۱/۲۷/۱۳۹۵

كوليها، سگها و قناري(به پناهجويان هموطنم در سراسر جهان)

كوليها، سگها و قناري
به پناهجويان هموطنم در سراسر جهان

بالكني كه ما مي توانيم در آن بنشينيم و سيگار بكشيم و به اطراف نگاه كنيم بهترين جايي است كه مي توان كوليها را زير نظر گرفت. محوطه اي باز، با يك سربالايي ملايم پر از چاله و چوله، كه در كناره اش زباله و آت و آشغال ريخته اند. در انتهاي سمت چپ محوطه بنگالهاي كوليها قرار دارد. رديف به رديف. با پنجره هايي كوچك كه شبها نور چراغهايشان به سختي تشخيص داده مي شود. دو ضلع انتهايي محوطه را بنگالها پر كرده اند.
براي من بهترين جا همين بالكن است. روزهايي كه بالاجبار منتظر گرفتن پاسخ نهايي از اداره هستم وقت به اندازه كافي دارم. نگاه به اطراف «كمپ» خودمان بي اختيار من را به ياد كوليها مي اندازد و غرق آنها مي شوم. خوبي اش به اين است كه بهار است و از برف و سرما، حداقل تا اندازه اي كه سردم بشود، خبري نيست. اغلب روزها آفتابي است. و گاهي هم كه باران مي بارد بعد از چند ساعت قطع مي شود. من هم صندلي تاشوي خوبي گير آورده ام و تا ادارة پناهندگان جوابم را بدهد از روي همين صندلي مي توانم به كوليها نگاه كنم و از فاصله عرض يك خيابان شاهد رفت و آمدهايشان باشم.


گاهي كه محوطة كوليها خلوت است و رفت و آمدي ندارد صندلي ام را مي چرخانم و به اين سمت خيابان، سمتي كه كمپ خود ما قرار دارد، نگاه مي كنم. چسبيده به كمپ ما مزرعه بزرگ و پردرختي است. آن اوائل نمي دانستم كجاست؟ ولي مدتي بعد يك نفر از بچه هاي قديمي كمپ برايم توضيح داد. مزرعه بزرگ با درختهاي تناور و ميداني كه در وسط درختها هست، در واقع يك مزرعه تربيت سگ است كه توسط مربيان پليس اداره مي شود. حالا از كجا توجهم به اين مزرعه جلب شد؟ از وقتي كه مردي قوي هيكل را ديدم كه سگي را در ميدان وسط درختها مي دواند. سگ پوزه اي سياه و رنگي از زرد و سياه داشت. با مرد قدم به قدم مي دويد و وقتي مرد مي ايستاد سگ دور او مي چرخيد و مرد يك شكلات، يا چيز ديگري، در دهان سگ مي گذاشت. دوستم گفت همين سگ مدتها است تحت آموزش قرار دارد و به سختي رام شده است.

در مزرعة آموزش سگها مربي لاغر اندام سگي بزرگ كه زرد و سياه بود را مي داوند. بعد خسته شد. روي ديوار وسط مزرعه چند سوراخ ديده مي شد. مربي سگ را فريفت و چنين وانمود كرد كه توپ ماهوتي را به دور دست پرتاب كرده است. همين كه سگ رفت مربي توپ را به داخل يكي از سوراخهاي ديوار فرو كرد. سگ بازگشت و مربي با دست به او دستور داد و سگ شروع به بو كشيدن ديوار كرد. سوراخي كه توپ در آن قرار داشت بلند تر از قد سگ بود سگ قدكشيد. باز هم نتوانست پوزه اش را به سوراخ برساند. بعد رفت روي ميله اي كه كنار ديوار كار گذاشته بودند. حالا پوزه اش مي رسيد. بو كشيد و فهميد توپ آنجا است. سعي كرد آجري را كه روي سوراخ گذاشته شده را پس بزند. آجر به سرش افتاد. معلوم شد آجر نبوده است در واقع بريدة يك تكه يونوليت بود كه به شكل آجر بريده شده بود.

روزهاي تعطيل شهر شلوغ مي شود. با يك خط اتوبوس مي توانيم به مركز شهر برويم و با همان اتوبوس برگرديم. بچه هاي كمپ اغلب به شهر مي روند. من اما شلوغي شهر را دوست ندارم. براي همين هم با بچه ها به شهر نمي روم. اما وقتي آنها مي روند كمپ خلوت مي شود و حوصلة آدم زود سر مي رود. در اين جور روزها راه مي افتم و از ضلع جنوبي كمپ كه رودخانه اي كم عمق و گل آلود است به گشت زني. سمت راست ما، كنار رودخانه يك استخر پرورش ماهي زده اند. در آن ماهي هاي كوچك و زيادي اين طرف و آن طرف مي روند. حوصلة اين استخر را هم ندارم. راهم را كج مي كنم و به سمت چپ كمپ كه همان مزرعة آموزش سگ است رو مي آورم. يك چپر كم پشت با سيمهاي خاردار كمپ ما را از مزرعه جدا كرده است. يك روز كه از آنجا مي گذشتم مردي را نشسته در سايه درختي نشسته ديدم. از مربيان سگها بود. داشت سيگار مي كشيد و دودش را حلقه حلقه به هوا مي فرستاد. به من گفت برگردم و از آن طرف نروم. پرسيدم چرا؟ با دست به زمين و سيمهاي خاردار اشاره كرد. براي اولين بار بود كه چند قفس قناري را آويخته به سيمهاي خاردار ديدم. توي هركدام شان يك يا دو قناري بود. نفهميدم مرد چه گفت. جلوتر رفتم و او هم جلوتر آمد. با اين كه زبانش را به درستي نمي فهميدم اما با اشارة او فهميدم منظورش چيست. گفت تور گذاشته براي صيد قناري هاي جديد. هرچه نگاه كردم به جز سه قفس كوچك قديمي قناري ها چيزي نديدم. با تعجب پرسيدم : تور؟ بي حوصله بود و كلافه. مي خواست يك جوري از سر خودش باز كند. گفت: تور را كه نبايد ديد! بعد اضافه كرد تور نامرئي گذاشته تا قناري هاي در قفس بخوانند و جلب توجه قناري هاي بيرون را كنند. همين كه به طرف آنها بيايند در تور مي افتند.

بچه كوليها، با لباسهايي شندره و فرسوده، با هم در خاك و خل بازي مي كنند. مادرها دبه هاي پلاستيكي آب را بردوش مي كشند و از شير آب توي خيابان آب مشروب خود را برمي دارند. در محوطه طنابهايي كشيده شده كه رويش لباسهاي خيس و شسته شده را پهن كرده اند. ديروز مادري دبه آبي را بردوش داشت و يك دختر و پسر چهار پنج ساله به دنبالش روان بودند. دخترك عقب ماند و فاصله اش با مادر و برادرش زياد شد. مادر ايستاد و با حركات عصبي دست به دختر دستور داد تندتر بيايد. دختر نيامد. پسرك با سرعت و لنگان لنگان به سمت او دويد. دستش را گرفت و خواست كمكش كند. دختر گريه مي كرد. مادر دبة آب را روي زمين گذاشت و به پائين آمد. دختر را روي دوش گذاشت و به بالا رفت. دختر ديگر گريه نمي كرد. از همان آغوش مادر با برادرش كه دامن مادر را گرفته بود حرف مي زد. آن سوتر چهار مرد و يك پسر نوجوان دور ميز چوبي وسط محوطه جمع بودند. داشتند بازي مي كردند. نمي ديدم چه كار مي كنند. فقط ديدم چيزي مثل يك قوطي كبريت را به هوا پرتاب مي كردند و بعد شلوغ پلوغ مي شد. مرد كولي قيافه خشني داشت و سيگارش را با عصبانيت مي جويد و چيزهايي مي گفت. دلم مي خواست راه داشتم و به سراغ كوليها مي رفتم. ولي مأموران گفته اند از كوليها اجتناب كنيم. زيرا آنها هم دزد هستند و هم شرور و هم خلاف كار. اگر رابطه برقرار شود واويلا مي شود. به مأموري كه اين حرفها را به من مي زد طوري نگاه كردم كه جا خورد. خودش را جمع و جور كرد و گفت براي خاطر خودت مي گويم! ...

مربي چاقي دارد سگي را قشو مي كشد. سگ جست و خيز مي كند. شاد و سرحال است. مربي قشو را با علاقه و اندكي فشار روي گرده و پاهاي سگ مي كشد. سگ سر مي تابد و نمي گذارد. مربي قلاده اش را مي كشد. سگ مي خوابد روي زمين. مرد قشو را به شكم و زير شكم او مي كشد. سگ طاقت نمي آورد و بلند مي شود،
ديروز سگها را با هم به مزرعه آورده بودند. همة مربي ها هم بودند. هرچند كار شروع نشده بود اما هر مربي با سگش بازي مي كرد. مربي جوان گوشهاي سگش را گرفته بود و مالش مي داد. سگ خوشش مي آمد. پوزه اش را تكان مي داد. بعد مربي جوان با دست به او فرمان داد بنشيند. سگ روي دو پاي عقب و دمش نشست و پوزه اش را بالا آورد. مربي زير چانة سگ را قلقلك داد و جايزه اي از جيب در آورد و به او داد. سگ با اشتياق آن را خورد.

رفتم تابلوي اعلانات داخل كمپ را خواندم. هيچ اطلاعية تازه اي نداشت. مأمور اداره هم صبح آمد و رفت در دفترش نشست. اگر خبري برايم داشت حتما صدايم مي كرد. اما هيچ نگفت. مرد مهرباني است. يا حداقل سعي مي كند خودش را اين طور نشان بدهد. چيزي نگفت و من فهميدم كه هنوز خبري از دعوتنامه اي كه منتظرش هستم نيست. با دلخوري رفتم به ضلع جنوبي كمپ. رودخانه كثيف تر از روزهاي قبل بود. مي گفتند در چند كيلومتر بالاتر يك كارخانه سيمان است كه رودخانه را آلوده مي كند. حوصله نداشتم و رفتم به سمت قناري ها. شانس آوردم كه مربي چاق و از زير كار در رويي كه آنجا اطراق مي كند نبود. با خيال راحت رفتم سراغ قناري ها.. براي اولين بار بود كه با دقت به قفس آنها نگاه مي كردم. ميله هايي سياه به اندازه يك ساق دست داشتند. در قفس اول يك قناري تنها بود. گاهي «چهچه»ي مي زد ولي اغلب خاموش بود و جست و خيز مي كرد. خيزي مي گرفت و مي پريد. اما با اندك پر زدني به ميله ها مي خورد برمي گشت و به ديوارة مقابل قفس مي خورد.
در قفس دوم دو قناري نر و ماده بودند. نشيمني از پوشال براي نشستن قناري ماده درست كرده اند.گويا مي خواهد تخم گذاري كند.

مردي كه يك تا كفش داشت و سيگاري را مي جويد شروع به داد و بيداد كرد. گويا كسي را صدا مي كرد. بعد زد زير گريه و همانجا، در ورودي محوطة كوليها، سرش را گذاشت روي ساعدش و چيزي با خودش گفت. دوستم كه او را مي شناسد گفت او كولي ديوانه اي است كه هميشه مست است.  هركس، حتي بچه ها، به او يك تو سري مي زند اما او اصلا محل نمي گذارد. به دوستم مرد را نشان دادم. سرش را از روي ساعدش برداشته بود و چند قدمي به طرف ايستگاه اتوبوس رفت. بعد برگشت و شروع كرد به آواز خواندن. دوستم گفت گاهي كه خيلي بهش زور مي آيد مي زد زير آواز. يك پير زن كولي از كنار ديوانه رد شد. بدون اين كه به او نگاهي بيندازد. گيس هاي زن از زير سرانداز ريش ريش اش بيرون زده و دامن بلند و مواجش سياه بود و پرگل. زن سياه پوست نبود اما مثل آدمهاي اينجا سفيد هم نبود. دوستم گفت اصل و نسب كوليها به هند و بنگال مي رسد. من ديگر حواسم به حرفهاي دوستم نبود. داشتم به دختر سيزده چهارده ساله اي كه با خواهر كوچكش از خيابان به داخل محوطة كوليها مي رفتند، نگاه مي كردم. پيراهن كهنه و شلوار راه راهي پوشيده بودند. دخترك انگشتهايش را مي جويد و دستش را به خواهرش داده بود. گالش سفيدي به پا داشت. خواهر بزرگتر با گيسواني بلند با هر گام سرش را به اين ور و آن ور پرتاب مي كرد. كولي ديوانه حالا دم در محوطه ايستاده بود و داشت با خودش حرف مي زد. مرد كولي لندوكي از بالا آمد و بدون اين كه به ديوانه نگاه كند مي خواست بگذرد. شلواري تنگ كه سياه و براق بود به پا داشت. دست دخترش را گرفته بود و داشتند به شهر مي رفتند. دختر موهاي بلندي داشت. زبر و زرنگ بود. جلوتر مي دويد و مي ايستاد تا پدر برسد. بعد دوباره مي دويد. دختر به ديوانه كه رسيد به طرفش رفت. ديوانه بي توجه به او داشت كار خودش را مي كرد. پدر دختر به آنها رسيد و به دختر دستور داد تا حركت كند. دختر با تأخير راه افتاد. اما همچنان به ديوانه كه داشت گريه مي كرد نگاه مي كرد.


شب تا صبح باران آمد. مزرعه در سكوت بود. چند چراغ در محوطة كوليها روشن بود. صبح باز هم باران مي باريد. مربي جوان سگ ديروزي را در ميان چمنها مي داوند. سگ ديگري در انتهاي مزرعه واق واق مي كرد. سگ خيس شده بود. بازيگوش بود و چالاك. مربي جوان هم از حركات او لذت مي برد. دو دستش را گرفت و بالا آورد. اندام سگ كشيده شد. روي دو پا بلند شد و مربي جوان او را بوسيد و چيزي در دهانش فرو كرد.
مربي جديدي براي سگها آمده كه لاغر و جوان است. ريشي پرفسوري دارد و با جديت كارش را مي كند. امروز سگ جديدي را براي تربيت آورده بود. سگي بزرگ با پوزه اي كشيده و سياه و پوستي قهوه اي تيره. سگ سركش بود و دستورات مربي را ناديده مي گرفت. مربي جوان صبر زيادي از خود نشان مي داد. قلاده را محكم دور كف دستش پيچيده بود و بدون اين كه از نعره هاي سگ بترسد آن را به چپ و راست مي كشيد و چيزهايي مي گفت. بعد سگ را برد روي ديوار كوتاهي و دواند. خودش از پائين ديوار مي دويد. به انتهاي ديوار كه رسيدند مربي جديد رفت وسط ميدان. توپ ماهوتي كوچكي را كه در كف داشت با شدت هرچه بيشتر به آن طرف پرتاب كرد. سگ به سرعت به سمت توپ دويد و آن را به دندان گرفت و با سرعت بيشتري نزد مربي بازگشت. مربي توپ را گرفت و چيزي به او داد.

ديگر دارم كلافه مي شوم. اين هفته هم مأمور اداره برايم چيزي نداشت. هنوز دعوتنامه ام نيامده است. رفتم از او پرسيدم چيزي برايم ندارد؟ با لبخند گفت اگر داشته باشم صدايم مي كند. فهميدم نبايد مراجعه كنم. برگشتم و با دلتنگي روي نيمكت ورودي كمپ نشستم.
هوا تقريبا سرد بود. هرچه را داشتم پوشيده بودم. پسر جوان ورزشكاري كه به تازگي به كمپ آمده با پيراهني آستين كوتاه كنار حوض بزرگ كمپ ايستاده و دارد نرمش مي كند. پيرمردي كه از همة ما قديمي تر است با مهرباني به طرفم مي آيد و مي گويد ناراحت نباشم. دير نشده است. با تلخي به خودش اشاره مي كند و مي گويد: من كه قيد همه چيز را زده ام. مي دانم كه سه بار جواب منفي گرفته و منتظر است تا تعيين نكليف نهايي شود. قاعدتأ بايد به كشور مبدأ بازگردانده شود. از من مي پرسد اگر جواب منفي بگيرم چكار خواهم كرد؟ شانه هايم را بالا مي اندازم و مي گويم: دو بار ديگر وقت دارم! با نگراني مي پرسد: اگر هرسه دفعه رد شوي چكار مي كني؟ محوطة كوليها را نشان مي دهم. مي گويم مي روم كولي مي شوم. تعجب نمي كند. نگاهم مي كند و به سردي لبخند مي زند. سيگاري برايش روشن مي كنم به او لبخند مي زنم. بلند مي شوم مي روم سراغ قناريها.

مربي چاق و تنبل سگها در سايه هاي درختي لميده است و سيگار دود مي كند. يعني نمي توانم به قفس قناري ها نزديك شوم. ولي آنها را مي بينم. قناري تنها همچنان در قفسش پرپر مي زند. دو قناري نر و ماده هم براي خودشان دارند آواز مي خوانند. قفس ديگر را نمي توانم ببينم. مربي سگش را به درختي بسته است. سگ بدون اين كه صدايي كند دور درخت مي چرخد. وقتي طنابش تمام مي شود برعكس مي چرخد. مربي با لذت به او و قناري ها نگاه مي كند. من را كه مي بيند دستي برايم تكان مي دهد. مي خواهد بگويد هوايم را دارد. به روي خودم نمي آورم. چند قدم نزديك مي شوم و با ايما و اشاره از او مي پرسم چه خبر؟ او هم درختان و شكوفه ها را نشانم مي دهد و مي گويد در فصل بهار قناري ها بيشتر مي شوند. بعد بلند مي شود مي رود سراغ قفس ها. كيسه نايلوني كوچكي را از درختي آويزان كرده است. آن را برمي دارد و با احتياط كامل در قفس را باز مي كند. از كيسه پلاستيكي مقداري غذا براي قناري مي ريزد. اما ظرف كوچك آب قفس را از لاي ميله ها پر مي كند. قناري به گوشة قفس پناه برده و طوري به ميله ها چسبيده كه انگار قصد فرار و پرواز ندارد. مربي در قفس را مي بندد و به سراغ قفس دوم و بعد سوم مي رود.

ديشب تا صبح باران باريد. رعد و برق در آسمان زياد بود و آب محوطة كوليها را گرفت. دلشوره نمي گذاشت خوابم ببرد. همه اش در فكر كولي ديوانه بودم كه الان كجاست؟ از اتاق بيرون آمدم. صندلي ام را روي بالكن گذاشتم و در تاريكي نشستم. گاهي كه باد مي آمد باران مرا هم خيس مي كرد. نيمه هاي شب بود كه چند چراغ در آنجا روشن شد. معلوم بود آب به داخل بنگالهاي آنها نفوذ كرده است.
فردا صبح آفتاب شد. آفتابي كه همه چيز را روشن كرد. كوليها لباسها و گليم هاي خيس شان را بيرون آوردند و روي ديوارها پهن كردند. من همچنان دنبال كولي ديوانه بودم. اما از او خبري نبود. سر ظهر بود كه چند كاميون پر از خرت و پرت كوليهاي جديد وارد محوطه شد. بچه ها در ميان خاكهاي گل شده مشغول بازي بودند. كاميونها بوق زدند و آنها كنار رفتند. بعد يك اتوبوس رسيد و تعدادي كولي پياده شدند. معلوم بود اسبابها متعلق به آنها است. كوليهاي جديدي از يك جاي ديگر به آنجا آورده شده بودند. همه شان را بردند در بنگالهاي جديدي كه ساخته بودند جا دادند. ماموري اسمهايشان را از روي ورقه اي مي خواند و آنها را به بنگالي هدايت مي كردند. كوليهاي جديد فرقي با كوليهاي قبلي نداشتند. رنگ و رويي برشته داشتند كه با رنگ اهالي اينجا فرق مي كرد. ياد حرف دوستم دربارة  اصل و نسب هندي ـ بنگالي كوليها افتادم. زنها دامنهاي رنگي با گلهاي پررنگ به تن داشتند و مردان كاپشنهاي كهنه اي كه بيشتر سربي رنگ بود. بچه ها هم مثل بقيه بچه هاي كوليها بودند. بعضي هايشان گريه مي كردند و بعضي كفش نداشتند.
وقتي كاميونها و اتوبوس از محوطه رفتند كوليهاي جديد هم رفتند داخل بنگالها و ما ديگر چيزي نديديم. ولي عصر كه شد يكي يكي بيرون آمدند. صندلي هاي پلاستيكي سبز رنگي را در آوردند و كنار محوطه گذاشتند و نشستند. با يك ضبط صوت بزرگ آهنگ شادي گذاشتند و شروع به آواز خواندن كردند. دخترهاي جوان شان در گوشه و كنار مي رقصيدند و پسرها دنبال هم مي دويدند و بازي هاي عجيب و غريب مي كردند. مردان دور هم جمع بودند و كودكان وسط معركه اي كه راه افتاده بود به اين طرف و آن طرف مي رفتند. بقيه كوليها هم آمدند به آنها پيوستند و جشن ورودي افراد جديد رونق بيشتري گرفت.
         
نمي دانم چه شد كه در يك لحظه تمام سگها شروع كردند به واق واق. من اسمش را گذاشتم اعتراض جمعي سگها. به دوستم گفتم: عجيب است. او با خونسردي شانه هايش را بالا انداخت و گفت چند ماه قبل هم مثل اين بار شده بود. حتي بدتر! سگي به مربي اش حمله كرد و او را گاز گرفت. گفتم: بايد براي سگها هم حق اعتراض قائل بود! دوستم خنديد و به شانه ام زد و گفت: امان از آن موقع كه چاقو دستة خودش را ببرد. خوشم آمد. تا آمدم چيزي بگويم او رفته بود.
صداها قطع نمي شدند. از جاهايي مي آمد كه اصلا نمي شد آنها را ديد. صدايي كه به نظر مي رسيد از زير درختان است با صدايي كه از گوشة يك اتاقك نيمه ويران مي آمد، و با صدايي كه از پشت چپري كه سيم توري در پشتش قرار داشت به هم مي آميخت. مربي پير با دلخوري از زير درختي كه دراز كشيده بود بلند شد و قلاده سگ را كشيد. مربي چاق زد زير خنده و چيزي به او گفت كه معلوم نبود چيست؟ ولي مربي پير عصباني شد و به دنبال او دويد. سگها همچنان واق واق مي كردند. مربي پير با اين كه هيكلش كوچكتر بود ولي وقتي به مربي چاق رسيد شروع كرد به لگد زدن به او. مربي چاق اول خنديد. بعد عصباني شد و با او دست به يقه شد. هردو قلاده سگها را رها كردند و خودشان به جان هم افتادند.

حوصله ام سر رفته بود و نمي خواستم در كمپ بمانم. رفتم در خيابان خلوت كنار كمپ قدمي بزنم. خيابان به تپه اي سر سبز منتهي مي شود. وسط راه باز هم حوصله ام سر رفت و برگشتم. در برگشت رفتم كنار ديوار محوطة كوليها. سه پسر بچه چند كارتن پاره را روي خاك پهن و رويش نشسته بودند. مشغول بازي بودند. دنبال كولي ديوانه بودم. خبري از او نبود. كولي قد بلند و مو سفيدي از بيرون به داخل محوطه مي آمد. خسته بود و گامهايش را به سنگيني برمي داشت. در دست راستش يك كيسه نايلكس كه خرت و پرتي در آن بود قرار داشت. دست چپش را با مهرباني روي سر پسري، كه گويا نوه اش بود، گذاشته بود. پسرك هشت نه سال بيشتر نداشت. پيراهن سياه گشاد و بدون يقه اي به تن داشت و كيسه نايلكسي را اين دست آن دست مي كرد. در كيسه نايلكس شيشه آبي ديده مي شد. پسر با شيرين زباني براي مرد او را به خنده انداخته بود. از شيطنتهاي او حظ مي كرد. پسر دست در يقه گشاد خود كرد و خود را خاراند. به اول سربالايي كه رسيدند مرد به پسر چيزي گفت و از او جدا شد. رفت روي ميز مردهايي كه وسط محوطه پشت ميزي نشسته و داشتند بازي مي كردند. پسر با شادي دست تكان داد و به سمت بالا دويد.

دو منبع بزرگ زباله جلو مزرعة تربيت سگها وجود دارد كه مربي ها  غذاهاي اضافي خود و آشغالهايشان را در آن مي ريزند. دم غروب بود كه دو پسر كولي آمدند. با احتياط اطراف را ديد زدند. يكي از آنها چهارپايه اي را نزديك منبع گذاشت و بالا رفت. نتوانست خودش را روي لبة منبع حفظ كند. با سر به داخل منبع سقوط كرد. صداي سنگيني برخاست و نگهبان مزرعه را، كه داشت چرت مي زد، متوجه كرد. پسري كه توي منبع افتاده بود شروع به دست و پا زدن كرد. معلوم بود مي خواهد بيايد بالا ولي نمي تواند. پسر دوم كه دو سه سالي كوچكتر بود ترسيد و شروع كرد به گريه. نگهبان چوبي را برداشت و شروع به داد و بيداد كرد. كولي ديوانه آمد از دور آنها را نگاه كرد و زد زير گريه. مادر بچه ها سر رسيد و با التماس به نگهبان چيزي گفت. نگهبان دست بردار نبود و با چوب به جان پسري افتاده بود كه در منبع زباله گير كرده بود. در آن سوي خيابان دو سگ ولگرد كه هميشه منبع زباله را بو مي كشند از دور داشتند به آنها نگاه مي كردند.

مأمور اداره صدايم كرد و نامة سربسته اي را به دستم داد. نامه همان دعوتنامه اي است كه بايد به اداره پناهندگي در شهر ببرم. آنجا با من مصاحبه خواهند كرد. يا نتيجه مصاحبه را خواهند گفت. با اين كه معلوم نبود نتيجه چه بشود اما خوشحال شدم. چون خودش يك قدم به تعيين تكليف شدن نزديك شدن است. وقتي از اتاق مأمور اداره بيرون آمدم پسر جواني كه به تازگي به كمپ آمده جلو آمد و پرسيد قبول شده ام؟ معلوم بود صبر كمي دارد. پيرمردي كه سابقه اش از همة ما بيشتر است كنار دست ما ايستاده بود.  از شب قبل دندان مصنوعي اش را كه در دستشويي شسته گم كرده بود. موقع حرف زدن لف لف مي كرد. با اوقات تلخي به او گفت: هنوز معلوم نيست! بعد رو به من كرد و گفت: تازه اگر جواب منفي هم بگيري دو بار ديگر فرصت داري! نمي خواستم با آنها در حياط كمپ ادامه دهم. گفتم: ببخشيد مي خواهم بروم قفس تازة قناري ها را ببينم! پيرمرد ول كن نبود. گفت: در اداره حواست باشد كه حرفهاي چپ اندر قيچي نزني. مي دانستم منظورش چيست. خودش بارها گفته بود. ديگران هم گفته بودند. اگر حرفم دو تا مي شد ديگر اعتماد نمي كردند. چيزي شبيه بازجويي در زندان. بازجوها مخصوصا بين بازجويي اول و دوم مدتي فاصله مي گذاشتند تا دروغهايي كه گفته بودي يادت برود. در بازجويي دوم چيزهاي ديگري مي گفتي. بعد آنها را كشف مي كردند و معلوم مي شد تا چه حد راست گفته اي...

وقتي باران ببارد مزرعة تربيت سگها تعطيل مي شود. نه از سگها، و نه از پليسها، خبري نيست. كوليها هم به بنگالهاي خود پناه مي برند. يك عده شان كه ديوانه هستند مي آيند بيرون و زير باران شروع به رقص و آواز و پايكوبي مي كنند. وقتي باران مي آيد كسي به فكر قناري ها نيست.


19اسفند94

هیچ نظری موجود نیست: