۵/۲۸/۱۳۹۶

كجاست زيباترين حس نمردن ؟



كجاست زيباترين حس نمردن ؟

با سطلي از اندوهم غروب را رنگ مي زنم.
با لقمه اي از واژه ها
تمام گرسنگان عالم را سير مي كنم
و با نام تو
خود را مي نويسم
و صبح مي كنم شب را.

اگر زمان تعريف بي صداي ميرايي من است
كجاست زيباترين حس نمردن؟
چگونه بميرم كه نميرم
و چگونه سكوت كنم
كه برهم زنم سكوت را؟

من تمام بيابانهاي سرگرداني را در نورديده ام
و از چشمه هاي پنهان نوشيده ام.
با تمام پرندگان صحرا
آواز خوانده ام.
در كوهها با عقابان زيسته ام.
در دريا با نهنگان موج شكسته ام.
و زماني كه به ساحل رسيده ام
با مشتي ماسه كه پاشيده ام به قلعه سنگباران
تنديس ترس را سنگباران كرده ام.

در صف اول هر خيابان فرياد
با همة مردان همة خيابانها
فرياد كشيدم.
همراه پارتيزانهاي پير
در چته هاي پراكنده آتش افروختم.
و با جواني چريكان شهر در خون افتادم.

تعريف مني!
«تو»!
توئي كه مني!
بي تو ميراتر از پروانه اي تنهايم
افتاده در مردنگي بلور زمان.

مرا درياب كه غروبها رنگي از اندوهم هستند
و شعرم واژه اي نو مي طلبد
تا آن كس را كه گلوي كوچك آزادي را فشرد
در محضر صبح و آفتاب
به دار ابتذال كشم.

۲۱خرداد۹۶

هیچ نظری موجود نیست: