۵/۳۱/۱۳۹۴

پروانه اي كه تسليم نشد(در سوك هادي تعالي)


اين پروانه را نكشيد!

براي هادي تعالي، پروانه اي كه مي سوخت
و نمي توانستيم برايش كاري كنيم
جز آن كه در انتظار معجزه اي باشيم

اين پروانه را نكشيد!
من او را مي شناسم
خانه اش در بيشه اي پرت است
كه شمعهاي سوخته را دفن كرده اند.
و مي دانم بعد از هر باران
بر روي گلبرگها
با شبنم و نجابت قرار دارد.
اين پروانه را كه مردني است
در ظهر ساكت سكوت نكشيد!

پروانه اي كه تسليم نشد!
(در سوك هادي تعالي)

در ارديبهشت ماه گذشته توفيقي پيدا كردم و سري به آلباني زدم. نه براي سياحت كه به قصد زيارت ياراني كه بعد تحمل سالهاي متمادي رنج و درد با سرفرازي از «ليبرتي» به «آلباني» منتقل شده بودند. ديدار هريك از اين قهرمانان شرف و پايداري بيش از هر چيز درس آموز بود. در واقع با خواهران و برادراني مواجه شدم كه بعد از يك نبرد سخت و جانكاه، كه مالكي و عمله و اكره اش، به آنها تحميل كرده بودند پيروز شده و به ميدان ديگري از نبرد منتقل شده بودند. و البته اين پيروزي به بهاي خون بسياري بود كه شهيد شدند و بسياري دردها كه خودشان به جان خريدند. هريك قصه اي و داستاني هستند كه سرفرازي نسلي تسليم ناشده را رقم مي زنند... به هرحال در مدتي كه آنجا بودم همواره با خودم اين جمله امه سزر را تكرار مي كردم كه «شاعر بايد صداي بي صدايان باشد» و در يك گفتگوي دروني با خود، و امه سزر، مي گفتم چرا اين افتخار بايد تنها متعلق به شاعران باشند. و آيا نبايد در تعريف انسان آگاه و انقلابي گفت: «انسان بايد صداي انسان بي صدا باشد»؟ اين بود كه پاي حرفهايشان نشستم. با بيش از 50نفرشان گفتگو كردم كه حاصلش مجموعه اي شد به نام «صداي بي صدايان باشيم».
يكي از كساني كه با او گفتگو كردم هادي تعالي بود. او را براي اولين بار در سالن عمومي‌پايگاهي كه در آن زندگي مي‌كرد ديدم. قبلا با هم آشنايي نداشتيم. اما با خوشرويي و خونگرمي ‌بسياري جلو آمد و با من ديده بوسي كرد. با صدايي خفه و گرفته گفت : مي‌بخشي من نمي‌توانم بلند صحبت كنم.
بعد كه رفت شهرام (عاليوندي) معرفي اش كرد. شصت سالي سن دارد و علت اين كه نمي تواند بلند صحبت كند سرطان ريه اي است كه چهار سال است او را رنج مي دهد. صدايش «خفه» بود اما خودش با لبخند و چشماني هوشيار پيام از سرزندگي مي داد. شهرام گفت: چندي پيش برده بودمش دكتر. به قدري سرحال بود كه دكتر ابتدا فكر كرد من بيمار هستم. وقتي هم به او گفتم كه بيماري كه بايد ويزيت شود‌هادي است باور نكرد. بخصوص وقتي پرونده اش را خواند زد زير گريه. دكتر او در آلباني يك دكتر مسلمان به نام دكتر علي است. فرد بسيار روشني است. هربار كه‌هادي را مي‌بيند گريه مي‌كند. مي‌رود همكارانش را صدا مي‌كند تا بيايند و‌هادي را ببينند. و‌هادي با همان صداي خفه و گرفته قاه قاه مي‌زند زير خنده.
چند روز بعد شهرام گفت وضعيت‌هادي بسيار خطرناك است. يعني كار از پيگيري و شيمي‌درماني و اين مسائل گذشته. بايد فقط منتظر بود تا «كي رسد اجل؟». من هم داشت گريه ام مي‌گرفت. يكي ديگر از دوستانش برايم تعريف كرد كه راضي كردن‌ هادي به آمدن به آلباني مصيبتي بوده است. در يك نشست عمومي‌همه را به گريه مي‌اندازد. هركاري مي‌كنند راضي نمي‌شود بيايد. زار زار مي‌گريسته و مي‌گويد من مي‌دانم مدت زيادي به عمرم باقي نمانده. ولي مي‌خواهم همين جا ميان شما بميرم. و حالا به اينجا آمده است. در كارهاي جمعي بسيار فعال است و ورزشش قطع نمي‌شود.
روزهاي بعد با هادي «اخت» شدم. كار زياد مشكلي نبود. به قدري گرم و خوش صحبت بود كه بيشتر زحمت در تنظيم رابطه را او مي كشيد. با به صحبت كردم و از او خواستم مقداري از وضعيت خودش در همين سالهاي اخير بگويد. گفت و شنيدم و مي خواستم خون بگريم. و مي خواستم نه يك بار كه صدبار صورت و دست و پايش را غرق بوسه كنم. (نوار صحبتهايش را پياده كرده ام كه در پايان همين نوشته مي خوانيد)
روزهايي كه نصيبم شده بود به پايان رسيد. بايد باز مي گشتم. در حالي كه قلبم نزد تك به تك خواهران و برادرانم تكه تكه شده بود. روز آخري كه آنجا بودم چهارشنبه اي بود مصادف با ميلاد امام زمان. در پايگاه جشني بر پا بود و قرار بر «شام جمعي» بود. در سالن هادي را ديدم. نجيب و ساكت نشسته بود و تلويزيون را تماشا مي كرد. با هم گپي زديم. چند بار سعي كرد و از شرم سرخ شد. مي دانست كه راهي هستم. با شيطنت لبخندي زد و با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت: بيا برويم يك شطرنجي با هم بزنيم مي خواهم ببرمت! بيشتر نتوانست حرفي بزند. رفتيم و بساط را چيديم. او دست به تهاجم زد. اما من مگر در آنجا بودم؟ همه به اين فكر مي كردم كه روز آخري است كه هادي را مي بينم. شب بعد از باختي كه به هادي داشتم در يادداشتهاي روزانه ام نوشتم:  ازبس اين بشر نجيب و شريف است تمام دستگاه فكري و عاطفي آدم به هم مي ريزد. به او نگاه مي كردم و بغضي در درونم منفجر مي شد. تصور اين كه اين همه نجابت و شرافت را از دست بدهيم آدم را گيج مي كند. احساس مي كردم يك سرمايه اي از اين جهان بي شرافت كم مي شود. دلم نمي خواست او را ببينم و خاطره اي از او بيندوزم. دلم نمي خواست حتي به چهره اش نگاه كنم و به چشمهايش خيره شوم. مثل شمشير برنده بودند. دلم مي خواست و احساس مي كردم ظرفيت اين كه روزي را ببينم كه او نباشد را ندارم».   
اين بود كه شعر «اين پروانه را نكشيد» به او تقديم كردم و در نهانخانه ام محفوظ مخفي اش كردم بي آن كه دلم بيايد به كسي بگويم. چه مي توانستم بكنم؟ روزهاي بعد حتي يك روز نبود كه بي ياد او به سر كنم. در يادداشتهاي روزانه ام نوشته ام: « دردناك است. بسيار دردناك تر از شهيد شدن يكي از برادرانم. اي كاش مي شد و مي توانستم براي او كاري كنم. با تمام دل و قلبم مي گويم اي كاش چشمي يا كليه اي و يا خوني نياز داشت و به او مي دادم. شايد كه مفيد بود برايش».
تا اين كه اجل در رسيد و خبرش را شنيدم. با چشمي اشكبار و قلبي پركينه نسبت به قاتلان او كه آن قدر رنجش دادند. يقين دارم كه مي توانيم از همه رنجهاي فردي خود بگذريم. اما اجازه نداريم از جلادان  و خائنان در گذريم. اجازه نداريم فراموش كنيم كه نفس كشيدن ما در اين وادي چقدر مديون صداي خفة هادي ها است. و با تمام وجود بايد صداي او باشيم كه گفت: « تا آخرين نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدين» شب هادي را ديدم. با او حرف زدم و تجديد پيمان كردم. و صبح نوشتم: «به مقوله اي به نام «هادي تعالي» از موضعي ديگر نگاه مي كنم. هادي راهي «خانة ديگر» است. چه فرقي با ما دارد؟ ما هم همگي راهي خانة ديگر هستيم. منتها هادي در رفتن يك زمان نسبي را در اختيار داشت و ما كمتر و يا به صورت پنهان و مخفي روانيم. پس رفتن او نبايد زياد دل سوز باشد. اگر كه يقين داشته باشيم او به «خانة ديگر» مي رود و ما هم از پي او روانيم. اين ديد به من آرامش مي دهد. هدر نشدن. برباد نرفتن. برعكس به جاودانگي رسيدن. محو شدن در تمام هستي. و هستي جديد يافتن. هادي پيشتاز است. خوش به حالش كه سرفراز مي رود. بكوشم من نيز چون او بروم. در «خانة ديگر» با هادي شطرنج بازي خواهم كرد و حتما او را خواهم برد. بعد مي خنديم و دفعه بعد او مرا خواهد برد. در خانة ديگر هادي با صداي بلند برايم حرف خواهد زد».



تا آخرين نفس، زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدين
(شهادتنامة‌هادي تعالي)
هادي تعالي: من متولد 1333 در شيراز هستم. از فاز سياسي با سازمان آشنا و فعال بود. ولي ارتباطم قطع شده بود و در نتيجه 7سال فراري بودم. تا اين كه در سال67 با قاچاقچي به عراق و اشرف آمدم. در فاصله اين چند سال دو سه بار به مدت كوتاه زندان بودم. به بهانه اين كه در خانه ام براي مجاهدين سلاح مخفي كرده ام. يا دستگاه تكثير نشريه داشته ام. خانه مان را زير و رو كردند و با خود بردند. گذشت و من به اشرف رسيدم. سالم بودم و كار مي‌كردم. (با شيطنت مي‌خندد و مي‌گويد خيلي هم شيطان بودم) تا اين كه آمريكايي‌ها به عراق آمدند. ما در واقع محاصره شديم. (به شدت سرفه مي‌كند و عذر خواهي مي‌كند كه نمي‌تواند بلند حرف بزند) من برخي علائم بيماري را درخودم مي‌ديدم ولي به من اجازه رفتن نزد دكتر متخصص را نمي‌دادند. تا اين كه در 2012 نوبت من شد و به بغداد براي ويزيت رفتم. دكتر گفت دو تومور توي ريه ام گسترده شده و امكان زنده ماندنم بسيار كم است. بايد شيمي‌درماني مي‌كردم. ولي مگر اجازه مي‌دادند؟ تازه سهميه ما مگر چقدر بود؟ ديگراني بودند كه نسبت به من الويت داشتند. بالاخره نوبت شيمي‌درماني رسيد. من نياز به 4ساعت شيمي‌درماني داشتم. ولي مأموران همراه ما كه از استخبارات بودند به دكتر گفتند ما نمي‌توانيم 4ساعت صبر كنيم. سرم را از دستم كشيدند و به تخت خودم برگرداندند. كاري نمي‌شد بكنم. آمدم به كميساريا شكايت كردم. جوابي ندادند. دو ماه بعد، مجددا، نوبتم شد و به بيمارستان رفتم. اين بار سرعت سرم را زياد كردند. به جاي 4ساعت يك ساعته شيمي‌درماني شدم. اما نمي‌شد. تشنج مي‌گرفتم و كار انجام نمي‌شد. هر بار با يك بهانه اي. به بيمارستان رفتن هم برايم مصيبت بود. هربار بقدري من را توي آفتاب داغ معطل مي‌كردند كه وقتي به بيمارستان مي‌رسيديم وقت گذشته بود. دكتر رفته بود يا قسمت مربوطه تعطيل شده بود. بي نتيجه برمي‌گشتيم. 11بار به بهانه‌هاي مختلف من را سر دواندند. يك بار گفتند مترجم نيست. يك بار گفتند خودرو خراب است و يا دكتر عمل دارد و از اين قبيل بهانه‌ها. بچه‌هاي خودمان برايم يك مصاحبه با رسانه‌هاي عربي ترتيب دادند. من وضعيت خودم را تشريح كردم. استخباراتي‌ها مقداري ترسيدند و گفتند اين بار سر ساعت مي‌بريم بيمارستان. اما وقتي بردند كه ديگر دير شده بود. كار از كار گذشته بود. دكتر گفت با اين وضعيت بايد در بيمارستان بستري شوي. ولي نگذاشتند بستري شوم. با زور برم گرداندند. آمدم دو بار ديگر به كميساريا شكايت نامه نوشتم. ولي هيچ كاري نكردند. وضعم روز به روز وخيم تر مي‌شد. 25كيلو از وزنم كم شده بود. اما هربار براي يك بيمارستان رفتن بايد سه ساعت تمام زير آفتاب جلو در مي‌نشستم و منتظر مي‌ماندم. استخباراتي‌ها علنا مي‌گفتند اينقدر ترا اينجا نگه مي‌داريم تا از همين بيماري بميري. يا دست از مبارزه و سياست و سازمان بردار. دست از كارهايت بردار. تو را به خارج مي‌فرستيم تا درمان شوي. بعد براي در باغ سبز نشان دادن مي‌گفتند درخواست داده ايم كه بهداري كمپ قبول كند تو از امكانات بهداري استفاده كني. حالا بهداري كمپ چه بود؟ هيچ امكاني نداشت حتي يك كپسول اكسيژن براي بيماراني كه وضعيت حاد و حمله آسمي‌داشتند نداشت. تنها قرصي كه به هر بيماري مي‌داد يك خشاب پاراسيتول بود. با وجود مزدوران عراقي ولم نمي‌كردند. مي‌گفتند بيا برو خارج آنجا امكانات درماني براي معالجه هست. از آنها بدتر كميساريا بود. همان حرفهاي آنها را تكرار مي‌كرد. مي‌گفت بيا برو خارج معالجه بشوي. دست از مبارزه بردار! من هم صراحتا به آنها مي‌گفتم: من تمام زندگي ام را در راه مبارزه گذاشته ام. اين هم بخشي از مبارزه من است. من جانم را كف دستم گذاشته ام و حاضر نيستم ميدان را ترك كنم. در اين ميان وضعم روز به روز وخيم تر مي‌شد. تقريبا 7ماه نتوانستم پايم را از تخت به زمين بگذارم. دو نفر هميشه زير بغلم را مي‌گرفتند. وزنم شده بود 48كيلو. نزديك ترين دوستانم هم نمي‌توانستند من را تشخيص دهند. درد واقعا گاهي خسته ام مي‌كرد. گاهي حتي يك مسكن هم نداشتم. به هركس هم نامه مي‌نوشتم مي‌گفت دست از مبارزه بردار و بيا برو خارج! من هم مي‌گفتم حسرت يك آه را هم به دلتان مي‌گذارم. مجاهد بوده ام و مجاهد هستم و مجاهد خواهم مرد!

وقتي هم كه به ليبرتي رفتيم وضعيت بدتر شد. فشارها افزايش يافت. نه تنها در مورد من كه در مورد همه بيماران. بيش از 30نفر بيمار سرطاني و صعب العلاج داشتيم. همگي شان تحت فشار بودند. از انجام يك عكسبرداري معمولي هم ممانعت مي‌كردند. در سال2011 يادم هست كه بيش از 400نفر منتظر آزمايش و عكسبرداري بودند. مأموران دولت عراق اجازه نمي‌دادند به بيمارستان برويم. روز به روز وضعيت بيماران بدتر مي‌شد. ما 7بيمار سرطاني بوديم كه هرلحظه ممكن بود جانمان را از دست بدهيم. تقي عباسيان و مهدي فتحي از همين بيماران بودند كه هردو شهيد شدند. در واقع زجركششان كردند. مهدي فتحي را دير و با تأخير بسيار زياد يك سال و نيمه به دكتر رساندند. مهدي با درد و رنج بسيار شهيد شد. خواهري بود بنام فاطمه. سكته كرده بود و بايد حتما به بيمارستان بغداد منتقل مي‌شد. قبلا هم سكته كرده بود. در سكته آخردست و پايش فلج شده بود، سكته مغزي باعث شده بود علاوه بر دست و پا سيستم فك و دهانش فلج شود. نمي‌توانست حرف بزند و غذا بخورد. از طريق كبد به او مواد تزريق مي‌كردند. او باتكان دادن سرجواب مي‌داد. مي‌خواستند او را به آلباني بفرستند. اما دكترها گفتند نمي‌شود او را با هواپيما حركت داد. بايد از طريق زميني به خارج فرستاده مي‌شد كه اين امكان هم اصلاٴ وجود نداشت. چند نفر هم بعد از اين كه به آلباني منتقل شدند به خاطر تأخير در مداواي شان شهيد شدند. خواهرم رؤيا درودي تومور مغزي داشت. اين قدر كش دادند كه در حال كما به آلباني رسيد و بلافاصله هم شهيد شد. خواهر ديگرم راضيه كرمانشاهي و فريده بنايي بودند. هردو آنها طوري بودند كه اگر به موقع اقدام مي‌شد زنده مي‌ماندند. آخرين نفري كه در آلباني شهيد شد برادرم اصغر شريفي بود. به ظاهر رفع خطر شده بود. اما براثر تركش‌هاي موشكباران در ليبرتي حالش وخيم شد و به زودي شهيد شد. يك روز حساب كردم ديدم 25نفر از دوستانم به خاطر ممانعت از رسيدگي پزشكي جان شان را از دست داده اند. جنايتي كه آخوندها با دست مالكي مرتكب شده اند يك جنايت تمام شده نيست. آثار و بقاياي فشارها كه همگي جنايتي عليه بشريت بوده اند هنوز هم ما را رها نكرده است. همين الان ما 7بيمار سرطاني هستيم كه بايد روزانه تحت نظر پزشك باشيم. الان من دوازده بار شيمي‌درماني شده ام اما شيمي‌درماني جواب نداده و هنوز درهمان وضعيت اورژانس هستم...اما با تمام قلبم مي‌گويم چه يك روز زنده باشم، چه هزار يا هزاران روز ديگر، دشمن بايد آرزوي تسليم من و ما را با خود به گور ببرد. من در ميان مجاهدين و با شعار «زنده باد انقلاب، زنده باد مجاهدين» جهان را ترك خواهم كرد.

۵/۲۲/۱۳۹۴

رودي از پلنگان بي‌نام (1)

رودي از پلنگان بي‌نام (1)
(فصلي از يك رمان)

به اين عكسها نگاه كن! به خودم مي‌گويم. چه جادويي در آنها نهفته است كه ول كن آدمي نيستند. همين جا كه در بالكن خانه نشسته‌ام. شب از نيمه گذشته. خوابم نمي برد. سيگارم را آتش زده‌ام. و براي هزارمين بار به عكسها نگاه مي‌كنم. بالا و پا‌ئين شان مي‌كنم. دلم مي‌خواهد خاكي را كه در آن گوشه ريخته شده زير و رو كنم. دلم مي‌خواهد آن سنگ را ببوسم. دلم مي‌خواهد يك آب پاش پر آب بريزم و آن يكي سنگ را بشويم. بدون اين كه اشكي بريزم مي‌خوانم:
اينجا كسي است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس كشيده، پيشان من گرفته


گويد ز گريه بگذر، زان سوي گريه بنگر
عشاق روح گشته، ريحان من گرفته

يكبار عكسي از يكي از قتل عامهاي هيتلري در يكي از ارودگاههاي مرگ را ديدم. انبوه جسدهاي تلنبار شده روي هم بود. با دهانهايي نيمه باز و چشماني وغ زده. لخت و عريان. با دنده‌ها بيرون زده از قفسه سينه، و بازواني استخواني. هركاري كردم نتوانستم به خودم بقبولانم كه اين همه آدم قتل عام شده‌اند. بي نام و بي نشان. بي آن كه كسي بداند آنها چقدر به يكديگر عشق داشتند. چقدر آرزو داشتند كه ديگران را خوشبخت كنند. هركدام آنها مي‌توانستند زنده بمانند و دوست داشته باشند. تاريخ واقعا عاجز است كه اين همه برباد رفتن ثروت انساني را نشان دهد. شايد هم اصلا كار تاريخ نباشد. به اين جا كه مي‌رسم مي‌فهمم قصه از جايي شروع مي‌شود كه تاريخ به پايان مي‌رسد. اين كار كيست كه تپش هاي قلب يك دختر، هنگامي كه در زندان باز مي‌شود و پدر از آن سوي ديوار به بيرون مي‌آيد، را ثبت كند. كار كيست كه سوز اشكهاي يك دختر را بنويسد وقتي خبر به دار آويختن پدرش را مي شنود؟ تاريخ با اين چيزها اصلا كاري ندارد. در وادي ديگري است. من همين طور كه به آن عكس كشتار جمعي خيره بودم ديدم در زير آن همه جسد چيزي مخفي شده است. گويي يكي از آنها با من حرف مي زد. يكي از آنها با دهاني خشك و دنداني شكسته و گلويي دريده با من حرف مي زد. صدايش را نمي شنيدم. مثل صداي ريزش موجهاي متلاطم روي هم بود. مهيب و مبهم و ترس آور. تمام بدنم شروع كرد به لرزيدن. همه شان داشتند با من حرف مي زدند. شروع كردم به خودم نهيب زدن. آنها اغلب انسانهايي عادي بودند. نه داعيه اي داشتند و نه دشمن كسي بودند. مي‌خواستند به زندگي شان ادامه دهند و همين هم از آنها دريغ شد. به چه بهانه و دستاويزي؟ يهودي بودن. مسخره است. روشن است كه آنها را كشتند تا يك چيز ديگر زنده بماند. حاكميت هيتلر. يهودي ها بهانه بودند. ولي هميشه همين طور است. سلطان محمود به هند لشگر كشيد و چندين صد هزار قرباني لشگركشي هايش شدند. براي چه؟ و يا به چه بهانه اي. مردك مدعي «جهاد» بود. و بيچاره مردم كه هميشه قربانيان معصوم و مظلوم حاكميتها بوده‌اند.
آيا من مرگ را دوست دارم؟ آيا براساس يك فرهنگ ارتجاعي عقب مانده دشمن زندگي هستم؟ ديدم در دور دست موجهايي روي مي ريزند و در گوشم صدا مي‌كنند. نمي‌توانستم تحمل كنم. بلند شدم. به عكس جواني كه بر روي سنگ گوري بود خيره شدم. لبخند محوي داشت. به او لبخند زدم و گفتم مي‌دانم! تو هم از كساني هستي كه در يك لحظه فرياد زدي: زنده باد مرگ!
مي‌گويد: يك جايي بايد گفت مرگ بر زندگي! يك جايي بايد بر طناب دار بوسه زد، و يك جايي بايد انتخاب كرد كه برويم تا ديگراني بمانند.
برمي‌گردم پاكت را از روي ميز برمي دارم. امروز چندمين بار است كه عكسها را از توي پاكت در مي آورم. به دقت روي ميز مي چينم و سعي مي‌كنم رابطه اي نامكشوف را بين آنها كشف كنم. در عكس ديده مي شود كه چند سنگ گوره شكسته است. چند عكس ديگر از پشت يك كارخانه بزرگ با ديوارهايي طولاني گرفته شده است. دو رديف سه تايي و يك رديف چهارتايي هست. كپه اي خاك بي هيچ نام و نشاني. فقط آدم مي‌فهمد كه چيزي در زير آنها دفن است.
عكسها را در كنار عكسهاي قبلي كه داشتم روي ميز مي چينم. ميز كوچك است. روي رف آشپزخانه مي چينم. رف ها هم پر مي‌شوند. پاكتي در دستم مي ماند. كناري مي‌گذارم. توي يك پوشة ديگر. ديروز يك قفسه از ليوانها را خالي كردم. پوشة عكسها را گذاشتم آنجا. ولي هنوز جا نياز دارم. برمي‌گردم و به عكس دست خط دختر جواني خيره مي‌شوم. ساعتي پيش از اعدامش آن را نوشته است. كنار آن سنگ مزارش ديده مي‌شود. رويش نوشته: «13مرداد67. دستخط را مي‌خوانم: «من مليحه اقوامي ساعت 3بعد از ظهر دادگاه رفته و حكم اعدام به‌من ابلاغ شد. الان ساعت 7بعد از ظهر است كه براي اعدام مي‌روم.
حديث مرد مؤمن با تو گويم
كه چون مرگش رسد خندان بميرد»

زمزمه مي‌كنم كه همة اينها را قصه خواهيم كرد. همه را خواهيم نوشت.
مليحه مي خندد. مي‌گويد: مگر مي‌تواني؟
برانگيخته شده‌ام و با تمام وجودم مي‌گويم: بله كه مي‌توانم. تازه من هم نتوانستم كساني پيدا مي‌شوند كه بتوانند.
مليحه مي‌گويد: از كجا مي‌دانند كه چه اتفاقي افتاده است؟ جنايتي در دوزخ. خيلي جاهايش حتي يك شاهد زنده نمانده تا دست قصه نويسها را پر كنند.
عكسي را نشانم مي‌دهد. گورهاي جمعي در اهواز. پشت يك كارخانه صنعتي. تاريك و بي صدا. بي سنگي و بي نامي. نامها همه در حافظه‌هاست. كساني كه مي‌دانند و مي‌ترسند تا به ديگران بگويند. كپه خاكي است با نشاني و رمزي كه فقط يك يا دو نفر مي‌دانند.
مي‌خوانم:

ماه را در محاق كشتند
شما را در بادهاي وبايي فراموشي.
شايد كه كتيبه‌هاي خونين
در رودهاي غبار گم شوند...

عكس ديگري برمي دارم و پشتش را مي‌خوانم. گورستان تازه آباد رشت در خيابان لاهيجان است. قطعة سمت راست در ورودي. چهار رديف گور ديده مي‌شود. 80متري مي‌شود. نوشته را مي‌خوانم: «نزديك به 300نفر در زندان رشت بوديم. بيش از 80درصد قتل عام شدند» حساب مي‌كنم. مي‌شوند 240نفر. سهم هركدامشان از اين دنيا، شده است 30سانتيمتر. فرستنده نوشته است: «شهيدان شبانه در گودالها دفن شده‌اند. پدران و مادراني كه به‌دنبال فرزندان خود بوده‌اند خبر را قبل از اين كه توسط جوخه‌هاي اعدام و پاسداران جلاد اعلام شود از مرده شويهاي قبرستان گرفته‌اند. اجساد با كاميون به اينجا آورده شده و با بيل هاي مكانيكي گودالها را كنده‌اند و آنها را روي هم ريخته‌اند همين جا»...از مرده شويي كه از هراس به اين طرف و آن طرف نگاه كرد پرسيدم تو خودت ديدي؟ و او نمي‌توانست لرزش چانه اش را نگه دارد گفت «بعضي هايشان هنوز زنده بودند...من خودم ديدم يكي شان داشت نفس مي كشيد...» مرده شوي وحشتش مي گيرد. با صداي بلند داد مي‌زند آقا كجا مي روي؟ مثل اين كه حالتان خوب نيست. مواظب باشيد توي خيابان ماشين به شما نزند. مي‌خوانم:

در حلقه‌هاي طناب
 تاريخ قتل‌عام آهوان رنگ گرفت
و از گلوها با گردنبند كبودشان
خطابه‌هاي دار جاري شد.

با سطرهايي از صداي تنهايي شقايق
چشمهايشان را به‌عقابي سپيد سپردند
تا در ادامة ابرها و آسمان‌ها
در مغز سرخ ستاره خانه كنند.

به مليحه مي‌گويم حق داري! ادبيات پايان تاريخ است. و پايان ادبيات، 30سانتيمتر خاك است كه به هركدام اينها رسيد. در پايان هرقصه، فراموشي يك انسان كمين كرده. و من طاقت ندارم. احساس بي پناهي مطلق مي‌كنم. به كجا مي‌توانم بروم؟ اين فراموشي بسيار دردناكتر است از خود مرگ. به اينها نگاه كن! مليحه را مي‌گويم. من هرگز او را نديده‌ام. او را نمي شناسم. ولي همين خاك كه الان زير پايم اشك آلود شده با من از زبان او حرف مي‌زند. مليحه! من صدايت را مي شنوم. بگو! حرف بزن و بگو كه فراموش شده نيستي. يك قدم آن سوتر. مليحه اسمش مانده است. به اين گورها نگاه كن! چند نفر بي نام و نشان به زير اين خاكها خوابيده‌اند؟ قدم به قدم دارم به عمق جهنم مي روم. مي‌خواهم به طبقة هفتم جهنم بروم. آنجا كه هيچ اسمي از قتل عام شده اي نيست. سهمش از كل هستي همين 30سانتيمتر خاك هم نبوده است. و حالا كه رفته... فراموشي مطلق. مطلق فراموشي. انگار نه انگار كه بوده اي، نيستي و آمده اي و رفته اي، و ذره اي هستي گم شده در كهكشاني بي انتها. نه، نه، نه. اين كهكشان نيست. مطلق دوزخ است. انتهايي ترين طبقه آن. هاويه است. در آخرين طبقة اين جهنم هستم. آنجا كه به قول دانته حاكميت مطلق شيطان است. شيطان يعني فراموشي انسان. هاي ويرژيل! كجايي؟ من در اين ظلمات همه چيز را از ياد برده‌ام. هيچ كس را نمي شناسم. نمي بينم. هيچ انساني را نمي بينم. خواهري داشتم. برادري داشتم. دختري داشتم. همه را فراموش كرده‌ام. از آنها هيچ به يادم نمانده است. ويرژيل تو كمك كن تا انساني را به ياد بياورم. كسي را كه مي شناختم. يا نمي شناختم. ولي الان همه چيزش را از ياد برده‌ام. تو در سفر به دوزخ تا عمق آن رفتي. خواهرم را نديدي؟ دخترم را نديدي؟ پسرم را نديدي؟ همسايه‌ام را نديدي؟ ويرژيل اين طور نگاهم نكن! حرفي بزن در اين زمهرير هيچ كسي نيست؟ ويرژيل برايم مي‌خواند:

در كهكشان‌هاي سفر
جاي شما خالي نيست
اي جمله‌هاي هميشه آبي دريا!
همة اشك‌هايم از آن شما!

تا اين خاك، اين خاك خوني، خونين است
قطره در دريا گم نخواهد بود
و ما در جستجوي شما
فراموش نخواهيم كرد چهره‌هاي قاتلان را.

مي‌گويم: ويرژيل من هم شاعر بوده‌ام. شاعري كوچك. اما قلب يك شاعر را نمي‌شود فريب داد. مي‌فهمي چه مي‌گويم؟ قلب يك شاعر را نمي‌شود فريب داد. باور كن نمي‌شود فقط يك چيز مي‌تواند قلب يك شاعر را فريب بدهد. ويرژيل سعي نكن من را فريب بدهي. تو شاعري و تنها سلاحي كه يك شاعر را به زمين مي‌زند شعر است. برايم شعر نخوان! از گمشده‌ام بگو!
ويرژيل از عمق دوزخ برايم مي‌خواند:

گم كرده جانان من!
آوازهايتان گذشت از ديوارهاي سيماني
وقتي كه از سكوي غربت و غرور
جان را در قطره‌اي خلاصه كرديد.

با دهاني از عطر و ميخك سرخ
با گلويي از پرندگان شهيد
خوانديد آخرين ترانه‌هايتان را
در برگ برگ خاطرات كودكان خياباني.

صدايش شاد است. اما من دلم شاد نمي‌شود. مواظب فريب شعر هستم. خشمگين فرياد مي‌زنم. مشت بر ديوارها مي كوبم و عكسي را از روي رف برمي دارم و به بالكن مي روم. شهر دارد آهسته آهسته تاريك مي‌شود. چراغهاي پارك روبه روي خانه‌ام روشن هستند. ولي شاخ و برگهاي درختان به قدري زيادند كه جلو آنها را گرفته‌اند. عكس را مي گيرم رو به باد ملايمي كه از روبه رو مي وزد. مي‌گويم ببين اين عكس را از تبريز برايم فرستاده‌اند. اين يكي از مشهد است و آن يكي از گورستان بي بي سكينه كرج. نگاه كن ويرژيل! سعي نكن با شعري من را فريب بدهي. من از شيراز و مشهد و همدان خبر ندارم. چند انسان فراموش شده‌اند؟ در شيراز و كرمانشاه، يزد و كرمان و بندرعباس چند نفر را مي شناسي كه در اين دوزخ تو گم شده‌اند. هيچ نامي از آنها نيست. اثري باقي نمانده. اين عكسها را مي بيني؟ اينجا جنگل گرگان است. دوازه نفر را در ساري اعدام كرده‌اند و جسدهايشان را آورده‌اند اينجا، يعني صد كيلومتر اين ور تر، خاك كرده‌اند. اسمشان را نمي‌دانم. ولي چند نفر را مي شناسي كه حتي اين رد هم از آنها باقي نمانده است؟ ويرژيل در عمق دوزخ اين آدمها گمشده‌اند. تو كدامشان را مي شناسي؟ ردي بده، نامي بده تا در اين دفتر بنويسم. ثبت كه شدند دوام پيدا مي‌كنند. گم نمي‌شوند. بعد مي‌شود رفت با خودشان حرف زد. آنها نيازي به زبان ندارند. با دستشان و با چشمشان حرف مي‌زنند. نگاه كن! فقط آنها گمشده‌اند. هيچ اثري از آنها نيست. و من به اين وادي مي‌گويم قعر دوزخ. بي جا مي‌گويم؟ ويرژيل در اين قعر در اين زمهرير من يك نفر را مي بينم. او كيست؟ او كيست كه در اينجا خانه كرده؟ ويرژيل چرا اين قدر مي‌ترسد؟ از چه هراس داري اي مرد؟ هاي ژنده پوش لرزان از چه فرار مي‌كني؟ اين جا انتهاي جهان است. هيچ جاي ديگري نيست كه بتواني بگريزي. نامت را به من بگو! من به دنبال خواهرم هستم. به دنبال برادرم و همسايه‌ام. تو از آنها خبر نداري؟
ژنده پوش مي گريزد. در ظلمات گم مي‌شود. ويرژيل به من لبخند مي‌زند و مي‌گويد: اين جا تنها كسي كه خانه دارد يهودا است.
به اتاق برمي‌گردم. عكسها را با عجله جمع مي‌كنم. يادداشتهايم را به كناري مي‌گذارم. دفتر شعرم را برمي دارم و به بالكن برمي‌گردم. حالا سپيده دارد آرام آرام برمي‌گردد. مي‌گويم تنها چيزي كه به يك شاعر دروغ نمي‌گويد شعر است. ويرژيل مي خندد. مي‌خوانم:

تا اين مهتاب ارغواني است
خونتان زلال است
و مي‌جوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگ‌هاي آسمان.

سپيداران صبر
در دشت هاي برف ديدند
خورشيدهاي دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پيشاني آسمان.


۵/۱۴/۱۳۹۴

درختي كه تويي

درختي كه تويي!
با بوسه بر گونة زندانيان قهرماني
كه  بي واهمه از بند و دد
 فرياد آزادي سر داده اند.

درختي كه ترا مي شناسد
بوي اقاقي مي دهد
و هر برگش
 نفسي از ريحان دارد.

درختي كه ترا
در بامداد تاريك روزهاي زنجير مي خواند
روشني تو را مي آورد
از ساعات بند.

درختي كه تو را مي آورد
بر برگ برگ شاخه هايش
خاطرات آفتاب را نوشته است
در كهكشاني از جان ترد جوانه.

درختي كه تويي
خاطره اي هستي پر از شكوفه هاي آواز
كه در فرداي يقين
و بهاري از ترانه اتفاق مي افتد.


30تير94

۵/۰۹/۱۳۹۴

پنج شعر براي قتل‌عام شدگان1367

پنج شعر براي قتلعام شدگان1367

از نفر چهارم بهبعد(1)

دوازده سيم بكسل آويزان
دوازده چهارپايه
دوازده محكوم چشم بسته
با پاهاي برهنه و ورم كرده.

بهبالاي چهارپايه ميبرندشان.
سيم بكسلها را بهگردنشان مياندازند.
با مشتي بر آنها و لگدي بر چهارپايه
كار را تمام ميكنند.

از نفر چهارم بهبعد
نيازي بهمشت و لگد نيست.
 آنها خود از سكوهايشان ميپرند
و سكوت دوزخي زيرزمين با فريادهايشان شكسته ميشود.

8فروردين78

در زير زمين(2)

يك زنداني چه ميبيند
در افق،
 در آسمان آبي، وقتي كه بهتيرك بسته ميشود؟


پرندهاي در دور دست
خورشيدي در حال تولد
آسماني كه آهسته آهسته روشن ميشود.

اما در زيرزمين
 با آن سقف كوتاهش
تنها طنابهاي دار آويزان بود.

او، نه پرنده
نه خورشيد و نه حتي آسمان
هيچكدام را نديد.

فرمان آتش(3)

فرمان آتش را دادند
نه بر مغز و يا كه قلب زن.
بر جنين افتاده بر خاكش
كه چشم باز نكرده
چشم فرو بسته بود.

نامي كه پيش از آن (4)

نامش را نگفته بود.
و آنان بيآن كه نامش را بپرسند
از ديگران جدايش كردند.

وقتي طناب دار را بهگردنش انداختند
نامي را از او شنيدند.
نامي كه پيش از آن
چند هزار بار بهدار آويخته بودندش.

هرگز ندانستم (5)

در چشمانش آتشي بود.
در بازوانش رودي.

وقتي دهان ميگشود
رؤياها پر ميكشيدند
وآسمان آبيتر ميشد.

اما ندانستم چگونه وقتي بهصف اعداميهاي منتظر نگاه ميكند
آرامش شكفتة گلي را دارد
شكفته در سكوت شب.

8فروردين78


۵/۰۵/۱۳۹۴

آوار هفته ها و آبروي سپيده


آوار هفته‌ها و آبروي سپيده
(فصلي از يك رمان)

هفته سختي را پشت سر گذاشتم. با رسيدن گزارشهاي جديد از زندان ها ابتدا حس مي‌كردم زير آواري مهيب دست و پا مي‌زنم. يا غرق در دريايي متلاطم هستم كه امواج كوه پيكرش بر تن و جانم فرود مي‌آيد و من را به قعر مي‌برد. اما در پايان هفته، وقتي توانستم آنها را سرجمع كنم، به آرامشي لذتبخش رسيدم. شعري نوشتم و ادامه دادم:

شوكت شما
آبروي سپيده بود
در صبح آرزوي انسان
و حرمت رهايي كبوتر در آبي‌ها دور.

ديروز آيدين به دخترش، حنيفه، زنگ مي‌زد. بي اختيار ياد مادر حنيفه، «سو»، افتادم. «سو» همسر آيدين و مادر حنيفه بود كه در عمليات فروغ جاويدان به شهادت رسيد.
او را با فروتني ها و «خاكي» بودنش مي‌شناختم. طوري در روابط ما رفتار مي‌كرد كه هيچ كس نمي‌فهميد با يك زن چيني الاصل سر و كار دارد كه فارسي را چند سال است آموخته است.
از آيدين دربارة «سوفان چان مان» مي‌پرسم و او مي‌گويد با «سو» در شهر پليموت انگليس آشنا شده و ازدواج كرده است. پدر «سو» چيني و مادرش اهل هنگ كنگ بود. پدر در ارتش انگليس بوده است. بعد از انقلاب چين همراه ارتش «استعماري» به اوگاندا مي‌رود. در «كامپلا»، پايتخت اوگاندا، از انگليسها جدا مي‌شود و يك رستوران راه مي‌اندازد. صاحب يك پسر و چهار دختر مي‌شود. يكي از دختران، «سو» بوده است. با كودتاي عيدي امين در اوگاندا آنها راهي انگلستان مي‌شوند. «سو» از 12سالگي در انگليس بوده و تحصيل كرده است. در دانشگاه با مجاهدين آشنا مي‌شود و بعد از ازدواج با آيدين از سال60 به صورت حرفه‌اي در مناسبات مجاهدين كار مي‌كرد. سو در سالهاي بعد به اشرف مي‌رود. در چند عمليات بزرگ نظامي‌شركت مي‌كند.

زندگي،
يعني جنگيدن،
 و رنجي
 فراتر از مردن.

«سو» وقتي به «فروغ» مي‌رود دختري سه سال و نيمه به نام حنيفه داشت. آيدين برايم آخرين ديدارش با سو را تعريف كرد: در آخرين ساعات حركت به ديدار «سو» رفتم. به او گفتم: اين نبرد با نبردهاي ديگر فرق دارد. تو يك خارجي هستي، دختري كم سن و سال هم داري. بنابراين اصلا كسي از تو انتظار ندارد تا به چنين نبردي بيايي. اگر مي‌خواهي برگرد و برو و دخترت را بزرگ كن! «سو» گفت: اشتباه تو اين است كه فكر مي‌كني به خاطر تو است كه من به اين نبرد آمده‌ام. من به خاطر آرمانم اينجا هستم. حنيفه هم مثل بقيه بچه‌هاي ديگر. يا به ايران مي‌رويم و او هم در كنار بقيه بچه بزرگ مي‌شود، يا اگر من برنگشتم باز هم مثل بقيه بچه‌ها. هرچه سر آنها آمد حنيفه هم مثل آنها....
حنيفه بعد از «سو» به خارج فرستاده مي‌شود. در سوئد درس مي‌خواند و الان دكتراي بيولوژي دارد و در شفيلد انگلستان زندگي مي‌كند.

با گلوي بريده نمي‌توان آواز خواند.
اما مي‌شود
 براي دختر كوچكمان
قصة «مرغ عشق» سربريده‌اي را گفت.


اما «سو» تنها زن «خارجي» نبود كه در عمليات فروغ شركت كرد و به شهادت رسيد. ياد نامه‌اي افتادم كه براي هاجر نوشته بودم. در آن نامه نوشته بودم عاشورا يك مفهوم «تاريخي» يا «جغرافيايي» نيست. در عين حال هم تاريخي است و هم جغرافيايي. و راز توانايي عاشورا در الهام بخشي هميشگي اش در همين است. عاشورا را هركس مي‌تواند در همه جا و در همه زمانها خلق كند».
 اين عاشورا براي «سو» يك جور خلق شد و براي همة ما كه در فروغ جاويدان، به تنگه رفتيم، هريك، به گونه‌اي.
در آن روز من در لندكروزي بودم كه صمد، معاون تيپ خواهر فائزه، فرماندهش بود. در ماشين ما خواهري بود كه به لحاظ جسمي‌بسيار ضعيف و نحيف بود؛ آن چنان كه فكر كردم بيمار است. كلت و كلاشينكف اش را به زحمت حمل مي‌كرد. گفتند اسمش سمينا اقبال است. پاكستاني است و همسر علي ازغ از هواداران انگليس است. پسري 4ـ5 ساله، به نام علي اكبر، هم دارد كه در قرارگاه باقي مانده است. سمينا فارسي را به راحتي حرف مي‌زد. از آن گونه انسانهايي بود كه براي شناختش نبايد زحمت زيادي بكشي. از زمرة كساني بود كه قبل از هرچيز صافي و بي رنگي شان چشم آدم را مي‌گيرد. آن روز در يك ماشين به تنگه رفتيم. به محض ورود به تنگه با تهاجم شديد كساني روبه رو شديم كه از بالاي يالها با آر.پي.جي و كلاشينكف  به ما شليك مي‌كردند. جاي ديگري شرح اين صحنه را نوشته‌ام. اما اگر بتوان برخي صحنه‌هاي زندگي را ده بار هم نوشت مي‌ارزد. صحنة آن روز من در چهارزبر يكي از آن صحنه‌هاست...ماشين جلويي ما آر.پي.جي خورد و آتش گرفت. يكي دو ماشين ديگر هم خورده بودند. راه بند آمد و ما به ناچار پياده شديم. فضاي تنگه پر از دود و برق شليك ها بود. چشم چشم را نمي‌ديد. من و صمد شانه به شانه هم ايستاده بوديم و بدون اين كه هدف مشخصي داشته باشيم شليك مي‌كرديم. سمينا هم پياده شد. در يك لحظه، در ميان انبوه شليكها دود متراكمي‌كه اجازه نمي‌داد هيچ چيز ديگري را ببينم مرگ را در يك قدمي‌خودم يافتم. اصلا از آن هيولا نترسيدم. در عوض ضريحي فولادي را در ميان شعلة آتشها ديدم. صمد فرياد كشيد «برگرديم!». از داخل تنگه چند قدم عقب آمديم. و ناگهان صمد به خاك افتاد. سمينا را هم ديگر نديدم. روزهاي بعدشنيدم كه همانجا «خورده» است.
وقتي مي‌خواستيم زندگينامه شهيدان فروغ جاويدان را بنويسيم وصيتنامه سمينا را به دستم دادند. در آن نوشته بود: «فدا كردن آموزش نمي‌خواهد. من بايد هرچه را كه دارم بپردازم. و قبل از هرچيز جانم را». و وصيتش را با اين شعر اقبال لاهوري به پايان رسانده بود:
شادم كه عاشقان را، سوز دوام دادي
درمان نيافريدي، آزار جستجو را
رمز حيات جويي، جز در تپش نيابي
در قلزم آرميدن، ننگ است آب جو را

از آن روز تا همين امروز نمي‌دانم چه شد كه زنده ماندم. يك جوري سعي كرده‌ام خودم را قانع كنم كه حتما حكمتي در كار بوده است. شايد به خاطر اين كه امروز آن خاطره را بنويسم. و به پسر علي و سمينا فكر كنم. الان كجاست؟ و چه مي‌كند؟ علي هم در همان نبرد به جانب آبي ها پركشيد. پدر و مادر سمينا بعد از شهادت علي و دخترشان، علي اكبر را با خود برداشته و برده‌اند. ديگر هيچ خبري از او نداريم. سالهاي بعد، به تصادف با آيدين دربارة سمينا صحبت كرديم. برايم تعريف كرد سمينا از يك خانواده فالانژ پاكستاني بود. در شهر پليموت انگليس درس مي‌خوانده است. در سال64 همزمان با انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين در يك نشست عمومي‌مي‌گويد: من از بچگي آرزو داشتم اي كاش در عاشورا و در كاروان حسين بودم. اين حسرت هميشه در من وجود داشت. و حالا فكر مي‌كنم خدا من را به آرزويم رسانده است...آيدين همچنين گفت كه سمينا توسط «سو» با سازمان آشنا شده بود.
اما بي گمان در كنار «سمينا» و «سو» به عنوان زنان «غير ايراني» كه به مجاهدين پيوستند و همه چيز خود را در اين مسير از دست دادند بايد از «آني ازبر» هم ياد كرد. او يك پرستار انساندوست فرانسوي بود و از طريق همسرش كه يك هوادار سازمان بود با مجاهدين آشنا شد. بسياري از تضادهايي كه «آني» در زندگي مبارزاتي اش حل كرد براي من، و ما، قابل فهم نبود. تصور اين كه يك زن ايراني كه خود درگير مستقيم رژيم خميني است به خيابانهاي پاريس برود و با مردم در خيابان صحبت و يا حتي تقاضاي كمك مالي كند زياد مشكل نيست. اما اين كه يك زن فرانسوي كه خودش شغل دارد و با فرهنگ ما بسيار بيگانه است، چگونه مي‌تواند دست از همة علائق خودش دست بشويد و به كاري دست بزند كه در فرهنگ عادي فرانسوي يك نوع «گدايي» محسوب مي‌شود، هيچگاه قابل تصور نيست. اما همين امر «غير قابل تصور» توسط «آني» به واقعيت پيوست. او مثل همة كساني كه براي جمع آوري كمك مالي به شهرها و خيابانهاي مختلف فرانسه مي‌رفتند، رفت و حتي در شهر خود، كه او را مي‌شناختند، اين كار را انجام داد. همشهريانش با تعجب به او نگاه مي‌كردند. «آني» در ابتدا فشار طاقت فرسايي را تحمل كرد. اما خودش گفت: «كار مالي ـ اجتماعي سخت است. ولي سخت تر اين است كه آن را انجام نداد». و اين جمله، تبديل به يكي از جملات طلايي براي همة ما شد. زيرا كه مبارزه با فرديت بورژوايي را به تمام معنا بيان مي‌كرد.
من «آني» را براي اولين بار در يكي از جشنهايي كه در پاريس داشتيم ديدم. نمايشنامه روي صحنه بود دربارة شكنجه يك زنداني برروي تخت شكنجه. «آني» به قدري برآشفته شده بود كه طاقت نياورد و به پشت صحنه آمد و از من احوال نفر شكنجه شده را پرسيد. متحير بودم كه او چگونه فارسي را به خوبي و حتي بدون لهجه حرف مي‌زند. و از آنجا بود كه فهميدم او كيست. در عمليات فروغ «آني» لباس رزم پوشيد و به صحنه رفت. آخرين باري كه او را ديدم در كنار دكتر رضي در گردنة حسن آباد بود. او در قسمت امداد پزشكي به مداواي مجروحان پرداخت و عاقبت در همان جا بود كه توسط پاسداران به اسارت درآمد. كسي از آنچه بر او گذشت خبر ندارد. ماههاي بعد رژيم اعلام كرد او زنده است و بعد هم اعدامش كردند. بعدها وصيتنامه‌اش به دستم رسيد. جمله اي در آن بود كه يك شعر ناب و عميق است. شعري كه شايسته است ده بار و صدبار آن را نوشت و خواند: «مردن براي آن كه آسمان آبي‌تر، شبها ژرفتر و پرندگان شادابتر گردند، و همة كودكان لبخند برلب داشته باشند».

چشماني از مينياتور ناب داشت
 و دستانش
 گنج پنهان مهرباني بود.
 براي همين هميشه از خاك او
 چشمة عتيق ترانه‌هاي بيدار مي‌جوشد.

حضور اين «سه تفنگدار» زن، در كنار هارون هاشمي ‌از افغانستان، در بزرگترين نبرد خونين عليه ارتجاع مذهبي نشانه‌هاي بيداري وجدان هاي آگاه بين المللي است. زني از پاكستان، در كنار زن ديگري از چين، و همراه زني از فرانسه و شانه به شانه زنان و مرداني كه در نبرد با ارتجاع از هچ گونه فداكاري دريغ نكردند. سمينا درست گفته بود: «فدا كردن آموزش نمي‌خواهد» در كارت هويت آنها همين جمله را نوشته‌اند. «فدا كردن» نه زن مي‌شناسد و نه مرد. نه فرانسوي و نه چيني و نه پاكستاني و نه ايراني. نه كودك و نه پير. «فدا كردن» يعني همين و «عاشورا» هم در همين جا تعريف مي‌شود. عاشورايي كه نه «زمين» مي‌شناسد و نه «زمان»