۱۱/۲۶/۱۳۹۲

خورشيد ماندگار (فصلي از يك تحقيق دربارة محمد حنيف نژاد ـ بخش دوم)


خورشيد ماندگار
(فصلي از يك تحقيق درباره محمد حنيف نژاد ـ بخش دوم)


بگذار آن خيل گول و گنگ
كوه را كاهي بدانند بر باد
زيبايان، كه كودكان روزند، مي دانند
در هر تكرار تو، رقمي از حادثه فردا است.

روز 5مهر 1333 دكتر اميني لايحه قرارداد كنسرسيوم را به مجلس تسليم كرد. او در سمت وزير دارايي كابينة كودتا نقش دلالي بين آمريكاييها و انگليسها را بازي ميكرد. با اين لايحه تمامي دستاوردهاي نهضتي كه با آن همه خون دل به دست آمده بود با قراردادهاي استعماري از بين رفت.
با تصويب قرارداد كنسرسيوم نهضت مقاومت ملي با صدور اعلاميهيي نوشت: «شاه و دولت كودتاچي بي مدعي به قاضي رفته و برسر ملت منت ميگذارند كه بالاخره مسأله نفت راحل كرديم. ملت ايران اين قرارداد ننگين را كه به دنبال يك سلسله حيل و مظالم به وسيله دستگاه حاكمه غيرقانوني فاسد تحميل شده است در اولين فرصت پاره خواهد كرد و مسببين آن رابه سزاي اعمالشان خواهد رسانيد».
در 19آبان 1333 دكتر حسين فاطمي، يار وفادار مصدق و وزير خارجة او، تيرباران شد. او شهيدي بزرگوار است كه نقشي تعيين كننده در پيروزي ملي كردن صنعت نفت داشت. دكتر فاطمياولين كسي بود كه پيشنهاد ملي كردن صنعت نفت را مطرح كرد و در مسير تحقق آن تلاشهاي وقفه ناپذير و بي دريغي داشت. اين نقش ارزنده تاريخي بعدها مورد تقدير مصدق قرار گرفت و دراين باره گفت: «اگر ملي شدن صنعت نفت خدمت بزرگي است كه به مملكت شده، بايد از آن كسي كه اول اين پيشنهاد را نموده، سپاسگزاري گردد و آن كس شهيد راه وطن دكتر حسين فاطمياست كه... در تمام مدت همكاري با اينجانب حتي يك ترك اولي هم از آن بزرگوار ديده نشد» مواضع سازشناپذير و عشق عميق او به مصدق باعث شده كه مرتجعان به ويژه دربار شاه كينهاي عميق از وي به دل داشتند. شاه درست يك روز پس از بازگشتش از رم درگفتگو با كرميت روزولت، عامل اصلي كودتا، گفت: «حسين فاطمي هنوز پيدا نشده ولي به زودي پيدا خواهد شد. او بيش از همه توهين و ناسزاگويي كرد... وقتي دستگير شود، اعدام خواهد شد». اين سخن نفرتانگيز بيانگر ميزان حقد و كينة شاه نسبت به يار صديق و وفادار دكتر مصدق بود. شهيد بزرگوار نهضت ملي در رأس كساني قرار داشت كه پيمان وفا با رهبر جنبش ضداستعماري مردم ايران را با خون خود مهر كردند. هم او بود كه در عصر روز 25مرداد1332 در سخنراني معروفش كه از راديو ايران پخش شد خواستار لغو نظام سلطنتي شد و در سرمقاله روزنامهاش، به نام باختر امروز، نوشت: «دربار در تمام طول ده سال اخير قبلهگاه هر چه دزد... هرچه واخوردة اجتماع بوده... و از همه بدتر تنها تكيهگاه خارجيان و نقطة اتكاي سفارت انگليس اين دربار گند و كثيف و لعنتي بوده است ديگر بايد به دوازده سال توطئه... خاتمه داد... بياعتنايي به سرنوشت ميليونها مردم تا همين جا كافي است» و هم او بود كه در سرمقالة آن روزش شاه را «سردستة خيانتكاران» ناميد. به پيشنهاد دكتر فاطمي بود كه جبهة ملي در روز اول آبان 1328 به وجود آمد و خود او مسئوليت كميسيون تبليغات آن را به عهده گرفت. او دريكي از مقالات پرشور خود خطاب به دشمنان مصدق نوشت: «غلامان اجنبي! گمان كرديد با سرنوشت يك مملكت ميشود شوخي كرد؛ خيال كرديد دكتر مصدق بيدي است كه از باد بي اثر جنوب بلرزد و در همت و عزم خلل ناپذير او رخوتي حاصل شود... برويد به اربابانتان بگوييد كه مصدق هشيار و روشن بين اين سلاح را نيز از دستتان خواهد گرفت و بر مغز پوك و گندآلودتان خواهد كوفت» در اين مسير بود كه او هدف بسا توطئهها و دسيسهها قرار گرفت. يكي از اين دسيسههاي ناجوانمردانه تيراندازي به سوي او در روز 26بهمن30بود. در اين روز فاطميبرسر مزار همنسگرش محمد مسعود سخنراني داشت كه توسط عبدخدايي، يكي از اعضا فداييان اسلام، مورد سوءقصد قرار گرفت. براثر اين سوءقصد او بيشتر از 6ماه در بيمارستان بستري گرديد؛ اما بلافاصله بعد از بهبودي به مجلس رفت و گزارشي دربارة «اقتصاد بدون نفت» به مجلس ارائه داد. به دنبال كشف توطئه كودتا در 21مهر همان سال عليه دكتر مصدق دكتر فاطميدر روز 30مهر تصميم ايران مبني بر قطع رابطة سياسي ايران در انگليس را اعلام كرد. يكي ديگر از اقدامات شجاعانه دكتر فاطميصدور دستور حكم بازداشت شاه بود. دكتر فاطمياين كار را بعد از خنثي كردن توطئه كودتاي 25مرداد1332 انجام داد و به سفير ايران در بغداد دستور داد تا شاه فراري را بازداشت كند. اين حكم شجاعانه در فرداي كودتا مورد استناد بسيار قرار گرفت، تا انتقام همة اقدامات ضد دربار فاسد و ايادي استعمار را از دكتر فاطميبگيرند. دكتر فاطمي پس از كودتا به ناچار به زندگي مخفي روي آورد و چند ماهي را در اختفا به سر برد. اما عاقبت در 6اسفند33 دستگير شد. او در يك توطئة رذيلانه هنگام خروج از ساختمان شهرباني مورد تهاجم چاقوكشان و اوباش قرار گرفت. توطئهگران تصميم داشتند بدون تشكيل دادگاه دكتر فاطميرا سربه نيست كنند. اما اين توطئه با فداكاري خواهرش كه خود را سپر بلاي برادر اسيرش كرد خنثي گرديد. در نتيجه ارتجاع حاكم مجبور به تشكيل دادگاه براي قهرمان پاكباز نهضت ملي شد. دكتر فاطميدر دادگاه با روحيهيي بسيار بالا از آرمانهاي ملي دكتر مصدق دفاع كرد و با دلاوري تمام بر مواضع خود استواري ورزيد. او در دادگاه خود گفت: «...آنها كه پيشروان فكري هستند نبايد از مرگ بترسند در همة نهضتهاي بزرگ، سينة پرچمداران اولين هدف گلولة دشمنان بوده است. آنها جان خود را قرباني ميكنند براي اين كه ملتي خوشبخت و سعادتمند باشد خون خود را نثار ميكنند براي اين كه نهال آرزوهاي ملت جان بگيرد و بارور گردد سر ميدهند براي اين كه مملكتي سربلند و سرفراز بماند». روحيه اين كوهمرد در برخورد با دادگاه آن چنان بود كه دادستان ضدانقلابياش نزد خبرنگاران اعتراف كرد: «...روحيهاش به قدري قوي بود كه اگر كسي وارد اتاق ميشد و از جريان اطلاع نميداشت هرگز باور نميكرد اين شخص كسي است كه چند دقيقة ديگر بايد تيرباران شود». عاقبت در سحرگاه روز 19آبان33 حكم تيرباران او كه از قبل صادر شده بود به اجرا درآمد. دكتر فاطميدر حالي كه به شدت بيمار بود و بيش از 40درجه تب داشت پيش از اجراي حكم هنگاميكه دژخيمان شاه آخرين مراحل تشريفات اعدام را انجام ميدادند اين شعر را خواند:

 هـرگز دل من ز خصم در بيم نشد
 در بيم ز صـاحبان ديهـيم نشد
 اي جان به فداي آن كه پيـش دشمن
 تسليم نمـود جـان و تسليم نشد

 و هنگاميكه به تيرك اعدام بسته شد، سه بار با صدايي رسا فرياد زد «زنده باد دكتر مصدق، پاينده باد ايران». او خود نوشته بود «مرگ حق است و من از مرگ ابايي ندارم. آن هم چنين مرگ پرافتخاري. من ميميرم كه نسل جوان از مرگ من درس عبرت گرفته و با خون خويش از وطنش دفاع كند و نگذارد جاسوسان اجنبي بر اين كشور حكومت نمايند... خداي را شكر ميكنم كه در راه مبارزه با فساد شهيد ميشوم و با شهادتم دين خود را به ملت ستمديده و استعمار زدة ايران ادا كردهام و اميدوارم كه سربازان مجاهد نهضت هم چنان مبارزه را ادامه دهند» بدين ترتيب او رفت تا روزي ديگر «سربازان مجاهد نهضت» راه را ادامه دهند.
از وقايع مهم ديگر سال1336 تشكيل ساواك بود. ضرورت تشكيل ساواك براي شاه از آنجا ناشي ميشد كه امور امنيتياش ديگر با فرمانداري نظامي قابل حل و فصل نبود لازم بود تا سركوب سيستماتيزه شده و در ارگان مستقل و مجهزتري وارد صحنه شود. لايحه تشكيل ساواك در اواخر سال1335 به مجلس عرضه شد و خود ساواك به عنوان ارگاني كه به نخست وزيري وصل است در سال بعد به رياست تيمور بختيار جلادي كه آزمايشهاي موفقي در سركوب آزاديخواهان پس داده بود تشكيل گرديد.
هدفهاي عمدة تشكيل ساواك عبارت بود از:
1ـ كشف نطفههاي گروهها و سازمانهاي مخالف و از بين بردن آنها قبل از اين كه جوانه زده ورشد كنند
2ـ ايجاد تفرقه بين رهبران و بي اعتماد كردن آنها نسبت به يكديگر
3ـ ايجاد اختلاف بين رهبران و توده مردم و بد بين كردن آنها نسبت به يكديگر
4ـ  ايجاد جو رعب و وحشت پليسي كه كسي جرأت كار و فعاليت سياسي را به خود ندهد.
5ـ جا انداختن ثبات سياسي رژيم با قدرت نمائيهاي كاذب و تبليغ و شكستناپذيري آن و در نتيجه بيهوده بودن مبارزه.
شاه با ايجاد سيستم پليسيـ نظامي بطور نسبي پايههاي حكومتي خود را مستحكمتر كرد و به وسيلة همين سيستم، حزب توده در تهران و شهرستانها به طور كلي متلاشي شد.
مسعود رجوي در دفاعيه خود در سال1350 درباره اين سالها گفته است: «ديكتاتوري نظامي دوباره با شدت بيشتر ادامه يافت شكنجه تيرباران قهرمانان آغاز شد... از نظر اقتصادي به زودي واردات 7برابر صادرات شد. تحت تأثير سلطه خارجي تورم ارزي ايجاد شد. به طوري كه در سال1336 ريال به نحو چشمگيري تنزل كرد ولي دلار بالا رفت... وقتي آبها از آسياب افتاد و مخالفين سركوب شدنديك مجلس فرمايشي تشكيل شد». در سال 1337 دولت كه به تبعيت از سياست جنگ سرد با پيمان نظاميبغداد پيوسته بود يك قرارداد نظاميبا دولت آمريكا امضا كرد. تازه بعد از اين همه سال سر و صداي شورويچيها در آمد و حملات تبليغاتي عليه دولت به راه افتاد. در پاييز 1338 آيزنهاور به ايران سفر كرد و در سخنراني خود به شاه هشدار داد: «تنها با تكيه به قدرت نظامينميتوان به صلح و عدالت دستيافت». اين هشداري است براي انتخابات دورة بيستم مجلس كه در اواخر همين سال بايستي صورت گيرد نگراني آمريكاييها و در نتيجه هشدارهاي جدي و اقدامات عمليشان بيشتر ميشود. فشار روي شاه به قدري بالا ميرود كه به ناچار اعلام ميكند انتخابات آزاد است. همپاي اين تحولات در بهار39 سران جبهه و ديگر احزاب به فكر ميافتند تا فعاليتهاي علني خود را دوباره شروع كنند. در 23تير1339 به دعوت دكتر غلامحسين صديقي 17تن از شخصيتهاي سياسي در منزل وي جمع ميشوند و روز 30تير تشكيل جبهه ملي دوم را اعلام ميكنند. جبهه ملي دوم توسط دكتر صديقي، شاهپور بختيار، دكتر سنجابي، مهندس بازرگان و آيت الله طالقاني اعلام موجوديت كرد.

ازفضاي بازسياسي تا گورستان رفرميسم
در ارديبهشت1340 شريف امامي بعد از اعتصاب معلمان و كشته شدن دكتر خانعلي كنار ميرود. دكتر اميني با شعار انتخابات و اصلاحات ارضي و مبارزه با فساد به ميدان آمده و اندكي بعد روي كار ميآيد. روي كار آوردن اميني براثر فشار آمريكاييها بود تا به شاههشدار دهند كه بايستي براي تغييرات جدي آماده باشد. شاه هم اين را به خوبي فهميده بود و حتي يك جا اشاره كرد كه نخست وزيري اميني به او تحميل شده است. دكتر اميني عنصر خود فروخته‌اي بود كه سوابق وابستگي و حلقه به گوشي ممتدي براي آمريكاييها داشت.
دكتر اميني در گام اول چند نفر از امراي دزد ارتش و چند تن از افراد معروف و متنفذ درباري نظير اسدالله رشيديان، سپبهد آزموده را به اتهام فساد دستگير كرد. دكتر اقبال هم به خارج كشور فرستاده شد. همة اين اقدامات در راستاي تضعيف قدرت انگليس و گسترش نفوذ آمريكاييها صورت ميگرفت.
در اينجا خوب است كه به علل فشار آمريكاييها به شاه در خصوص انجام سريعتر اصلاحات اشاره كنيم.
بعد از جنگ جهاني اول ودوم متحول و ملتهب بود. چين با جنگ آزاديبخش و «انقلاب از روستا»ي خود در سال1949 پيروز شد. بسياري از كشورهاي افريقايي و آسيايي كه تحت سلطه بودند خواهان استقلال بودند. امپرياليسم نوظهور آمريكا ميخواست هرچه بيشتر رقباي قبلي، انگليس و فرانسه، را كنار بزند. آمريكاييها معتقد بودند كه با شيوههاي گذشته و كهنه قادر به حفظ سلطة خود و گرفتن انگيزة انقلاب نيستند. انقلاب كوبا در آمريكاي لاتين زنگ خطر جدي را به صدا درآورد. پس لازم بود كه براي تحكيم سلطة امپرياليستي. آمريكاييها به سياستي متفاوت با سياستهاي استعماري كهنه روي آورند. در سال1961، كندي، پس از انتخاب شدن به رياست جمهوري آمريكا، خواهان اصلاحات در كل مناسبات بين المللي شد. «طرح اتحاد براي پيشرفت» مبين سياست جديد بود. مهرههاي بدنام و شناخته شده اي چون ژنرال گورسل در تركيه، اسكندر ميرزا در پاكستان و نگودين ديم در ويتنام كارآيي لازم را ندارند و با كودتايي از دور خارج ميشوند. خط جديد برچيدن بساط فئوداليسم و جايگزيني آن با بورژوازي نوع وابستة آن است. در اين ميان ايران از اهميت بسيار بيشتري برخوردار است. اهميت همسايگي با شوروي و موقعيت استراتژيكي و تاريخي آن از نظر آمريكاييها مخفي نيست. روابط و مناسبات اجتماعي آن نيز بعد از كودتاي 28مرداد هيچ تغييري نكرده است. سيستم توليدي مسلط همچنان فئودالي است و حاكمان همان بورژوا ملاكان سابق هستند. درآمد نفت هم عمدتاً يا دزديده ميشود يا صرف بوروكراسي دولتي و خريد سلاح و تجيهز ارتش ميگردد. خطر شورشهاي دهقاني و انقلاب از روستا جدي و اوضاع بحراني است. قبل از اين كه كار از كار بگذرد بايستي چاره‌اي انديشيد. هرچند كه شاه و درباريان كند ذهن و عقب افتادهاش با آن مخالف باشند. اين است كه اصلاحات ارضي به صورتي كه منافع آمريكاييها را تضمين كند در دستور كار قرار ميگيرد. به اين وسيله نه تنها امپرياليسم رقيب از دور خارج ميشود كه شرايط مادي انقلاب هم از بين ميرود. يعني زدن دو نشان بايك تير. هم تأمين منافع اقتصادي و هم گرفتن انگيزة انقلاب. اما اصلاحات مورد نظر آمريكاييها قبل از هرچيز نياز به يك فضاي نيم بند بازسياسي داشت. مهرة كارآمدي نيز بايد اين خط را پيش ببرد كه بعد از تلاشها و جستجوهاي فراوان براي يافتن چهرة مناسب و قابل اتكاي مورد نظر اميني انتخاب شد. در دوران نخست وزيري اميني مجلس شورا تنها سنگر دست نخوردهاي بود كه هم چنان در دست شاه و فئودالها باقيمانده بود. اميني سه روز بعد از روي كار آمدن، انتخابات جديد را ابطال و اعلام كرد كه تا پايان اصلاحات ارضي مجلسي در كار نخواهد بود. عملاً هم تا مهر42 مجلس بسته ماند. آشكار است كه اين تصميم از ترس خانهاي نشسته در مجلس بود كه ميتوانستند در برابر سياستهاي اميني سنگاندازي كنند. بستن مجلس امكان قدرت نمايي رسميو قانوني را از فئودالها و دربار گرفت. بسيار طبيعي است كه در اين شرايط شاه بيش از هركس ديگر احساس خطر كند. توطئه عليه اميني با ايجاد اغتشاش براي ناامن نشان دادن كشور به آمريكاييها ترساندن آنها و دامن زدن به تضاد نيروهاي ملي با اميني دو خطي است كه شاه پي ميگيرد.

موضع نيرو هاي ملي در قبال اميني:
 نتيجة جبري فشار آمريكاييها بر روي شاه تضعيف ديكتاتوري حاكم و باز شدن نسبي فضاي سياسي بود. جبهة ملي و نيروهاي ديگر از اين فرصت استفاده كرده و فعاليتهاي خود را شروع كردند. اما از همان آغاز با تضادي مواجه بودند كه آنها را متفرق ميساخت. سؤال اساسي اين بود كه در برابر تضاد شاه و اميني چه موضعي اتخاذ كنند؟ جبهة ملي و به ويژه جناح راست آن، امثال شاهپور بختيار و محمدعلي خنجي، معتقد بود كه بايستي با اميني تضاد كار كرد. آن روي سكة اين سياست اين بود كه عملاً شاه مورد حمايت قرار ميگرفت. متقابلاً نهضت آزادي معتقد بود كه نبايستي تضاد با شاه را فراموش كرد و بايستي شعار ضدديكتاتوري شاه را داد. جالب اين كه جناح راست، به نيروهاي مترقيتر مارك سازش ميزد. و مثلا در بحبوحة جريانات، پيشنهاد انحلال كليه احزاب و ادغام آنها را دريك جبهة واحد مطرح ميكرد كه ظاهري فريبنده داشت. اما در عمق ماهيت آنارشيستياش عملاً به نفع شاه تمام ميشد. مهندس بازرگان درخاطراتش نوشته است كه او و دوستانش در آن زمان معتقد بودند بايستي به اميني فرصت داد تا كارش را بكند، در اين ميان تيمسار بختيار، رئيس ساواك، هم كههوا برش داشته بود و نقشههايي را تدارك ميديد، نيز بيكار ننشسته و با توطئههاي حساب شده آب را گل آلود ميكرد. همين وضعيت در برخورد با مسأله اصلاحات ارضي ديده ميشد. زيرا هم چنان كه گفتيم هدف آمريكا از اصلاحات ارضي هم گرفتن انگيزة مادي انقلاب از روستاييان بود و هم در صدد گسترش و تحكيم نفوذ امپرياليستي خودش. مسأله مهم اين است كه ببينيم تقدم با كداميك از اين دو هدف است؟ آنها كه تقدم را به تأمين منافع اقتصادي دادند عملاً به دام امپرياليسم و تأييد اصلاحات ارضي افتادند و آنها كه به ضدانگيزهيي بودن اين سياست اولويت دادند به مبارزه با كل نظام سلطنتي كشيده شدند. نيروهاي سياسي آن روزگار هريك تحليلي داشتند كه خطوط سياسي آنها را مشخص ميكرد. جبهه ملي در قبال اصلاحات ارضي، چنان كه خواهيم ديد، خيلي دير و بي موقع موضعگيري كرد. زيرا بعداز اين كه كار از كار گذشته بود، شعار «اصلاحات آري، ديكتاتوري نه» را داد. اگر اين شعار به موقع داده ميشد ميتوانست، تا حدودي شاه را خلع سلاح كند. اما اين موضعگيري عملاً نتيجه در بر نداشت. اختلافات دروني جبهه باعث شد كه در اوايل سال40 مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني و دكتر سحابي و نزيه از جبهه ملي جدا شدند و در 27ارديبهشت40، نهضت آزادي را بنيانگذاري كردند. بازرگان هدف از تشكيل نهضت را چنين بيان ميكند «تشكيل آن تبلور يك ضرورت تاريخي از پيشرفت و تكامل جنبش نوين اسلامي و نهضت ملي ايران و ادغام اين دو نيرو و وحدت آنها بوده است»، مرامنامه نهضت عبارت بود «مسلمانيم، ايراني هستيم، تابع قانون اساسي هستيم، مصدقي هستيم». در 28ارديبهشت1340 ميتينگ بزرگ جبهه ملي در جلاليه برگزار ميشود. بين 80تا 100هزار نفر در آن شركت ميكنند و دو دقيقه براي مصدق كف ميزنند. استقبال مردم از اين ميتينگ شاه را نگران ميكند. شايع بود كه شاه براي ترساندن آمريكاييها از تكرار وقايع نهضت ملي در سالهاي1330 فيلم اين ميتينگ را نشانشان داده است. از طرف ديگر براي قدرتنمايي، در 28مرداد همان سال ميتينگي در دوشان تپه برگزار ميكند. شاه در سخنراني خود به جبهه ملي و اميني هردو حمله ميكند. در اول بهمن1340 دانشجويان طرفدار جبهه ملي اعتصاب كرده و خواستار استعفاي اميني ميشوند. شاه دستور حمله به دانشگاه را ميدهد و كماندوهاي ارتش به دانشگاه حمله ميكنند و دانشجويان را به شدت كتك ميزنند. كتابها و آزمايشگاهها و ميكروسكوپها از اين يورش وحشيانه درامان نميمانند. بيش از 600نفر مجروح ميشوند و دكتر فرهاد رئيس دانشگاه استعفا ميدهد. روزهاي بعد تظاهرات ادامه مييابد. اميني عاملان اصلي جريان دانشگاه را فئودالهاي مخالف با اصلاحات و عناصر جبهه ملي معرفي كرد و دستور دستگيري 15تن از رهبران آنها ر ا داد. بعد از اين قضيه تضاد اميني و جبهه تشديد شد. وقايع اول بهمن، ضربة سختي به اعتبار اميني بود. زيرا شاه توانست، عدم كفايت اميني را در كنترل اوضاع به رخ امريكائيها بكشد. كارشكنيهاي شاه در بي اعتبار كردن اميني تنها در رابطه با آمريكاييها نبود. شاه از طريق علم، وزير دربار، با تعداد زيادي از سران نيروها و دادن وعده و وعيدهاي بسيار، مانع حمايت آنان از اميني ميگردد. نتيجتاً عدم موفقيت اميني در جلب نيروهاي ملي نشان ميدهد كه او نيز مهرة مورد خوبي براي آمريكاييها نبوده است.

چرخش تاريخي شاه
فشار آمريكاييها به منظور برسركار آوردن اميني براي شاه زنگ خطري جدي بود. او به روشني ميديد كه درآستانة از دست دادن تاج و تختش ميباشد و خود را برسر دو راهي يك انتخاب تاريخي ميديد. يا ميبايست به نوكري انگليسها ادامه دهد و از خانها و فئودالهاي قديميحمايت نمايد و يا با چرخش از طرف فئوداليسم و استعمار انگليس، به طرف بورژوازي وابسته و امپرياليزم امريكا روي آورد. شاه بعد از دست و پا زدنهاي بسيار راه دوم را برگزيد و تن به اصلاحات آمريكايي داد. آمادگي خود را براي اجراي تمام و كمال برنامههاي امريكائي اعلام كرد و در اواخر فروردين1341 راهي امريكا شد. اين سفر، چهارمين سفرشاه به آمريكا بود. او ضمن ملاقات با مقامات آمريكايي موافقت ميكند كه برنامه آمريكاييها را خودش، بدون اميني، انجام دهد. در همين سفر بود كه او در سخنراني معروفش در كنگرة آمريكا با گفتن «سلطنت بريك كشور فقير براي من افتخاري ندارد» وفاداريش، در مورد انجام اصلاحات امريكايي را به اثبات ميرساند. واقعيت هم اين بود كه تنها شاه بود كه ميتوانست با اتكا به سرنيزه و پايگاه داخلي سنتياش مسير حركت جامعه را از يك انقلاب به سوي يك رفرم قلابي منحرف كند. ميگويند كندي دريكي از ملاقاتهايش به شاه گفته بود: «ما شما را براي روز مبادا حفط كردهايم، تا اگر اميني نتوانست برنامه را اجرا كند، شما كشور را حفظ كنيد». و شاه نيز پاسخ داده بود »از قضا، تنها من ميتوانم اين برنامه را پياده كنم«. اولين لازمة چرخش جديد براي حفظ تاج و تخت تغيير ساختار طبقاتي نظام حاكم بود. و دومين آن پشت كردن به ارباب قديم، انگليس، و حلقه به گوشي حامي قدرتمند و جديد، آمريكا، شاه بلافاصله بعد از بازگشت از سفر، در تير1341، اميني را كار بركنار ميكند. اختلاف آنها به ظاهر برسر بودجه ارتش بود ولي همه ميدانستند كه ريشه در جاي ديگري دارد و كشتيبان را سياستي دگر آمده است.
نخست وزير بعدي، اسدالله علم، وزير دربار ويكي از بزرگترين فئودالهاي وقت، بود. اين انتخاب زيركانه چراغ سبزي بود به خانها تا اطمينان يابند كه در اين ميان قصد خلع يد از آنان نيست. در مرداد1341 ليندون جانسون، معاون كندي به ايران مسافرت ميكند تا ادامه حمايت واشينگتن از شاه را به او ابلاغ، و ضرورت اجراي رفرم ارضي را اعلام كند.
اوضاع و احوال سياسي سالهاي 39تا 42 نيروي سياسي جديدي را وارد صحنه كرد. نيرويي كه تا آن زمان حضور فعالي در مسائل سياسي نداشت. اين نيرو روحانيت حوزههاي علميه بود. نيرويي كه بيشتر از هر حزب و گروه سياسي ديگري پايگاه و نفوذ گستردة مردمي داشت. اين نيرو عمدتاً بعد از روي كار آمدن اميني فعال شد و داراي مواضع ضدآمريكايي و ضداصلاحات بود. روحانيت آن زمان از موضعي كاملا ارتجاعي از مالكيت فئودالي دفاع ميكرد. و بدون اين كه برنامه و استراتژي مشخصي داشته باشد به مخالفت با اصلاحات برخاسته بود. شاه در جريان سالهاي گذشته توانسته بود آخوندهاي سياسي امثال كاشاني را با خود همراه كند. آخوندهايي مانند بهبهاني هم كه به علت لو رفتن وابستگيشان به شاه و دربار و ساواك سوخته و بي مقدار بودند. در حوزه نيز مراجعي مانند بروجردي از ترس افتادن مملكت به دست «كمونيستهاي خدانشناس» به جان اعليحضرت دعا ميكردند و حداكثر اين كه كاري به كارش نداشتند. اما نيروي جديد نيروي مهيبي بود كه نقش و تأثيرش در سالهاي بعد بيشتر روشن شد. واضح بود كه حداقل در ابتداي امر نميشود اين نيرو را با سركوب عقب راند. بر اين اساس وظيفة علم، نخست وزير جديد، در برخورد با نيروهاي سياسي موجود خط تفرقه اندازي و منزوي كردن آنها بود. علم ابتدا طرح انجمنهاي ايالتي‌‌ـ ولايتي را مطرح كرد. در اين طرح براي زنان هم حق شركت در انتخابات منظور شده بود. روحانيت حوزه به شدت در برابر اين مسأله موضع گرفت. خميني كه در آن زمان راديكالترين مرجع تقليد بود به شدت با آن مخالفت كرد. علم نيز با زيركي كامل به صحنه آمد و ضمن پس گرفتن طرح خود با موش مردگي گفت ما ميخواستيم اصلاحات كنيم ولي علما مخالفت كردند و ما پس گرفتيم. به اين ترتيب به مردم فهمانده شد كه روحانيت مخالف اصلاحات است. ترفند علم مؤثر واقع شد و مردم نسبت به اين موضع ارتجاعي آخوندها به شدت واكنش نشان دادند. به طوري كه اعلاميه خميني در دانشگاه توسط دانشجويان به آتش كشيده شد. به اين ترتيب علم موفق شد روحانيت را ضداصلاحات معرفي كرده و از دامنة نفوذ آنها بكاهد و منزويشان كند.
در دي ماه، كنگرة جبهه ملي با حضور 170تن از نمايندگان گروهها و احزاب مختلف تشكيل شد. اما سران جبهه همچنان بيبرنامه و بدون استراتژي مشخصي بودند. در نتيجه همواره پشت سرحوادث حركت ميكردند. آنها از اعلام رفراندم شاه غافلگير شده، درخواست انتخابات آزاد و اجراي قانون اساسي را كردند و با شعار »اصلاحات ارضي آري، ديكتاتوري نه« و «شاه بايد سلطنت كند و نه حكومت» وارد گود شدند. نهضت آزادي موضع راديكالتري ميگيرد و مستقيماً شاه را هدف حملات خود قرار ميدهد و در اطلاعيهيي كه منتشر ميكند مينويسد «كشاورزاني كه با گوسفند و گرگ آشنا هستيد فريب نخوريد و گرگ خود را بشناسيد». شاه همزمان با منزوي كردن روحانيت از روشنفكران و تودههاي شهري، از طريق علم با سران جبهة ملي تماس گرفت و فريبكارانه پيشنهاداتي حتي در مورد وزارت به آنها داد. اين فريب مؤثر واقع شده و شاه موفق ميشود با از دور خارج كردن آنها زمينه را براي رفراندم 6بهمن1341 كه بعدها به انقلاب سفيد معروف شد فراهم كند. بعد از اين اقدامات مقدمات لازم براي انجام اصلاحات ارضي فراهم شد.
شاه در روز 6بهمن1341 رفراندم كذايي خود را كه شامل يك طرح 6مادهيي بود انجام داد. رفراندم با اكثريت 9/99 درصد به تأييد مردم رسيد. اما شاه قبل از آن تعدادي از سران جبهه و نهضت آزادي را دستگير كرد. به اين ترتيب شاه موفق شد نيروهاي ملي و مخالف خود را كه نه درك درستي از شرايط داشتند و نه برنامه مشخصي براي كار به سادگي از صحنه خارج كند. درجريان رفراندوم ششم بهمن 1341 از آخوندها كسي دستگير نشد. شاه نيز بعد از خاتمة رفراندوم و خلع سلاح كردن احزاب سياسي، و جلب كامل پشتيباني امريكا، با سران روحانيت وارد مذاكره شده عدهيي را بيطرف وخنثي كرد. خميني كه موضع ضديت با شاه و امريكا را حفظ كرده بود، دستگير و تبعيد شد. دو روز پيش از رفراندم 6بهمن، شاه به قم رفت و در سخنراني خود شديداً به «ارتجاع سياه» حمله كرد و آخوندها را عده‌اي «نفهم و قشري» خواند كه مغزشان تكان نخورده . شاه گفت: «اما چه كساني با اين مسائل مخالفت ميكنند؟ ارتجاع سياه، كسان نفهميكه درك ندارند و بد نيت هستند. مخربين سرخ تصميمشان روشن است و اتفاقاً كينة من نسبت به آنها كمتر است. او علناً ميگويد من ميخواهم مملكت را تحويل خارجي بدهم، دروغ و تزوير در كارش نيست...». اين سخنراني اعلام جنگ به روحانيتي بود كههنوز مخالفت ميكرد. در دوم فروردين1342 ساواك و كماندوهاي شاه به مدرسه فيضيه حمله و تعدادي از طلاب را مضروب و مجروح كردند. اين كار برهمبستگي روحانيت با يكديگر افزود. روحانيون شهرهاي مختلف، با انتشار اعلاميههايشان حمله به فيضيه را محكوم كردند. در آن ايام، ماه محرم در پيش بود و شهرباني با صدور اطلاعيهيي انجام مراسم مذهبي را ممنوع اعلام كرد. خميني با استفاده از فضايي كه به وجود آمده بود اعلاميهيي صادر كرد و از مردم خواست تا مراسم عزاداري را گسترده تر برگزار كنند. او در اعلاميه خود اسرائيل را شديداً مورد حمله قرار داد و از روحانيون خواست كه «خطر اسرائيل و عمال آن را به مردم تذكر دهند». جو تشنج و اختلاف روحانيت با شاه بالا گرفت. خميني در روز 13خرداد به مناسبت عاشوراي حسيني به فيضيه رفت و نطق تندي عليه شاه كرد و گفت: «اگر ما نگوييم شاه چنين و چنان است آيا آن طور نيست؟». او در عين حال با حمله به اطرافيان شاه براي شاه دل سوزاند و گفت: «آقاي شاه! شايد اينها ميخواهند تو رايهودي معرفي كنند كه من بگويم كافري تا از ايران بيرونت كنند و به تكليف تو برسند». به طور همزمان مردم به صورت بسيار گسترده و باشكوهي مراسم عزاداري را برگزار كردند. دستههاي سينه زني در عين حال تراكتهاي سياسي را با خود حمل ميكردند و شعارهايي در نفي ديكتاتوري شاه، قطع رابطه با اسراييل و آزادي زندانيان سياسي ميدادند. تظاهرات چند روز ادامه يافت و عاقبت شاه دستور دستگيري خميني را داد. در نيمه شب 15خرداد او را دستگير و به پادگان عشرت آباد بردند. چند آيت الله ديگر از جمله آيت الله قمي، در مشهد، آيت الله محلاتي در شيراز نيز دستگير و به تهران فرستاده شدند. خبر دستگيري مراجع تقليد بردامنة تشنج افزود و تظاهرات وسيعي در تهران برگزار شد. مردم از بازار و ميدان ارك به سمت مركز فرستنده راديو حركت كردند كه با سركوب خونيني مواجه شدند و عقب نشستند. در شهرستانها نيز تظاهرات متعددي برگزار شد. در ورامين هزاران كشاورز كفن پوشيده و راهي تهران شدند. اما مأموران مسلح جلو آنها را گرفته و در درگيري بين آنها حدود 300 نفر كشته شدند. در تهران درگيري ابعاد بزرگتري يافت و تعداد زيادي از مردم به خاك و خون كشيده شدند. شاه اين سركوب وحشيانه را «غائله»يي خواند كه محصول مشترك «ارتجاع سرخ و سياه» است. جالب اين كه در عصر همان روز راديو مسكو قيام را نتيجه تحريك ارتجاع مذهبي در مخالف با اصلاحات ارضي و افزايش حقوق اجتماعي و آزادي زنان ناميد. دو روز بعد هم ايزوستيا هم نوشت: «در تهران، مشهد و قم و ري، به تحريك عدهيي از روحانيون مرتجع مسلمان آشوب و بلوا برپا شد».
سركوب خونين قيام 15خرداد1342 البته موقعيت شاه را براي چند سال تضمين كرد. اما دستاوردهاي سياسي و استراتژيك مهميداشت كه مبارزه با شاه و سلطنت را به مداري كيفاً متفاوت ارتقا داد. در واقع سرفصل قيام 15خرداد راه را براي مبارزه مسلحانه انقلابي گشود و بههمين دليل نيز به گورستان رفرميسم معروف گرديد.
به فاصلة كمي ‌‌بعد از 15خرداداختلافات سران جبهه تشديد ميشود. مسأله اين بود كه در برابر اوضاع سكوت كنند ويا به حمايت از آن بپردازند؟ اما هيچ گاه نتوانستند به موضع واحدي برسند و به بهانة اين كه سرانشان در زندان هستند و مقررات زندان اجازه چنين كاري را نميدهد سكوت كردند. اين اختلافات مقدمات انحلال جبهه را فراهم كرد و سرانجام با اعلام سياست «صبر و انتظار» به انحلال خود رأي دادند. در مهر ماه1342 رژيم، مهندس بازرگان و آيتالله طالقاني و دكتر سحابي و چندتن ديگر از رهبران نهضت آزادي را دستگير و براي بازرگان و طالقاني تقاضاي اعدام كرد. در دادگاه، مهندس بازرگان خطاب به دادستان گفت آنها آخرين دستهيي هستند كه به صورت مسالمتآميز با رژيم حرف ميزنند و در واقع خاتمة هرگونه مبارزة سياسي با رژيم شاه را اعلام كرد. در همين دادگاه آيتالله طالقاني سكوت مطلق ميكند و ميگويد «چون دادگاه را غير قانوني ميدانم يك كلمه حرف نميزنم».

سالهاي كوتاه عبور
15خرداديك سرفصل بزرگ تاريخي بود. زيرا بعد از آن شكاف حاكميت در بالاترين سطح آن از بين رفت. تا آن زمان آمريكا، كه بعد از 28مرداد پايش به حاكميت ايران بازشده بود، با فئوداليسم حاكم در تضاد بود. در نتيجه اين تضاد امكان كار سياسي و استفاده از شكافهاي موجود براي برخي نيروهاي ملي وجود داشت. اما پس از 15خرداد حاكميت پوست انداخت و سمت و سوي بورژوازي وابسته،كمپرادور، را گرفت. نتيجة بلافصل اين پوست انداختن از بين رفتن امكان مبارزة سياسي علني بود. 15خرداد در عين حال ثابت كرد كه نيروهاي سياسي موجود هيچيك قابليت و صلاحيت رهبري جنبش را ندارند. آنها چه به لحاظ سياسي و چه به لحاظ تشكيلاتي قادر نبودند از شرايطي كه به وجود آمده بود استفاده كنند. طبعاً چنين نيروهايي در سالهايي كه پيش رو بود نميتوانستند كاري از پيش ببرند و در واقع عمر تاريخي شان به سر رسيده بود. نگاهي به واقعيت عملكرد و سرنوشت هركدامشان نيز اين واقعيت را به اثبات ميرساند. مجموعة دستاوردها و تجربيات 15خرداد1342 نشان ميداد كه اگر كسي به واقع خواهان مبارزة جدي و اصولي است بايستي در مدار جديدي مسائل را پيگيري كند. اما رسيدن به اين واقعيت بديهي نياز به يكي دو سالي وقت بود تا مولود جديد متولد شود و مشي نوين جايگزين گردد.
به صورتي فشرده به اين سالهاي زودگذر عبور نگاهي مياندازيم. در 15خرداد سران جبهه زنداني بودند. شاه از طريق علم با دكتر سنجابي و شاپور بختيار با آنها مذاكره ميكرد. شاه از جبهه تأييد «انقلاب سفيد»ش را ميخواست و حاضر بود چند پست در كابينه هم به آنها بدهد. اما آنها آزادي خود و دانشجويان دستگير شده را ميخواستند. جريان 15خرداد به اختلافات سران جبهه دامن زد. افرادي مانند اللهيار صالح، دكتر سنجابي، مهندس حسيبي با محكوم كردن رژيم در كشتار 15خرداد مخالف بودند و افرادي مانند مهندس بازرگان، شاه حسيني، بختيار، فروهر، صديقي موافق. اين اختلاف مقدمة انحلال جبهه بود. پس از آزادي آنها، در شهريور همان سال، كشمكشها ادامه يافت و به نامه نگاري با دكتر مصدق هم كشيده شد. اما باز هم اختلافات اوج بيشتري گرفت تا در ارديبهشت1343 شوراي عالي جبهه انحلال خود را اعلام كرد. دكتر مصدق در نامهيي كه در تاريخ 4مهر1343 به دكتر شايگان نوشت، تصريح كرد «جبهه ملي نتوانست كوچكترين قدميدر راه مصالح مملكت بردارد» در اين نامه آمده است كه «جبهه ملي... چون نخواست با نظريات بنده راجع به تجديد نظر در اساسنامه و آئيننامه موافقت كند دست از كار كشيد و جبهه منحل شد».
در آذر1342 كندي رئيس جمهور آمريكا ترور شد و معاونش، ليندون جانسون، زمام امور را به عهده گرفت. جانسون برخلاف كندي با شاه روابط حسنهيي داشت و او را در سركوب مخالفان تأييد ميكرد. زيرا معتقد بود كه شاه بهترين مهرهيي است كه منافع آمريكا را در منطقه حفظ خواهد كرد. در همين ايام بود كه علم از نخست وزيري كناره گيري كرد و حسنعلي منصور، كه مهرهيي كاملاً آمريكايي بود، جاي او را گرفت. كابينة منصور نشان دهندة سياست جديد و حاكميت نوپاي بورژوازي كمپرادور در ايران بود بعد از اتفاقاتي كه در اين ايام رخ داد، شاه نيروي سياسي قابل ملاحظهيي را رودر روي خود نميديد. اما همانطور كه در گذشته اشاره كرديم واقعيت اين بود كه نيروي جديدي وارد صحنه شده بود كه بايستي با آن هم تعيين تكليف كرد. اين نيرو روحانيت حوزه بود. وقتي بروجردي در سال1340 فوت كرد شاه دست خود را بازتر ديد. اما هرگز فكر نميكرد نيروي جديد روحانيت جلو اقدامات او بايستد. اما روحانيت هرچند ديرتر از احزاب و رهبران ملي وارد صحنه شدند، نيرويي بودند كه برخي محاسبات شاه را بههم زدند. برخي شواهد حاكي از اين است كه پشت سر مخالفتهاي روحانيت، دولت انگليس قرار داشت. مثلا تعدادي از افسران ارتش، كه وابسته به انگليس بودند، نزد خميني رفته و به او گفته بودند آقا اگر شما شروع كنيد رژيم به سرعت فرو ميريزد. خود خميني در سخنرانيهايش به اين مسأله اشاره ميكرد و ميگفت «امراي ارتش پيش من آمدند، افسران پيش من آمدند» هم چنين در سال1341 وقتي كه يكي از مراجع ميخواست به سفر حج برود گفته بود «تا تو بروي و برگردي اين رژيم هم خواهد رفت. رژيم به يك بادي بند است، پفش ميكنيم، ميرود». خميني در واقع با اين ارزيابي بود كه موضعگيريهاي تندي عليه شاه و دربار داشت. شاه در عين حال كه به سركوب مخالفان ادامه ميداد در فررودين1343 خميني را كه در بازداشت بود آزاد كرد. روزنامه اطلاعات در مقالهيي خبر از «اتحاد مقدس» روحانيت و شاه داد. اين خبر بر خميني گران آمد و در نطق تندي گفت «روحانيت با اين انقلاب موافق نيست». چند ماه بعد اختلاف خميني با شاه برسر قرارداد كاپيتولاسيون، كه براساس آن نظاميان و مستشاران آمريكايي را از قوانين قضايي ايران مصون كرده بود، بالا ميگيرد و خميني به شدت به اين قانون مخالفت ميكند. حسنعلي منصور به دفاع از آن برميخيزد. بالاخره در 13آبان خميني را دستگير و به تركيه تبعيد ميكنند. مصونيت مستشاران آمريكايي كه در واقع زنده كردن قرارداد كاپيتولاسيون بود در ميان مردم بازتاب بسيار منفي و گستردهيي مييابد. در اين ميان بقاياي فداييان اسلام كه در تمام دورة اخير از صحنه غايب بودند در هيأتهايي، به نام «هيأت مؤتلفه اسلامي» در يك تشكل نيم بند گردآمده بودند، تصميم به ترور شاه ميگيرند. محمد بخارايي كه از اعضا جوان آن بود تأكيد داشت كه خود شاه را به قتل برساند. اما اين تصميم با مخالفت اعضاي قديميآن، و از جمله حاجي عراقي، مواجه ميشود. آنها با اين بهانه كه اگر شاه ترور شود مملكت به دست كمونيستها ميافتد از ترور شاه منصرف ميشوند. روز اول بهمن1343، حسنعلي منصور توسط محمد بخارايي و چند همفكر ديگرش هنگام ورود به مجلس ترور ميشود.
پس از منصور رياست كابينه را اميرعباس هويدا، مهرة ناشناخته و مرموزي كه عضو «سيا» بود به عهده ميگيرد. شاه به طور همزمان مهرههاي سرسپرده خود را به روي كار ميآورد. سرلشگر نصيري به جاي سرلشگر پاكروان به رياست ساواك، سرلشگر مبصر، از ركن دو ارتش، به رياست شهرباني و سرهنگ عبدالعظيم وليان از ساواك براي اجراي اصلاحات ارضي برروي كار ميآيند. در فروردين1344 شاه توسط يكي از سربازان گارد خود به نام رضا شمس آبادي در كاخ مرمر ترور ميشود ولي جان سالم به در ميبرد. همة اين حوادث نشان از اين داشت كه شاه به رغم موفقيتش در سركوب مردم و نيروهاي سياسي به شدت از آيندة خود نگران است. چيزي كه سركوب خشنتر سالهاي آينده را الزاميميكرد. مردم از نيروهايي چون جبهه ملي و نهضت آزادي سرخورده بودند اما نه «سازمان»، و نه «رهبر»ي وجود داشت كه آنها را سازمان دهد و هدايت كند. پيشتاز به شدت از مردم عقب بود. مردم با حضور در جريان 15خرداد نشان داده بودند كه دشمن را به خوبي ميشناسند، براي مبارزه حاضر بههرگونه فداكاري هستند و اگر زمينهيي پيدا كنند بلافاصله جرقهيي را به حريق تبديل ميكنند. در اين ميان روشنفكراني كه در كوران حوادث قرار داشتند بيش از هرزمان ديگر فقدان يك سازمان متشكل انقلابي رااحساس ميكردند. اين واقعيت كه تمامي راههاي مقابله با ديكتاتوري شاه، كه اكنون مهر وابستگي را نيز برپيشاني داشت، به انتها رسيده و تنها راه مقابله با شلتاقهاي شاه مبارزه مسلحانه است به خوبي محسوس بود. مهندس بازرگان دريادآوري خاطرات آن سالها ميگويد: «فكر مقاومت مسلحانه در برابر رژيم كودتا، از اواخر سال1342 پس از سركوب آخرين مقاومتهاي ملي و مذهبي متلاشي شدن نيروهاي اپوزيسيون و شكست نهضت ملي و از بين رفتن امكانات مبارزه از طريق قانوني شكل گرفت. به طوري كه در سال1343 همه گروهها و دستجات مخالف رژيم با افكار و ايدئولوژيهاي گوناگون به يك نتيجه واحد رسيده بودند كه تنها راه مبارزه با رژيم شاه مبارزه مسلحانه است بنده نيز ضمن دفاع در دادگاه نظامياين نكته را به رئيس دادگاه خاطر نشان ساختم و گفتم «ما، آخرين كساني هستيم كه از راه قانون اساسي به مبارزه سياسي برخاستهايم و از رئيس دادگاه انتظار داريم اين نكته را به بالاتريها بگويند»
در چنين اوضاع و احوالي است كه يك جوان گمنام تبريزي، كه اكنون دانشجوي دانشكدة كشاورزي كرج است پا به ميدان ميگذارد. او تاريخ معاصر ميهنش را از زبان انقلاب ميخواند. و اين قرائتي بود كه راه به ايدئولوژي، استراتژي و تشكيلاتي نوين ميبرد.

شراب خانگيام بس، ميمغانه بيار
 حريف باده رسيد، اي رفيق توبه، وداع
 «حافظ»
گفته اند كه مردان بزرگ و تاريخ ساز معمولا بعد و يا در خلال جريانهاي بزرگ تاريخي پا به صحنه ميگذراند. اين سخن را به صورتي معكوس نيز ميتوان بيان كرد. يعني ميتوان گفت كه بعد از هر جريان بزرگ اجتماعي بايد منتظور ظهور مرداني بود كه بن بستها را ميشكنند و معادلات حاكمان و جباران را به هم ميريزند. به اين اعتبار،  محمدحنيفنژاد فرزند خلف انقلاب مشروطه و به طور خاص فرزند نهضت ملي شدن نفت به رهبري دكتر مصدق و محصول مبارزات همه جريانها و افرادي بود كه از انقلاب مشروطه به بعد پا به ميدان گذاشت. از اين رو هرچند موضوع اين كتاب بررسي تاريخ معاصر ميهن نيست اما ما براي درك درست از شخصيت تاريخي، حنيفنژاد، به عنوان فرزند خلف انقلاب مشروطه و...، ناگزير بوديم تا ابتدا به جريانهاي سياسي روز اشارهيي ميداشتيم.
اكنون وقت آن است كه سري به زندگي شخصي محمد، حنيفنژاد بزنيم و اندكي به گذشتهها و كودكيها و سالهاي نوجواني او بپردازيم.
همانطور كه گفته شد محمد در سال1317 در تبريز، در محلة قطب تبريز كه محله فقيرنشيني است، به دنيا آمد. اين محله داراي سوابق مبارزاتي از زمان مشروطه است. باقرخان، سالار ملي، از همين محله برخاسته است.
سالهاي بعد وقتي وضعيت اقتصادي پدر بهبود نسبي مييابد خانواده به چهارراه منصور منتقل ميشود. خانه جديد به سوي ميدان ساعت(شهرداري) قرار دارد. در 200متري آن كوچه اي به نام «حمام» است كه محل زندگي جديد دست راست و درب دوم آن است.
واقعيت اين است كه، حنيفنژاد دربارة خود هيچ مكتوبي را به جاي نگذاشته است. منابع شفاهي نيز، به ويژه دربارة كودكيها و ايام نوجواني او، چندان زياد نيستند تا كه زير و بم زندگي او را روشن سازند. تنها منبع تحقيق موجود ما در بارة زندگي او حرفهاي برادرش، احمد، است. حرفهاي او هرچند اندك، اما معتبرترين و قابل اتكا است.
محمد، حنيفنژاد، در سالهاي پاياني ديكتاتوري رضاخان متولد و در شهريور1320 كودكي سه ساله است. او دومين برادر كوچكتر به نام كريم و احمد است. كريم در 5ـ6سالگي به علت بيماري درگذشته است. خواهر كوچكتر خانواده، رباب نام دارد. پدر در تبريز، در يك دبستان خصوصي به نام تدين تدريس ميكند. بعدها به ادارة دادگستري ميرود و كارمند سادة آنجا ميشود. اصليت خانواده از روستايي درنزديكي تبريز به نام «داش آتان» است. روستايي كه كوه معروف «حيدربابا» در نزديكي آن قرار دارد. پدر در سالهاي بعد به تبريز مهاجرت ميكند. اما ريشههاي خود را با «داش آتان» حفظ ميكند. احمد، برادر كوچكتر، ميگويد: «يكي از تفريحات محمد در كودكي اين بود كه در تعطيلات تابستان يكي دو هفته به روستاي دانش آباد(كه همان داش آتان است) ميرفت و به روستائياني كه رابطه فاميلي داشتيم كمك ميكرد»
محمد كودكي با هوش، جدي و منظم بود كه از همان آغاز طفوليت استقلال رأي در برخورد با مشكلات را آموخت. او از همان ايام داراي گرايشات شديد مذهبي بود. احمد(برادرش) ميگويد: «كلاس اول دوم دبيرستان براي خواندن درس عربي به مدرسه طلاب تبريز ميرفت. همان سالها دعا و آيات قرآن را با تخته سه لا ميبريد و آن را روي پارچه مخمل ميچسباند و تابلويي درست ميكرد و ميفروخت».
علاوه براين، محمد ويژگيهاي ديگري داشت كه بعدها نيز به صورتي والايش يافتهتر خود را در زندگي مبارزاتي و تشكيلاتي او خود را نشان ميدهد. احمد ميگويد: «هميشه بزرگتر از سن خود مينمود. در دوره دبيرستان با وجود سن و سال كم از استقلال فكر و عمل كامل برخوردار بود. گاهي ساعت 1تا 2 نصف شب به خانه ميآمد. ولي به دليل رفتار متين و زندگي سالمي كه داشت هيچ وقت مورد اعتراض پدرم قرار نميگرفت و از اعتماد كامل برخوردار بود. هيچ وقت با پدر، مادر و خواهرم برخورد تندي نداشت. در برابر اشتباهي كه من مرتكب ميشدم از دعوا و تنبيه خبري نبود. سعي ميكرد اشكال كار را روشن كند.
او ميگويد: «محمد فعاليت اجتماعي و مذهبي خودش را تقريباً از اوايل دوران دبيرستان با رفتن بههيأتها و محافل مذهبي تبريز شروع كرد. در طول هفته به سه چهار محفل مذهبي ميرفت. در خانواده نه پدر اهل اين نوع مجالس بود و نه كسي مشوق محمد. اما او با پيگيري به اين قبيل كارها ميپرداخت. برخي از اين محافل عمومي ولي برخي نسبتاً خصوصيتر و محدودتر بودند. گاهي مرا نيز همراه خودش ميبرد. محافلي كه شبها تشكيل ميشد خصوصيتر و خلوت تر بود. محتواي آنها بيشتر تفسير قرآن و بحثهاي نسبتاً روشنفكرانه در مورد نقش تاريخي امام حسين و حضرت زينب بود. اما اين محافل كشش فكري و اجتماعي محدودي داشتند و روح سركش و تشنة حقيقت او را سيراب نميكردند. او هميشه بعد از مدتي آنها را رها ميكرد و به دنبال همفكران جديد و محافل ديگري ميرفت».
محمد نوجوان در تحصيل بسيار فعال وخلاق است. درعين حال از فعاليتهاي اجتماعي دور نميماند. در چند رشته ورزشي فوتبال، واليبال و شنا و كوهنوردي كار ميكند. زماني كه در كلاس نهم دبيرستان است پيلي درست ميكند كه به كمك آن ميتوان خانه را روشن كرد. در دبيرستان ترازويي ميسازد كه نمونه است و در آزمايشگاه فيزيك باقي ميماند.
در سال پنجم دبيرستان، سه محفل مذهبي تشكيل ميدهد. چندي بعد آنها از هم پاشيده ميشوند. اين دوران همزمان بود با تحول فكري محمد. او در كنار مطالعات مذهبي به مطالعات سياسي و تاريخي و اجتماعي روي آورده بود. بههر دري ميزند و پيش هر كسي ميرود و به هر محفلي سر ميزند تا چيزي بياموزد و راهي پيدا كند». ديدن فقر و فلاكت مردم و خاصه خرجي هاي شاه و اياديش او را متوجه سرچشمه همة فسادها ميكند. در سال 35ـ36 وقتي كه شاه به تبريز ميرود شهر را آذين ميبندند. طاق نصرتي در نزديكي دروازة تهران را به برادرش احمد نشان ميدهد و ميگويد «نگاه كن اين همه پول خرج كردهاند، سه چهار روز بعد همهاش را خراب خواهند كرد». و ادامه ميدهد «ميداني اين پولها را از جيب چه كساني خرج ميكنند و اين كارها را به خاطر چه كسي ميكنند؟». احمد كودكي است كههنوز از اين چيزها سردرنميآورد. محمد برايش توضيح ميدهد «مردم بدبخت نان خالي گيرشان نميآيد بخورند، اينها طاق نصرت براي اين شاه چپاولگر ميسازند». احمد ميگويد «بچه بودم. از حرفهايي كه ميزد زياد سر در نميآوردم. بالطبع طرف گفتگويش نميتوانستم باشم. ولي انگار او دنبال درد دل كردن بود. تنها بود و دردمند. از صحبتهاي او فقط اين را فهميدم شاه آدم بدي است و او با شاه مخالف است. سالهاي بعد فهميدم از بيهمزباني چهها كشيده است». احمد نمونههاي ديگري از تلاشها و پيگيريهاي او را تعريف ميكند «سالهاي 36ـ37 اواخر دوران دبيرستان او بود. در همين سالها به محافل جديدالتأسيس ديگري راه يافت كه شركت كنندگانش اغلب اشخاص اهل مطالعه و روشنفكر و فرهنگيان بودند. يكي از اين محفلها صبح روزهاي جمعه تشكيل ميشد كه در آن صحيفة سجاديه و قرآن تفسير ميكردند. بعد از ظهر روزهاي جمعه هم به جلسة نسبتاً خصوصي و سياسي ديگري ميرفت. در تبريز هيچ هيأت و محفل مذهبي و مذهبي سياسي معتبري نبود كه محمد به آن سر نزده باشد. اما گويي دنبال چيزي ميگشت كه در هيچ كدام از آنها پيدا نكرد و هم چنان به جستجوهايش ادامه ميداد».
بعد از گرفتن ديپلم،در سال37، در كنكور دانشگاه تبريز قبول ميشود. اما او از محيط محدود خودش گريزان شده است. ماهي كوچكي كه به تازگي چشم و گوش سياسي‌اش باز شده بايد راه خود را به سوي دريا باز كند. از رفتن به دانشگاه تبريز خودداري ميكند و راهي تهران ميشود. اين سالها مصادف است با بازشدن فضاي سياسي سالهاي 38تا 42. او در تهران با انديشهها و نگرشهاي جديدي آشنا ميشود. به عنوان يك دانشجوي فعال نماينده دانشجويان دانشكده خود در جبهه ملي ميشود. او از همان ايام بر روي وحدت حرف و عمل يك انقلابي تأكيد داشت. نقل كردهاند كه يك بار در دانشکده کشاورزی کرج براي فعاليتهاي دانشجويي انتخاباتي برگزاري ميشود. تعدادي از دانشجويان كانديدا ميشوند. او هم از طرف تعدادي از دانشجو ها کاندیدا ميشود. یکی از کاندیداها برنامههای خودش را مفصلا توضیح میدهد. نوبت به، حنيفنژاد میرسد. به دانشجویان میگوید: «اگر من بتوانم نصف آن کاری را که نفر قبلی وعده داده انجام دهم خیلی کار کردهام. با اين حرف برندة انتخابات ميشود».
 از سال 38 عضويت نهضت آزادي را ميپذيرد. و در اين ميان البته هر از گاهي به زادگاه خود هم سر ميزند. نشريات سياسي را با خود ميبرد و بين دوستان قديم و محافلي كه ميشناسد پخش ميكند. از آنها براي مبارزه، كمك مالي ميگيرد و در تمام مدت در جستجو و كنكاش است. شخصيتش آن چنان پرصلابت است كه احترام همه را برميانگيزد. ديگراني كه سن و سالشان بسيار بيشتر از او است تحت تأثيرش قرار ميگيرند. احمد نمونة جالبي را به خاطر دارد «يكبار در سال39 براي كار تبليغي به تبريز آمد. با هم به يك جلسه تفسير قرآن و صحيفه سجاديه رفتيم. وقتي وارد جلسه شديم همة 60ـ50 نفري كه آنجا بودند به احترامش بلند شدند. اغلب آنها 10ـ20 سال از محمد بزرگتر بودند». احمد اضافه ميگند «اگر از كار تبليغي و سياسي و... فارغ ميشد، به مطالعه رو ميآورد و هيچ لحظهيي را از دست نميداد. حتي توي ماشين، در حال راه رفتن و يا غذاخوردن هم مشغول مطالعه بود. سر سفره ميديدي همه غذايشان را خوردهاند ولي او هنوز شروع نكرده و چشمش روي كتاب است. پس از چند بار صداكردن متوجه ميشد و پاسخ ميداد».
هرچه بيشتر ميخواند و بيشتر مبارزه ميكند، بيشتر ميفهمد كه ارتجاع مذهبي طي ساليان و قرنها با مذهب چه كرده است. صراحت و قاطعيت از ويژگيهاي بارز او است. ميگويد «مگر تبليغ دين و ايمان پول ميخواهد؟ آخوندها به طور عام دينفروش هستند. دين را وسيلة كسب و امرار معاش خود قرار دادهاند. تبليغ دين و اعتقاد و ايمان كه نميتواند شغل كسي محسوب شود تا در ازايش پول دريافت كند. درحالي كه آخوندها دين و عقيده را به عنوان شغل انتخاب كردهاند و مساجد را محل كسب و كار قرار دادهاند» و سؤال ميكند «چگونه ميتوانند وارد محتواي قرآن بشوند؟ اينها در طول قرنها قرآن و كلام پيامبر و ائمة اطهار را از محتوا تهي كردهاند. آنقدر نازل و بي ارجش كردهاند كه يا سر قبر براي مردهها خوانده ميشود ويا لاي بقچه پيچيده در گوشهيي نگه ميدارند و آن قدر سخت ميگيرند كه كسي جرأت نكند كه وارد محتوايش شود». احمد ميگويد «درمورد وضعيت آخوندها با پدرم بحث ميكرد. ميگفت اينها دينفروشاند. براي اين كه دكان خودشان تخته نشود ميگويند كسي جز اولياء و علما قرآن را نميفهمد. مانع آشنايي مردم با قرآن ميشوند. مگر قرآن براي عمل كردن نيامده؟ اينها فقط تشويق ميكنند كه قرآن سر قبرها خوانده شود؛ يا در خانهها در طاقچه و كمد گذاشته شود. در حالي كه قرآن كتاب عمل است» همين معنا را سالهاي بعد در كتاب ماندنياش «راه انبيا، راه بشر» به صورت تدوين يافتهتري اين گونه بيان ميكند: «با كمال تأسف كلمة قرآن تداعي ميشود با جسد مرده بيخ ديوار، سر قبرها، بازوي پهلوانان، گردن گاو و گوسفند، صداي ناهنجار گداي كشورهاي مستعمره اسلاميدر معبر عام ... و صد افسوس چنين مناظر و خاطرهها مانع از آنست كه مطالب قرآن به خوبي درك شوند و عظمت آنها آنطور كه در شأن آنهاست مورد توجه قرار گيرند».
نصرالله اسماعيلزاده يكي از مجاهديني كه از سالهاي ابتداي تشكيل سازمان با، حنيفنژاد بوده است خاطرهيي نقل ميكند كه در محتوا همين مضامين را بازگو ميكند. او ميگويد: « یکبار در نشستي كه در خانه خیابان گلشن(يكي از خانههاي مخفي سازمان كه در جريان ضربه شهريور50 لو رفت) داشتيم بحث مشکلات فرهنگی جامعه پس از سقوط شاه مطرح شد. بحث این بود که سرنگونی رژیم شاه تازه ابتداي یک مبارزه فرهنگی طولانی دیگر است. بحث در مورد فرهنگ جامعه و انطباقش با ارزشهای پویا و انقلابی دور می زد. محمد آقا از ما سؤال كرد: به نظر شما مانع اصلي رفتن به سوي ارزشهاي انقلابي چيست؟ و پس از مکثی كوتاه خودش اضافه كرد: «دشمن ما ارتجاع و فرهنگ ارتجاعی حوزه است که سد راه خواهد بود و مبارزة فرهنگی با آنها لااقل 20سال طول میکشد». گذشت سالهاي بعد نشان داد كه اين «مبارزة فرهنگي» نه «20سال» كه بسا بيشتر به درازا خواهد كشيد.
سال1341 از دست رهبران سازشكاري كه با ندانم كاري و مايه نگذاشتن براي مبارزه، انرژيها را هدر ميدهند نامهيي به رهبران نهضت مينويسد و انتقاداتش را به شيوه كار و محتواي مبارزهشان به صورت مشروح بيان ميكند. چند روز قبل از 6بهمن41 همراه با دانشجويان فعال جبهه دستگير ميشود. در زندان زندگي رهبران نهضت و جبهه را ميبيند و از نزديك با افكارشان آشنا ميشود. فريادش از سازشكاري آنها و مواضع طبقاتيشان به آسمان بلند ميشود. ابهت معنوي رهبران پوشالي و بيكفايت در نظرش فرو ميريزد و ميگويد «با اين رهبران نميشود مبارزه كرد و كاري از پيش برد. سطح آگاهي سياسي و ماية مبارزاتيشان آن قدر پائين است كه وقتي به يكي از سران جبهه ملي پيشنهاد كرديم تاريخ اجتماعي و سياسي چند دهة اخير را كه خودش شاهد تحولات و وقايع آن بوده، بنويسند. در جواب ما گفت مگر ما مورخ هستيم؟» يكبار ديگر نقل ميكند كه يكي از رهبران در جلسه منت سر بقيه ميگذاشت كه «آقايان من الان دارم وقتم را تلف ميكنم كه اينجا هستم. ميدانيد اگر در مطبم بودم چقدر درآمد داشتم؟». بار ديگر از وابستگي آنها به زن و بچه و خانوادهشان ميگويد. و با عصبانيت، و لهجه شيرين آذرياش، فرياد برميآورد: «بابا اونا را ول كنيد با اون زنهاي اون جوريشان». و خلاصه آن كه زندان برايش سرفصل قطع اميد از «هرآن چه هست» ميگردد. رهبراني بيمايه و سازشكار كه در برابر شاه بزرگترين امتيازات را ميدادند و در برابر مردم بيشترين ادعاها را داشتند. بدون كوچكترين كارآيي و دردي براي مردم و جديتي در مبارزه. و نهايت، همان كه پير احمدآباد در موردشان گفت كه نتوانستند كوچكترين قدميدر راه مصالح مملكت بردارند. محمدجوان، به عنوان حريف بادهيي گريزان از شراب خانگي و در جستجوي مي مغانه، پا به ميدان ميگذارد و با رفيقان توبه، و در واقع نارفيقان سازش، وداع ميكند. پيام 15خرداد را به خوبي در مورد آنان ميفهمد و با گوشت و پوست حس ميكند. آنها در گور تاريخي خود دفن شدهاند و از نبش قبرشان هيچ مرادي گرفته نميشود. امامزادههايي كه نه تنها شفا نميدهند كه كور هم ميكنند. او از مخالفت علني و انتقاد صريح به رهبران حتي كساني همچون مهندس بازرگان دريغ نداشت. نقل كرده اند كه در سال1340 مهندس بازرگان در مسجد جماع نارمك سخنراني داشته است. در آن مراسم كه تعدادي دانشجو و از جمله، حنيفنژاد حضور داشته است بازرگان بعد از سخنراني متوجه ميشود كه حرفهايش مورد تائيد، حنيفنژاد نيست. لذا ميگويد: «حالا، حنيفنژاد مي‌گويد اين طور نيست، اما جواب من اين است كه ...». (از خاطرات تراب حق شناس دربارة مهندس و، حنيفنژاد)
اما از ميان رهبراني كه در زندان بودند تنهايك تن، دل او را ميربايد. آيتالله طالقاني. پاي درس قرآنش مينشيند و فيضها ميبرد. آن چنان كه خود پدر بعدها ميگويد: «من به، حنيفنژاد قرآن آموختم و او خود پرتوهايي بود از قرآن».
در جريان تمام تلاشهايش براي يافتن ياراني همراه، در ميان دانشجويان زنداني، ياري پيدا ميكند كه همسفر سالهاي آيندهاش است. سعيد محسن. او را از زمان فعاليتهايشان در نهضت آزادي ميشناسد. همدلي است پرشور و عاشق. دردمند، با احساس و سرشار از احساس مسئوليت نسبت به رسالت تاريخي. روشنفكري كه ميداند و ميفهمد. گردي كه در كشاكش دهر، سنگ زيرين آسياست و در روزهاي ظلمت زدة بعد، تا آخرين لحظه در ركابش ميماند و ميسازد و ميرزمد. با يكديگر پيمان ميبندند و از همان زندان آغاز ميكنند. اولين اقدامشان به راه انداختن اعتصاب غذايي است كه خبرش به سرعت به بيرون ميرسد و دانشجويان دانشگاه تهران را به اعتصاب ميكشاند. كارشكنيها شروع ميشود. در اولين قدم برخي از همان حضراتي كه عمري را با اين توهم به سرميكنند كه آسمان پاره شده و آنها فقط براي رهبري به زمين هبوط كردهاند تاب گرسنگي نميآورند و اعتصابشكني ميكنند. رئيس زندان، كه سرهنگي است چكمهپوش، قداره بندي ميكند و براي نسق گرفتن به داخل زندان ميآيد. محمد در برابر چشمان حيرت زدة همة آنها، اول از همه به «هميشه رهبران» فرياد ميزند «از شما كاري ساخته نيست، ما به اعتصاب خود ادامه ميدهيم» و بعد از لاي بالشش وصيتنامهاش را بيرون آورده، نشانشان ميدهد و ميگويد «ما حاضريم در اين اعتصاب غذا بميريم. آيا شما خيال ميكنيد ما داريم شوخي ميكنيم؟».
دورة كوتاه زندان به سر ميرسد. محمد و سعيد در شهريور ماه1342 آزاد ميشوند. در همين سال او و سعيد به سربازي ميروند. سعيد به جهرم ميرود و محمد بعد از گذراندن دورة آموزشياش در پادگان سلطنتآباد، به مركز توپخانة اصفهان منتقل ميشود. ارتباط با سعيد ادامه پيدا ميكند و هريك در محدودة خود كارهايشان را پي ميگيرند. آقاي نابو، يك هموطن مسيحي كه در آن سالها با محمد بوده، خاطرهاي ازيكي از برخوردهاي او نوشته است كه گوياي بسياري مسائل است: «سال1342 بر سر ميز غذا، در مركز توپخانه در اصفهان مرحوم محمد، حنيفنژاد در پاسخ به يكي از دوستان گفت خدا اسلام را به خاطر انسان فرستاد، نه انسان را براي اسلام. اين حرف حنيفنژاد كه براي همة ما جديد بود ما را به فكر فروبرد و بحث ادامه داري را بين پرسنل وظيفه در پادگان دامن زد. بالاخره ضداطلاعات پادگان او و تني چند از دوستان را براي بازجويي احضاركرد. سرگرد ضداطلاعات به او گفت: ”سركار دانشجو محمد! با ما و تيمسار پدركشتگي كه نداري كه در محل پادگان از اين حرفها ميزني؟” مرحوم، حنيفنژاد با تبسميكه خيلي گيرا بود آرام گفت با شما و امثال شما پدركشتگي دارم و داريم. سرگرد ضداطلاعات كه اصلأ انتظار چنين جوابي را نداشت و از فرط نگراني چيزي نمانده بود سكته كند. من با ملايمت گفتم حضرت مسيح ما هم فرموده است كه شريعت براي انسانها آمده نه انسان براي شريعت. بقية دوستان هم، همه با هم گفته اين فرزند شجاع و بسيار گرانقدر خلق ايران را تكرار كردند كه ”بله محمدآقا درست ميگويد”. سرگرد ضداطلاعات درحالي كه به شدت دستپاچه شده بود، ما را روانة كلاس درس نظاميكرد و گفت خدا آخر و عاقبت شما را به خير كند و ما را هم از دست شما نجات بدهد. جالب اين بود كه فرداي آن روز رئيس ضداطلاعات عوض شد و پست آن سرگرد را يك سرهنگ دوم اشغال كرد».
باقي ماندة دوران سربازي را در پادگان مرند پشت سرميگذارد. در طول هفته كتابهاي نظامي را مطالعه ميكند. روزهاي پنجشنبه و جمعه به تبريز ميرود. با دوستان دوران دانشگاهش بحثها و كنكاشهايش را ادامه ميدهد. از اين كه برخي از آنها مبارزه را ترك كرده و به زندگي عادي روي آوردهاند ملول است. به آنها ميگويد «شما دنبال آرزوها و زندگي عادي خود رفتهايد. مگر شما نبوديد كه چند سال پيش قرآن تفسير ميكرديد و دم از اسلام و آزادي ميزديد؟ پس چه شد؟ چه شد كه وظيفه از گردن شما ساقط شده؟». با اين كه سر ميخورد اما خسته نميشود. از بازاري تا روحاني را ول نميكند. دنبال دانشجويان و روشنفكران است. وقتي فردي را مناسب و مستعد تشخيص ميدهد ديگر رهايش نميكند. ميگويد «بايد همه را براي مبارزه به كار بگيريم و بههر كسي به اندازهيي كه ميتواند و يا ميخواهد امكان مبارزه كردن بدهيم». تلاشها اغلب بينتيجه ميمانند. بسياري از مدعيان نيمه راه را زندگي برده است. حكوميت پليسي شاه هم روز به روز قوت بيشتري ميگيرد. سالهاي سختي در پيش است. سالهايي كه در عين حال مدعيان را از انقلابيون و مردان بزرگ راه غربال ميكند. سعيد محسن و اصغر بديع زادگان همسفران صادقي هستند كه روزمرگي غربالشان نميكند. شهريور1344 فرا ميرسد و سازمان جديد بنيانگذاري ميشود. مردان سخت كوش راه جديد خود را به ميان تلاطمهاي ناشناخته مياندازند و سفري تاريخي را آغاز ميكنند.


۳ نظر:

ناشناس گفت...

doroode bipayan
bar hanife kabir
ke rahgoshaye
ensan be tarikhe
porshokoohe
farad shod
doroo bar rajavi
zende bad azadi
arman

ناشناس گفت...

جناب مصطفوی
اگر حنیف نژاد زنده بود شاخ در میاورد عزیزم از این شیر توشیر که الان هست

ناشناس گفت...

متاسفانه باید بگم با این نظراتی که داشته تندرو بوده. تاریخ معاصر ایران هم نشان داده اسلحه گرفتن و کشتن این و آن ما را به جایی نمی رساند و نرسانده است. با این تندروی بیشتر یاد خوارج می افتم.