۷/۳۰/۱۳۸۹

در غيبت حضور تو

براي صادق سبزي خباز

و به ياد سالهاي پر دردي كه داشت

«غايب باش!

مثل آوازه خوان اين كوچة غمگين»

به خود مي گويم گاه،

در باد صبحگاهي

و صبحهاي مرگ.

زمان با هيبت بادي خشمگين، خونين مي گذرد.

من بي آن كه بخواهم،

بي آن كه بخوانم،

در آوازهاي مردي منتظر حضور دارم

و غايب نيستم در صبح جاودانگي.

ديوارها رج به رج مي دانند.

كوچه ها، در كوچه هاي خود

گامهاي شتابناك را بدرقه مي كنند

وكسي پنجره را مي گشايد،

بر روي يادهاي بي فراموشي.

در غيبت حضور تو

شرمنده ام از محكوميت سرد خود

و بي تو در روز وداع

هنوز غايبم از خود

غايبم از هوا.

15مهر89

هیچ نظری موجود نیست: