۱۰/۰۴/۱۳۹۳

روح شيطاني (قصه)

روح شيطاني
(قصه)

سفارش هميشگي پدرم به من اين بود كه عصرها ، وقتي كه از مدرسه بازمي گردم، اول بروم كفش و كيفم را در شكاف مخصوصي كه برايم درست كرده بود بگذارم. بعد لباس مدرسه را بيرون بياورم و شلوار و پيراهن راحتي بپوشم. پدرم گفته بود بعد از همة اين كارها، اگر خواستم، مي توانم براي بازي بروم.
اين بالاتر از سفارش، يك نوع آموزش، و حتي اگر بخواهم دقيق بگويم يك دستور بود. اما من هيچ وقت اين سلسله از دستورات را رعايت نكردم. اگر خودم تنها بودم هيچ وقت آنها را انجام نمي دادم و اگر مادرم را ناظر مي ديدم، چون در آن وقت هنوز پدرم از كار برنگشته بود، يواشكي كار را طوري انجام مي دادم كه ايراد نگيرد.
تنها كسي كه به خوبي مي دانست دستورات را اجرا نمي كنم برادرم بود. اما از آنجا كه مي ترسيد حرفي بزند من هم حسابي رويش نمي كردم. يك روز از من علت اجرا نكردن دستور پدر را پرسيد. نمي دانستم چه جوابي بدهم. او  بغض كرد و ادامه داد: مگر او را دوست ندارم؟  هيچ وقت به اين فكر نكرده بودم كه پدرم را چقدر دوست دارم. نمي دانستم جواب برادرم را چه بدهم. گفتم آخر كس ديگري را ندارم كه دوستش داشته باشم. برادرم گفت اگر پدر را دوست مي داشتم حتما حرفش را گوش مي كردم.
اما واقعيت اين بود كه من كس ديگري را يافته بودم كه بيشتر از پدر دوستش مي داشتم؛ و حرفهاي او را مي پذيرفتم. آن فرد همان كسي بود كه معلمم به مادرم معرفي كرد. يك روز مادرم، كلافه از نافرماني هاي من، به مدرسه آمد تا درباره وضع من با معلم مان صحبت كند. مادرم براي معلم تعريف كرد كه من و برادرم، با اين كه در يك خانواده هستيم، خلق و خوي كاملا متفاوتي داريم. من در خانه به حرف هيچ كس گوش نمي دهم و حتي برعكس هرچه كه به من بگويند عمل مي كنم. اين وضعيت براي معلمم كه همسن پدرم بود ناشناخته نبود. زيرا در مدرسه هم من همانطور بودم كه در خانه يا هرجاي ديگر. معلم به آرامي و با مهرباني سري تكان داد و گفت من بچه خوبي هستم. اما دوستي  با شيطان من را تبديل به موجود سركش و نافرمان كرده است. مادرم مقداري ترسيده بود. اما معلم توضيح داد در واقع يك روح شيطاني در من عمل مي كند. مادرم دوست نداشت بيشتر از اين از معلم بشنود. دست من را گرفت و به خانه آورد. در بين راه هم بدون اين كه چيزي بگويم مرا به مغازه اي برد كه توپ فوتبال مي فروخت و من بارها تقاضاي خريد يكي از آنها را براي خودم كرده بودم. آن روز مادرم با محبت من را بوسيد و بعد از سالها، كه ديگر با رختخواب رفتنم كاري نداشت، لباس خواب به تنم كرد و به رختخواب برد.
از آن به بعد من، با وجود اين كه نه شيطان، و نه روح، را مي شناختم، حضور روح يك شيطان را در خودم احساس مي كردم. او قوي تر از پدرم بود. و او بود كه به من دستور مي داد تا كفشهايم را لنگه به لنگه بيرون آورم، كتم را در حالي كه يك آستينش در خودش پيچ مي خورد به گوشه اي بيندازم و شلوارم را عوض نكرده به كوچه بروم و با همبازي مثل خودم بازي كنم.
يك روز صبح كه خواستم به مدرسه بروم لنگة راست كفشم را پيدا نكردم. سعي كردم بدون اين كه مادرم متوجه شود آن را پيدا كنم. اما نشد. مادرم بالاخره كلافه شد و فرياد زد كه چرا راه نمي افتم؟ ناچار شدم به او بگويم نمي دانم چه كسي كفشم را برداشته است. بعد از نيمساعتي كه مادرم هم از پيدا كردن كفش نااميد شد به شدت عصباني شد. به خصوص اين كه برادرم هم منتظر من بود و نمي توانست به تنهايي به مدرسه برود. تا آن زمان مادرم هيچ وقت من را كتك نزده بود اما اين بار قبل از اين كه كفشهاي ديگرم را به من بدهد به شدت كوبيد توي سرم. هرچند توي سري مادر سنگين و دردناك بود اما ته دل خوشحال بودم كه پدرم زودتر به سر كار رفته و كتك را از مادر خورده ام. اما خوشحالي اصلي ام اين بود كه احساس مي كردم روح شيطاني از من به خاطر كارهايم راضي است. به همين دليل كتك مادر هم تأثير زيادي روي من نداشت.
آن روز به مدرسه رفتم و وقتي برگشتم مادرم با نگاهي مشكوك به من گفت لنگة كفشم را در پشت كمد توي راهرو پيدا كرده است. بيشتر از اين كه خوشحال شوم به روح شيطاني خودم فكر مي كردم.
شب همه اش بيدار بودم و احساس هاي مختلفي داشتم. نمي دانم چند ساعت گذشت كه ديدم برادرم در حالي كه از ترس گريه مي كرد صدايم مي زند. گويا با فريادي كه زده بودم برادرم از خواب بيدار شده بود. برادرم گفت در خواب با يك نفر دعوا مي كردم و او به قدري ترسيده كه مي خواسته سراغ مادرمان برود.
بعد از من پرسيد چرا فرياد مي زدم؟
گفتم: روح شيطاني آمده بود سراغم.
قضيه براي برادرم هم جالب شده بود. آمد كنار دستم نشست و پرسيد خودم شيطان را ديده ام؟
گفتم بله.
گفت: آيا شاخ هم داشت؟
گفتم يادم نيست ولي از من مي خواست... بعد حرفم را خوردم و ادامه ندادم.
برادرم كه قضيه برايش جالب شده بود با تعجب پرسيد روح شيطاني از من چه مي خواسته است؟
گفتم «هيچ» و از او خواستم تا از اين بابت با مادرمان حرفي نزند. او هم قول داد ولي با معصوميت هميشگي اش باز هم پرسيد چرا دستور پدر را اجرا نمي كنم؟ دلم نمي خواست جوابش را بدهم. رختخواب را نشانش دادم و به او گفتم برود بخوابد. او هم مثل هميشه سرش را پائين انداخت و رفت توي رختخواب و گرفت خوابيد.
آن شب نتوانستم بخوابم. بلند شدم و آهسته رفتم كنار پنجره و به باغچة خانه مان كه پشت ساختمان بود خيره شدم. هوا تاريك بود و شاخ و برگ درختها تكان نمي خوردند. دلم مي خواست يواشكي بروم داخل باغ. نمي دانم از كجا مي دانستم كه روح شيطاني الان در زير يك درخت، در وسط باغچه، منتظر من است. يادم آمد كه او از من چه مي خواست. چند دقيقه اي ترديد كردم. بعد به برادرم كه كاملا خواب بود نگاه كردم. در را باز كردم و بي سر و صدا به حياط رفتم.
اولين باري بود كه اين كار را مي كردم. هوا سرد نبود ولي مي لرزيدم. صداي عو عو سگي از دور به گوش مي رسيد. درختي كه روح شيطاني در زيرش نشسته بود و منتظر من بود درست در وسط باغچه قرار داشت. تا به آن برسم راه زيادي نبود. پا برهنه بودم. سردم بود. ولي تصميم داشتم حتما با روح شيطاني ملاقات كنم و حرفم را به او بزنم. از توي چمن ها به سمت حوض وسط باغچه رفتم. نيازي به نور نداشتم و مي دانستم كجا بايد بروم. همان جايي بود كه انتظار داشتم. روي نيمكت چوبي كنار حوض، زير درخت سيبي، كه هميشه سيبهايش را كرمهاي كوچك و ريزي مي خوردند و از بين مي بردند، منتظرم بود. مادرم هميشه به پدرم مي گفت آن را ارّه كند تا از شر حشره هاي آن راحت شويم. ولي پدرم گوش نمي داد و مي گفت اگر سر موقع آن را سمپاشي كنيم سيبهاي خوش بويي مي دهد. بايد حوض را دور مي زدم تا به درخت برسم. صداي افتادن سيبي در حوض حواسم را پرت كرد. درست كه دقت كردم سيب ديگري هم افتاد. در زير نور اندك ماه دايره هايي را روي آب حوض ديدم كه به زودي محو شدند. روح شيطاني روي نيمكت نشسته بود و لبخند به لب من را تماشا مي كرد. بدون هيچ مقدمه اي پرسيد نمي ترسم؟ و من هم بدون هيچ درنگي گفتم نه. به او كه خيره شدم همان بود كه در خواب به سراغم آمده بود. ياد برادرم افتادم كه در مورد داشتن شاخ سؤال كرده بود. روح شيطاني شاخي نداشت.
پرسيدم شما شاخ نداريد؟
خنديد. دستي به سرش كشيد،كف دستش را نشان داد و گفت: بستگي دارد.
گفتم: يعني بعضي وقتها شاخ داريد؟
گفت: بعضي وقتها دم هم دارم.
خنده ام گرفت. كنار دستش نشستم و گفتم: شما از من چه مي خواهيد؟ يادم رفته بود كه بگويم به خاطر او براي اولين بار از مادرم كتك خورده ام. ولي او يادش بود. گفت: ولي بهتراز كتك از پدر بود. چيزي نگفتم.
روح شيطاني گفت: من آمده ام به تو بگويم كه هر روز كه از مدرسه برمي گردي بندهاي لنگه كفش ات را به هم گره بزن تا گم نشوند.
گفتم: ولي من دوست ندارم اين كار را بكنم.
گفت: ولو به قيمت كتك خوردن؟
گفتم: بله.
گفت: ولي از وقتي تو از دست مادرت كتك خوردي من ديگر دلم نمي خواهد به تو بگويم خلاف دستور پدر كاري بكني.
مقداري از او فاصله گرفتم. گفتم: يكبار ديگر اين را از من خواسته بوديد.من هم به خاطر همين آمده ام اينجا كه به شما بگويم دست از سر من برداريد.
با حرارت بيشتري ادامه دادم: من دوست ندارم كفشهايم در جا كفشي بگذارم.
و با داد و بيداد فرياد زدم: شما هم حق نداريد به من بگوييد چه بكنم.
انتظار داشتم عصباني شود. ولي نشد. خونسرد و آرام داشت به من نگاه مي كرد. صداي افتادن سيبي در حوض حواسم را پرت كرد. بدون آن كه به حوض نگاه كنم دايره هايي را شمردم كه در حوض بعد از چند ثانيه محو مي شدند.
گفت: من قبلا به تو مي گفتم هرچه را پدرت گفته است اجرا نكني.
گفتم: ولي الان برعكس آن مي گويي.
گفت: از وقتي كتك خوردي دلم برايت سوخت.
بلند شدم و رو به رويش ايستادم. عصباني بودم. گفتم: حرف شما تكراري است. براي همين هم آمدم به تو بگويم ديگر دوست من نيستي. برگشتم و رفتم آن طرف حوض به آب خيره شدم. زير چشمي به نيمكت نگاه كردم. روح شيطاني رفته بود. آهسته برگشتم و در را پشت سرم بستم.
فردا صبح قبل از اين كه برادرم از خواب بيدار شود لنگة راست كفشم را برداشتم و رفتم توي باغچه و آن را انداختم توي حوض آب و برگشتم.
موقع رفتن به مدرسه مادرم هرچه پشت كمد توي راهرو را گشت لنگة كفشم را پيدا نكرد. كفش ديگرم را به من داد ولي ديگر توي سرم نزد.


24آذر93

هیچ نظری موجود نیست: