۱۱/۱۴/۱۳۹۴

انـكار هـويت‌‌سيـاسي زنـدانـيان اعتـراف بـه‌هـولنـاكـترين جنـايتـهاي ضـد‌انسـاني

انـكار هـويت‌‌سيـاسي زنـدانـيان اعتـراف بـه‌هـولنـاكـترين جنـايتـهاي ضـد‌انسـاني 


توضيح: اين مقاله در 22تير1378 نوشته شده و براي اولين بار در نشريه مجاهد (شمارة448) به چاپ رسيده است. امسال(يعني سال1394) بالاخره كوه موش زائيد و رژيم آخوندي بعد از يك تأخير سي و چند ساله جرم سياسي را به رسواترين صورت ممكن تعريف كرد. بررسي رسوايي جديد آخوندها نياز به بررسي و مقالة ديگري دارد. توجه به اين نكته در مورد اين مقاله ضروري است.

آخوند مرتضي مقتدايي، دادستان كل كشور، در روز ششم تيرماه، در مراسم اختتاميه گردهمايي مسئولان قضايي كشور گفت: «در حال حاضر، براي تشكيل دادگاه سياسي، يك حالت انتظاري به‌‌وجود آمده و ميگويند چرا تشكيل نشده است». آخوند مقتدايي در ادامة اين سؤال كه «چرا پس از گذشت 20سال، دستگاه قضايي هنوز در اين زمينه اقدام نكرده است»، توضيح داد: «آنوقت گرفتار گروهكهاي محارب بوديم و زندانها پرشده بود و همة اينها ميگفتند كه زنداني سياسي هستند، بنابراين آنموقع تصميم گرفته شد كه اين مسأله مسكوت گذاشته شود و اعلام شد كه زندان سياسي وجود ندارد و آنان مجرم هستند». دادستان كل كشور، افزود، اما اكنون ما مشكلات آن زمان را نداريم و بايد تعريف جامعي براي جرم سياسي داشته باشيم ، تا دادگاهي تشكيل شود» (خبرگزاري ايرنا، 6تير78).

۱۱/۰۲/۱۳۹۴

انقلاب در مفاهیم و ارزشها در شورانگیزترین نبرد انسانی

انقلاب در مفاهیم و ارزشها در شورانگیزترین نبرد انسانی

                                                                                      
برادرم حبیب، از مجاهدان لیبرتی، که او را ندیده‌ام، برایم نامه‌یی نوشته است. نامه‌یی پرمحتوا و تکان‌دهنده که برایم آموزشی عمیق داشت. حبیب ضمن اشاره به جنایت ضدبشری موشک‌باران لیبرتی، در آبان ماه گذشته، از حالات و احساسات انقلابی خودش نوشته.
او ضمن گرامیداشت یاد شهیدان آن جنایت موحش نامه‌یی هم به ضمیمه نامه خود برایم فرستاده است. نویسنده نامه ضمیمه، امیرحسین اداوی، یکی از شهیدان آن جنایت ضدبشری بوده است. از فحوای نامه برمی‌آید که گویا در نوروز93 امیر حسین در پاسخ تبریک نوروز این نامه را برای حبیب نوشته است.
نامه را عیناً نقل می‌کنم. عنصر ناب انقلابی و مردمی به قدری در این چند سطر درخشان است که نیاز به توضیح ندارد. اما شاید توضیحی در مورد «امیرحسین اداوی» لازم باشد.

۱۰/۲۵/۱۳۹۴

ماه کنعانی من

مــاه كنـعاني من
(فصلي از يك كتاب)


ماه كنعاني من! مسند مصر آن تو شد
وقت آن است كه بدرود كني زندان را
«حافظ»


روز 30دي57، وقتي مسعود(رجوي) از زندان آزاد شد، همة ما مجاهدين نفسي به‌راحتي كشيديم. زيرا قطعي شد كه در نبرد 7سالة زندانها با رژيم شاه، آن هم پس از كشاكشي خونين، پيروز شده‌ايم. پاياني پيروزمند كه شاه را با همة قدر قدرتي و ساواك را با تمام شكنجه‌گران و تئوريسين هايش در هم شكست. و بي‌جهت نبود كه بعدها شاه از آن به‌عنوان بزرگترين اشتباه خود نام برد.
در مورد اين مسأله گرچه زياد صحبتي نشده اما براي همة ما، با همان درك آن روزي خودمان، بسيار روشن بود كه در صورت چرخيدن اوضاع، مسعود از اولين قربانياني خواهد بود كه توسط ساواك شاه شكار مي‌شود. به‌خصوص كه قبلاً‌ به‌صراحت گفته ‌بودند: «اگر هم آزادتان كنيم در بيرون ترورتان خواهيم كرد». راستش من خودم بعد از قضيه كشتار 9زنداني در تپه‌هاي اوين و شهادت كاظم و مصطفي اميد چنداني به‌زنده ماندن مسعود نداشتم. و الان هم فكر مي‌كنم زياد اشتباه نمي‌كردم. حالا نمي‌دانم اين زنده ماندن را به‌يك لطف الهي و معجزه تعبير كنم يا تقديري تاريخي يا هردو. به‌هرحال مسعود آمد و دور بعدي مبارزه شروع شد.

۱۰/۲۰/۱۳۹۴

شعر و ترجمه شعري از محمود درويش

شعر و ترجمه شعري از محمود درويش

يكي از برادرانم كه از ميزان ارادت من به محمود درويش، شاعر فلسطيني، با خبر است محبت كرده و برايم ضمن نامه اي پرارزش يكي از شعرهاي او را ترجمه كرده است.
در برابر اين محبت بي چشمداشت شعر زيباي محمود درويش را چند بار خواندم و حيفم آمد كه خواننده اش تنها خودم باشم. لذا آن را اينجا مي گذارم تا شما هم كه «مگسها را از عسلهايتان رانده ايد»در لذت خواندن شعر سهيم باشيد. بهتر مي بود كه دستم باز بود و به رسم قدرداني نام «مترجم» را هم مي آوردم. اما... بگذريم... شايد اين گونه ارج او بيشتر باشد...

” امل” ( اميد)
شعري از محمود درويش شاعر فقيد فلسطيني

ما زال في صحونكم بقية من العسل                هنوز در بشقابهايتان مانده اي از عسل  باقي است
ردوا الذباب عن صحونكم                            مگسها را از  آن برانيد
لتحفظوا العسل !                                      تا عسل  را نگهداريد!
***                                                  ***

ما زال في كرومكم عناقد من العنب                هنوز در انگورستان شما خوشه هاي انگورست
ردوا بنات آوى                                        پس شغالان را برانيد
يا حارسي الكروم                                     هان اي نگاهبانان موستان
لينضج العنب ..                                       تا انگورها رسيده شود..
***                                                  ***
ما زال في بيوتكم حصيرة .. وباب          هنوز در خانه هايتان زيراندازيست ... و دري
سدوا طريق الريح عن صغاركم                      راه سوز را بر كودكان خود ببنديد
ليرقد الأطفال                                         تا كودكان بياسايند
الريح برد قارس .. فلتغلقوا الأبواب                   سوز، سرمايي جانكاهست ... پس درها را ببنديد
***                                                  ***
ما زال في قلوبكم دماء                               هنوز  در قلبهايتان خوني است
لا تسفحوها أيّها الآباء ..                               آن را بر زمين نريزيد اي پدران
فإن في أحشائكم جنين ..                                    چرا كه در درون پيكرتان جنيني است
***                                                  ***
مازال في موقدكم حطب                             هنوز در آتشدان شما هيزمي است
و قهوة .. وحزمة من اللهب ..                         و قهوه هست ... و با خوشه شعله ها..



۱۰/۱۴/۱۳۹۴

شكوه آزادي از آن ماست

شكوه آزادي از آن ماست

اين نام يك ترانه است. ترانه اي كه توسط يك گروه موسيقي ايراني تبار در آمريكا در تجليل از قيام مردم ايران سروده و اجرا شده است. اصل ترانه را مي توانيد در آدرس زير پيدا كنيد:
دوستي كه زحمت كشيده و اين ترانه را براي من فرستاده است كار را به تمام و كمال انجام داده است. يعني علاوه بر متن انگليسي ترانه، زحمت  ترجمه اش را هم كشيده است.
من شناختي از اين گروه ندارم. كارشان را پسنديدم. نو و پرتحرك و متناسب بود. ترانه، فرياد نسلي بود كه مورد خيانت واقع شد و مورد نفرت آخوندها قرار گرفت، و حالا در خيابانها خونش جاري است و سوآل مي كند:
چقدر بايد خون ريختن
در خيابانهاي ناآرام

و خود پاسخ مي دهد:
تا زماني كه نياز باشد خون خواهيم داد
تا رود خونمان شما را از تاريخ محو سازد

ولي مهمتر، حس همدردي و فعال بودن آنان است. وقتي ترانه را مي شنيدم بيشتر از خود ترانه، غرق در لذت انسانهايي شدم كه با حركت مردمشان به حركت در آمده اند. اين تغيير، يعني تغيير انسان در يك حركت گسترده اجتماعي ـ سياسي، خودش مي ارزد به هزار ترانه. يا به زبان ديگر اين تغيير خودش زيباترين ترانه اي است كه هر انقلاب مي سرايد. ترانه اي كه اين روزها در خيابانهاي تهران، شهرستانها، و شهرهاي مختلف جهان ساخته مي شود و به اجرا در مي آيد. ترانه اي كه «ندا» با حنجره اي خونين برايمان خواند. و ترانه اي كه اكنون در شكنجه گاههاي رژيم دارد به گوش مي رسد. آن هم توسط زنان و مردان و جواناني كه اغلب تا ديروز كار ديگري داشتند و بسياري شان يك زندگي عادي را تكرار مي كردند. و حالا زيباترين شعارها را مي دهند و رشادتشان چشم جهاني را خيره كرده است. چه كسي باور مي كند كه مك كين، بله سناتور مك كين جمهوري خواه و رقيب انتخاباتي اوباما، در حيرت از شهادت جانگداز «ندا» آن جمله تكان دهنده را بگويد. يادتان هست چه گفت؟ گفت:«ندا با چشمان باز جان سپرد، شرم بر ما كه با چشمان بسته زندگي مي كنيم»

۹/۱۹/۱۳۹۴

گفتگوي شبانه ( در شب ـ اندوه از دادن منصور قدرخواه)

گفتگوي شبانه
در شب ـ اندوه از دادن منصور قدرخواه

گلوله‌ای که انجمادش روحم را می‌درد
در عمق سینه‌ام است، مثل جهنم که استخوانها را می‌سوزاند
می‌خواهم برگردم و به مبارزین بپیوندم
مشتم را گره کنم و به دهان سرنوشت بکوبم
می‌خواهم در خونم غرق شوم تا آرامش،
درد بشر را تحمل کنم
تا زندگی برخیزد
که این مرگ پیروزی‌است

بدرشاکر السیاب ـ شاعر عراقی

۹/۱۸/۱۳۹۴

ما سرفراز از «بي مقدار»ي خود»!...

توضيح اضافي:
گفتند كه تشنه به خوني بي آبرو شعرم را «بي مقدار» و خودم را «مداح دربار رجوي»  خوانده است. پيش از اين نيز وقتي شعري دربارة اعتصاب كنندگان زندانها در ايران نوشته بودم شعرم را در وصف زندانيان خطرناك با جرائمي غير قابل اغماض خوانده بود. اين حرفها صف بندي ها را بهتر و بيشتر مشخص مي كند. من البته همة اين اتهامات را، ايضا بقيه را كه در ساير سايتهاي وزارتي هست و پرونده شان را هم دارم، جزو افتخارات خود مي دانم. من البته خوشحالم كه «شاعري بي مقدار»هستم و نه «آدم فروشي با مقدار» من به اين «بي مقدار»ي خود مفتخرم. كما اين كه به شعر گفتن دربارة برادر مسعود يا مريم رجوي افتخار مي كنم. و البته شاعر همان زندانيان با جرمهاي آن چناني هستم. چه افتخاري بالاتر از اين؟ آنها كه در دار دنيا چيزي و كسي را ندارند. اي كاش من اقلا بتوانم شاعر آنها باشم! البته نوچه هاي سربازجو محمد توانا و هم جبهه گان با قاضي صلواتي چنين گناهي را بر من نمي بخشايند و چه بهتر!

۹/۱۳/۱۳۹۴

قلبي كه در اعماق خاكستر مي‌تپيد(دربارة جعفر پوينده )

قلبي كه در اعماق خاكستر ميتپيد
(دربارة جعفر پوينده )

از كتاب منتشر شدة «گاهي، نگاهي» به مناسبت سالگرد شهادتش

برسنگ مزارش نوشته شده: «نويسنده بايد بار دو مسئوليت بزرگ را كه مايه عظمت كار اوست بردوش گيرد. خدمتگزاري حقيقت و خدمتگزاري آزادي و نويسنده بايد شرف هنر را پاس بدارد»
«مسئوليت دربرابر حقيقت و آزادي و پاس داشتن شرف هنر». با خودم تكرار ميكنم. چند بار «ميم» هومي را كه ميگويم ميكشم. هوم م م م م م م. تكرار ميكنم. آيا حرفي تكراري نيست؟ زمانهاش نگذشته است؟
زمين و زمان ميخواهد به تو اينطور بقبولاند كه گذشته. زمان اين حرفها نيست. در سرزمين آخوندزده هم كه جايي باقي نميماند. چه جوري بگويي؟ و براي كه؟

۹/۰۳/۱۳۹۴

از تبار ترانه‌هاي گداختة «سرب»... براي فرمانده قهرمان مجاهد خلق حسين ابريشمچي

از تبار ترانه‌هاي گداختة «سرب»...
براي فرمانده قهرمان مجاهد خلق
 حسين ابريشمچي
چشمان زلال تر از آسمانهايش را
از عقابها ربوده بود
هنگام كه در بامدادان هر تهاجم
بر جاده هاي ناپيموده نظر مي كرد.

چريكي هوشيار
كه راههاي شليك و كوچه هاي گريز را مي شناخت.
و به وقت سگ و دد،
يا پاسدار و جاسوس و پليس،
گاه معناي جسارت پلنگان بود
و گاه ماهي خوش خرام دريا.

نه سواري تيز تاز آمده در افسانه ها،
برسمندي از خورشيد دور،
كه دونده اي پر نفس
يك از انبوه هزار،
در خيابانهاي نزديك،
يا جمعيت هاي عاصي.

ژنده اي از تبار شليك هاي بي درنگ
با ترانه اي گداخته از «سرب» برلب
كه در چته هاي پنهان كوه‌ها و ستيغ ها
چريك راه هاي ناشناخته بود.

فرماندهي از تاريخ  گردنه هاي فتح
كه با فكر  قله هاي فردا به خواب مي رفت
و روز را
با ياد ياراني در ابرهاي خونين،
در سپيده اي متفاوت،
آروز مي كرد.

آهوان او را مي شناختند
و در زير بارش رگبارهايش
جوانه هاي ناشكفته خانه داشتند.
 برادر همصدايم بود
با دلي مهربانتر از درياها
در هنگامه هاي آواز و لبخند و ظفر.
9آبان94


۸/۲۸/۱۳۹۴

بهزاد ، برادرم برفراز مسند خورشيد(يادي از مجاهد شهيد بهزاد ميرشاهي)

بهزاد ، برادرم برفراز مسند خورشيد
(يادي از مجاهد شهيد بهزاد ميرشاهي)

بدون اين كه قراردادي را امضا كرده باشيم برادري همديگر را مشتركا پذيرفته بوديم. آن هم از همان لحظه كه در چهارزبر او را سوار ماشيني كردم و با خود به حسن آباد بازگشتيم.
جوان بود و در تيپ ما (تيپ خواهر فائزه) در قسمت امداد كار مي‌كرد. تازه از ايران آمده بود. بعد از بيست و هفت سال هنوز صحنة اولين ديدارم با او را فراموش نكرده‌ام. وقتي به چهارزبر رفتيم از دو يال به ما شليك شد. آن هم چه شليكي! در همان لحظات اول ماشين هايي كه در ابتداي ستون بودند خوردند و آتش گرفتند و راه بند آمد. بناچار پياده شديم. در ميان دودي كه همة تنگه را پوشانده بود، بدون اين كه جايي را به درستي تشخيص دهيم، شروع به شليك كرديم. عده‌اي به سمت بالاي يالها رفتند و من و صمد(محسن اسكندري معاون تيپ خواهر فائزه) در كنار هم شروع به شليك به بالاي يالها كرديم. صمد عقب كشيد و من هم با او عقب آمدم. صمد تيري خورد و من ديگر او را نديدم. در ادامه به ورودي تنگه رسيده بودم و بعد از ماجراهايي توانستم تا ماشيني گير بياورم كه به حسن آباد بازگرديم. درست در همين نقطه بود كه بهزاد را ديدم. ماشين شان خورده بود ولي خودش سالم بود. . سوارش كرديم و از همان لحظه يكديگر را يافتيم. او پذيرفت كه برادر جوان من باشد و من پذيرفتم ، در سن و سال، برادر بزرگترش باشم. طي سالهاي بعد هميشه اين پيوند تقويت شد. خوشحال بودم كه برادري خود را در صحنة نبرد، آن هم نبرد به شكوه فروغ جاويدان، يافته‌ايم.