۱/۲۲/۱۳۹۶

نقشي برلوحي(در بدرقة مجاهد كبير محمدعلي جابرزاده)

نقشي بر لوحي
(دربدرقة مجاهد كبير محمدعلي جابرزاده)

سفري در پيش بود و بايد مي رفتم. روز آخري كه در پاريس بودم اجازه دادند كه سري به «او» بزنم. پيش از آن چند بار خواسته بودم ولي اجازه نداده بودند. به هرحال غنيمتي بود. به سروقتش رفتم. با چشمهايي بسته روي تخت درازكش بود. «هادي» گفت خواب است! چه مي توانستم بكنم؟ لحظاتي به او خيره شدم. آيا او همان «قاسم» ماست؟ آرامش عجيبي داشت. بي اختيار گفتم خودش است. جلوتر رفتم و صداي نفسهايش را شنيدم. به نظر نمي آمد كه چشم بگشايد. ناشناسي اين يقين را در من مي دميد كه ديگر نخواهم ديدش. با خود زمزمه كردم: «نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد» بغض امانم نمي داد. پيشاني اش را بوسيدم و از در زدم بيرون. برايم روشن بود كه روزهاي آخرش را مي گذراند.

آرامش او مرا به سالهاي چند دهه قبل مي برد. از «فلكة شهرباني» زمان شاه، تا بعد كه به قصر رفتيم. آن زمان «جابر» صدايش مي كرديم. ساده و بي شيله پيله بود. آن چنان كه به طنز مي گفتيم: از اصفهاني جماعت اين ميزان سادگي بعيد است. سالها به درازا كشيد تا فهميدم تا بخواهي بي شيله پيله است؛ اما «سادگي» او با چه هوشياري امنيتي و سياسي همراه است ! نه او از پرونده اش چيزي مي گفت و نه ما از او مي پرسيديم. اين رابطه براي هردو طرف تعريف شده بود. چندين سال بعد در كتاب «شب هول»، نوشتة هرمز شهدادي، دوست دوران دانشگاه او، چشمه اي از اين هوشياري را خواندم. شب هول رمان با ارزشي است. كه در آستانة انقلاب منتشر شد. رماني است كه «هول»هاي يك روشنفكر آگاه را در آستانة ظهور خميني رقم مي زند. شهدادي در صفحة 32 رمان خود درباره «جابرزاده» نوشته است: « جابرزاده يادت مي آيد؟ همدورة ما در رشتة قضايي بود. تا چهار سال همه خيال مي كردند ازدواج كرده است. از بس حلقة انگشتري اش را نشان مي داد و از دست زن و بچه پيش اين و آن شكايت مي كرد. راستش با عمل ازدواج كرده بود. نه زني داشت و نه بچه اي. حقيقتش همين است. نمي شود با هر دو ازدواج كرد. جابرزاده را مي شناختم. كوتاه قد بود و هميشه مي خنديد. مذهبي بود. گاهي قرائت قرآن هم درس مي داد و صوت قرآن خواندنش گوش نواز بود. خبر درگيري و در بند شدنش را در روزنامه خوانده بودم». در همان زمان كه شهدادي از «جابرزاده» ياد مي كند، او عضو سازمان بود و حتي در چند عمليات نظامي هم شركت كرده بود. در واقع براي اين كه حساسيت ساواك و محيط را از روي خودش كم كند از اين قبيل كارها مي كرد. در فرهنگ آن زمان به اين قبيل كارها مي گفتيم «عادي سازي». و قاسم به راستي در عادي سازي هاي خود بسيار موفق بود. بعد از دستگيري هم با هوشياري و ظرافت هيچ اطلاعاتي به ساواكي نداد. اما وقتي كه پايش مي افتاد جسور و شجاع بود. در سال52 در زندان قصر وقتي كه سرهنگ زماني با تيم سركوبگرش آمد تا زندانيان را بترساند، قاسم با شجاعت زد توي گوش افسر نگهبان وقيح و ابله. و در سالهاي بعد وقتي به تظاهرات اعتراضي به مناسبت دستگيري سيد سعادتي رفتيم و مورد تهاجم فالانژها قرار گرفتيم اين قاسم بود كه به صف آنها حمله كرد و شب كه به «بنياد علوي» بازگشتيم او را با سر و رويي خونين ديديم.
اما او، به زودي، علاوه بر سادگي ويژگي ديگري از خود را نشان داد. با كسي كه آن زمان كسوت مجاهدي هم داشت و سالهاي بعد به ارتجاع پيوست درگير شد. ما از دور شاهد بوديم و كنه قضيه را درنيافته بوديم. حداكثر اختلاف آنها را اختلاف فردي دو برادر مي ديديم. در حالي كه واقعيت چيز ديگري بود. جابر طرف را خوب شناخته بود. رگه هاي بالقوه و بالفعل ارتجاع را، كه هيچ سنخيتي با مجاهدين نداشت، در او مي ديد و دعوا در واقع برسر دو ايدئولوژي بود. سالهاي بعد كه طرف به بهانة خدا و پيغمبر از مجاهدين كنده شد و به زير عباي ملا خزيد و سر از مجلس خميني در آورد بهتر فهميديم. جابر از همان زمان در ناصيه اش ديده بود كه طرف به اشتباه راه به خانه مجاهدين برده و بيشتر يك «آخوند» است تا «مجاهد».
بعد كه به قصر رفتيم چند ماهي طول كشيد و دوباره قاسم را ديديم. اين بار در كنار مسعود. به زودي جابر چيز ديگري شد. من به وضوح مي ديدم كه جوانه اي دارد قد مي كشد. يكي از برادرانم در مراسم خاك سپاري اش، سخن از ديالكتيك «قاسم» گفت. به حق بود و گوارا. من به ديالكتيك «قاسم و مسعود» فكر كردم. قاسم به واقع «كشف» مسعود بود در بين زندانيان. تا قبل از آن جابر يك عضو، البته پاكباخته و مقاوم، مجاهدين بود. مي توانست شكنجه را با سرفرازي تحمل كند و دوران زندانش را با شرافت تمام به پايان رساند. حتي مي توانست در سالهاي بعد مجاهدي تمام عيار باشد و به شهادت هم برسد. اما او، تا لحظة سفرش كه ما را ترك كرد مسيري را طي كرد. مسيري كه از «جابر» تبديل به «قاسم» شد و بعدها در لحظة ترك ما كسوت يك «مجاهد كبير» را به تن داشت. به اعتقاد من طي اين طريق محصول دو كشف بوده است. كشف قاسم توسط مسعود و كشف مسعود توسط قاسم. من نه از روي تحليل كه با توجه به شناخت نزديكي كه از او داشتم به يقين مي گويم طي طريق قاسم در قدم اول محصول كشف برادر مسعود بوده است. همة ما به خوبي دريافته ايم كه كار تشكيلاتي مسعود اساساً يعني كشف «الماس مجاهدت» مجاهدينش. قاسم هم يك استثنا نبود. ما به تجربه ديده ايم كه انتخابهاي مسعود از چه ميزان اصالتي برخوردار هستند. اوج اين كشف الماس را در «كشف خواهر مريم» مي بينيم. بگذريم كه اين خود مقوله اي است ناننوشته...
اما بايد توجه كرد «كشف»ي كامل است كه دو طرفه باشد. مثل هر رابطة قوي ديگري. يعني قاسم هم بايد مسعود را كشف مي كرد، و كرد. محصول اين دو كشف است كه مبناي يك عشق مي گردد. عشقي كه در گذر ايام روز به روز مستحكم تر و عميق تر شد.
قاسم در پرتو رابطه با مسعود مستحكم ترين پيوندها را پيدا كرد. اسم اين رابطه بگذاريم «عشق آرماني». آرماني كه سختيها و دشواريها و تلخي ها و شريني هايي بسيار در ناصيه اش نوشته بود. و به واقع نمي دانيم«چه خون افتاد در دلها» تا اين «نازك آراي تن ساق گل»، كه به جانش كشته و آبش داده اند، به دست من و ما برسد و از نعماتش بهره بگيريم... فراموش نكنيم كه از يك آرمان از پيش ساخته صحبت نمي كنيم. به قول شهيد بينانگذار محمد حنيف اين نوع آرمان «اسب زين كرده» است. و سوار شدنش دشواري چنداني ندارد. از آرماني صحبت مي كنيم كه بايد خشت به خشت اش را از زير هزاران خروار خرافه و ياوه بيرون كشيد و در واقع بايد به بهايي خونين و سنگين «كشف»ش كرد. به ياد آوريم كه در آن سالها اين آرمان به تازگي متولد شده بود. لذا صدها بار بيش از قبل نياز به حراست داشت. نوزادي بود كه در 4خرداد سال1350 شاه صاحبش را به تيرك تيرباران بست تا راه را براي ديكتاتوري خبيث تر از خودش باز كند. مسعود اين بار را به دوش كشيد تا در ادامة راه بنيانگذاران «غبار از رخ دين» بشويد. علاوه براين در مداري بالاتر، كسي بايد كارهاي ناكرده و ناتمام را براي همان آرمان به سرانجام برساند. و سنگيني مسئوليت از اين نقطه ضريب مي خورد. در طي اين طريق مسعود البته نقش «راهبر»ي و «راهگشا»يي را داشت. هم خودش بهترين ميوه و دستاورد باقيمانده از حنيف كبير بود و هم كسي بود كه بايد خود راهگشاي «راه طي ناشده» باشد. اما مسئوليت پذيري مسعود يك طرف، دشواري راه ايجاب مي كرد كه كار در كادري «جمعي» و «تشكيلاتي» انجام شود. مسير، مسيري نبود كه بتوان به تنهايي پيمودش. مسعود نياز به مجاهداني دست شسته از همه چيز داشت كه در قدم اول و با تمام وجود از «بورژوازي» و «ارتجاع» خدا حافظي كرده باشند. آنان بايد كه در زير ضربات پتك حوادث سالهاي بعد صلب تر از فولاد مي ايستادند و در برابر سونامي هاي مختلف و رنگارنگ فراموش نمي كردند كه «ان امرنا صعب مستصعب».
نيما چه خوب گفته است:
من نمي‌خواهم درمانم اسير.
صبح وقتي كه هوا روشن شد
هركسي خواهد دانست و به جا خواهد آورد مرا
كه در اين پهنه‌ور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب.
 قاسم از زمرة اين مجاهدين بود و چه نيكو آزمايش وفاداري و استواري داد. در تمام اين سالها، تا لحظه اي كه چشم از اين جهان فروبست، يك دم دستي را كه فشرد بود رها نكرد. قاسم و امثال او كساني بودند كه دست از تعلقات دنيوي (نظير زن و بچه و راه انداختن خانواده تا هرگونه حب رياست و جاه و مقام) شسته و به گفتة دوست رمان نويس «جابرزاده» با «عمل» ازدواج كرده بودند. آن دوست درست تشخيص داده بود. « نمي شود با هر دو ازدواج كرد». يادشان زمزمة نيمه شب مستان باد! چه آنها در خون تپيدند و چه آنان كه رنجهاي يك سفر ناشناخته را به جان خريدند و تا به آخر خواندند:
تا عهد تو دربستم عهد همه بشكستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پيمانها
آنان كه حلقة مزدوري و خيانت را به گردن آويخته اند حق دارند كه دهانهاي آلوده شان در دشنام به امثال قاسم بگشايند. قاسم به خوبي و با تمام رگ و پوست و خونش مي دانست « بايد كه سپر باشد پيش همه پيكانها».
و اين چنين بود كه جاودانگي رازش را با قاسم در ميان نهاد. و او «به هيئت گنجي درآمد بايسته و آزانگيز»
و اين چنين است كه يك «عشق» متولد شد، رشد كرد و به بلوغ رسيد. عشقي محصول كشف ديالكتيكي دو انسان با كوشش براي يگانگي كامل. عشقي كه عالي ترين نوع عشق انسان متكامل است. به قول مولوي:
من و تو، بي من و تو، جمع شويم از سر شوق
خوش و فارغ زخرافات پريشان من و تو
در سفر بودم كه خبر را شنيدم. جز فرو ريختن قطره اشكي و خواندن ركعتي نماز چه مي توانستم بكنم؟ او سالها به صورت مستقيم مسئول و مربي من، و بسياري از مجاهدان ديگر، بود. حالا من خبرش را در غربت ديگري مي شنوم. در بازگشت تربتش را بوسيدم و خواندم« درياي چشمم يك نفس خالي مباد از گوهرت». نوروز امسال، در ميان هلهله هاي هزاران مجاهد سرفراز وپيروز، هرجا كه نگاه مي كردم او را مي ديدم. «خندان لب و مست»
نو روز رخت ديدم خوش اشك بباريدم
نوروز و چنين باران با ديده مبارك باد
چند روز بعد برايش نوشتم:
تقدير گل سرخ
تقدير گل سرخ برباد رفتن است
و نقش تو مانده است
بر اين لوح كه دل من است.
هزار گل سرخ مي آيد و مي رود
و تو مي ماني
با يادهايت كه در روزهاي من مي دوند.
سوكوار تو نيستم!
سوكوار تو نيستم!
مي دانم كه باد مرا نيز خواهد برد
و گم خواهم شد ميان رودي از گلبرگهاي سرخ.
مي دانم تو را پيدا خواهم كرد
در سايه سار درختي در دريا
كه آرامش را مي بخشد
به خاك و آفتاب.


هیچ نظری موجود نیست: