۷/۱۹/۱۳۸۹

من و خيابانهايم(قسمت آخر)

من و خيابانهايم

(بخش دوم)

خيابانهاي غربت

براثر يك تصادف محض در آستانة جنگ سال2003 آمريكا با عراق دوباره به اروپا بازگشتم. قرار بود بعد از انجام كاري برسر كارم در عراق برگردم. اما حماقت و شقاوت بوش، راهها را بست. اوضاع دگر شد و ما در غربت غرب مانديم تا شاهد بسياري نامردمي ها باشيم. حرمان «بچه ها» يك طرف، اتفاقات بعدي بر شدت بيگانگي و غربت آن چنان افزود كه گاه احساس مي كردم در جهاني پر از سگ و گرگ زندگي مي كنم. خود را، و به تبع آن همة همگنان خود را، جوجكان بي پناهي مي ديدم كه ميان مشتي درنده و وحشي و قرمساق گير كرده ايم. يكبار يكي گفت در بين دو فك يك سوسمار تيركي زده و به آسودگي نشسته ايم تا چه پيش آيد. تعبير تكان دهنده اي بود اما چندان دلچسب نيست. بيشتر تعبير «قصه» اي آن را مي پسندم كه نوشتم. «ميان مشتي درنده و وحشي و قرمساق». در ژوئن2003 آن را بهتر از هرموقع فهميدم. وقتي كه به محل كارمان حمله كردند با دستبند روي زمين خواباندندمان و بعد هم «مريم»مان را گرفتند. بارها گفته ام، سخت ترين روز زندگي ام روز 17ژوئن نبود. روز 18ژوئن، يعني فرداي حادثه، بود. روز اول خودمان را دستگير كردند و تا آخر شب با آژانها و بازجوها سر و كله مي زديم و هنوز ابعاد فاجعه برايمان روشن نبود. ولي شب فهميديم چه اتفاقي افتاده است. تصميم گرفتيم به خيابان بريزيم. كار ديگري از دستمان برنمي آمد. در ايستگاه بيرحكيم(كنار برج ايفل) جمع شده بوديم. احساس مي كردم از زمين و زمان تيغ مي بارد. در محاصره پليسهاي قلتشن بوديم كه منتظر يك «كيش»بودند تا بزنند تكه و پاره مان كنند. و ما زير آفتابي كه داغتر از جهنم بود، شعار مي داديم و احساس مي كرديم كه هيچ گوش شنوايي به فريادهاي ما توجه نمي كند.

در خيابانهاي بي مروت جهاني خفه مي خوانم

و شليك مي كنم بر حكم قاتلان

حتي اگر جنازه ام را ـ گلو بريده ـ

رفتگري سياه پيدا كند

در زباله داني بو گرفتة تبعيديان

روز، روز آخوندها بود. روز جك استراو ها و دوويلپن ها. انبوه آدمهاي بي درد و بيغ و پرت كه بيشترشان توريست بودند. باتعجب به ما نگاه مي كردند و از ما كناره مي گرفتند. بوي گند خيانت تمام خيابانها را پر كرده بود. صبحش خواهري خود را به آتش كشيد و بعد از ظهر و عصر و شبش يك خواهر و يك برادر ديگر. در خياباني پر از«توريست»، «تروريست» خوانده شده هاي شيراك فرياد مي زدند. شيراك و دوويلپن با آخوندهاي خونريز و سفاك بر بساط عيش خود قراردادهاي ميلياردي مي بستند. خواهرم صديقه (مجاوري) جلو چشمم جزغاله شد. صحنه اي كه هرگز از جلو چشمم محو نخواهد شد. پوست بدنش از جسم نحيفش آويزان شده بود و پليسها چهار دست و پايش را گرفته از ميان ما به سمت آمبولانس بردند. واپسين تقلاها و دست و پا زدنهايش ناشي از درد بود؟ يا اعتراضي بود جگرسوز به جنايتي ننگين و در حال اتفاق؟ تف بر تو خيابان، تف برتو شهر، تف بر تو جهان! با همة شهرها و خيابانها و جنايتهايت. با همة آدمهاي بي رگ و گول و احمقت. با همة سياستمداران پفيوز و بي همه چيزت، و با همة آخوندها و پاسدارها و شكنجه گرانت. و با همة آنها كه مي دانند و چشم مي بندند و به تعبير برشت نه ناآگاه كه جنايتكارند. در خيابانها راه نمي رفتم. بر قير مذاب و گدازان مي دويدم و... براي خواهر پاك سوخته ام بر تكه كاغذي مي نوشتم:

چه تابستانهاي بي رمقي

خوابيده در تابوت زمستان!

و چه سرماهاي موذي مهاجمي

كه منجمد مي‌كرد حقيقت را

در بن استخوان بازوهاي بي عضله.

چه سالهاي دير، چه سالهاي دوري!

پلاسيده در لابه لاي تكرارهاي بيهودگي.

چند سالي گذشت. با تلخي و سختي. تا از ميان ويرانه ها، باز هم خيابانها ساخته شدند. آجر به آجر خيابانها با اشگ و رنج روي هم گذاشته شد. در برهوت بي برگي، نهالهايي كاشته شد. و اين بار شكوفه اي رست با بو و رنگي متفاوت از همه گلهاي ديگر. عكس مجيد كاووسي فر را در آخرين لحظات به داركشيدنش در خيابان ديده ايد؟ به دستي كه تكان مي دهد خيره شده ايد؟ به لبخندي كه مي زند چشم دوخته ايد؟ من اقرار مي كنم كه هنوز هم بيش از چند ثانيه نمي توانم به او خيره شوم. در عوض ساعتها به جلادي كه با رويي بسته، طناب را به گردنش انداخت چشم دوخته و فكر كرده ام. باورتان مي شود كه اين بار خيابان فرزنداني ديگر را پرورده است؟ فرزنداني كه مرگ را به تمسخر مي گيرند و جلادان را با همة هيمنه پوشالي شان به زانو در مي آورند.

خيابانهاي قيام

دهمين انتخابات رياست جمهوري رژيم منجر به تولد مفهوم جديدي از خيابان شد. جبار خونريز براي جلوگيري از شقه شدن رژيمش و در پايان يك خط ورشكسته نياز به سقف جديدي از شيادي داشت. توطئه اين بود كه از توبرة خامنه اي، جلادي هزار تير بيرون آورده شود و به مردم قالب شود. اما جباران هميشه از جايي مي خورند كه تصورش را هم نمي كنند. بعد از يك تقلب چند ميليوني خامنه اي با واكنشي خشمگينانه از سوي مردم مواجه شد و ديد قافيه را بدجوري باخته است. خواست اداي «مناظرة تلويزيوني» در آورد. ميز را هم با دقت و وسواس چيد. غافل كه كوچكترين انعطاف رژيمش را جر و واجر مي كند. ناگهان جرقه اي زده شد و مردم به خيابانها ريختند. ابتدا رأيشان را مي خواستند. اما به زودي بر اصل ولايت فقيه شوريدند و مرگ بر آن را تبديل به شعار اصلي جنبش كردند. حوادث به حدي غير منتظره بود كه هيچ كس باور نمي كرد.

زرهپوشها مي‌آيند،

و صف پاسداران، خيابان را مي‌آرايد.

ما با نفسي در كمين

ايستاده‌ايم.

دقيق در دقت دقيقة قيام.

شليك ها اين گونه معنا پيدا مي‌كنند.

اگر بپذيريم كه خيابانها با آدمها و روابطشان تعريف مي شوند؛ ناگزير بايد بپذيريم كه اين بار خيابانها با كسي شوخي نداشتند. بعد از سالهاي سكوت و اختناق، خيابانها به زبان آمده بودند. و جهان از آن همه شجاعت لب به شگفتي گزيد. آتشي زير خاكستر بود يا آتشفشاني غير قابل پيش بيني؟ تضاد خامنه اي با رفسنجاني بود؟ يا شقه بالايي ها؟ يا در واقع، و به بيان روشن تر، تعميق تضاد بالا و پايين؟ هرچه بود عنان از دست جبار بيرون رفت. جوان و پير و زن و مرد و روشنفكر و كارگر و دانشجو به ميهماني خيابان رفتند. و خيابانها چه كريم بودند كه يك يك آنها را پذيرا شدند. اين تنها در خيابانها نبود كه شعله ها زبانه مي كشيد. در بسياري از دلهاي افسرده و سرد و ناباور نيز شعله هاي اميد زبانه كشيد. و اين اميد بود كه از هركوي و برزن خود را نشان داد. و همه مي دانند كه «اميد» «بسم الله» «جن» جبار است. پونه اي است خوشبو و معطر بر لانة مار ديكتاتوري و اختناق. شرح آن چه كه در فاصله كوتاه و در روزهايي همچون عاشورا اتفاق افتاد كار اين جا نيست. اما به مناسبت بحث ناگزير از اين هستم كه تصريح كنم خيابان به معناي قيام، براي همه و از جمله من كشف تازه اي بود.

من از 25خرداد به بعد مفهوم جديدي از «خيابانهاي قيام» را كشف كردم. همه چيز اين بارة خيابانها برايم تازگي داشت. مردمي كه به جان آمده به خيابانها ريختند، جواناني كه فرياد برداشتند، شهيداني كه در خيابان به خاك غلتيدند، فجايعي كه در زندانهايي همچون كهريزك رو شد، در صف مقابل قيام، از لباس شخصي ها گرفته تا گاردهاي سركوبگر و تا پاسداران و نيروي انتظامي. همه و همه مطلقا آن نبودند كه در سالهاي گذشته داشتيم و يا ديده بوديم. همه در كسوت نويني به ميدان آمدند. برخي با يك همسان نگري ساده سازانه مي گويند كه جنايتهاي آخوندها در زندانها چيز تازه اي نيست. آخوندها از همان ابتداي حاكميتشان همين وضع را داشته اند. اين حرف گرچه گرته اي از حقيقت را در خود دارد اما به نظر من روي يك واقعيت سرپوش مي گذارد. «نو» بودن ناشي از عوض شدن يك مرحله اجتماعي است. ما از 25خرداد88 به بعد با پديده هاي نويي در صحنة سياسي كشور مواجه هستيم. شاخص شهيدان اين مرحله ندا آقا سلطان است. شهادت اين دختر معصوم كه با چشماني باز در كف خيابان افتاد و پر كشيد به راستي جهاني را تكان داد، اتفاقي جديد بود. در سالهاي وبايي حاكميت آخوندها ما البته كم شهيد نداده ايم. درباره شهيدان هم كم افشاگري نشده است. ولي اگر نپذيريم كه «ندا» يك كيفيت جديد بود از زمانه عقب خواهيم افتاد.

هواي تو چون است؟

«زن خياباني» تو

زني است كه با چشم باز

و حنجره‌اي پر فرياد در تو مي‌ميرد

و تصور جديدي از زن

ما را واژگون مي‌كند.

به همين سياق به زندانيان سياسي اين دور نگاه كنيد. اساسا و كيفا با زندانيان سالهاي گذشته متفاوت هستند. «نسل نويي» هستند در شجاعت و ايثار. به موضعگيريها و نامه هايشان نگاه كنيد. در كدام دوره از تاريخ سي ساله چنين قهرماناني داشته ايم؟ اين كه مي گويم «نسل» منظورم سن و سال تقويمي آنها نيست. علي صارمي نه جوان است و نه كم سن و سال. اما به واقع پديده جديدي در ميان زندانيان سياسي است.

علي صارمي در حالي كه در زير اعدام به سر مي برد و هر لحظه امكان به دار كشيدنش هست در نامه تبريك خود به مناسبت عيد فطر مي نويسد: «بر اين ثابت مانده ايم كه كشورمان را از قيود غارتگران و چپاولگران ستم پيشه نجات دهيم»

و نوه اش در نامه اي پدر بزرگ خود را اين گونه معرفي مي كند: «پدر بزرگ من انسانی است آزاد و انسانهای آزاد در تارکترین زندانها نیز آزادند . می خواهم از پدر بزرگم به خاطر وفاداری و صداقتی که همواره نشان داده است سپاسگزاری کنم» اين نسل، چه پدر بزرگ باشد و چه نوه، و چه در زندان باشد، يا كه بيرون زندان، حد و مرزي براي مبارزه خود نمي شناسد. به اين قطعه از نامة اول فروردين89 علي معزي، يكي ديگر از در صف اعدامي ها، دقت كنيم:« عزم و اراده ملت شريف به ويژه زنان و جوانان براي رهايي از سلطه مشتي قاتل حرام خواره و حرام كاره صد چندان شده است. (شايد)چنين مقدر باشد كه خون هاي سال هاي اخير همچون «حجت» ها و «ندا»ها، تا «فيض» و «فرهاد»ها با رود خروشان خون شهدا و قتل عام هاي دهه شصت پيوند خورده و حيات نويني را براي ملت ما رقم زند. اگر در گذشته اين خونريزي ها كه رژيم را بي آينده مي كرد در ظلمات دجاليت همراه با خواب غفلت رسانه ها و مجامع جهاني ، خرج ترساندن و زمين گير كردن جامعه ايراني مي شد، اكنون ديگر چه باك كه همه شعار مي دهند! «نترسيد نترسيد، ما همه با هم هستيم». «مي جنگيم ، مي ميريم ، سازش نمي پذيريم». چه رسد به بنديان سياسي مبارز و مجاهد كه با دست خود طناب دار برگردن آويزند و خود به جوخه هاي اعدام فرمان آتش دهند و خانواده هاي آنان نيز با پايداري و صبري جميل ادامه راه آنها را فرياد كنند». اين شير دلاور، اين حرفها را در نه در خارج حاكميت آخوندي و نه در قهوه خانه هاي پاريس و لندن و نه در محفلهاي دور از تيررس وزارت اطلاعات ولايت فقيه كه اتفاقا در زندان گوهردشت يعني در زنجير اسارت رژيم، و درست در حالي كه حكم اعدامش صادر شده مي نويسد. او در حالي كه جلادان مي خواهند از مرگ بترسانندش با قاطعيت و صراحتي شگفت مي نويسد: «(نفي) شرك مجسم دوران، يعني بدعت ولايت فقيه، كه ننگ اسلاميت و انسانيت است را خواستاريم» و به راستي اين چه نسلي است؟ دلاور ديگر اين نسل پاسخ ما را داده است: «کوته فکران زبون و علیل نمی توانند بفهمند که اگر ما را ترس و خوفی باشد از زندگی ذلت بار است. نه از طناب دار»(از نامه صالح کهندل از زندان گوهردشت ـ به یاد فرزادها و فرهادها) و راستي اين فرهاد كيست كه صالح برايش اين چنين نوشته است. فرهاد وكيلي شهيدي است كه مرگ را اين چنين يافته است: «مرگ یعنی عشق، آسمان بودن، رفتن...، اما پیش من هر چه از مرگ می گویند در دل هراسی ایجاد نمی شود، مرگ اگر اژدهاست در دل من مورچه ای ست بی آزار» و نتيجه آن كه مرگ يعني «دوباره بودن، یعنی دل به عشق سپردن، یعنی تولد». اين تولد پايان راه نيست. آغازي است عبرت آموز. بعد از تولد دوباره فرهاد، همسرش دست فرزندان او را گرفته به تهران مي آورد. قاتل فرهاد، قاضي صلواتي، مي پرسد چرا كودكان را به دادگاه آورده؟ و او چشم در چشم قاتل مي گويد: «آنها را آورده ام تا قاتل پدرشان را بشناسند» و به راحتي مي توان صحنه هاي بعدي را در روزهاي بعد حدس زد...

همينطور بقيه شان را نگاه كنيد. از سعيد ماسوري گرفته تا فرزاد كمانگر و مريم هولي و ارژنگ داوودي و بهروز جاويد تهراني تا بقيه شان كه هركدام را بايد دوباره و سه باره و ده باره كشف كرد. خيابان! خيابان! چنين شهيدان و اسيراني را تا به حال ديده بودي؟

خيابان!

برادرم را نديدي؟

بالا بلند بود چون تو

و وقتي طناب دار را بوسيد

لبخندي به گرمي‌تابستانهايت داشت.

مي شود مثالهاي متعدد ديگري هم زد. از مادران و خانواده هاي شهيدان و زندانيان گرفته تا شبكه هاي گسترده اجتماعي و خبررساني هاي شگفت آور تا تاكتيك هاي هوشيارانه و شعارهاي عميقا سياسي. هركس به «نو» بودن اين مسائل توجه نكند عبور يك جامعه از مرحله به مرحله ديگري را ناديده گرفته است. بي توجهي به اينها رنگي از كهنگي و دگماتيسم(به معناي عقب افتادگي) دارد. اين جنبش جديد را، كه بسيار زنده و فعال و هوشيار است، بايد به رسميت شناخت. براي اين به رسميت شناختن هم بايد اول كشفش كرد. مطلقا نبايد با معيارها و باورهاي گذشته به ارزيابي اش نشست.

برگرديم به اشتباه خامنه اي. آيا قيام اخير ناشي از يك اشتباه خامنه اي بود؟ من به خيابانهاي قيام نگاه مي كنم و مي فهمم كه اين طور نيست. خامنه اي البته اشتباه كرد كه به كانديدا شدن موسوي رضايت داد. در اين حرفي نيست. اما اين همة مساله نيست. چرا خامنه اي نمي تواند جلو موسوي را بگيرد؟ تازه يك انگشت ششم ديگر به اسم كروبي هم براي خود تراشيده است؟ در ارزيابي موقعيت و جايگاه اجتماعي آنها اشتباه كرده بود؟ نه هرگز! منطق خيابان مي گويد نه. منطق خيابان مي گويد اگر خامنه اي نمي تواند با كساني كه تا ديروز نخست وزير و رئيس مجلس نظام بوده اند كنار بيايد قبل از هرچيز علتش در وجود و حضور علي صارمي ها و علي معزي ها و صالح كهندلها و فرهاد وكيلي ها است. همانها كه با مقاومت خودشان شاخ كرگدن وحشي و ويرانگري به نام ولي فقيه را در ميان توده ها شكستند. وقتي روباهي مثل رفسنجاني هم ديگر به زبان مي آيد بايد فهميد در پشت پرده چه خبر است. مردم خيابان ديگر ولايت فقيه را در هر لباس و كسوت نمي خواهند. نه تنها نمي خواهند كه مثل سابق هم از او نمي ترسند. و همه مي دانند كه هرجبار با ترسي زنده است كه ديگران از او دارند. همين كه ترس فرو ريخت كار جبار تمام است. روالي برگشت ناپذير آغاز مي شود. دير و زودي دارد بدون سوخت و سوز. ديگر امكان ندارد اوضاع به روال گذشته برگردد.

خامنه اي ابتدا با حساب بر بي ريشگي موسوي و جناح رفسنجاني با اندكي «رعب» به «نصر» مي رسد. اما در اين ميان حساب خيابان را نكرده بود. اشتباه در ارزيابي خيابان و خياباني ها بود. به همين دليل هم بلافاصله به سركوب خيابانيها پرداخت. آن هم با شقاوت و سفاكيتي ديوانه وار. داستان جنون جباران، هرآنگاه كه حاكميتشان را درخطر مي بينند، داستان تكرار شده اي است در تاريخ. از «نرون»ي كه رم را به آتش كشيد تا «نادر شاه»ي كه با ظن به پسر، از كور كردن فرزند هم ابا نكرد. جنون خامنه اي در خونريزي بي حد و مرز در بعد از روزهاي 25خرداد88 نظير نادر شاه است بعد فتح سومنات است. ديكتاتور ابله در سومنات سفليس گرفت و بعد از آن مرگ خود را به صورتي روزانه انتظار مي كشيد. آن يك ميل داغ به چشمان پسر خودش كشيد و اين يك، «مرتضوي»ها و «رادان»هايش را در كهريزك به جان دستگير شدگان انداخت. امثال «سرداران»ي مثل «رادان» و «نقدي» و ظهور پديده هايي مثل «كهريزك»، و برملايي «تجاوز» به دستگيرشدگاني همچون ترانه موسوي را بايد در اين كادر بررسي كرد. در اين چارچوب به سردار نقدي نگاه كنيم. اين درست است كه «سردار نقدي» از سالهاي 57ـ58 از شكنجه حتي خواهر خودش(مجاهد شهيد طاهره نقدي) هم ابا نداشت و به روايتي تير خلاص او را هم خود زده است. ولي اين سردار نقدي فرمانده بسيج در فاز قيام88، با آن پاسدار نقدي شكنجه گر خواهر و حتي با پاسدار نقدي شكنجه گر زندان وصال در زمان خاتمي، فرقها دارد. سردار نقدي اين بار سر پاسدار قمه كشاني است كه به طور سيستماتيك و با دستي كاملا باز مي توانند جلو چشم همه آدم بكشند. به خانه هاي مردم حمله كنند، دستگير كنند و پاسخگوي هيچ بني بشري هم نباشند. يعني سركوب خياباني اين بار به صورتي چشم گير سازماندهي شده است. قبلا عناصر قمه كش و فالانژ محلات بودند كه گله اي به اجتماعات و مردم حمله مي كردند. الان، در سال89، علاوه بر سازماندهي مشخص سپاه براي سركوب مردم در خيابانها، بسيج سراسري سازمان جديدي يافته است. با برنامه هاي مشخص براي گسترش، از مساجد گرفته تا بنيادهاي اجتماعي و ورزش. وزارت اطلاعات هم نه كافي است و نه چندان مورد اعتماد ولي فقيه. عناصر باند مغلوب در آن نفوذ دارند و به رغم چندين بار تصفيه دروني خبرها درز پيدا مي كند. پس سازمان اطلاعات سپاه به موازات وزارت اطلاعات شكل مي گيرد. و همة اين نهادهاي سركوب در بيت رهبري زير نظر امثال آخوند گلپايگاني و پاسدار رحيم صفوي هدايت مي شوند. بنابراين ساده انديشانه است كه با معيارهاي گذشته به قضاوت و ارزيابي بپردازيم.

در چنين تعادلي به خيابانها برويم. ارزيابي دو صف رو در رو چگونه خواهد بود؟ آن سو مردمي، به طور خاص جوانان و زناني، شجاع و عاصي و پاكباز و اين سو قهر عريان و بي ترحم و سازمانيافته. در بالاي اين صف آرايي خامنه اي و احمدي نژاد، از يك طرف و مثلا كروبي و موسوي(و در خفا رفسنجاني) از طرف ديگر قرار گرفته اند. تعادل بسيار شكننده است. و راستي اين صف آرايي يك چيزي كم ندارد؟ خود خامنه اي بيشتر از هركس دوست دارد كه همين صف آرايي را به خورد بقيه بدهد.

اما شهيدان خيابان اين بار قابل كتمان نيستند. هرروز يكي شان سر بلند مي كند. و انگيزه بيشتري به قيام كنندگان مي دهد. شعارهاي جديد درست مي شود، و تاكتيكهاي جديد ابداع مي شود. اما هرقدر كه ميزان فداكاري بالا باشد با اين بربريت سازماندهي شده نمي توان مقابله كرد. آن هم با دست خالي. مي شود؟ به عكسهايي كه از خيابانها منتشر شده نگاه كنيد. خيابانها گواه هستند. گواهي مي دهند. نه يك بار كه صدبار و هزار بار كه با دست خالي مردم را نبايد جلو گلوله فرستاد. ولي «رهبران» اين را نمي فهمند. يا خودشان را به نفهمي مي زنند؟ موسوي نمي فهمد؟ كروبي نمي فهمد؟ پس چرا دم برنمي آورند وبه مردم نمي گويند كه قهر را با قهر، و سركوب سازماندهي شده را بايد با سازمانيافتگي انقلابي و مردمي پاسخ داد. ولي بي خودي غر نزنيم. موسوي و سبزاللهي هاي ديگر اهل اين كارها نيستند. هنوز دل در گرو محبت «امام» دارند و حرف از قانون اساسي مي زنند. بالاخره شوخي كه نيست. آقا نخست وزير مملكت بوده است. يا آن يكي رئيس مجلس بوده و امين الحاج خميني در قضيه آتش زدن كعبه و ... چه بگويند ، چه نگويند در ادامة 8سال جنگ نفرت انگيز و ضدميهني خميني مسئول بوده اند، و دستشان در تمام كشتارهاي دهة 60 و قتل عام سياه سال67 آلوده است. اين كه دم برنمي آورند تا از آن ايام حرفي بزنند آلزايمر نگرفته اند. تصادفي هم نيست. موسوي خودش هم مي داند كه «محذور» و «محظور» داشتن براي حرف نزدن ياوه اي بيش نيست. و او خيلي خوب مي فهمد كه اتفاقا حرف زدن در باره اين مسائل حفاظ امنيتي بيشتري براي خودش به وجود مي آورد. اين قانون بسيار ساده برخورد با جناح حاكم است. اگر نگويي او سكوت نمي كند. مراعات نمي كند. بيشتر هار مي شود. من فكر نمي كنم موسوي هم نداند. بنابراين دليل بايد اين باشد كه مي داند اگر خودش يك چيز از باند مقابل رو كند آنها هم متقابلا خيلي چيزها دارند كه رو خواهند كرد. دو باند غالب و مغلوب هر دو «محظور» دارند. نه فقط موسوي، كه ولي فقيه هم محظور دارد. در نتيجه در يك جاهايي با هم آتش بس دارند. اين منطق خيابان است كه اسرار پشت پرده را به رسميت نمي شناسد، ساده و صميمي و شفاف حرف را مي زند و ملاحظه معاملات پشت پرده را نمي كند. متقابلا اين منطق ارتجاع است كه چه در حاكميت، و چه وقتي كه مغلوب است نمي تواند زبان از كام بركشد و بگويد آن چه را كه مي داند. درست سر بزنگاه تمام حافظه خود را از دست مي دهد. يادش مي رود كه چه بوده و چه كرده است. در عوض هرچه كه مي تواند دروغ و دغل سر هم مي كند تا ثابت كند كه «خشونت از طرف مقابل به امام تحميل شد». يا اين كه از زبان دلقلكها و نفوذيها، و يا «دلقك نفوذيها»ي خود در خارج كشور دل مي سوزاند كه بابا حالا يك چيزي بوده و گذشته و همه هم تقصير داشته ايم و بياييد صلواتي بفرستيم و بگذريم و فراموش كنيم و... از اين قبيل مزخرفات خر رنگ كن.

بيشتر از اين گفتن ما را از خيابانهاي قيام، به كوچه پس كوچه هاي بي انتهاي سياست مي اندازد. به خيابان برگرديم.

خيابانهاي اين دوره عجب جذابيتي داشتند! آن قدر كه من از همين جا، با همين فاصله چند هزار كيلومتري از خيابانهاي تهران، بارها و بارها با انبوه مردم و يا حتي خودم به تنهايي، به خيابانهاي قيام رفتم. در خيابان نبودم. از خيابان بودم؛ درختي در آن، با احساس شگفت يگانگي. آن چنان كه بعد مسافت نيز هرگز قادر نبود از يگانگي ام با آن بكاهد

تاريك مي‌شوم

با تو

و شب مي‌وزد در رگهايم

چراغهايت را در من روشن كن!

و شاخه‌هاي مرا بلرزان!

با ولعي سيري ناپذير اخبار را پيگيري مي كردم. فيلمها و عكسها را نه يك بار كه چندين بار نگاه مي كردم. نه براي ديدن كه براي شناختن. كودكي بودم كه بايد به مدرسه خيابان مي رفتم. و خيابان اين بار به معناي واقعي معلمي بود كه زمزمه محبتش حتي جمعه ها نيز من را با همة گريز پايي ام به مدرسه آورد. مدرسة خيابان. خيابانهايي شجاع و پر از آدمهايي كه به راستي حماسه مي آفريدند. با اين سوال بلاوقفه كه منشا اين همه ايثار و دلاوري در كجاست؟ و راستي مگر با دست خالي مي شود به مصاف لباس شخصي ها و پاسدارها رفت؟ و راستي چه كسي بايد به اين خيل عظيم به جان آمده بگويد چه كنند؟ و چه بگويند؟ زهر جانكاه خميني آن چنان در جان و تنم ريشه داشت كه در هر «شيفتگي» و از خود بي خود شدني به پا مي خاستم و به خود هشدار مي دادم. مي دانم و مي دانستم كه آزموده را آزمودن خطاست. يعني يك بار از خميني خورديم و حاصلش اين همه رنج بود كه عايدمان شد؛ بس است. نبايد به جواناني كه در خيابانها فرياد مي كشند خيانت كرد. دلم مي خواست بتوانم به چشمهاي هركدامشان خيره شوم. با محبت دست بر زخمهايشان بگذارم و با سرفرازي بگويم اگر در سال57 اغلب آنها نبودند ولي من بوده ام. اين بار اگر اشتباه آن سال را بكنيم ديگر اشتباه نيست خيانت است. و من نمي خواهم شرمنده نسل آينده اي باشم كه شايد حتي نبينمش.

اين بود كه در پايان هرروز به تنهايي راه مي افتادم در خياباني ساكت و خلوت قدم مي زدم. دفتر يادداشتم همراه بود و شعري مي نوشتم و درنگي مي كردم. در همين درنگها و دريافتها برايم روشن شد كه اين همه فداكاري بدون داشتن الگو، ولو ناشناخته، امكان ندارد. آنها كه درخيابانهاي امروز فرياد مي كشند و از تفنگ و قداره و قمه و نمي هراسند، مستقيم يا غير مستقيم، آگاه يا ناآگاه، رهروان پيشتازاني هستند كه در سالهاي سرد و ساكت خيابان، در بوران نااميديها و ميان توفان تهمتها ايستاده اند. چهارراههاي قرق را به رسميت نشناخته اند، و بي خوف از دار و تازيانه و «تير و تبر، بر تن بي سپر» چشم در چشم دژخيمان ايستاده و شليك كرده اند. اما در اوج اين دريافت، و لذت كشف چنين شناختي، ناگاه خونريزي زخمي جانكاه از اعماق روحم به صورتي درد آور شروع مي شد. مگر مي شود؟ مگر مي شود با دست خالي ادامه داد؟ و مي دانستم كه نمي شود و ناگاه لرزه يأسي دلم را مي لرزاند. اگر اين بار هم نشود چه مي شود؟ و در اين بيم و اميد بودم كه هميشه به انتهاي خيابان مي رسيدم.

خيابانهاي خاوران

خيابان در پايان خود به يك دو راهي ختم مي شد. اسمش را گذاشته بودم «دو راهي انتخاب» يك راهش ، در صد قدمي، ميداني پر بود از جسد. پشته ها و كشته ها. پشته ها و كشته ها. و نقش پاشنة پوتينها خونين بر جسد شهيدان. از دور صداي ضجه و ناله مجروحان فضا را مي آكند. و در پاياني ترين نقطه اي كه چشم قادر به ديدنش بود ضيافت آخوندها و پاسدارها. دردآور بود، و يأس و خشم در زير پوستم مي جنبيد. خنجر نشسته بر پهلويم چيزي جز احساس تلخ خيانت نبود. خيابانها و رهبران. خيابانهاي قيام، رهبران ترسو و بزدل و حرام لقمه را نمي پذيرند. خيابانها توسط اين قبيل رهبران تحريم شده اند. درست در بزنگاهي كه بايد با همة دلها و دستها به خيابان مي آمديم امر شدكه آنها را خالي و ساكت بگذاريم. باز هم به خيابانها خيانت شد. خيابانها بي پناه ماندند.

گواه باش درخت پير!

گواه باشيد درختان دود زده!

درختان بي برگ، درختان بي كبوتر

گواه باشيد هيچ كس از ما راضي نبود

تا كه نگاه كند بر زمين زخمي

وقتي كه پشته‌ها از كشته‌ها خونين بود.

و يا

گورها پر، وگورستانها زياد شده‌اند.

كودكان تو هستند،

مردگاني كه پياده روهايت را پركرده‌اند.

ما شهيدان خود را مي‌جوييم

در اين شب تلخ

كه خدا گم شده است.

چاره اي نبود. هراسان و سرخورده از راه باز مي گشتم. و با شتابي بي امان به سوي دوم راه مي دويدم. در پايان اين سو، خاوران قرار داشت. با خيمه هايي چند برافراشته در اكنافش. ساده و بي تزئين. بي هيچ زيور از زينتهايي كه مي شناختم. و در زير هرخيمه زنان و مرداني اندك. با غباري از رنج ساليان بر سر و رو. و لبخندي از رضايت و مناعت. و برقي از عزم در چشمان و بي اعتنا به هرزه گويان و هرزه درايان عاطل و باطل.

دشمن اگر مي‌تواند، بياورد،

پنج لشگر،

در همين نقطه كه ما پنج نفر

به انتظار ايستاده‌ايم.

همانها كه به قول لوركا «آوازي سخت دارند» و«با دهان پر از خورشيد و چخماق مي خوانند». اينك در خاوران خيمه زده اند. خيابانهايي اكنون در اين گورستان پر از گورهاي بي نام روئيده. بي انتها و سر سبز. و راستي خيابان با اين جماعت چه كار دارد؟ و آنها را با خيابان چكار؟ رابطه اي پنهان و ناآشنا آنان را به هم پيوند مي دهد. مگر آنان چريكان دلاور خيابان نبودند كه در اوج قهاريت و بربريت خميني به خيابانها آمدند و شعار «شاه سلطان حسين مرگت فرارسيده» را فرياد زدند؟ عصر روز اول يا دوم مهر1360 به يادم آمد. دو دسته از همين بچه ها از دو سوي خيابان آن روز مصدق به يكديگر شليك كردند. و شب با برادران شهيدم «فاضل مصلحتي» و «مهدي كتيرايي» به بحث در مورد اين اشتباه نشستيم. از فردا تيمهاي مسلح براي اين كه اشتباها به يكديگر شليك نكنند نوارهاي سرخي را بر پيشاني بستند و هويتشان از دور مشخص شد. پاسداران در آن روز جرأت حضور در خيابان را نيافتند و خيابان، از فاطمي به پايين تا ميدان ولي عصر، در دست تيمهايي قرار گرفت كه نواري سرخ آذين پيشاني شان بود. خيابان آن روز نفس كشيد. آزاد شد. و حالا راستي من باور كنم كه ولو بعد از بيست و اندي سال خيابان آنها را نمي شناسد و يا فراموش كرده است؟ نه! هرگز! خيابان حافظه اي قوي دارد. قوي تر از هر جبار و جوجه جباري كه قداره كش خيابان مي شود و نامي نحس را آويزة گردن خيابان مي كند.

تو در ارتفاع، جاري خواهي شد

هنگام كه نام دروغين ات را

نبشته بر سنگي به زير كشيم،

و نام زني افتاده برسنگفرش را

بر ديوارة بلند آسمان حك كنيم.

در هزار توي خيمه هاي برافراشته در خاوران، روزهاي روشن و تاريك بسيار ديده مي شد. روزهايي كه مجبور به ترك خيابان شديم. و خيابانها مسخر و لگدكوب پاسداران شد. البته دلخواه و دل پسند نبود. زهر نيش خائنان و طاعنان هنوز جان و تنمان را مي آزارد. خيابان تو شاهدي تا بدان جا پيش رفتند كه بر نعش شهيدانمان پاي كوبيدند و خواستار به دارآويختن مان در گذرگاههاي تو شدند. و چه تيرهاي طعنه و كارشكني هاي تلخ كه بايد تحمل مي كرديم تا كه رشته مودت با تو را نگسليم؟ اما اين ترك از روي ترس و تسليم نبود. بايد آتش ها در كوهسارها برافروخته مي شد. و شد. چته هاي شهري اين بار كسوت خشن پارتيزانهاي سخت كوش كوهستانها و بيابانها پوشيدند. كوهستانهاي سر به فلك كشيده و بيابانهاي بي آب وعلف اين بار شاهدان خاموش دلاوريهاي فرزندان خيابان بودند.

از خيابان به خيابان بايد رفت.

نه چون يكي كشتي خرد شكسته

در جستجوي ساحلي بي صخره.

يا كه حتي

با چشمي از عقاب و دلي از شير.

كه چون چريكي هوشيار.

هميشه وقتي در كوهستاني قرار مي گرفتم دلم باز مي شد. شادي روزهايي كه در خيابان بودم به يادم مي آمد. شعري مي نوشتم و ترانه اي زمزمه مي كردم. و گاه احساس غربت مي كردم و در غروب كوهستان اندوهي جانم را مي فسرد. غرق در آبيها، يا سرخيها و رنگارنگي آسمان مي شدم و زير لب ترنمي دلم را آرام مي كرد: من فرزند خيابان بودم و اين جا به پناه آمده ام، شما آسمانهاي ديگري داريد، اما به خاطر مي آوريد خون چه كسان بر خاكتان فروريخت تا پرچمها برنيفتند و اهتزاز نام پرشكوه آزادي را شاهد باشيم؟

در روزهاي بعد، كوهستانها را هم ترك كرديم تا اين بار ادامه نبرد را در بيابانها آزمايش دهيم. تقدير چنين بود. راه ديگري وجود داشت؟ اهل ننگ نبوديم و شرف را فراموش نكرده ايم. شايد كه سهم ما همين باشد. از شهر به كوهستان و از كوه به بيايان و شايد كه مرگ در غربت. اما در هرصورت و به هر شمايلي عاري از ننگ تسليم. به قاتلان لبخندي نزديم. و با جلادان بر سفرة سور ننشستيم. و اگر در اين مسير لازم است كه بيابان نشينان ساليان دور و دير و بي خبري، و فراموشي مدعيان و نيمه راهي همراهان سست عناصر باشيم چه باك؟ به بيابانهاي بي آب و علف خواهيم رفت. و بر همان خاكهاي شور بناي شهري را خواهيم گذاشت با خيابانهاي سرشار، درختان سبز و آبهاي بسيار. خيابانهايي دلخواه و بدون «پوتين و عمامه». شهري كه نامش را هم خودمان برگزيديم و ياد اشرف شهيدانمان را بر خود داشت. آه كه ساختن اين خيابانها با چه رنج و اشك و مرارتي تحقق يافت. و اين شهر يادگار چه سروهايي است كه به خاك افتادند، در خون شريفشان غلت زدند و چهره در هم نشكستند و پلي شدند تا ديگران از روي تن و جسمشان عبور كنند. آجر به آجر اين خاك به ياد خيابانهاي وطن ساخته شد. و حالا در گوشة دنجي كه خاوران نام دارد ما گرد آمده ايم تا شهيدانمان در گورهاي جمعي را به ياري بطلبيم و پايداري را تا پيروزي نهايي در خيابانهاي شهر رقم زنيم.

در خيابانهاي خاوران همه چيز برايم تعيين تكليف شد. نه اين كه از آينده آگاه شدم. نه! چنين دعوي سخيفي شايسته شاگرد مدرسه اي هاي دنياي تعادل قواي سياست. نمي دانم چه خواهد شد. و من با خيابانها، و خيابانها با من، چه خواهيم و چه خواهند كرد. اما مهم اين نيست. مهم اين است كه برايم روشن شد از حضرات رهبران بي ماية گريزان از خيابان هيچ بخاري بلند نمي شود. روشن شد مردمي كه در زير شديدترين سركوبهاي بيرحمانه شعار مي دهند «كشته نداديم كه سازش كنيم، رهبر قاتل را ستايش كنيم» از جاي ديگري الهام مقاومت مي گيرند. روشن شد فاتحان اين بار خيابانها همان خيمه زنندگان خاورانها هستند كه بي نام و گمنام و در رگبار دشنامها ايستاده اند و شهر و خيابان را مثل شهر بياباني خود آزاد مي كنند و مي سازند. روشن شد آزادي فقط آرزوي ما نيست. علاوه برآن وظيفه ما است. و روشن شد كه خيابانها، حافظه تاريخي يك خلق ، تضمين جدي آزادي يك خلق، و بيمه كننده اصلي آزادي هستند.

حال اگر باز هم درگير اين پرسش هستيد كه «چگونه؟» شما را به رفتن در خيابانهاي خاوران مي خوانم. به خيابان برويم همة ابهامها برطرف مي شود. در خيابانهاي خاوران چراغهاي راهنما سمت و سوي اصلي روزهاي آينده را به ما نشان مي دهند.

هر درخت نام شهيدي را دارد

و پرندگان پر مي‌كنند

آسمان شهر را از نام درختان

در صبحگاهي پر از بوي باروت.

۷/۱۵/۱۳۸۹

سه شعر كوتاه

حس ديوانگي روزها

در پاييز،

اين دفتر برگهايي دارد

با پنجه هايي از سرب سرد.

شايد اين

حس ديوانگي روزها باشد

كه هميشه بذر را

در كمين روئيدن مي بيند.

21فروردين89

حق ما آزادي است

حق ما آزادي است.

حق ما اين است كه دوست بداريم رنگ آبي،

آواز قناري،

و ناني را كه

مي خواهيم به عدالت تقسيم كنيم.

براي اين است كه مي جنگيم.

26خرداد89

يك چند، چندي است...

يك چند، چندي است

چلچله اي در من نمي خواند

باغ را گم كرده ام

و روزم در فصلي لال مي ميرد.

اندوه خزاني خسته ام

خاموش در سايه هاي بي رمق.

تجربه اي دورم از جرعه جرعة غربت

در كام تشنة انتظار.

يك چند، چندي است...

مرداد89

۷/۰۷/۱۳۸۹

من با خيابانهايم(1)

من با خيابان‌هايم(1)

توضيح: اين نوشته مقدمه اي، شايد نه چندان ضروري، است بر تعدادي شعر كه در رابطه با «خيابان» نوشته ام و در مجموعه اي به نام «محاكات خياباني» گرد آوري شده اند.

خيابانهاي كودكي

از پنج شش سالگي از «خانه» فراري بودم. علتش را نمي دانم، شايد گريز از «پدر» بود. در عوض عشقي پر رنج گريبانم را گرفته بود. دل در گرو كوچه داشتم. كودك تر از آن بودم كه به خيابان دل بسته شوم.

در همدان، خانه مان برِ خيابان سنگ شير بود. از داخل خانه تمام مغازه ها و خانه ها و كلانتري روبه روي خانه مان ديده مي شد. پسرهاي همسن و سال من سه چرخه داشتند و دخترها هم توي پياده روها با گچ «چهارخانه»(مربع ـ چهارگوش) مي كشيدند و لي لي بازي مي كردند. پدر و مادرهايشان هم كه «متشخص»تر از بقيه بودند خيلي دلشان مي خواست «پسر آقا مدير» با بچه هايشان بازي كند. اما پسر بدقلق و لجباز آقا مدير به اينها توجه نداشت. دلش در كوچه پشتي خانه شان مي تپيد. كوچه اي سنگفرش با سنگهاي قلبنه سلنبه و پر فراز و نشيب كه با يك پيچ به «پاي مصلا» مي رسيد. الان نمي دانم «مصلا» كه تپه اي لخت و عريان، و تا حد زيادي غم انگيز، بود چه شده است. اما آن وقت ها پاي مصلا جاي «خزي»ها (با فتحه خ و تشديد ز و به معناي لاتها) بود. آنجا تعداد زيادي آلونك و خانه كوچك و بسيار محقر بود كه صاحبانش همگي مردمي فقير بودند. در هرخانه يك يا دو، يا شايد هم بيشتر، بيكار وجود داشت كه اغلب صبح تا شبشان در قهوه خانه ها سپري مي شد. هر از گاهي هم دعوايشان مي شد و چاقوكشي مي كردند. يا به زندان مي رفتند يا يك نفر را مي كشتند بعد خودشان اعدام مي شدند. شاپور، عموي دوستم ناصر، يكي از اين قبيل افراد بود. در « قلعه»(محله بدنام همدان) با يك افسر كرمانشاهي دعوايش شده بود. افسر را كاردي كرده و كشته بود. بعد خودش را اعدام كردند.

عكسش كه در روزنامه چاپ شد ناصر پيراهن سياه پوشيد. وقتي ديدمش بغض كرده گفت «ابي»(پدرش) قسم خورده انتقام برادرش را بگيرد. زنانشان در خانه ها مي پختند و مي شستند و زندگي محقرانه اي را به سر مي كردند. برخي از آنها براي لباسشويي و يا كارهاي خانة اين و آن مي رفتند. از اين طريق كمك خرجي اندكي برايشان دست و پا مي شد. از مجموعه اين روابط تصوير مبهمي در ذهنم بود. با بچه هايشان بيش از حد اخت بودم. از بچه هاي لب خيابان كناره مي گرفتم و با آنها بازي مي كردم. همين باعث مي شد كه همواره توسط مادرم دعوا شوم. هركاري مي كردم كه مادرم «بد» مي دانست، صميمانه، به حساب معاشرت با «خزي هاي پاي مصلا» مي گذاشت. دبستان ما هاتف نام داشت. مقداري از خانه مان دور بود. پدرم مدير همان مدرسه بود و به اعتبار او روي من هم حساب مي شد. اما من اصلا حالي ام نبود. عصرها وقتي از مدرسه برمي گشتم، از خرابه اي بايد مي گذشتم. هربار كه رد مي شدم نيمساعتي معطل مي شدم تا با سنگ بزنم لامپ تير چراغ برق آن را بشكنم و بعد خودم بترسم و فرار كنم. همين كه خانه را در چشم انداز مي ديدم، آماده سازيهاي اوليه را براي رفتن به كوچه شروع مي كردم. اول كتم را در مي آوردم و بعد شروع به باز كردن دكمه هاي پيرانم مي كردم. نرسيده به خانه، گاهي هم از همان توي خيابان، كت و پيراهن را به داخل خانه پرتاب مي كردم و به كوچه «خزي»ها مي رفتم. چيزي كه براي مادر «آبرودار»م قابل تحمل نبود و نزد همسايه ها خجالت مي كشيد كه پسرش كت و پيراهنش را در خيابان درآورد. شب مصيبت بود. اول خودش و بعد پدر شروع مي كردند. بايد دو سرويس بازجويي پس مي دادم كه كجا و با كي بوده ام. پدر عادت داشت قبل از بازجويي نسق هم بگيرد. اخم و تخم تنها نبود. كتك هم بود و بعد تهديد. من هم كاري نمي توانستم بكنم. گريه اي مي كردم و شب زودتر خوابم مي برد، تا فردا، برنامه روز قبل را باز هم تكرار كنم. هنوز هم فرصتي بكنم با دوستان و همبازي هايم در همان كوچه «خزي»ها قراري مي گذارم و انگار نه انگار كه پنجاه سالي از آن ايام گذشته، به آنها فكر مي كنم. به ناصر، شاپور و ابي. ابي ترياكي بود و نمي دانم بالاخره انتقام برادرش را گرفت يانه؟

خيابانهاي جواني

به تهران كه آمديم ده دوازده ساله بودم. يك راست رفتيم خيابان سلسبيل در يك خانه اجاره اي اتراق كرديم. هرچند دل كندن از همدان و كوچه «خزي»ها سخت بود اما با آمدن به تهران براي اولين بار مفهوم خيابان در ذهنم جرقه زد.

تهران برايم تولد «خيابان» بود. خياباني فشرده با جمعيتي انبوه. براي من، با لهجه همداني ام، مشكل بود زود انطباق پيدا كنم. اما اين شانس را داشتم كه بيشتر ساكنان سلسبيل از شهرستانهاي ديگر آمده بودند. آش در هم جوشي بود. يك چند دنبال بچه هاي همسن و سال خودم بودم. در مدرسه و كوچه و خيابان. اما رفته رفته با چيزهاي ديگري هم آشنا شدم. خيابان چيزهاي ديگري هم داشت.

از شمال به جنوب كه مي آمدي خانه ما دست چپ خيابان بود. سينماي درجه سه اي به نام «خرم»، اندكي پائين تر خانه ما، در دست راست خيابان قرار داشت. پشت بام ما طوري بود كه وقتي براي خواب مي رفتيم پرده تابستاني سينما را مي ديديم. اما صدا را نمي توانستيم بشنويم. اين بود كه يك نفر مأموريت داشت برود فيلم را ببيند و بعد بيايد براي ما حرفها را «رله» كند. آنجا آرتيسته اين را مي گويد و اينجا آن را. وقتي راج كاپور به «نرگس» نزديك مي شد مي فهميديم كه الان مي گويد مي روم پول جمع مي كنم مي آيم خواستگاري از پدرت. و زماني كه «فروزان» آواز مي خواند مي دانستيم كه از دست روزگار و عشق فردين چه مي كشد. به زودي سناريو را حفظ مي شديم و ديگر خودمان به تنهايي فيلم را نه يك بار كه هرچند روز كه روي پرده بود مي ديديم. «يكه سوار» با نقابي كه برچهره داشت و اسب كهرش جاذبه بيشتري داشت. زيرا كه اصلا نيازي به حرفهايش نبود. همين كه از پشت تپه ها و يا ميان درختها به سرعت پيدايش مي شد شروع به دست زدن مي كرديم و راست و دروغ يك چيزي براي خودمان بلغور مي كرديم.

بالاتر از سينما خرم، سينما كارون بود. سينمايي آبرومندتر با بليطي گرانتر. ما هرطور شده پول بليط را گير مي آورديم. و يواش يواش با سينما المپيا در نبش خيابان آذربايجان و سلسبيل آشنا شديم.

تابستانها حوض خانه ها پر آب مي شد و ما بايد همان جا شنا و آب بازي مي كرديم. بگويي نگويي چشم و گوشمان هم باز شده بود و چيزهاي ديگري را هم مي فهميديم.

به زودي از سلسبيل به جيحون اسباب كشي كرديم. اين جا ديگر خانه خودمان بود. يعني خانه مادر بزرگ را در همدان فروخته بوديم و اين جا در خيابان جيحون خانه اي خريديم. اين خيابان با سلسبيل خيلي فرق داشت. هنوز اسفالت نشده بود. ما در سمت راست خيابان خانه داشتيم. طرف ما اصلا آب لوله كشي هم نداشت. يكي از كارهايمان اين بود كه برويم دم درخانه هاي آن طرف خيابان ظرفهاي آبمان را پر كنيم و براي مادرمان بياوريم. آب «آب انبار »براي ظرف شويي بود و كارهاي ديگر. هر از گاهي هم ميرابي مي آمد و نوبتمان را مي گفت. آن شب پدر زودتر به خانه مي آمد و شب تا صبح بيدار بود تا آب انبار را پر كند.

من بزرگتر شده بودم و ديگر حريفم نمي شدند. يك چند به بهانه فوتبال به زمين زاويه مي رفتم و يك چند به زمين «وسپا». «نبي چاخان» آموزشمان مي داد. تا آنجا هم كه مي توانست برايمان خالي مي بست. هر از گاهي يك جفت كفش فوتبال مي آورد و مي گفت اين كفشها مال «جديكار» است. تمام پولمان را مي داديم كه با كفش جديكار فوتبال بازي كنيم. فكر مي كرديم هركي با كفشهاي جديكار بازي كند بالاخره يك روز كاپيتان تيم ملي مي شود. احترام نبي چاخان را داشتيم و به او آقا نبي مي گفتيم. يك روز ضمن حرف مي زدن با او يادم رفت و بي اختيار به او گفتم «مي داني نبي چاخان!» بعد ديدم خيلي بد شد. براي اين كه ماستمالي كنم «خان» را يكي دو بار ديگر تكرار كردم. شد «نبي چاخان خان» خودش هم فهميد ولي به رويم نياورد. و من براي جبران اشتباهم نيمساعتي به داستان شمشير حضرت عباس كه دست به دست به پدر او رسيده و الان در صندوق مادرش هست گوش كردم.

هرچه دايره ارتباطاتم گسترش مي يافت تشنه تر مي شدم. ديگر سر خيابان مي ايستادم. به عبور تاكسي ها و تاكسي بارها خيره مي شدم. به مغازه در و پنجره سازي سر كوچه مان كه مال بهايي ها بود. يك دفعه بين جوانها دعوا شد و بهايي ها را بد جوري كتك زدند. من نمي دانستم چرا ولي بدم هم نيامد. بعد كه تنها شدم دلم برايشان سوخت و خجالت كشيدم.. مادرم معلم بود و پدرم كارمند. آن طرف خياباني ها وضعشان بهتر از ما و كارمندهاي رده بالاتري بودند. پدرم به جد معتقد بود كه حقش را خورده اند. و الّا بايد يك خانه در آن طرف خيابان مي داشت. وقتي از اين حرفها به ما مي زد من توي دلم مي خنديدم كه اي بابا خانة اين طرف خيابان هم مال تو نيست، حالا آن طرف خيابان خانه مي خواهي؟

به دبيرستان كه رفتم ديگر حسابي پايم باز شد به خيابانهاي ديگر. كارون، قصرالدشت، خوش و سلسبيل موازي خيابان ما بود. دامپزشكي و هاشمي و سپه و مرتضوي افقي بودند و خيابانهاي ما را قطع مي كردند. هركدامشان يك طوري بود. «چهار راه گلي»ها ترك بودند و مردهايشان اغلب گروهبان و استوار ارتش. هميشه از انبوه جمعيت آنجا فرار مي كردم. بالاتر كه مي آمدي هاشمي بود. مقداري خلوت تر بود وخوبي اش اين بود كه همه شان ارتشي نبودند. آدمهايشان مختلف بود. سر چهارراه جيحون هاشمي دكه روزنامه فروشي حميد فنايي بود. جواني به غايت ورزيده و از تعليم ديدگان رضا بيك ايمانوردي. كشتي كچ بلد بود و هر از گاهي سر و كله اش توي فيلمي پيدا مي شد. كتك مفصلي از بيك ايمانوردي مي خورد و دلش خوش بود كه هنرپيشه شده است. جمعه ها بليط مي فروخت و مسابقه راه مي انداخت. روي دوشش شنل مي انداخت و صورتش را با پارچه سياه مي پوشاند و با آصف، كشتي مي گرفت. آصف بيشتر از 18سال نداشت. اما براي اين كه در دعواها و مسابقه ها نزنند دندانش را بشكنند رفته بود تمام دندانهايش را كشيده بود. از او خوشم نمي آمد. بيشتر ژست مي گرفت. يك بار با يك دست فروش دعوايش شد. عربده اي كشيد، با سرعت دندان مصنوعي اش را بيرون كشيد و همان توي خيابان، درست مثل تشك كشتي، با جفت پا رفت توي سينه طرف. با اين كه كشته مردة جفت پا بودم اصلا خوشم نيامد. ولي با حميد فنايي رفيق شدم. لهجة غليظ تركي داشت. يواشكي گفت مي خواهد براي مجله جوانان نامه بنويسد و عكسش را بدهد ولي بلد نيست. فهميدم سواد ندارد. گرفتم برايش نامه را نوشتم. در مجله كه چاپ شد ديگر هميشه «حميد آقا» صدايم مي كرد. مجله هايش را مي داد بدون پول ببرم بخوانم و برگردانم.

سيكل اول دبيرستان رفتم دبيرستان بابك، كنار دبيرستان اسدآبادي، در ميدان رشديه اسم نويسي كردم. خيابانها و ميدانهاي جديدي برايم كشف شد. يكي از آنها ميدان رشديه بود. برخلاف تمام ميدانهاي ديگر دايره اي نبود. چند ضلعي بود و سينما اسكار هم در سمت مدرسه ما قرار داشت. فيلمهاي دست اول مي آورد. اوائل گوشي دستم نيامده بود. رفتم به كسي كه دم در بليطها را كنترل و پاره مي كرد گفتم: روز جمعه دو تا فيلم نشان مي دهيد؟ او هم نه گذاشت و نه برداشت چنان توپ و تشري برايم آمد، كه انگار مال پدرش را خورده بودم. راهم را كشيدم و رفتم و تا مدتي از خجالت رويم نمي شد از دم در سينما رد شوم. فهميدم بايد حواسم را جمع كنم. ميدان رشديه با خيابان جيحون فرق دارد. سينما اسكار هم، با سينما خرم هم فرق داشت. بعد از ظهرها در بازگشت از مدرسه از راههاي مختلفي به خانه بر مي گشتم. مي خواستم همه جا را ياد بگيرم. ديدم نواب وقتي «چهل متري» است زمين تا آسمان با نواب پايين فرق دارد. آذربايجان هم خيابان خوب و يكدستي بود. از يك طرف به خيابان شاهرضا(بعدا شد انقلاب) وصل مي شد و از طرف ديگر به رشديه وصل بود. راه من مقداري دور مي شد. ولي براي تنوع بد نبود و از خيابانهاي ديگري عبور مي كردم. خوش شمالي و سلسبيل شمالي واقعا با قسمت ديگر خودشان فرق داشتند. دوست داشتم از آذربايجان تا قصرالدشت توي آذربايجان بروم و بعد از قصرالدشت سرازير شوم به طرف دامپزشكي. از آن جا بيفتم توي دامپزشكي و يك راست به خانه مي رسيدم. خيابان خوش يك بيمارستان داشت به اسم لولاگر. نمي دانم چرا از آن منظقه هميشه دلم مي گرفت. هيچ وقت به عمد از آن عبور نكردم. در عوض از قصرالدشت خوشم مي آمد. كوچه به كوچه اش را مي شناختم. اسمشان را از حفظ بودم. مغازه هايش را هم دوست داشتم ولي از سينمايش كه به تازگي باز شده و اسمش «امپريال» بود خوشم نمي آمد. ديگر زمانه عوض شده بود. امپريال مثل سينما خرم، كه ديگر به او «خرم گدا» مي گفتيم، بود. من ديگر پايم به سينماهاي ميدان 24اسفند(انقلاب) باز شده بود. جمعه ها بعد از ظهر هم به سينما نياگارا يا شهرفرنگ و بعدها راديوسيتي مي رفتم.

يك روز با دوستم موتور گازي كرايه كرديم و از خيابان پهلوي (مصدق بعد و ولي عصر فعلي) رفتيم شميران. به قدري صفا كردم كه هنوز مزه لذتش زير زبانم است. در برگشت محو تماشاي درختان بودم و در سرازيري خيابان مصدق گاز مي دادم. انگار در هپروت، يك سفر فضايي دارم. در واقع داشتم پرواز مي كردم. اما افسوس كه يك اتوبوس در جلويم ترمز كرد. من هم بي محابا زدم روي ترمز و يك دفعه موتور پيچ خورد و من با موتور به هوا برخاستيم. با سر و پيشاني به زمين خوردم و بعد از مقداري روي زمين كشيده شدن افتادم كنار خيابان. كت و شلوارم پاره شده بود. ساعت مارك «گالو»يم كه مادرم به تازگي برايم خريد بود و خودم هم خيلي دوستش داشتم گم شد، و هرچه گشتم نتوانستم پيدايش كنم. حالا مانده بوديم كه به مادرم چه بگويم؟ عقلمان ريختيم روي هم و آمدم گفتم در خيابان قصرالدشت داشتم مي آمدم اين طرف خيابان يك موتوري به من زد و من را پرت كرد و در رفت. همين را گفتم. مادرم باورش نشد. هي سوال پيچم كرد و من مجبور شدم به دروغم شاخ و برگ بدهم. آخرش گفت اصلا بيا به خودم نشان بده كجا بوده؟ برداشتم بردمش روبه روي سينماي امپريال. كشكي گفتم من از اين طرف آمده ام و موتور از آن طرف و .... گفت صبر كن! رفت يك طلا فروشي همان جا بود كه آشنايش بود. از او پرسيد ديروز شاهد چنين چيزي بوده؟ طرف گفت نه. بعد ساعت دقيق را از من پرسيد. من هم الكي يك چيزي گفتم. طرف خيلي تعجب مي كرد. آخر درست همان ساعت او دم در مغازه اش داشته به آن طرف نگاه مي كرده. دلم مي خواست خرخره طرف را بجوم. ولي از رو نرفتم. گفتم نمي دانم من همين جا خوردم زمين. مادرم باورش نشد. ولي چاره اي هم نداشت. قضيه گذشت و من تا چند ماه قسط صدتومان تعمير موتور را مي دادم.

خيابانهاي سياست

يواش يواش كه بزرگتر شدم مقداري كله ام بوي قرمه سبزي گرفت. در بيست و يكم فروردين44 رضا شمس آبادي در كاخ نياوران با مسلسل به شاه حمله كرد. نتوانست او را بكشد اما دو استوار گارد به نام هاي لشگري و بابائيان كشته شدند. اهل خيابان ما بودند. اسم خيابان جيحون عوض شد به لشگري و خيابان شاهرخ به بابائيان. به قدري از تابلوي جديد چسبيده به آن بدم مي آمد كه اصلا نگاهش نمي كردم. يادم هم نمي آيد حتي يك بار به رسميت شناخته باشمش. تنها من هم نبودم. به ياد ندارم كسي نگويد «جيحون». همه با اين نام زندگي مي كردند. تابلوي «لشگري» را هم زده بودند روي ديوار شركت پپسي كولا و شركت فيروز كه مال ثابت پاسال بهايي بود. ديگر بدتر. مي رفتم از پشت شيشه بزرگ ويترين به پر شدن شيشه ها خيره مي شدم و دلم مي خواست كه بزنم شيشه به آن بزرگي را بشكنم. چند صدمتر آن طرف خيابان، به چشم و هم چشمي بهايي ها، مسجد بزرگي راه انداخته بودند به نام صاحب الزمان. هر پانزده شعبان چه طاق نصرتي زده مي شد! از خيابان شاهرضا گرفته تا خيابان جيحون غرق طاق نصرت مي شد و چراغاني. از لج بهايي ها چه خرجي مي كردند! تازه روز 15شعبان شير كاكائو و زبان هم مي دادند. آخوند صدربلاغي، از نزديكان آيت الله شريعتمداري، سخنراني مي كرد كه آدم با سوادي بود. ولي مسجد در واقع مال آيت الله خوانساري و پسرش بود كه ساواكي بود.

يك روز نم باراني گرفت و تنهايي زير باران ماندم. آن جا بود كه ياد شعر «باز باران با ترانه ، مي خورد بر بام خانه» از گلچين گيلاني افتادم. چندي پيش خوانده بودمش. بي اختيار چند بيتش را زمزمه كردم و بعد بي آن كه بدانم يا بخواهم، فرشته خانم الهام، آهسته آهسته، بر من نازل شد. اولين شعرم را نوشتم. لحظةطلايي، يا شايد رنگ ديگر، تولد يك شاعر را هنوز بعد از اين همه سال به ياد دارم. شاعرك بينوا احساس مي كرد صاحب تمام خيابانها است و بي آن كه دلواپس دير رفتن به خانه باشد دلش مي خواست باران همچنان ببارد. شب آمدم همان شعر را براي امير رفيقم خواندم. نگفتم خودم آن را گفته ام. او هم فهميد كار من است ولي به رويم نياورد...

خيابانهاي زندان و پس از زندان

زندان كه رفتم يك چند «خيابان» را فراموش كردم. غرق چيزهاي ديگر شدم. اين بار بايد از كسان ديگري آموزش مي ديدم كه تازه به دستشان آورده بودم. از اين جا به بعد ارتباط من با خيابان قطع شد. ديگر گاهي خوابش را مي ديدم ولي به زودي آن هم فراموش شد. در زندان به قدري كم خواب مي ديدم كه اصلا يادم نمي آيد. طوري بود كه گويي اصلا زندان جاي خواب نبود. هر از گاهي سعي مي كردم رديف خيابانها را به ياد بياورم. آهسته آهسته فراموش مي شدند. متأسف نبودم. سرم به چيزهاي ديگري بند بود. ذهنيتم، و به تبع آن عواطفم طوري عوض شده بود كه زياد به بيرون از زندان فكر نمي كردم. با اين كه 5سال محكوم بودم ولي براي خودم بريده بودم كه تا ابد در زندان خواهم بود. هميشه هم گفته ام يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي ام روزي بود كه در اوين صدايم كردند و گفتند مثلا آزاد هستم. بايد با بچه ها خدا حافظي مي كردم. از مثلا آزادي خودم احساس يك شرم عميق داشتم. چگونه مي شد آنها را در زندان گذاشت و خود به بيرون رفت؟ لباسهايم را توي يك دستمال پيچيده بودم. كفشي نداشتم و با دمپايي زندان آوردند دم پارك ونك پياده ام كردند. مقداري پول همراهم بود. سوار يك تاكسي شدم و ميدان كندي(توحيد الان) پياده شدم. از آن جا هم با يك تاكسي ديگر به سه راه شهرآرا رفتم. از آن جا تا خانه مان چندان راهي نبود. در همين مدت با ولع به خيابانها نگاه مي كردم. چشمم مثل اين كه از تاريكي در آمده باشد، مي زد. بعد در كمال تعجب ديدم كه اصلا احساسي نسبت به خيابانها ندارم. بيگانة بيگانه بودم. ديگر مال آن پياده روها نبودم. روزهاي بعد يواشكي رفتم از خانه و محله قبلي مان در خيابان جيحون ديدن كردم. به غير از مواردي همه چيز سر جاي خودش بود. در هراس از اين كه توسط همسايه هاي قديمي شناخته شوم فرار كردم. ولي راستش ديدم نه تنها خيابان كه حتي آدمها و روابطي كه اينقدر به آنها علاقه داشتم اصلا برايم جاذبه گذشته را ندارند. خيابان با مفهوم گذشته اش برايم مرده بود.

يك شب روي پشت بام خوابيده بودم و به زندان و بچه ها فكر مي كردم. دلم به شدت گرفته بود. يواشكي اشكي هم ريختم؛ و در يك لحظه ياد جزوه ريزنويس شده اي افتادم كه در زندان خوانده بودم. «چريك شهري» نوشتة ماريگلا! انگار دنيا را به من دادند. مفهوم جديد خيابان برايم كشف شد. خيابان خانة چريك است. پناهگاه چريك است. تازه ارتباطم با سعيد شهابي(محمدعلي توحيدي) وصل شده بود. او چريك مسلح مجاهدي بود و من آينده نزديك خودم را مثل او مي ديدم. با كلتي به كمر و سيانوري در زير زبان، تا به قرارهاي مختلف بروم و در كمتر از شش ماه در درگيري با ساواكيها كشته شوم. از طريق شهيد احمد شادبختي و جليل دزفولي به جمع محدود آنها كه باقي مانده مجاهدين بعد از ضربه اپورتونيستي سال54 بودند وصل شدم. در تدارك مخفي شدن بوديم. قيام ضد سلطنتي هم داشت شعله مي گرفت. از فرداي آن شب يك طور ديگري به خيابانها و حتي آدمها نگاه كردم. خياباني خوب بود كه اصلي نباشد. در رو داشته باشد. زياد خلوت نباشد كه توي چشم بزنيم. زياد هم شلوغ نباشد كه نشود فرار كرد. نبايد از آن به صورت ثابت تردد كرد. نبايد در آن متوقف شد. يك روز براي وصل قراري با سعيد شهابي محل قرار را گذاشتم ميدان ژاله. سعيد به شدت عصباني شد. گفت اين جا قتلگاه است. هر نيمساعت يك گشت ساواك رد مي شد. به رضا مناني كه تازه ازدواج كرده بود گفتيم، رفت در روبه روي برق آلستوم يك خانه گرفت. محل ثابت نشستهايمان شد آن جا. با عليرضا معدنچي و رضا يك تيم بوديم. سر تيم من بودم و رابط با سعيد شهابي اينها. يك روز يك رولور آمريكايي را آوردم در خانه و به عليرضا و رضا نشان دادم. نمي دانم چي شد كه دستمان خورد و ضامنش رفت بالا و گير كرد. هرسه از ترس داشتيم سكته مي كرديم. نكند الان ضامن در برود و صداي گلوله خانه را بسوزاند. بد چيزهايي لو مي رفت. علاوه بر خودمان كه ناخواسته بايد مخفي مي شديم ارتباطات زندان لو مي رفت. بچه هاي ديگر مي سوختند. تمام بدنم مي لرزيد. علي هم رنگ به چهره نداشت. به علي گفتم ماشين ژيان فكسني اش را آورد دم در خانه و با رولور پريدم تويش و گفتم برود اتوبان ونك. گفتم هراتفاقي مي خواهد بيفتد آن جا باشد كه خانه نسوزد. غافل از اين كه در جايي رفته بوديم كه اگر قرار بود اتفاقي بيفتد در رويي نداشت. هنوز چريك نشده بوديم و از اين گافها هر روز مي داديم. در يك فرصت طلايي كه از پشت مان ماشيني نمي آمد به علي گفتم كنار جاده ايستاد. در را باز كردم و لوله رولور را روبه بيرون گرفتم و ضامن را آهسته رها كردم. در همان يكي دو ثانيه، ده بار مردم و زنده شدم. ضامن آهسته سرجايش قرار گرفت و من خيس عرق، در حالي كه دست و پايم مور مور مي شد، نفسي كشيدم و به علي لبخند زدم. انگار بزرگترين عمليات چريكي را انجام داده بوديم. شب واقعا احساس چريك شدن داشتم. بايد از فرصت علني بودن استفاده مي كردم. يعني در دوران مخفي فرصتي براي يادگيري رانندگي نيست. بايد ياد بگيرم در خيابانهاي تهران با ماشين تردد كنم. به قدري انگيزه داشتم و حواسم به آموزشهاي مربي ام جمع بود كه در جلسه دوم و سوم ماشين را داد دست خودم. در همان آزمايش اول هم قبول شدم و تصديق گرفتم. مادر بزرگم به شادي آزادي از زندان پولي داد و يك پيكان دست دوم خريدم. بهترين موقعيت پيش آمد تا به خيابانها روي بياورم. گفتم آدم تا نرود مسافركشي نكند و از اين خيابان به آن خيابان نرود راننده نمي شود. كارم شد مسافركشي. شب و روز انواع مسافرها را سوار مي كردم و عجيب خوشحال بودم كه توانسته ام فلان جا سبقت بگيرم. فلان جا ويراژ بدهم و فلان جا به دور از چشم پليس راهنمايي در بروم. حالا ديگر خيابان واقعا برايم خانه چريك بود. مقداري كه دست فرمانم خوب شد ديگر حسابي يك راننده بودم و فكر مي كردم يك قدم به چريك شدن نزديك تر شده ام. خيابان حلقه وصل من براي تحقق رؤياي چريكي شده بود. حوادث بعدي حسرت چريك شدن را به دلم گذاشت.

خيابانهاي عاشورا

روزهاي تاسوعا و عاشوراي سال57 براي من مفهوم جديدي از خيابان خلق شد. تا آن موقع ما، كه مرتبط با بچه هاي مخفي سازمان از يك سو و بچه هاي زندان از طرف ديگر بوديم اجازه نداشتيم در تظاهرات مردم شركت كنيم. حسرتش در دلمان بود و از روي درد و با بغض تحمل مي كرديم. هرروز بر دامنه تظاهرات و تعداد شركت كنندگان افزوده مي شد و ما هميشه بعد از اتمام آنها خبرها را از اين و آن مي شنيديم. تا اين كه پدر طالقاني اعلام كرد در روز تاسوعا و عاشورا از پيچ شميران، كه نزديك خانه اش بود، به سمت ميدان آزادي راهپيمايي خواهد داشت. پيشاپيش معلوم بود كه اوجي براي تمام آن چه كه بوده خواهد بود. بعد از بحث و صحبت، به بچه هاي آزاد شدة زندان اجازه داده شد كه در تظاهرات شركت كنند. زيرا كه شركت نكردن مان بدتر شك برانگيز بود و مساله امنيتي ايجاد مي كرد. براي اولين بار و با مقداري ترس و لرز به خيابان آمديم. قرارهايمان در نقاط مختلف بود اما اغلب بچه ها به پيچ شميران رفتند. من به ميان جمعيت رفتم. هنوز با جمعيت و قوانين حركت در جمع اخت نبودم. دائم كنار دستي ام را چك مي كردم كه طرف ساواكي نباشد. چندين بار جايم را ميان جمعيت عوض كردم. و بالاخره شروع به شعار دادن كردم. گرم كه شديم يادم رفت اصلا ساواكي هم وجود دارد. سعي كردم شعارها را سمت و سو بدهم. شعارهايي كه آن موقع مي داديم سمت و سوي مبارزه مسلحانه و آزادي زندانيان سياسي و نهايتا «مرگ بر شاه» داشت. اما هر بار كه خواستيم تكاني بخوريم، نگذاشتند. به زودي فهميدم كه شعارها از جاي ديگري تنظيم شده است. با چند تا از بچه ها جمع شديم و خودمان شعار داديم. يك دفعه هيس هيس يك مشت حاجي بازاري يا عده اي رهبران پير و پاتال كه به شدت از شعارهاي ما مي ترسيدند بلند شد كه «شعار از جلو مي آد»! يعني ما خفه! اما جلو كي بودند؟ همان «رهبران»ي كه مثل چي از شاه مي ترسيدند و اصلا آمده بودند تا نامشان را در تظاهرات به ثبت برسانند تا نرخشان براي چانه زني با شاه بالا برود. حالت پرنده اي را داشتيم كه در آرزوي پرواز، خودش را به در و ديوار قفس مي زند. خيابان، خياباني كه نشود در آن شعار مرگ بر شاه داد، خيابان نبود. قفس بود. و هردرخت پياده رويش، ميله اي آهني. عصر كه بر گشتيم همه، چه آنها كه با ما بودند و چه آنها كه در جاهاي ديگر بودند با غروري زخمي و شكست خورده برگشتيم. من به واقع احساس مي كردم رو دست خورده ام و به تمام آرزوهايم خيانت شده است. همان شب تصميم را گرفتيم. با بچه هايي كه در سالهاي بعد اغلبشان توسط خميني اعدام شدند تا صبح چشم نبستيم و آرم سازمان و پرچم مخصوص و شعارهاي مخصوص برروي پارچه هاي بزرگ نوشتيم و صبح اول وقت، يعني در روز عاشورا، همگي زير پل حافظ جمع شديم. يكي دو ميني بوس هم گير آورده بوديم كه مي خواستيم وسط جمعيت راه بيندازيم. يادش به خير، برادر شهيدم اصغر محكمي با آن هيكل تنومندش بيش از دهها پلاكارد را خودش درست كرد. اما عجيب تر اين بود كه من به خوبي مي دانستم ما به صفت سازمان مجاهدين در آن شرايط توان آن همه خبر رساني و سازماندهي را نداشتيم. من با عينكي چريكي، و لاجرم محدود، به مسائل نگاه مي كردم. اصلا باورم نمي شد كه وقتي موج قيام راه بيفتد، كه افتاده بود، و تور اختناق پاره شود، كه شده بود، قوانين ديگري عمل مي كند. براي همين در ناباوري مطلق متحير اين بودم كه در اين فاصله اندك كي و چگونه اين همه خبر به بچه هاي زندان و دوستان و هواداران سازمان رسيده كه همه در يك نقطه مشخص جمع شده اند. آن چنان كه گويي كه از مدتها قبل برنامه ريزي شده است. به هرحال روحيه تشكيلاتي هواداران سازمان، كه اغلب بچه هاي زندان بودند، برايم تكان دهنده بود. انگار كه باز هم در زندان و در همان روابط و مناسبات تشكيلاتي هستيم. نظم و اطاعت تشكيلاتي به صورتي چشمگير ديده مي شد. بدون اين كه كسي به كسي گفته باشد همه سلسله مراتب را مي دانستند و رعايت مي كردند. آن روز اولين آزمايش «تشكيلات» ما در «خيابان» بود. تجربه اي موفق كه ماههاي بعد ابعاد نجومي ديگري گرفت. اضافه بر اينها آن روز واقعا براي ما عاشورا بود. يعني مي خواستيم شكست تاسوعا را جبران كنيم. با دلي خونين و شكسته به ميدان آمديم و عزم كرده بوديم در عاشورا به هرقيمت شده جو را بشكنيم و شعارها را در اختيار بگيريم. همين كار را هم كرديم. همين كه جمعيت از پيچ شميران حركت كرد، رهبران ديروزي را جلو صفشان ديديم. ما هم از زير پل حافظ پيچيديم جلويشان. تا آمدند به خود بجنبند گفتيم «شعار از جلو مي آد!» يعني همان كلكي كه ديروز خورده بوديم را به خودشان بازگردانديم. در كمتر از دو دقيقه، هنوز به كمركش پل نرسيده بوديم كه يكي شعار «مرگ برشاه» را سر داد. در يك لحظة تاريخي شعار چنان فراگير شد كه همة صداهاي ديگر محو گرديد. پل با همه عظمتش زير پايمان مي لرزيد و من در كمال ناباوري به چشم ديدم تمام جمعيتي كه در چشم انداز بود «مرگ برشاه» را تكرار مي كنند. و بعدها خواندم تنها خيابان آزادي نبود كه اين چنين شد. تهران با تمام خيابانهايش غرق شعار اصلي خود را پيدا كردند. «مرگ برشاه» شعار اصلي قيام بود. خود شاه هم با هلي كوپتر اين صحنه را ديده بود. از كمركش پل به عقب و جلو نگاه كردم. در خيابان جاي سوزن انداختن نبود و همه يك شعار مي دادند. انتقام شكست ديروز را گرفته بوديم. از شوق مي گريستم. ولي جاي گريه هم نبود. حوادث بعدي، ديگر نه دست ما بود و نه هيچ كس ديگر. در همين روز بود كه توانستيم تعداد زيادي آرم سازمان مجاهدين را به ميان توده هاي مردم ببريم. فالانژها، به خصوص راستهاي زندان مانند محمد كچويي اينها، هم بيكار نبودند. به آرمهاي سازمان و عكس شهيدان حمله كردند و بسياري را پاره كردند. محمد كچويي(كه چند ماه بعد معاون لاجوردي در اوين شد) شخصا عكس مهدي رضايي را پاره كرد و الحق كه بچه ها هم به صورتي ناموسي از آن آرم دفاع كردند. شرحش داستاني مفصل دارد كه بگذريم. ولي در عاشورا من براي اولين بار با مفهوم قيام و خيابان و رابطه اين دو آشنا شدم. چيزي كه روزهاي ديگر دستم را پر كرده بود و ديگر به قيام به عنوان رقيب مبارزه مسلحانه نگاه نمي كردم.

وقتي از تو محرومم

حتي خانه ام مغاره اي است از دو سو بن بست.

وقتي تو را ندارم

همة سقفها در ريزش مدام موذيانه شان مشكوكند.

راهي نيست

جز آن كه كوه را بشكافيم

تا به خياباني در آسمان رسيم.

خيابانهاي پيروزي

چندي بعدانقلاب پيروز شده بود. ديگر نيازي نبود كه چريك باشيم. اما خانه هاي تيمي و مخفي مان سر جاي خودش بود. با ضوابطي بسيار رقيق تر شده خانه اي مي گرفتيم و ماشينمان را در منطقه ديگري پارك مي كرديم و به خانه مي آمديم. خانه تيمي من در اول خيابان قصرالدشت آذربايجان بود. با چند نفر ديگر كه هي دست به دست هم شد. تا 30خرداد هم آن را داشتيم. آخرش هم لو نرفت. هروقت كه از خيابان قصرالدشت رد مي شدم ياد سالهاي قبل مي افتادم. دلم قرص بود كه منطقه را مي شناسم. ماشينم را در جيحون روبه روي شركت فيروز پارك مي كردم و بعد از 5دقيقه پياده روي به خانه مي رسيدم. توي خيابان جيحون ميليشياهاي سازمان دكه داشتند. فالانژها هم گاهي به آنها حمله مي كردند و بساطشان را به هم مي زدند. ضابطه بود كه ما به هيچ وجه دخالت نكنيم و اصلا در بساطهاي علني ديده نشويم. يك روز دمدماي غروب ديدم جميعتي دور بساط گرد آمده. طاقت نياوردم و رفتم جلو. لحظاتي بعد از حمله فالانژها به دكه بود. كتابها به هم ريخته بود. فالانژها فرار كرده بودند. يك دختر جوان بساط را دوباره به راه انداخته و با سري افراشته ايستاده بود. به او نگاه كردم. تمام صورتش را چنگ كشيده بودند. خون از برخي نقاط گردنش بيرون زده بود. اما او ايستاده بود. اصلا حرفي نمي زد. بحث بين جمعيت درگرفته بود. خيابان خانه بحث آزاد شده بود. هركس چيزي مي گفت. اغلب حمايت مي كردند و به حمله كنندگان فحش مي دادند. يك دختر و پسر جوان شروع به بحث كردند و گفتند مجاهدين بايد نظرشان را راجع به امام بگويند. فهميدم توده اي يا اكثريتي هستند. گفتم شما كي هستيد؟ اول بگوييد نظرتان راجع به اين كتابها و روزنامه هاي پاره پاره شده چيست؟ طرف با پررويي گفت شما نظرتان درباره امام چيست؟ گفتم من طرفدار مجاهدين هستم شما چي؟ گفت من طرفدار امام هستم. گفتم اين نشد طرفدار كدام گروه سياسي هستي؟ گفت چه فرقي مي كند؟ گفتم نمي دانم شايد شما ساواكي باشيد! مخصوصا اين را گفتم تا جزش در بيايد. طرف مثل ترقه رفت به آسمان. گفتم پس اگر ساواكي نيستي توده اي هستي! يا اكثريتي! طرف دست و پايش را حسابي گم كرد و من ديگر مهلت ندادم و فحش را كشيدم به جان خودشان و حزب و سازمان شان. جو حسابي برگشت و آنها گريختند. خواهر ميليشيا با حق شناسي به من نگاه كرد. راهم را كشيدم و رفتم. دلواپس از نقض يك ضابطه و خوشحال از اين كه بالاخره يك كاري كرده ام. چند ماه بعد، وقتي كه مبارزه مسلحانه با رژيم شروع شد به خانه تيمي «سيد» رفتم. همان خواهر ميليشيا آنجا بود. در اولين برخورد من را شناخت و پرسيد او را به خاطر مي آورم. همه چيز يادم بود. نامش فاطمه ابوالحسني بود. چند ماه بعد در 12ارديبهشت61 طي يك درگيري مسلحانه شهيد شد.

خيابان بعد از 30خرداد1360 معناي ديگري يافت. روزهاي بي خانماني، سرگرداني، گم شدن و قطع شدنها، و ريختن گله وار پاسدارها و گشتي ها در خيابانها معناي ديگري به من مي داد. درگيريها و تير و تيركشيها و بخصوص روزهايي كه به 5مهر معروف است. با هرخيابان حرف مي زدم. مسئول بخش اجتماعي شرق تهران بودم. انجمن هاي برادران ضربه خورده و قطع شده بودند و خواهران به ما وصل بودند. از طريق آنها يكي يكي برادران قطع شده را پيدا مي كرديم. چه روزهايي، چه روزهايي... مسئول «انجمن رسالت خواهران»، خواهرم وحيده پيرايش بود. خواهري كه به متانت و بردباري شناخته شده بود و با همين ويژگيها هم به شهادت رسيد. هربار كه مي ديدمش برنامه فردا را مي گفتم. يك روز در بهار و يك روز در طالقاني برنامه داشتيم. ولي بيشتر توي مصدق بوديم. شب گزارشها را مي آورد. يك روز گفت خواهري به زمين كوكتل زده و گر گرفته به لباسش، و خودش هم شعله ور شده است. گويا در آن منطقه تعدادي ارمني زندگي مي كردند. يك ارمني خواهر نيمه سوخته ام را سوار مي كند و از معركه به در مي برد. كجا؟ معلوم نيست. عهد كرده ام هرزمان به ايران برگشتم بروم از اهالي رد آنها را بگيرم.

خيابان!

گوشه‌اي مي‌خواهم براي اين كه بگريم

دلتنگيهاي من بزرگتر است؟

يا تو كه هزار آسمان سربي را برسر داري!

از آن به بعد هرچه كه از خيابان به ياد دارم راهبند و قرق است و پاسدار و گشتي، و درگيري و تيراندازي و جنگ و گريزهاي چريكي. وقتي مسلح و آماده درگيري از خيابانها عبور مي كردم و شاهد انبوه پاسداران بودم احساس مي كردم خيابان قهرماني است به غل و زنجير كشيده شده و اسير. با تني مجروح و خونريز. و پاسداران بيشتر از ما، از آن مي ترسند. بعدها بيشتر فهميدم كه خيابان معيار است. در نبرد آزادي و ديكتاتوري برنده كسي است كه خيابان را فتح كند. از آن عقب ننشيند. و هيچ ديكتاتوري پيروز نخواهد شد جز آن كه خيابان را از چنگ مردم و سازمانهاي مبارز در بياورد. خيابان مثل يك قله است در جنگ رويارو. برنده كسي است كه ارتفاع را بگيرد. قله را فتح كند. خيابان قله است. نبايد از دست دادش. به هرقيمت بايد حفظش كرد. ولو آن كه مجبور باشيم براي مدتي عقب نشيني كنيم. بالاخره اين خيابان است كه راه ما را به قصرها و زندانها باز مي كنند.

خيابانهاي تبعيد

بعد از خروج از ايران ياد خيابانها از حافظه‌ام زدوده نشد. نزديك به سي سال است كه دور از سلسلبيل و جيحون و شهرآرا هستم. ولي با هيچ خياباني در هيچ شهري چفت و اخت نشده ام. در خواب هنوز خيابانهاي تهران را مي بينم. كسي گفته است آخرين چيزي كه يك تبعيدي از دست مي دهد لهجه اش است. من فكر مي كنم آخرين چيز ياد خيابانهاي وطن است. به طور خاص سالهاي اول تبعيد خيابانهاي كشورهاي اروپايي اذيتم مي كردند. ما البته زياد در متن شهرها نبوديم. در حاشيه اي بوديم كه بيشتر خيابانهايش، جاده هاي سر سبز و تا حدي پيچاپچ و روستايي داشت. ولي من از اينها هم بدم مي آمد. به طعنه و شوخي مي گفتم يك دنيايي خراب شده تا اين خيابانها اين طور اسفالت شده اند. درختهايش هم، با همه علاقه اي كه به «درخت» داشتم، نمي توانستند فريبم دهند. هميشه فكر مي كردم از رژيم آخوندي شكست نخورده ام. زيرا كه هنوز در خيابانهاي وطن حضور دارم. به رغم آن همه گشت و پاسدار و لباس شخصي من در خيابانها حضور داشتم. آنها نتوانسته بودند مرا بترسانند. آنها نتوانسته بودند مرا از نفس كشيدن در خيابانهاي وطنم محروم كنند. شبها به خيابانگردي مي پردازم. با كودكان و مردمانش اين طرف و آن طرف مي روم. با مغازه دارانش چك و چانه مي زنم. حتي وقتي براي اولين بار به عراق رفتم و در خيابانهاي بغداد قدم زدم باز هم دلم آرام نمي گرفت. البته خيلي فرق داشتند. ولي با وجود اين جاي خيابانهاي وطن را نمي گرفتند. طي سالياني كه در عراق بوديم همه اش در اين فكر بودم كه يك كاري، خارج از قرارگاه، بگيرم و سري به خيابانها بزنم. مقداري دلم آرام مي شد. ولي باز هم نمي توانستم جيحون و سلسبيل را فراموش كنم. مگر مي شود خيابان انقلاب را از ياد برد؟ خيابان جلو دانشگاه را هزار بار در هزار شب و روز طي كرده ام و هربار يك چيزي يادم آمده است.

گذر سالها بالاخره كار خودش را كرد. سالها گذشت و مبارزه به درازا كشيد. گاهي دلم لرزيد كه رژيم مردم را ترسانده است. گاهي تحليل كردم كه به خاطر خيانت آخوندها مردم از سياست زده شده اند. گاهي به دانشگاه بدبين شدم كه از بس سهميه بورسيه اي تويش ريخته اند ديگر رنگ و بوي دانشگاه به عنوان سنگر آزادي را ندارد. و گاه به آدمها و روابط و مناسبات بدبين شده بودم. و تجلي همة اينها را در خيابانها مي ديدم. چه شده است؟ چه نفريني بر ما نازل شده است؟

خيابانهاي آسماني

از همين نقطه به خيابان هاي «اشرف» دل بستم. مخصوصا خيابانهاي پرت و كم رفت و آمدش. مي رفتم قدمي مي زدم و سيگاري مي كشيدم. و عجيب پر بار بودند. چه شعرها كه در همين خيابانهاي جوان، يا هنوز خيابان نشده، نوشتم! در يك لحظه، بعد از مدتها، به اين دريافت رسيدم كه اشرف جايي است كه آسمانش زيباتر از خيابانهايش است. به خصوص بامدادانش. آسمان اشرف را در هيچ كجاي دنيا نديده ام. رنگارنگ و زنده و پر خون. تو در تو با رنگهايي كه هرگز نتوانسته ام توصيفشان كنم. به خودم مي گفتم خيابانها واقعيت زميني هستند و آسمان آرماني است كه بايد از دور نگاهش كرد و از آن لذت برد. تركيب خاك و آسمان اشرف ملاط به هم بافته اي را درست مي كردند كه جاذبه اي جادويي داشتند. خاكي تفته وخشن، و زميني ناهموار با آسماني كه از فرط رنگارنگي و لطافت در رؤيا هم نمي گنجد. تركيب عجيبي است متناسب با آرمانهاي آدمهايش. زنان و مردان اين خاك هم همين دو وجه را توأمان دارند. از وجهي پاي در ديالكتيك سخت زميني دارند، و از وجهي ديگر سر در آسمانهايي بلند و منزه و روشن. آن هم در عصر افولها و غروبهاي غم انگيز آرمانها. چيزي كه البته فهم و باورش بسيار مشكل است. به همين دليل بود كه خيابانهاي اشرف من را معلق مي كردند. گاه در آسمان، و گاه در زمين، سير مي كردم. تا اين كه زد و از بد روزگار مجبور شدم دوباره به فرنگ برگردم. و واي كه چه بغضي داشتم از اين خيابانهاي قر و فر دار.

قفسي هستي بدون ميله

با سقفي از ابر.

با اين همه دوست نمي‌دارمت

وقتي كه برادرم

زنداني است.

در اشرف خيلي خوب فهميدم كه روزگار يك تعبيدي يا با آرمان سپري مي شود و يا شكست مي خورد. اگر تنها و تنها اميد را از يك تبعيدي بگيريد هيچ برايش باقي نمي ماند. و دشمن از شيوه هاي مختلف و زبانها و استدلالهاي گوناگون استفاده مي كند كه نهايتا اميد را از هر تبعيدي بگيرد. بنابراين اگر من بخواهم در يك جمله وضعيت خودم و تمام تبعيديان ديگر، از مجاهد تا هر كس ديگر، را خلاصه كنم فقط مي گويم جنگ اميد و نااميدي. تسليم و تسليم ناپذيري. بقيه چيزها بعد از اين جنگ و در كادر اين مقوله مفهوم پيدا مي كند. علاوه براين فهميدم «اميد» در عين حال كه يك مقوله بسيار مادي و مشخص و سياسي است، يك مقوله آرماني است. من از خيابانهاي ميهنم محروم شدم و ناگزير بايد خيابانهايي در آسمان براي خودم جستجو مي كردم. زيرا كه نمي خواستم شكست خوردة رژيم آخوندي باشم. «اشرف»، گذشته از هر مفهوم سياسي و استراتژيكش، اين آسمان و اين و خيابان ها را به من مي داد.

۶/۲۹/۱۳۸۹

صمـد، با قصه‌هايـش براي آموختـن




اين نوشته را چند سال قبل نوشتم. حالا در شهريور ماه كه ماه شهادت او است دوباره منتشر مي كنم.

«مرگ خيلي آسان مي تواند الآن به سراغ من بيايد. اما من تا وقتي مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبه‌رو شدم كه مي شوم مهم نيست . مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد»


صمد بهرنگي - ماهي سياه كوچولو



شهريور ماه سالگرد شهادت صمد بود. بيست‌‌وهفتمين سال رفتن آن آموزگار صميمي‌و قصه نويس فراموش ناشدني.


دربارة خصوصيات اخلاقي و ارزش كارهاي ادبي صمد بسيار گفته و نوشته‌اند. كساني هم كه غري زده‌اند به‌قدري حقير هستند كه حرفشان اصلاًً به‌حساب نمي‌‌آيد. در نتيجه او در ميان همة نويسندگان معاصر شخصيتي يگانه و بي‌همتا يافته. طوري كه حتي دشمنانش هم سعي دارند وانمود كنند دشمنش نيستند. در حالي‌كه صمد نه در زندگي و نه در نوشته‌هايش هرگز دشمني خود را با دشمنان مردمش پنهان نكرد. صريح، ساده، و بدون رودربايستي موضع گرفت. مهمتر از آن، عمل كرد. شادروان ساعدي گفته است شاهكار صمد زندگيش بود. بايد اضافه كرد كه مرگش، بهاي خلق اين شاهكار بود.




صمد در سال1318 در تبريز متولد شد. از محلة چرنداب بود و كوچة اسكوليلر. سال1347 هم در همان ديار به‌شهادت رسيد. يعني كه تنها 29سال توانست زندگي كند. آن طور كه نوشته‌اند از 18سالگي وارد روستاهاي زادگاه خودش شد. باز هم يعني كه تنها 11سال توانست بنويسد. در عرض اين سالهاي بسيار اندك، توانست با خلق آثار متعدد، نويسنده‌‌يي شود كه از همان زمانها «شروع» شد و هنوز بعد از گذشت نزديك به‌چهار دهه «تمام» نشده است. و اين در حالي است كه يكي از مباحث جالب و يا دردانگيز و به‌هرحال عبرت‌آموز در مورد نويسندگان وطني مسأله جوانمرگي آنان است. مرگ نه به‌صفت «پايان عمر» به‌صفت «ته كشيدن خلاقيت». راز اين جاودانه شدن در چيست؟ به‌نظر من قبل از هرچيز در اين است كه او قبل از مرگ، از مرگ عبور كرده بود. او جاودانگي را با نحوة نگاهش به‌زندگي و مرگ ربوده بود.


نويسندگاني را به‌خاطر بياوريد كه بعد از چند طلوع و غروب بالكل فراموش شده‌اند. خوش درخشيده‌اند اما شتاب افولشان از سرعت طلوعشان بيشتر بوده. تعبير «حافظ»ي آنها همان «دولت مستعجل» است. يا در يكي دو نوشته اولشان تمام شده‌اند و يا بعد از خلق اثري ته كشيده‌اند. اين قبيل نويسندگان و شاعران البته فرق دارند با آن دسته كه اصلاً زرق و برق اوليه‌شان هم رعد و برق تو خالي، اما پر‌سروصدا، است. براي جماعت اخير اين روزنامه، يا آن نشريه يا حتي فلان ارگان و دم و دستگاه دولتي و غير دولتي دور و برشان، سر و صدايي راه انداخته. بعد هم كه خرشان از پل گذشته ولشان كرده‌اند. رفته‌اند سراغ يكي ديگر. اما به‌ هردليل تاريخ مصرف اين دو دسته نويسنده به‌اندازه عمر گل يخ است. و بيچاره گل يخ!...


صمد اما رنگي از هيچ‌كدام از اين دو دسته نويسنده‌ها نداشت. از تيره و تبار شاعران و نويسندگاني بود كه در قدم اول «براي جانش چانه نمي‌‌زد» (از دفاعيات شهيد گلسرخي در دادگاه) «جنم» ديگري داشت. از جنم رفيق شهيدش «بهروز دهقاني» بود. زير داغ و درفش هم كه مي‌‌رفت اصول و پرنسيبهايش را فراموش نمي‌‌كرد. به‌خصوص به‌ياد بياوريم كه آن سالها، سالهاي ترس بود و قدرقدرتي شاه و ساواك. هرنويسنده براي اين كه قلمش نلرزد بايد دلش نمي‌‌لرزيد. و براي اين دلش نلرزد بايد اسطوره شكست‌ناپذيري ساواك را در ذهن خود مي‌‌شكست. چگونه؟ بايد حركت مي‌‌كرد. حركت في‌نفسه شجاعت‌آفرين بود. بي‌خود نبود كه صمد در انتقاد به‌بي‌عملان مي‌‌نوشت: «شماها زياد فكر مي‌‌كنيد، همش كه نبايد فكر كرد، راه كه بيفتيم ترسمان به‌كلي مي‌ريزد». خود اين طرز فكر جداي از همة چپ و راستهايي كه مي‌توان برايش برشمرد شجاعانه و راهگشا است. نو و بديع است. به‌خصوص در آن سالها. سالهاي وبايي ترس. همه مي‌ترسيدند. نه تنها همه مي‌ترسيدند كه همه، همه را مي‌ترساندند. ساواك هم كارش ترساندن بود. ترس از چه؟ ترس از همه چيز و در رأس همه ترس از مرگ. بنابراين روشنفكر پيشتاز، چه در صحنة عمل سياسي و چه در پهنة ادبيات پيشرو، بايستي از اين مرز سرخ عبور مي‌كرد. بايستي بازي مرگ را خاتمه مي‌داد و ولو به‌بهاي نفي خودش راه را براي ديگران بازمي‌گشود. صمد و در ادامه‌اش گلسرخي و در ادامه‌اش سعيد سلطانپور و ديگران چنين كاري كردند. كاري كه ديگران نتوانستند و يا نخواستند. اين نوع شاعران و نويسندگان ارزشي را تثبيت كردند كه براي همة قلم به‌دستان معاصر و بعد خودشان عبرت‌آموز است. آنها حفظ «جان» را بهانه‌يي قرار ندادند تا كه برهمة جبنها و حقارتهاي خودشان پرده بكشند. مهمتر اين كه براي دريوزگي بيش از نيم قرن «زندگي خفيف» از شاه و شيخ برفداكاري و از جان‌گذشتگي ديگران مهر باطل نزدند و نگفتند: «با دوستانم از سنين 24ـ 25 سالگي بحث داشتم. دوستان دهه‌40 زماني كه اوج انقلابيگري بود. سرانجام در بعد ازظهر يك روز پائيزي در سال1347 كه به‌اتفاق سياوش كسرايي و سعيد سلطانپور از خيابان صبا پايين مي‌آمديم (ادامه بحثهاي مداوم) بين من و سعيد درگرفت. سياوش به‌عنوان ميانجي گوش مي‌داد. سرانجام من گفتم: سعيد جان تو مي‌خواهي به‌خاطر اين مردم خودت را به‌كشتن بدهي. من مي‌خواهم به‌خاطر اين مردم زنده بمانم!» (ازگفتگوي روزنامه شرق با محمود دولت‌آبادي به‌نقل از اطلاعات 4مرداد84). فراست زيادي نمي‌خواهد كه بفهميم بحث واقعي بر سر اين‌است كه زندگي و مرگت در كنار مردم و به‌خاطر مردم باشد نه در كنار دشمن مردم و عليه مردم. همان چيزي كه با دو سال زندان ناقابل زمان شاه سر از نامه‌نويسي به‌شهبانو! در مي‌آورد و در زمانة آخوندها هم به‌كاسه‌ليسي خاتمي ‌و بعد هم رفسنجاني و در قدمهاي بعد ليسيدن دستهاي تيزدنداني مانند احمدي‌نژاد منجر مي‌شود. چنين نويسنده يا شاعر و يا قلمزن و يا فيلمسازي چه دارد كه به‌مردمش بگويد؟ گيرم كه هزار كتاب هم نوشت. و بيشتر از آن شعر و قصه نوشت و فيلم ساخت. سرنوشت ازراپاند را كه در جستجوي آزادي به‌خدمت موسوليني درآمد فراموش كرده‌ايم؟ تازه ازراپاند نوع صادق و فريب‌خورده اين قبيل هنرمندان است. غلط يا درست هم اين قدر پرنسيب داشت كه وقتي بعد از 12سال بازداشت خانگي در آسايشگاههاي رواني آزاد شد به‌ايتاليا بازگشت و در همان خاك مرد. اما اين عده نه فريب‌خورده هستند و نه ناآگاه. تنها و تنها تسليم هستند. مقهور و ذليل و حاضر به سلطه دشمن و رنج مردم و ضمناً رند و ناصادق. براي همين از شهيدي مانند سعيد سلطانپور هم نمي‌گذرند. براي همين سعي دارند گلسرخي را به فراموشي بسپارند. براي همين ساعدي را دق مرگ مي‌كنند و به‌روي خودشان هم نمي‌آورند.


حاصل آن كه هرچند اقتضاي زمانه با بوق و كرناهاي پرزرق و برقش اين است كه نظرها را به‌جاي ديگري متوجه كند اما ما بايد در برابر اين دروغها بايستيم. دروغهايي كه در واقع جعل تاريخ محسوب مي‌شوند. بايد هرچه گفتند و در بوقها دميدند و براي ما توپ و تشر آمدند و كلمات رنگارنگ خرج كردند، جا نزنيم و بپرسيم «گيرم كه همة تجربيات و دستاوردهاي شما درست و گيرم كه صمد و سعيد و خسرو و دكتر ساعدي و بقيه خام خيالاني پرت از مسائل بودند. اما شما بفرماييد بگوييد چه ارزشي را تبليغ مي‌كنيد؟ و راستي كه چگونه از حرمت قلم حرف مي‌زنيد وقتي كه خود اولين و بدترين شكنندة آن هستيد؟ چگونه است كه از شعر سخن مي‌گوييد ولي با سكوت در برابر جاني‌ترين جانيان فحشهايتان را نثار انسانهايي مي‌كنيد كه گناهي جز «نه» گفتن در برابر استبداد و اختناق نداشته‌اند.


من از صمد آموخته‌ام كه هرگاه در ميان موجهاي پرهياهو رگه ترديدي خاطرم را آزرد، آن همه حقارت پيچيده در زرورق «زندگي دوستي» را مقايسه كنم با «جهان‌بيني» ماهي سياه كوچولوي صمد كه: «مرگ خيلي آسان مي‌تواند الآن به‌سراغ من بيايد. اما من تا وقتي مي‌توانم زندگي كنم نبايد به‌پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبه‌رو شدم كه مي‌شوم مهم نيست . مهم اين است كه زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد».


بعد از اين است كه در هفدهم شهريور ماه هرسال، وقتي به‌صمد فكر مي‌كنم ديگر نمي‌انديشم كه آيا به‌راستي در ارس غرق شد يا غرقش كردند. يقيناً او به‌پيشواز مرگ نرفته است. اما مهمتر اين است كه از مرگ نهراسيده است. در برابر جلاد زانو نزده و با حقارت و فلاكت گدايي «زندگي» نكرده است. به همين خاطر هم چه در زندگي و چه در مرگ تأثيري بسيار روي همة ما و نسلهاي بعد از ما داشت.


ما از او آموختيم كه نوشتن را نوعي انتخاب شهادت بدانيم.


۶/۲۰/۱۳۸۹

كمانه صدا در آسمان نگاه

كمانه صدا در آسمان نگاه
براي حنيف نژاد
در صبحگاه لَخت
ثانيه هاي تنبل،گنجشكان بي آوازند
كه در سايه چرت مي زنند
و تشويش، مرا مي برد به دورِ روز.
چه صبح مشوشي است!
سربازان گول آمده اند،
و صداي پوتينها
پتك است بر شقيقه ساكت كاشيها.
سفرِ ايستاده از شبانه سلول به ظهر حادثه،
انفجار بغض تا انتهاي زمان تا منتهاي خاك،
در ژرفاي باد، در فوران آتش كيستي؟
هنگام خضوع درخت كيستي؟
داماد صبحهاي سلول
كه به گردن بند عروس مرگ مي انديشد؟
يا ساقه جوان، با خوشه هاي پرخون
كه در مزرعه رنج، هفتاد بار مي شكفد؟
استواي زميني!
در تابستان تشنه تر از لبهاي مردي
كه بوسه اش بر طناب دار
روز گنديده ميدان را معطر كرده است.
نامت كودكي است عاصي
زاده آبهاي صبحگاهي
وقتي كه رميده از زمهرير ترس
به آسمان پرنده، هزار شعله مي كشي.
رگباري كه آسمان را قيچي مي كند
مي شكند بيضه باور بي باري را.
و فرياد تو، كه پري سپيد است،
خونين مي شود در رگبارهاي مدام.
آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.
شهروند كهكشان شبانه حضور
زير نوري مي گريد كه خلاصه تو است.
و تو در ديروزهاي دور
تا دلت تنها يك قدم فاصله داشتي.
ديگر نمي شود بعد از تو
آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.
عبث است عبث،
تحريم آواز آن پرنده سبز
كه در گلوي من سربريده شد
پرنده با نگاه تو تا آسمان صدا كمانه مي كند.
در كوچه هاي آينه و صبح
با صداي زيباترين كودكان تكرار مي شوي
و كسي نمي ترسد ديگر
از رگبار تگرگ در شب پر از گرگ.
بگذار آن خيل گول و گنگ
كوه را كاهي بدانند بر باد
زيبايان، كه كودكان روزند، مي دانند
در هر تكرار تو، رقمي از حادثه فردا است.
بعد از آن صبح تلخ
وقتي مي گذرم از زير ايوان ماهتابهاي سرخ
مي خوانم هميشه با خود :
او را ببين! او را بر تن درخت بخوان!
اين زخم بزرگ خاطره؛ با پيكاني برقلب
قطره خوني است چكيده بر تن اقاقي.
تبري كه نشست بر دستانت گفت:
نقش لرزاني از شوق را برلبانت ديد، هنگام وداع.
21خرداد87

۶/۱۸/۱۳۸۹

شهروند يك دليم

شهروند يك دليم،

با عطر فصول چندگانه.

تاريخ ما،

با طعم تابستان هاي قتل عامهايش

آغاز تلخي داغ بود

و ما،

با لبي بي شكوه

ـ گزيده با دندان بغض ـ

برگريزان هاي پراندوه را سلام گفتيم.

پاييز ما درنگ در رنگ بود

و ما كلافه شديم از دست زيبايي درخت

كه زندان پرنده بود

و چوبة دار همسايه ها.

ما در خيابانهاي زمستاني بي كلام

يكديگر را ديديم

لرزيديم...گريستيم...

و صبوري آموختيم.

ما يك نگاه شديم

با چشمي از شوق

و عطر دلي از بهار

ايستاده در آستانة خود

آن چنان كه با شانه اي از رنج.

و اكنون هر يك ترانه ايم

برآمده از حنجره هاي دريده

با دشنه در پهلو

نيزه اي به چشم

و تيري نشسته به قلبهايمان

با اين همه

ما يك ترانه ايم.

تير89