۵/۰۹/۱۳۹۵

بي نفسي كه...

بي نفسي كه...
با ديدن عكس مادرم در آخرين لحظات حياتش
بي نفسي كه باز آرد فروغ ديده اي را،
چشم فروبسته،
خيره به ابديت آب بود.
و نسيم روحش،
سبك تر از  بال پرنده اي ناديدني،
تالاب زلال صبحگاهي را مي لرزاند.

تبختر آرام اين شاه‌بانوي خوابيده در كودكي هايم
كه بر هودجي سبز نشسته
و مي راند مركب هوا را
در سينه هاي برجستة خاك
مرا به ياد آن روزها مي اندازد.
آن روزها كه نگاهم مي كرد.

26تير95

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اقای اسدیان با سلام و عرض تسلیت برای درگذشت مادر گرامیتان . بسیار قطعه زیبا و دلنشینی بود برای همه که عزیزی را از دست داده اند.
خداوند به شما و بقیه بازماندگان ان مرحومه صبر عطا فرماید.

دوستدار شما