي اكبر، هم دارد كه در قرارگاه باقي مانده است. سمينا فارسي را به راحتي حرف مي‌زد. از آن گونه انسانهايي بود كه براي شناختش نبايد زحمت زيادي بكشي. از زمرة كساني بود كه قبل از هرچيز صافي و بي رنگي شان چشم آدم را مي‌گيرد. آن روز در يك ماشين به تنگه رفتيم. به محض ورود به تنگه با تهاجم شديد كساني روبه رو شديم كه از بالاي يالها با آر.پي.جي و كلاشينكف  به ما شليك مي‌كردند. جاي ديگري شرح اين صحنه را نوشته‌ام. اما اگر بتوان برخي صحنه‌هاي زندگي را ده بار هم نوشت مي‌ارزد. صحنة آن روز من در چهارزبر يكي از آن صحنه‌هاست...ماشين جلويي ما آر.پي.جي خورد و آتش گرفت. يكي دو ماشين ديگر هم خورده بودند. راه بند آمد و ما به ناچار پياده شديم. فضاي تنگه پر از دود و برق شليك ها بود. چشم چشم را نمي‌ديد. من و صمد شانه به شانه هم ايستاده بوديم و بدون اين كه هدف مشخصي داشته باشيم شليك مي‌كرديم. سمينا هم پياده شد. در يك لحظه، در ميان انبوه شليكها دود متراكمي‌كه اجازه نمي‌داد هيچ چيز ديگري را ببينم مرگ را در يك قدمي‌خودم يافتم. اصلا از آن هيولا نترسيدم. در عوض ضريحي فولادي را در ميان شعلة آتشها ديدم. صمد فرياد كشيد «برگرديم!». از داخل تنگه چند قدم عقب آمديم. و ناگهان صمد به خاك افتاد. سمينا را هم ديگر نديدم. روزهاي بعدشنيدم كه همانجا «خورده» است.
وقتي مي‌خواستيم زندگينامه شهيدان فروغ جاويدان را بنويسيم وصيتنامه سمينا را به دستم دادند. در آن نوشته بود: «فدا كردن آموزش نمي‌خواهد. من بايد هرچه را كه دارم بپردازم. و قبل از هرچيز جانم را». و وصيتش را با اين شعر اقبال لاهوري به پايان رسانده بود:
شادم كه عاشقان را، سوز دوام دادي
درمان نيافريدي، آزار جستجو را
رمز حيات جويي، جز در تپش نيابي
در قلزم آرميدن، ننگ است آب جو را

از آن روز تا همين امروز نمي‌دانم چه شد كه زنده ماندم. يك جوري سعي كرده‌ام خودم را قانع كنم كه حتما حكمتي در كار بوده است. شايد به خاطر اين كه امروز آن خاطره را بنويسم. و به پسر علي و سمينا فكر كنم. الان كجاست؟ و چه مي‌كند؟ علي هم در همان نبرد به جانب آبي ها پركشيد. پدر و مادر سمينا بعد از شهادت علي و دخترشان، علي اكبر را با خود برداشته و برده‌اند. ديگر هيچ خبري از او نداريم. سالهاي بعد، به تصادف با آيدين دربارة سمينا صحبت كرديم. برايم تعريف كرد سمينا از يك خانواده فالانژ پاكستاني بود. در شهر پليموت انگليس درس مي‌خوانده است. در سال64 همزمان با انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين در يك نشست عمومي‌مي‌گويد: من از بچگي آرزو داشتم اي كاش در عاشورا و در كاروان حسين بودم. اين حسرت هميشه در من وجود داشت. و حالا فكر مي‌كنم خدا من را به آرزويم رسانده است...آيدين همچنين گفت كه سمينا توسط «سو» با سازمان آشنا شده بود.
اما بي گمان در كنار «سمينا» و «سو» به عنوان زنان «غير ايراني» كه به مجاهدين پيوستند و همه چيز خود را در اين مسير از دست دادند بايد از «آني ازبر» هم ياد كرد. او يك پرستار انساندوست فرانسوي بود و از طريق همسرش كه يك هوادار سازمان بود با مجاهدين آشنا شد. بسياري از تضادهايي كه «آني» در زندگي مبارزاتي اش حل كرد براي من، و ما، قابل فهم نبود. تصور اين كه يك زن ايراني كه خود درگير مستقيم رژيم خميني است به خيابانهاي پاريس برود و با مردم در خيابان صحبت و يا حتي تقاضاي كمك مالي كند زياد مشكل نيست. اما اين كه يك زن فرانسوي كه خودش شغل دارد و با فرهنگ ما بسيار بيگانه است، چگونه مي‌تواند دست از همة علائق خودش دست بشويد و به كاري دست بزند كه در فرهنگ عادي فرانسوي يك نوع «گدايي» محسوب مي‌شود، هيچگاه قابل تصور نيست. اما همين امر «غير قابل تصور» توسط «آني» به واقعيت پيوست. او مثل همة كساني كه براي جمع آوري كمك مالي به شهرها و خيابانهاي مختلف فرانسه مي‌رفتند، رفت و حتي در شهر خود، كه او را مي‌شناختند، اين كار را انجام داد. همشهريانش با تعجب به او نگاه مي‌كردند. «آني» در ابتدا فشار طاقت فرسايي را تحمل كرد. اما خودش گفت: «كار مالي ـ اجتماعي سخت است. ولي سخت تر اين است كه آن را انجام نداد». و اين جمله، تبديل به يكي از جملات طلايي براي همة ما شد. زيرا كه مبارزه با فرديت بورژوايي را به تمام معنا بيان مي‌كرد.
من «آني» را براي اولين بار در يكي از جشنهايي كه در پاريس داشتيم ديدم. نمايشنامه روي صحنه بود دربارة شكنجه يك زنداني برروي تخت شكنجه. «آني» به قدري برآشفته شده بود كه طاقت نياورد و به پشت صحنه آمد و از من احوال نفر شكنجه شده را پرسيد. متحير بودم كه او چگونه فارسي را به خوبي و حتي بدون لهجه حرف مي‌زند. و از آنجا بود كه فهميدم او كيست. در عمليات فروغ «آني» لباس رزم پوشيد و به صحنه رفت. آخرين باري كه او را ديدم در كنار دكتر رضي در گردنة حسن آباد بود. او در قسمت امداد پزشكي به مداواي مجروحان پرداخت و عاقبت در همان جا بود كه توسط پاسداران به اسارت درآمد. كسي از آنچه بر او گذشت خبر ندارد. ماههاي بعد رژيم اعلام كرد او زنده است و بعد هم اعدامش كردند. بعدها وصيتنامه‌اش به دستم رسيد. جمله اي در آن بود كه يك شعر ناب و عميق است. شعري كه شايسته است ده بار و صدبار آن را نوشت و خواند: «مردن براي آن كه آسمان آبي‌تر، شبها ژرفتر و پرندگان شادابتر گردند، و همة كودكان لبخند برلب داشته باشند».

چشماني از مينياتور ناب داشت
 و دستانش
 گنج پنهان مهرباني بود.
 براي همين هميشه از خاك او
 چشمة عتيق ترانه‌هاي بيدار مي‌جوشد.

حضور اين «سه تفنگدار» زن، در كنار هارون هاشمي ‌از افغانستان، در بزرگترين نبرد خونين عليه ارتجاع مذهبي نشانه‌هاي بيداري وجدان هاي آگاه بين المللي است. زني از پاكستان، در كنار زن ديگري از چين، و همراه زني از فرانسه و شانه به شانه زنان و مرداني كه در نبرد با ارتجاع از هچ گونه فداكاري دريغ نكردند. سمينا درست گفته بود: «فدا كردن آموزش نمي‌خواهد» در كارت هويت آنها همين جمله را نوشته‌اند. «فدا كردن» نه زن مي‌شناسد و نه مرد. نه فرانسوي و نه چيني و نه پاكستاني و نه ايراني. نه كودك و نه پير. «فدا كردن» يعني همين و «عاشورا» هم در همين جا تعريف مي‌شود. عاشورايي كه نه «زمين» مي‌شناسد و نه «زمان»


۴/۲۴/۱۳۹۴

خورشيد خانوم آفتاب كن

خورشيد خانوم آفتاب كن
خورشيد خانوم آفتاب كن
اون يك من برنجو تو آب كن
خورشيد خانوم منتظريم، آفتاب كن
ما آهمون سرد شده
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم باوركن
ما بچه هاي سرما
ما بچه هاي گرما
ما شب و روز تو صحرا
يا روز و شب تو شهرا
در سايه و در آفتاب
يا زير مشت و رگبار
ما دلمون تنگ شده


خورشيد خانوم نگاه كن!
چشم ماها به درياس
قلب ماها با موجهاس
دل ماها با كوههاس
تو اين هجوم سرما
خورشيد خانوم باوركن
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم بيا پايين، از اون بالا
به حق نور مصطفي
به حق گمبد طلا
به حق اون خون خدا
آفتابو بيار به شهر ما
ما دلمون تنگ شده


12فروردين88

۴/۱۷/۱۳۹۴

من زنم، آري، زنم، آن زن

من زنم، آري، زنم، آن زن
به هزار زن مجاهد خلق
و تمام زناني كه خود را يافته‌اند.
... و من زنم، آري، زن.
با ديروز آتش هاي سفيد و آتشفشان هاي سرد
راويت بي برگ پائيزهاي بي راز
و افسانة خاموش مهرباني هاي فراموش شده.

* * *

خميده پشت در مزارع شالي،
لرزان در صف گرسنگان بي نام،
و بغض چكيده در قالي هاي خوش نقش تماشا.
من آن زنم، مطرود
در پستوهاي انكار و كارگاه هاي تحقير.

در خاكدان دلتنگي
آوازي حزينم
مدفون بي شكوه در گورها
بي باور به زيبايي گياه؛
و ميوه اي خشكيده بر شاخه هاي نوجواني.
با عمري به درازاي عمر ستاره اي كور،
تعريفي پيوسته از رنج و راهبندهاي مستمر
و يقين سياه به اين كه هيچ ساعتي ساعت من نيست
و هيچ لحظه اي نيست
كه آلودة نگاه تاجران نباشد.

كنيز درهم شكستة بردگان بودم؛
فروخته شده
به پشيزي در نخاس خانه هاي رنگارنگ جهان
كه در بزم خليفگان
با تازيانه اي رقصانده شد.
مرگ متوالي هر شيخ و سلطان
جشن شيخ و سلطاني ديگر بود
و نصيب من
دربه دري خيابان‌هاي ستم
عريان،
تن فروش كوچه هاي بيداد.

من زنم
نشانده بر عرش كاذب هياهو
و نشسته بر سكوي درد در برزن هاي پر عابر
مقتول بر سفره هاي عقد
با فتواي شيخي تعويذ نويس،
به آتش كشيده در خيابانهاي نفرت.

با شرم و بي هراس بنگريدم!
در عبور سنگين روزها و روزها
همان عروسك مغازه هاي نئون بوده ام
بزك شده در غوغاي حراج ها
به هنگام تقسيم غنائم.

* * *

خواب زمستاني من  سنگين تر از تمام فصول شب بود.
اما در بزنگاه بيداري سرخي كه در رگهايم دويد
از زير انبوه برف و يخ ناباوري
بذري از عمق مهرباني خاك سركشيد
و من آن ستارة شمال را ديدم.

عاصي به تاريخ تزوير و انجماد
بعد از تف به تمناي تن
من زنم، آري، زنم، آن زن...
گذشته از وادي هاي حيرت و بهت
و گريخته از دالان هايي به درازاي عمر موميائيان
اكنون بنگريد!
اكنون زني را
عبور كردة هزار باره از هزار توي ترديد.
برخاسته از تل داغ خاكسترها
و يابندة خود در تكرار آينه هاي فردا.

من زنم، آري زنم،
افتاده، برخاسته، ايستاده،
و اينك غولي خوديافته
زيباتر از تمام ستارگان
و شجاع تر از شهاب هاي بي واهمه
برآمده از دل شكوه پنهان صحراها
وجنگاوري بي هراس از ستيغ طعنه‌ها و قلّة ترس‌ها.

زني آمده از بامداد آوازها
كه در طلوع خود
هر روز پنجرة چشم انداز را مي گشايد
و نگاهش تا دورترين آبي آسمان ادامه دارد.
زني كه با دستي تمام مهرباني ها را تقسيم مي كند
و راهي ميدان ها و خيابان ها است
هنگام كه لبختد معناي شليك مي يابد.
زني فاتح فرداي در پيش
نشسته بر تارك شهر
با نقش پيروزي انسان.
فروردين94


۳/۳۱/۱۳۹۴

معرفی کتاب : صبح در آواز گنجشک

معرفي كتاب «صبح در آواز گنجشك»
آخرين كتاب شعري كه منتشر كرده ام «صبح در آواز گنجشك (هفت وادي شعر در تاريخ تماشا)» نام دارد.
اين مجموعه چهاردهمين مجموعه شعري است كه تا كنون منتشر كرده ام. كتاب «صبح...» در هفت محور مختلف، كه وادي هاي گوناگون فكري و عاطفي من بوده اند، گردآوري شده است. زندگي خود من نيز جداي از اين هفت وادي نبوده است. در شعر و زندگي كوششم اين بوده است كه گنجشكي باشم كه صبح را در آواز خود فراموش نكرده است.

تاريخ
گنجشكي ست پرگو بر صنوبري آرام
كه با حنجره اي از نور صبحگاهي
تكرار مي كند روز را
در آستانة تكثير ستاره.

براين مجموعه مقدمه نوشته ام كه در زير مي آورم:

يادداشت:
فارغ از قالها و مقالها، در انتها، «حرف زمانه» شاعران اين دوران در «سالهاي آخوندي» چيست؟
راز تمامي فناها و بقاها، بارها و بي باريها، رويشها و برباد رفتنها در فهم همين مهم است. هرشاعر، كما اين كه هر مبارز اجتماعي، به مثابه عصب حساس و هوشيار يك جامعة وبازده، اگر حرف زمانة خود را دريابد قفل بقا را گشوده است. و در غير اين صورت در گرد و خاك زمانه گم خواهد شد.
من بيش از چهل سال است كه مجاهدين را يافته‌ام. به گمان خودم، كه تنها گمان نيز نبوده و با انواع تجربه‌ها محك خورده، حرف زمانة ما همان است كه محمد حنيف‌نژاد بنيان سازمانش را بر آن نهاد. كشف او به اعتقاد من، كه جاي بحثش اين جا نيست، تاريخ مذهب را ورق زد. راهگشايي بزرگ «حنيف» مبني بر اصل قرار دادن نفي استثمار، پيش از هرگونه اعتقاد به خدا و يا ناخدا، مي‌توانست و مي‌تواند چراغي راهنما در ارتقاي انديشه‌هاي پيشرو براي تمامي آرزومندان بهروزي انسان باشد. بارها آرزو كرده‌ام كه اي كاش در ميان آنان كه بر «هيمالياي انديشة بشري» تكيه زده‌اند نيز كسي و يا جرياني پيدا مي‌شد و اين دگم تاريخي را مي‌شكست. اما اي دريغ كه تا كنون، آن چه ديده و خوانده‌ام، ترديد بر دستاوردهاي گذشته و حتي نفي آنان بوده است. حكايتي تلخ كه سرنوشتي عبرت‌آموز را براي همة ما در بر داشته است.
روند راهگشايي تاريخي حنيف بعد از او توسط مسعود رجوي ادامه يافت و نهايتا در تولد زني، كه زن نيست، در تاريخ مجاهدين به بلوغ خود رسيد. و اين خود نيز حكايتي است نانوشته كه حرفها و بحثهاي فراوان دارد. ليكن براي دوست و دشمن روشن است كه تاريخ معاصر ميهن را بدون درك اين جريان نمي‌توان خواند.
اما در كنار اين اعتقاد عميق، بر اين باورم كه تا زماني كه حرفها، پيامها، تجربه ها و دستاوردهاي اين جريان تبديل به يك «فرهنگ» نشود نبايد آرام گرفت. فرهنگ، رسوب ايدئولوژي در وجدان جامعه و فرد است. آن چه كه ماندني است و تأثيرگذار، فرهنگ است. و هنر و ادبيات، با اشكال و قوالب مختلف خود، جلوه‌هايي از اين رسوب ايدئولوژيك هستند. با اين حساب هيچ هنري، و از جمله شعر، يك تخصص صرف نمي‌تواند باشد. هنر و ادبيات يك وسيلة تبليغ سياسي نبوده و نيستند و نمي‌توانند باشند. شعر رانندگي، ولو سنگين، كلمات نيست. شاعر هم رانندة كاميوني نيست كه برايش فرق نكند كه بارش آهن است يا آجر. شاعر هر واژه را از گوشت و عصب خود مي‌كند و بر صفحة كاغذ نقش مي زند. و البته نوشتن چنين شعري سرودن تنها يك شعر نيست. بي‌جهت نيست كه شعر «دردانة» فرهنگ و ايدئولوژي است. زيرا كه خلق يك فرهنگ است. كاري كه دشواري‌اش از جنس و جنم راهگشايي‌هاي راههاي ناشناخته و نامكشوف است.
در اين مسير شاعر بايد با بسياري چيزها تعيين تكليف كند و «عرق‌ريزي‌هاي روحي» بسياري را به جان بخرد و علاوه بر آن پيه بسياري نگاهها و حرفها را بر تن و جان بمالد. همچنين فرهنگ ورزان ديگر و هم رهروان جريانهاي پيشرو بايد به پالايشي پيچيده تن بدهند. بايد بپذيريم كه دوران تزريق انبساط در اوقات جماعت و يا تحريك و تشويق خلائق براي شعر به پايان تاريخي خود رسيده. شعر، هنر و ادبيات به صورتي كاملا جدي وارد ساختن دنيايي نو براي ساختن جامعه و انساني نو شده اند. و اگر در ساير زمينه ها شكستها و پيروزيها و تجربه ها و دستاورها ساده و ارزان به دست نيامده و نخواهد آمد ناگزير بايد بپذيريم كه كار فرهنگسازي نيز بدون تجربه و خطا و افتادن و به پا خاستن امكان ناپذير است. هم از اين رو من طي اين سالهاي شاعري، بيش از تعداد شعرهايي كه نوشتهام، از خود سؤال كردهام «شاعر» اين فرهنگ نو هستم يا نه؟
حرف در اين باره بسيار است و باشد تا در جاهاي ديگر به آن پرداخته شود. و من چند سطر بالا را نوشتم تا به اين جا برسم كه بگويم: هفت دفتر شعري كه پيش رو داريد  حرفهاي من در طول بيش از چهل سال شاعري در درون سازمان مجاهدين است. پيش از اين آنها را در كتابهاي مختلف شعري ام كه چاپ شده اند آورده بودم. حالا به صورتي ديگر سرجمع شده اند. بر پيشاني شعرهاي آورده شده در اين مجموعه نامي ذكر شده بود كه عينا منتقل شده است. اما از آوردن بسياري شعرهاي ديگر كه با همين مضامين، ولي بدون نام، نوشته ام خودداري كرده ام.
اين كار از روي بيكاري يا فرصت طلبي نبوده است. ضرورتي است كه در اين مرحله از تاريخ احساس كرده ام.
در زمانه اي كه آخوندها بدتر از هزار تيزاب ويرانگر بنيانهاي فكري و ارزشي يك جامعه را خورده اند، و در زمانه اي كه ضدارزشها با هزار و يك فريب و تزوير آراسته شده و عرضه مي شوند، من اين كار را حداقل وظيفة خودم يافته ام كه گام به ميدان بگذارم و از حنيف نژاد، مسعود، مريم و مجاهدين و اشرف و شهيدان سخن بگويم. گنجشكي مي خواهد در آوازش صبح را فراموش نكند...


۱/۰۷/۱۳۹۴

در هزارة سرخ گلولة چريكان

در هزارة سرخ گلولة چريكان
يك عذر تقصير  و يك يادآوري
بهار كه آمد من سرم بسيار شلوغ بود. عذر مي خواهم اگر كه قبل از عيد يا زودتر تبريك نگفتم. به هرحال از هرجا كه برگرديم بهار است و بهار. شعر زير را به مناسبت بهار سالهاي قبل نوشته ام بپذيريد

يار مني و نمي‌داني.
جهان دگرگون نمي‌شود يارا!
من جهان را دگرگون مي‌كنم
وقتي كه تو را مي‌بوسم
ميان يقين شبانه‌ام به‌فردا.


در دومين روز همين بهار يادم آمد كه ده سال پيش، در عبور از 55سالگي، شعر زير را نوشته بودم.  حالا بعد از ده سال، نه پيرتر، كه جوانترم. و اگر فرصتي باشد و عمري، ده سال ديگر هم آن را خواهم خواند.
در هزارة سرخ گلولة چريكان

در عبور از پنجاه و پنجمين سالروز يك تولد

ثبت كن نامم را در دفتر شروران!
قلب من در باد غارت شد
وقت فرود شلاق،
وقت افراشتن دار،
وقت وزيدن زهر.

هنگام بي‌حوصلگي آفتاب زمستاني برف
آنجا كه زني را خاموش در زير باران سنگها يافتم
سركش‌تر از شاخه‌هاي عريان شدم
تا در برابر جنين كودكي برسنگفرش
ترسم را با بهمن نفرتي سياه عوض كنم.

ثبت كن نامم را در دفتران شروران
و بگذار تاج خارت را
برپيشاني كسي كه عاشق است
بربرادران به‌دار آويخته
و دختران سنگسار شده‌اش.

وقت موحش باد
دوباره ايمان آورده‌ام
 به‌اعجاز گل سرخ در رگبار خونين تيغ.
و باور كرده‌ام دوباره كرامت ابر را
 در هاي‌هاي شبانه‌ها.

در خيابانهاي مسموم
كودكي با چشماني خفه مادرش را مي‌جويد
من مي‌خواهم بياشوبم
خاطر بي‌خيال اين جهان خفته را
با اين قلب پاره پارة دربه‌در.

من در ظهر گس بي‌ايماني و لرزه‌هاي خفيف ترس
انجماد خوفناك پرنده را
در آسمان يخزده نپذيرفتم.
و صداي تپش قلبم را
در دورترين ستارة آواره شنيده‌ام.

هزارتوي طوفان
رابطة خونين خنجر و خيانت را
با اندام نازك گلها شرح مي‌داد
و حالا، ديري در دور،
من با لهجة تلخ آوارگان حرف مي‌زنم.

در اين خيابانهاي بادكرده
با صورتي متورم‌تر از صورت فاحشگان مطرود و تنها
با لبان لرزان محكومان ترانه خوانده‌ام
و اكنون در زير تازيانة ممنوعه‌ها
نگاه كن به‌اين دست، به‌اين چشم، به‌اين نگاه.

من با گلوي بريدة برادرم مي‌خوانم
با قلب تكه تكة خواهرم مي‌دوم
با تل چشمهاي از حدقه درآمدة پدرانم مي‌بينم
نگاه كن من با بغض سركش ميهنم
در هزارة سرخ گلولة چريكان متولد مي‌شوم.                  


16فروردين1384


۱۲/۲۵/۱۳۹۳

شيطان گمشده(قصه)

شيطان گمشده
(قصه)
شيطان را گم كرده‌ام. به همه مشكوك هستم و همه را شيطان مي‌بينم. ولي مي‌دانم كه شيطان، يعني آن كه بايد باهاش بجنگم، نيستند. گاهي شك كرده‌ام كه اصلا شيطاني وجود دارد؟ يا همه چيز ساخته خيالات من است؟ گاهي هم يواشكي به همه نگاه كرده‌ام و همه را شيطان ديده‌ام. به همة آدمهاي كلاه به سر مشكوكم كه زير كلاهشان دو شاخ شيطان باشد و به همة كساني كه پالتو و يا كت بلند مي‌پوشند بدبين هستم كه نكند دم‌شان را زير آنها مخفي كرده‌اند.
عصرها وقتي از مدرسه برمي‌گردم مي‌روم روي نيمكت وسط حياطمان مي‌نشينم شايد كه شيطان بيايد و با او دعوا كنم. مادرم صدايم مي‌كند تا براي خوردن شام بروم و من از همان توي حياط جواب مي‌دهم كه اشتها ندارم. برادرم از توي پنجره اتاق يواشكي مي‌آيد و من را ديد مي‌زند. جرأت نمي‌كند به من چيزي بگويد ولي من از چشمهايش مي‌فهمم حرفهاي زيادي دارد كه بزند.
چند روزي كلافه شدم. دل و دماغ نداشتم با كسي حرف بزنم. خسته شده بودم. بعد از مدرسه، در اولين فرصت مي‌خوابيدم. بدون اين كه حتي با برادرم هم حرفي بزنم. مادرم با كنجكاوي و دلخوري زير چشمي به من نگاه مي‌كرد. ديروز شنيدم كه در آشپزخانه به برادرم مي‌گفت نبايد سر به سرم بگذارد تا دوره‌اش بگذرد. منظورش از «دوره‌اش» روشن بود. فكر مي‌كرد بيمار شده‌ام و بايد مدتي بگذرد تا بعد خود به خود خوب شوم.
يك روز معلممان دربارة جن صحبت كرد. من حواسم پرت بود. آخر سر پرسيدم آيا جن همان شيطان است؟ همة شاگردان خنديدند. معني خنده‌شان اين بود كه اصلا به حرفهاي معلم گوش نكرده‌ام. جا خوردم و فكر كردم معلممان الان عصباني مي‌شود. ولي او سؤال را جدي گرفت. گفت هرجني شيطان نيست. اما در بين اجنه شيطان هم هست. به همكلاسي‌هايم نگاه كردم و با ترس سؤال كردم اگر يك نفر را ببينيم از كجا بفهميم كه او جن است؟ معلم گفت: فرق انسانها با اجنه اين است كه آنها سم دارند. گفتم: مثل شيطان كه دم دارد؟ معلم خنديد. بقيه بچه ها هم خنديدند. ولي سؤال من جدي بود. دلخور بودم كه چرا به من مي‌خندند؟ يكي از شاگردان از ته كلاس گفت: هر شيطاني كه دم ندارد. بدون اين كه برگردم و نگاهش كنم او را شناختم. پسر ديلاق و گردن كلفتي بود كه همة بچه ها را كتك مي‌زد. من هم از او مي‌ترسيدم. براي همين هم در فكرم بود كه يك روز يك بلايي سرش بياورم. معلم با صبر هميشگي‌اش گفت: دعوايتان نشود! بعد قدم زد و از اين طرف كلاس به آن طرف رفت و ادامه داد: هر دو شما درست مي‌گوييد! بعد توضيح داد كه شيطان انواع مختلفي دارد. ممكن است دم داشته باشد، يا سم داشته باشد، يا شاخ داشته باشد. ممكن هم هست كه هيچ يك را نداشته باشد. اما جن در واقع همان انسان است. مثل خود ما مي‌خورند، مي‌پوشند، عروسي مي‌كنند، و حتي در عروسي هايشان ساز و ضرب هم راه مي‌اندازند. منتها به خاطر حكمتي كه خداوند تشخيص داده، به جاي انگشت پا، به آنها سم داده است. با اين كه تمام هوش و حواسم به سم داشتن اجنه جلب شده بود، توي دلم گفتم من با اجنه كاري ندارم. اما هرجا شيطان باشد با آن در مي‌افتم. معلم از اين كه توانسته بود من را قانع كند خوشحال به نظر مي‌رسيد. مي‌خواست توضيح بيشتري بدهد كه زنگ كلاس خورد و او بالاجبار به دفتر رفت.
ساعت بعدي ساعت ورزش بود كه بايد با معلم ورزش به زمين فوتيال پشت مدرسه مي‌رفتيم. معلم ورزش همكلاسي ديلاق ما را به عنوان كاپيتان تيم معرفي كرده بود و او وظيفه داشت تا همة ما را جمع كرده، و به صف، به زمين فوتبال ببرد. بعد خودش در حالي كه يك توپ را روي پيشاني‌اش كاشته بود و يك توپ را هم با پا هل مي‌داد و مي‌آورد به زمين مي‌رسيد.
در صف كه ايستاده بوديم همكلاسي ديلاق گفت تا همگي به رخت‌كن برويم و لباس‌هاي ورزشي خودمان را بپوشيم. خودش جلو افتاد و صف ما هم به دنبال او راه افتاديم. بعد با يك سوت كشيده دستور داد تا به رخت‌كن برويم و لباس‌هايمان را عوض كنيم. در رخت‌كن وقتي كفشم را عوض كردم يواشكي به پنجه‌هاي خودم نگاه كردم كه ببينم سم دارم يا نه؟ بعد راه افتادم و تمام رخت‌كن‌ها را نگاه كردم. شانس آورده بودم كه هر رخت‌كن دري داشت كه نيم متر پائينش خالي بود و در نتيجه مي‌شد پنجة پاهاي افراد را تا ساق پايشان ديد. پاهاي تك به تك بچه ها را نگاه كردم. به غير يك رخت كن كه معلوم بود نفرش پشت به در ايستاده و من نتوانستم پنجة پاهايش را ببينم بقيه را ديدم. هيچ كدام سم نداشتند. اما مطمئن شدن از اين كه دم هم ندارند امكان نداشت.
شب، وقتي كه در رختخواب دراز كشيديم، قضيه را به برادرم گفتم. او در جواب من هيچ نگفت. مي‌دانستم كه اين جور مواقع حرفهاي خيلي زيادي دارد كه نمي‌خواهد بگويد. چيزي نگفتم و خودم را به خواب زدم. هركاري كردم خوابم نبرد. از توي رختخواب بلند شدم و رفتم كنار پنجره و به كوچه خلوت و ساكتمان چشم دوختم. سوت و كور بود. روشنايي چند تير چراغ توي كوچه طوري نبود كه كوچه را كاملا روشن كند. با وجود اين شبح يك نفر را كه از ته كوچه مي‌آمد تشخيص دادم. پيرمردي بود كه در انتهاي ديگر كوچه كلبه‌اي در خرابه محل داشت و با هيچ كس حرف نمي‌زد. آيا او هم سم دارد يا نه؟ دلم مي‌خواست بروم بيرون و همانجا كفشهايش را از پايش بيرون بكشم و پنجه هايش را ببينم. اما پيرمرد را به قدري دوست داشتم كه بلافاصله از او خجالت كشيدم. بعد نمي‌دانم چه شد كه يكباره به ذهنم زد اين قدر كنجكاو شدن روي سم داشتن افراد كلك شيطان است. در واقع شيطان مي‌خواست فكر و ذهن من منحرف شود. يعني به جاي فكر در مورد دم داشتن افراد روي سم داشتن‌شان متمركز شوم. به شيطان لعنت كردم. برگشتم كه به خوابم. برادرم در رختخواب كناري من دچار بد خوابي شده بود. لحافش را كنار زده بود و پاهايش معلوم بود. باز هم دچار وسوسه شدم. رفتم بالاي سرش و به پنجه‌هايش خيره شدم. پاهايش كوچك بودند اما سم نداشتند. خيالم راحت شد و رفتم گرفتم خوابيدم.
صبح شاد و سرحال از خواب بيدار شدم. برادرم قبل از من بيدار شده و تقريبا آماده براي رفتن به مدرسه بود. با تعجب به من، كه معمولا اخم‌آلود از خواب بيدار مي‌شوم، نگاهي انداخت و پرسيد: مدرسه مي‌آيي؟ گفتم: حتما! بيشتر تعجب كرد ولي هيچ نگفت و من دانستم هزار سؤال در ذهنش هست. چيزي نگفتم. با عجله صبحانه خوردم و راه افتادم. وقتي كفشم را به راحتي پيدا كردم مادرم داشت شاخ در مي‌آورد. احتمالا فكر مي‌كرد براي من اتفاقي افتاده است. اما هيچ نگفت. در انتهاي كوچه، كلبة پيرمردي كه با كسي حرف نمي‌زد قرار داشت. بايد از كنارش رد مي‌شديم. برادرم مي‌ترسيد سر صحبت را با من باز كند. با اشاره به در بستة كلبه گفتم: هنوز خواب است!
برادرم گفت: شبهايي كه دير مي‌آيد دير هم بلند مي‌شود. هنوز مي‌ترسيد به حرف بيايد.
گفتم: اين طور در را مي‌بندد خفه نشود!
گفت: نه، يك پنجره در ديوار كلبه كه روبه ديوار است دارد.
از اين كه اطلاعاتش بيشتر از من است تعجب كردم. گفتم: از كجا مي‌داني؟
گفت در خرابه گل كوچك بازي مي‌كرده‌اند و توپ يك بار افتاده بالاي كلبه پيرمرد. رفته‌اند قلاب گرفته‌اند توپ را بردارند. به قسمت رو به ديوار كه رفته‌اند پنجره را ديده‌اند. با اين كه مسأله برايم خيلي جالب بود ولي نمي‌خواستم صحبت با برادرم را دربارة پيرمرد ادامه دهم.
گفتم: خيلي خوشحالم!
زير چشمي نگاهم كرد و پرسيد: چرا؟
گفتم: براي اين كه ديشب از شر يك شيطان خلاص شدم!
سكوت كرد. من ادامه دادم: چند روزي بود كه شيطان گولم زده بود.
گفت: شيطان؟
گفتم: آره حواسم عوض اين كه برود دنبال شيطان همه‌اش دنبال اين بودم كه ببينم كي سم دارد!
گفت: كي سم دارد؟
گفتم: آره سم مال اجنه است. من كه با آنها كاري ندارم.
پيروزمندانه لبخند زدم. مشتم را گره كردم و نشانش دادم و گفتم: من دشمن شيطان هستم!
گفت: يعني چكار بايد بكني؟
گفتم: نوبت شيطاني است كه مي‌خواهم ببينم دم دارد يا نه؟
ترسيد. مي دانست منظورم چه كسي است. مي‌دانست زورم به او نمي‌رسد. و مي‌دانست اگر دعوايي بشود حتما او من را خواهد زد.
به مدرسه كه رسيديم از هم جدا شديم. من يك راست رفتم طرف همكلاسي ديلاقم. تا من را ديد گفت دنبال من بوده است. از خدا خواسته كتابهايم را در كشو ميز گذاشتم و با او به بيرون مدرسه رفتيم.
خوبي او اين بود كه نمي‌توانست زياد نقش بازي كند.
گفت: در كوچه شما پير مردي زندگي مي‌كند...
شصتم خبر دار شد كه برايم نقشه‌اي دارد. حواسم را جمع كردم و گفتم: همان كه با كسي حرف نمي‌زند؟
گفت: آره! ولي هيچ وقت از خودت سؤال كرده‌اي چرا؟
مي‌دانستم حرف اصلي او چيز ديگري است. گفتم: نه!
همين طور كه قدم مي‌زديم آمد جلو من ايستاد و به من خيره شد. مجبور بودم براي ديدن چهره‌اش قدري چانه‌ام را بالا بگيرم. بدون اين كه بترسم همين كار را كردم. تا به حال او را به دقت نگاه نكرده بودم. چشمان زاغ او برق مي‌زد. نمي‌دانم كجا شنيده بودم كه چشمهاي زاغ يكي از علائم شيطان است. مخصوصا كه موهايش بور و تيغ تيغ هم بود.دماغ پخي داشت و صورتش عرق كرده بود. دانه‌هاي عرق يكي يكي از شقيقه‌هايش به پائين مي‌چكيد. بار ديگر احساس كردم از او نمي‌ترسم. مي‌دانستم از من قوي‌تر است و اگر دعوايي رخ بدهد حتما من را خواهد زد. اما نمي‌ترسيدم.
آمد جلو من ايستاد و دستم را گرفت و گفت: بايد برويم خانه او را ببينيم!
اينجا واقعا ترسيدم. يعني برويم كلبه او را كه هميشه قفل است ببينيم؟ كه چه بشود؟ براي چه اين كار را بكنيم. همكلاسي ديلاقم گفت: براي اين كه او اجازه نداده تا به حال كسي وارد كلبه‌اش بشود. گفتم: خوب به ما چه؟
گفت: حتما چيزهاي مخفي در آن كلبه هست.
من هم تا آن موقع فكر نكرده بودم كه در كلبة پير مرد چه چيزهايي ممكن است وجود داشته باشد. اما به قدري او را دوست داشتم كه برايم مهم هم نبود. ولي حالا يك نفر داشت من را وسوسه مي‌كرد تا به اين چيزها فكر كنم. دستش را گرفتم و فشار دادم.
گفتم: راستش الان ايمان آوردم كه تو شيطاني!
از اين كه او را شيطان ناميده بودم بدش نيامد. حتي احساس كردم خوشش آمد و با تحسين به من نگاه كرد. اين تحسين را در برق چشمهاي زاغش ديدم. به اطراف نگاه كرد. دور و برمان خلوت بود. از مدرسه دور شده بوديم.
گفتم: الان زنگ مي‌خورد و بايد برويم سر كلاس.
خنديد. گفت: ولش كن اين ساعت نمي‌رويم!
گفتم: آخر به معلم‌مان چه بگوييم؟
گفت: آن با من!
از اين كه اين قدر راحت قبول كرده بود تا دروغ بگويد و من را از شر كلاس نجات بدهد از او خوشم آمد.
گفتم: ولي نمي‌دانم چكار بايد بكنيم.
گفت: تو با من بيا كاري نداشته باش.
لحن حرف زدنش جسورانه بود و خوشم مي‌آمد. اما يك دفعه به خودم آمدم. يعني برويم كلبه كسي را به هم بزنيم كه بي‌آزارترين آدمي است كه تا كنون شناخته‌ام؟ مگر او دم دارد؟ نكند همكلاسي قلدرم دم داشته باشد. احساس كردم خودم هم دم دارم. از خودم بدم آمد. گذشته از هرچيز اصلا توان چنين كاري را در خودم نمي‌ديدم. به او خيره شدم. از نگاهم فهميد جا زده‌ام. گفت: مي‌ترسي؟ جوابي ندادم. زبانم خشك شده بود. ادامه داد: نترس! تا با من هستي نترس! دستم را گرفت و راه افتاد. بدون اين كه اراده‌اي داشته باشم با او كشيده شدم.
از چند كوچه رد شديم و به كوچه خودمان رسيديم. جايي كه كلبة پير مرد در انتهاي آن قرار داشت. كوچه خلوت بود و هر از گاه عابري از آن عبور مي‌كرد. با اين كه فاصله‌مان با كلبه زياد نبود اما نمي‌توانستم به آن نگاه كنم. همكلاسي قلدرم مي‌دانست من چه حالي دارم. براي همين دستم را رها نكرد.
به خرابه‌اي رسيديم كه كلبة پيرمرد در سمت راست آن قرار داشت. خرابه تا اندازه زيادي جمع و جور بود و هنوز پاره سنگهايي كه به عنوان گل كوچك گذاشته بودند سر جايش ديده مي‌شد. روي سكوي هميشگي در كنارش چند ظرف خالي غذا و يك سبد نايلوني بود. روي در كلبه قفل نقره‌اي بزرگي خورده بود. همكلاسي قلدرم براي آخرين بار به اين طرف و آن طرف نگاه كرد و من را به سمت انتهايي كلبه كشيد. ديوار پشتي كلبه به صورت كامل به ديوار خانة بغلي نچسبيده بود. كلبه و ديوار فاصله‌اي داشتند كه يكنفر به راحتي از آن عبور مي‌كرد. روي زمين مقدار زيادي خرت و پرت و چوب و ميله ريخته بودند. وقتي رفتيم توي شكاف ديوار و كلبه مقداري احساس آرامش كردم. اطمينان پيدا كردم كه كسي ما را نمي‌بيند. همكلاسي قلدرم دستم را ول كرد و جلو رفت. در مقابل پنجرة كلبه ايستاد و به من اشاره كردم بروم جلوتر. پنجره اندكي از قامت من بلندتر بود. همكلاسي‌ام توضيح داد كه پنجره دو جداره است. با دست روي چوب بيروني پنجره كوبيد و گفت آن يك كشويي است كه مثل يك كركره روبه بالا كشيده مي‌شود. بعد خود پنجره هست كه از داخل بسته شده. با چشماني كه مي‌خواستند از حدقه به در آيند داشتم به آنچه كه مي‌ديدم نگاه مي‌كردم. همكلاسي قلدرم كشويي بيروني پنجره را تكان داد و با اندكي زور آن را به بالا هل داد. كشويي سنگين بود و پائين افتاد. همكلاسي قلدرم برگشت و بعد از نگاهي كه به مجموعه خرت و پرتهاي پشت ديوار چوب پهني را پيدا كرد. آن را برداشت و به دست من داد. چوبي بود به عرض چندين سانتيمتر و قطر كمتر. يكي دو متر هم درازا داشت.
گفت: من كشويي را بالا مي‌دهم و تو با اين چوب زيرش را نگه دار.
بي معطلي مشغول شد. كشويي را بالا كشيد و به من اشاره كرد. چوب را زير لبة پائيني كشويي قرار دادم و به بالا فشار داد. كشويي تا آخر بالا رفت. همكلاسي قلدرم نگاهي به من كرد و لبخندي زد. هنوز نمي‌دانستم چكار مي‌كنم. ولي راه بازگشتي نداشتم. به پنجره‌اي كه پشت كشويي قرار داشت اشاره كرد. پنجره‌اي معمولي بود. قابي كوچك با چهار شيشه كه در دو رديف چيده شده بودند. چوب پنجره ترك ترك شده بود و رنگ آبي لاجوردي آن مقداري ريخته بود. از پشت شيشه داخل كلبه تاريك بود و هيچ چيز را نمي‌شد ديد. دستم خسته شده بود. صورتم عرق كرده بود و به داخل چشمانم مي‌ريخت. چشمهايم مي سوخت.چوب را دست به دست كردم. اما بيشتر از سنگيني كشويي چيز ديگري اذيتم مي‌كرد. حتما همين طور بود كه همكلاسي قلدرم برگشت يك جعبه كه در كنارمان بود را برداشت، نزديك پايم گذاشت و گفت پايم را روي آن بگذارم. بعد هم اضافه كرد كه چوب را روي زانويم قرار دهم. اين كار را كه كردم ديگر سنگيني كشويي را احساس نمي‌كردم. ولي عرق ريزان قطع نمي‌شد. چشمم بيشتر از قبل مي‌سوخت. همكلاسي قلدرم تكاني به پنجره داد. از داخل بسته بود. دستمالش را از جيب درآورد و به دستش پيچيد و به شيشه كوبيد. با دومين ضربه شيشه شكست. بي اختيار به اطراف نگاه كردم تا ببينم كسي از همسايه ها صداي شكستن شيشه را شنيده است؟ صداي ضربان قلبم را در سينه‌ام مي‌شنيدم. اگر گير بيفتيم چه خواهد شد؟ اين زياد مهم نبود. بالاخره يك طوري مي شد. ولي اگر پيرمرد را ببينيم به او چه خواهيم گفت؟ ترجيح مي دادم بميرم و چشمم به او نيفتد. با دستي كه آزاد بود عرق صورتم را پاك كردم. با چند ضربة كوتاه ديگر سوراخي درست شد كه دست همكلاسي قلدرم به راحتي به آن طرف شيشه مي‌رفت. جستجوي دستش براي پيدا كردن چفت و لولا زياد طول نكشيد. صداي چرخش ميلة آن را مي‌شنيدم. مقداري گير كرد ولي به زودي به طرفي چرخيد و پنجره باز شد. همكلاسي قلدرم به من نگاه كرد و چشمك زد. حالا مي‌توانستيم وارد كلبه شويم. دلم شور مي‌زد. دلم نمي‌خواست بدانم داخل كلبه چه چيزهايي هست. مي‌فهميدم دارم بزرگترين گناه را انجام مي‌دهم. به نظرم رسيد كشويي را ول كنم و در بروم. همكلاسي قلدرم پنجره را باز كرد و با سر رفت توي پنجره. از كمر به پايين بيرون بود. چشمم به جاي دمش افتاد. برجستگي خاصي در زير شلوار نداشت. شايد هم داشت و به چشم من نمي‌آمد. به قدري عرق در چشمانم مي‌ريخت كه نمي‌توانستم به چيزي خيره شوم. سرش را بيرون آورد و گفت چيزي پيدا نيست. در دل خوشحال شدم. فكر كردم كارمان تمام شده و الان او مي‌گويد برگرديم. اما چنين نگفت. گفت بايد حواسم را جمع كنم تا او به داخل كلبه برود و چراغ را روشن كند. دلم ريخت. به چهرة همكلاسي قلدرم نگاه كردم و از او بدم آمد. ولي جرأت نه گفتن را نداشتم. او برگشت و دوباره با سر به داخل كلبه رفت. پيراهنش بالا رفته بود و من از اين طرف مي‌توانستم كمر او را ببينم. او در جستجوي دستگيره‌اي بود تا تمام قد برود داخل كلبه و من چشمم به پائين كمر او بود كه ببينم دم دارد يا نه؟ در يك لحظه چوب از دستم در رفت. كشويي افتاد پائين و روي كمر همكلاسي قلدرم قرار گرفت. حالا او در تله افتاده بود. نه راه پس داشت و نه پيش. از حركت تند پاهايش فهميدم ترسيده است. داشت داد و فرياد مي‌كرد تا كشويي را بالا ببرم. مي‌دانستم كه چه حال و روزي دارد. عرقم خشك شده بود. ديگر صداي قلبم را نمي‌شنيدم. برايم هم مهم نبود كه همسايه‌اي ما را نگاه مي‌كند يا نه. خودم را بالا كشيدم و دست بردم به طرف شلوار او. با تمام قوتي كه داشتم آن را پائين كشيدم. داشت لگد مي‌پراند و فحش مي‌داد. گوش ندادم و به رانها و لمبرهاي لختش نگاه كردم. دمي‌ وجود نداشت. ولي مطمئن بودم كه همكلاسي قلدرم شيطان است. با خشم زير لب گفتم: لعنتي تو بدتر از شيطاني! برگشتم و چوبي را كه كشويي را با آن نگه داشته بودم برداشتم و بالا بردم. هنوز داشت فحش مي‌داد و تهديد مي‌كرد. چوب را با ضرب هرچه قوي‌تر به كپلش زدم. دادش به هوا بلند شد. ضربه دوم و سوم را كه زدم ديگر فحش نمي‌داد. داشت التماس مي‌كرد. ول كن نبودم. چند ضربه ديگر زدم و او به گريه افتاد.
بدون اين كه كشويي را بالا بزنم او را رها كردم و به خانه رفتم. مادرم از پنجره من را كه ديد خودش را كنار كشيد. برادرم از مدرسه آمده و در اتاق خودمان منتظر و نگران بود. لبخندي به او زدم. منتظر بودم سؤالي كند. اما هيچ نپرسيد. بعد از مدتها به او گفتم: شام نمي‌خوري؟...

5بهمن93