۱۱/۱۶/۱۳۹۲

خورشيد ماندگار (فصلي از يك تحقيق درباره محمد حنيف نژاد ـ بخش اول)

خورشيد ماندگار
(فصلي از يك تحقيق درباره محمد حنيف نژاد ـ بخش اول)
آسمان پر از خون كبوتر شد؛
و من اين را در ستاره اي ديدم
كه از بازوانت روئيد.
گم نمي شود صداي تو در گلوهاي من.


ديگر نمي شود بعد از تو
 آن پرنده را فراموش كرد
كه در صبح روز هول
آوازش را با آيه اي از خون آغازيد.


مقدمه:
محمد حنيفنژاد راهگشايي نوآور و خلاق بود كه هرچند عمري دراز نداشت اما تأثير تعيينكننده‌‌اش در تاريخ ميهن‌مان همتا ندارد. تأثيري كه طي ساليان نه تنها كم نشده، كه روز به روز بر فروغش افزوده ميشود. البته در بازار سياست روز، و دينفروشي تاريخي خميني و خمينيها، اين «لعل» ناشناخته مانده و «خزف»هاي بيمقدار از اين تغابن چه سودها كه نبردهاند. و به راستي كه: «جاي آن است كه خون موج زند» در دل همة دردمندان.
به اعتقاد نگارنده حنيفنژاد به لحاظ تاريخي و مبارزاتي فرزند خلف انقلاب مشروطه ايران و نهضت ملي؛ و به لحاظ اعتقادي اولين متفكر و ايدئولوگي است كه توانست با برداشت نويني از مذهب فصل تازهيي در تاريخ مذهب بگشايد. فصلي كه سيماي مذهب را عاري از «استثمار» را به نمايش ميگذارد. همچنين او با بنيانگذاري سازماني كه بعدها «مجاهدين خلق» نام گرفت اولين سازمان انقلابي، با ايدئولوژي مذهبي طراز مبارزات قرن خود را پيريزي كرد.
از اين نظر پربيراهه نخواهد بود اگر كه ادعا كنيم محمد، حنيفنژاد «مظلوم»ترين چهرة سانسور شده تاريخ معاصر ما است. به يك دليل ساده. او را از صورت مسألة مبارزات ايدئولوژيك و استراتژيك و سياسي تاريخ معاصرمان حذف كنيد و بعد ببينيد مسيرهاي پيموده چه وضعيتي مييابند؟
چه با حنيفنژاد موافق باشيم چه مخالف، نميتوانيم منكر شويم كه از سال1344 تا امروز مؤثرترين سازمان مذهبي و انقلابي، در روند جريانهاي تاريخي و سياسي ما «مجاهدين» بودهاند. تاثيرات عميق و گستردة انديشة حنيفنژاد بر جامعه را، با تأكيد بر اعم از موافقت يا مخالفت با او، بنگريد و مقايسهاش كنيد با هر انديشمند و متفكر ديگر كه به حق يا ناحق داعيهيي در اين زمينه داشته است. از سوي ديگر در رسانهها و مطبوعات حكومتي، يا محافل و مجامع روشنفكري و يا سازمانهاي سياسي به كمترين كسي كه پرداخته ميشود، حنيفنژاد است. در حالي كه ميتوان با او مخالف بود. ميتوان انديشهاش را رد كرد. ميتوان هزار عيب و ايراد هم گرفت. اما نميتوان «انكار»ش كرد.
خائنانهترين سانسورها توسط آخوندها صورت گرفته و ميگيرد. از همان روز اول كه اسناد ساواك به دستشان افتاد يك برگه از بازجوييهاي حنيف را منتشر نكردند. ما هنوز از دفاعيات او محروم هستيم. ما هنوز از اسنادي كه در ساواك دربارة او بوده است بياطلاعيم و آخوندها حتي يك سنگ گور را براي او به رسميت نميشناسد. گوري كه هويت ايدئولوژيكش برسنگ آن نقش بسته باشد. و راستي كه چند بار سنگ مزارش را شكستند؟ و چرا؟ چرا اين چنين بيرحمانه انكارش ميكنند؟ به خاطر اين كه اگر به صورت جدي، و نه فريبكارانه، وارد بحث ايدئولوژيك شوند بيمايگيشان رو ميشود. و در پاسخ اولين سوال باز ميمانند كه كسان ديگر چه حرف نو و تازهيي عرضه كردهاند؟ چه نظام مدون و منسجم ايدئولوژيك را راهنماي عمل خود قرار دادهاند؟ حنيفنژاد خود آنان را مرتجعاني رانده شده از گردونة تاريخ ميناميد كه در دنياي ذهنيات خود مشتي ياوه، به نام خدا و مذهب، رديف ميكنند. او برخي ديگر را نيز، در كاتاگوري ديگري، «سوار شدگان برا سب زين كرده» ميناميد كه حداكثر نوآوريشان تكرار باقافيه و بي قافية متفكران بزرگ ديگر است.
اما اين او بود كه بايد، از همان گام اول، انبوهي برداشتهاي ارتجاعي و «شرك آلود» را از خدا و قرآن و مذهب مي‌زدود. و بعد از اين كار سترگ و به واقع كارستان تازه به صفر ميرسيد و بيناد ايدئولوژي نويني را ميگذاشت كه تازه سالهاي بعد «چپ ماركسيسم» لقب گرفت.
اما من بعد از سالها تحقيق و تجربه، و به طور خاص در جريان تدوين اين كتاب، به اين نتيجه رسيدم كه حنيفنژاد را، همچون هر نوآور و راهگشاي ديگري، نميتوان تنها با گذشتههاي تاريخي شناخت. انسانهايي همچون حنيفنژاد را بايد نه با ديروزها كه با فرداهايش قضاوت كرد. هم از اين رو با يقين قاطع ميگويم حنيفنژاد را بدون مسعود رجوي نميتوان شناخت. كسي كه از صبحگاه 4خرداد1351، كه صبح شهيدان بود و حنيفنژاد جاودانه شد، پرچم آرمان او را برافراشت و به ويژه در نبرد با ارتجاع مذهبي ذرهيي از كشف تاريخي حنيف كوتاه نيامد. و اگر امروزه ما، بدور از خميني گزيدگيها و خمينيگراييها، با سرفرازي از آرمان حنيف، و حتي بلوغ آن، سخن ميگوييم هيچ دليلي به غير از رهبري انقلابي او نداشته است. پس جا دارد كه اين كتاب را، در آستانة چهل و نهمين سال تأسيس سازمان حنيف، به او، كه هركجا كه هست صد قافله دل همره اوست، تقديم كنم. باشد تا در حضورش شعري را كه براي حنيف گفتهام بخوانم....بگذريم كه در اين باره البته بسيار ميتوان گفت و نوشت...
من در اين مجموعه كوشيدهام به اندازه بضاعت خودم سيمايي را كه از حنيف شناختهام ترسيم كنم. صادقانه و از صميم دل ميگويم كه اين مجموعه كوزهيي است از بحر و به راستي «چند گنجد»؟ اما اگر نكته روشنگري دارد متعلق به برادراني بوده است كه در مكتبشان حنيف را به من شناساندهاند، كه گفتهاند: «بلبل از فيض گل آموخت سخن، ور نبود...»
بار ديگر تأكيد ميكنم كه اين تلاش را اولين گام ميدانم و اميدوارم توسط يك كار جمعي گستردة با صلاحيتتر تكميل شود.



خورشيد ماندگار
در آخرين سالهاي ديكتاتوري رضا خان مردي در محله ميدان قطب تبريز چشم به جهان گشود كه سالهاي بعد راهگشايي نوآور و بنيانگذاري كبير لقب گرفت. در تاريخ رسمي مدون، آمده است كسي كه رسالت سنگين بنبستشكني ايدئولوژيك و مبارزاتي خلقي را بردوش كشيد محمد حنيفنژاد نام داشت و 33سال بعد به دستور خلف همان ديكتاتور به شهادت رسيد.
اما تاريخ برگهاي ديگري هم دارد كه در فرداهاي اين شهادت گسترده شدهاند. اين برگها نشان ميدهند بزرگمرد خورشيد سوار ما، نه تنها در صبحگاه خونين 4خرداد1351 نمرد، كه برعكس، حياتي جاويدان يافت. آن چنان كه امروز، پس از نزديك به چهل و اندي سال، كه از فوران آن خون جاري دوران ميگذرد حضورش را بيش از هر زمان ديگر در روند آزادي مردممان حس ميكنيم. حس اين حضور آن چنان درخشان است كه پهنة مريدان و پيروان طريقت او را درنورديده و حتي دشمنانش را نيز به تحسين واداشته است. دشمناني كه در دوران بنبستشكنيهاي او مهر سكوت برلب داشتند و يا غرقه در خرافات و ارتجاع مذهبي به سازشي ننگين با زمانة دون رسيده بودند.
او در، پاييز سال1317 در خانوادهيي متوسط به دنيا آمد. اين ايام، مصادف بود با دوران پاياني يك ديكتاتوري سياه بيست ساله رضاخان. لذا براي شناخت عميق تر او كه هيچگاه از تاريخ مبارزات مردمش جدا نبود لازم است كه نگاهي كوتاه به اوضاع و احوال سياسي اجتماعي آن زمان بيندازيم.
سال1317، هفده سال از ديكتاتوري رضا خان ميگذشت. او از سال 1299 بايك كودتاي نظامي برسر كارآمد و طي 20سال حكومت خود يكي از سياهترين ديكتاتوريهاي تاريخ ايران را زمامداري كرد. اين دوران سياه برآيند نهايي شكست نهضت مشروطه بود. نهضتي كه به دليل خيانت ارتجاع داخلي و توطئة استعمار خارجي جوان مرگ شد. اما شكست مجاهدان مشروطه، پيروزي مرتجعان مشروعه خواه نبود. هر چند سرداران و مجاهدان مشروطه يا به دار آويخته شده و يا خلع سلاح شدند و يا در كنج عزلت و تنهايي و غربت جان سپردند. اما كساني هم كه به مشروطهشان رسيدند مشروعهخواهان نبودند. در واقع، ارتجاع جاده صاف كن ديكتاتوري و حاكميت عناصر وابستهگرايي بود كه در نقطة بلوغ خود به ديكتاتوري بيست ساله رضاخاني ميرسيد. اقتضاي زمانه و سياستهاي جهاني نيز چنين سمت و سوئي را طلب ميكرد.
نفت به عنوان يك عامل مهم، كه در سالهاي بعد نقشي به مراتب تعيين كننده تر مييافت، وارد معادلات سياسي اقتصادي شده بود. همچنين نقش تاريخي و استراتژيك «ايران» در منطقه نيز توجه اكيد سياست استعماري انگليس را برميانگيخت. خاصه آن كه با همت سرداران و مجاهدان مشروطه، استعمارگر رقيب روسيه به صورت استراتژيك شكست خورده و بي آبرو از ميدان به در رفته بود. اكنون وقت آن بود كه انگليس تمام صحنه را پر كند. اما حاكميت دولت فخيمه قاجار به يمن بيكفايتيهاي فتحعليشاهي و ناصرالدين شاهي و قلدر بازيهاي سركوبگرانه محمدعليشاهي چنان از رمق افتاده بود كه نه توان اداره مملكت را داشت و نه قدرت اعمال حاكميت براي تأمين منافع دولتهاي استعماري. دوران تاريخي عين الدوله‌ها و سالارالدوله‌ها هم گذشته بود. آنها فقط به اين درد مي‌خوردند كه ستارخانها را خلع سلاح كنند ويا صوراسرافيلها را در باغشاه گردن بزنند. وقتي هم اين »وظيفة تاريخي« را به انجام رساندند ديگر حاكميت خودشان هم از موضوعيت مي‌افتاد.
دوران گذار مظفرالدين شاه و احمد شاهي ك مرحلة گذار است. دوران آخرين دست و پا زدن حاكميت مفلوك و بي رمقي است كه در خلال آن استعمار انگليس فرصت مييابد تا مهرة مناسب خود را براي دور جديد پيدا كند و مهرههاي دور و بر آن را بچيند. اين حاكميت آن چنان بي رمق شده بود كه حتي امضاي قرار داد وطن فروشانه دارسي دردي از استعمار انگليس را دوا نميكرد. هم چنين، قرارداد استعماري و رسواي1919 وثوقالدوله نيز گرهي از كار فروماندة دولت فخيمه نميگشود. از اين رو منافع استعماري، براي چپاول و تاراج هرچه بيشتر ثروتهاي ملي، در وهلة اول، تشكيل يك حكومت متمركز و قدرتمند را ايجاب ميكرد. دولت متمركز قدرتمند، تنها در پرتو ساختن يك ارتش سركوبگر و قوي امكان تشكيل مييافت. بنابراين در آخرين دور رويارويي با نهضت مشروطه، كه پيش از آن مجاهدانش را خلع سلاح كرده و دور را از دستشان گرفته بودند، تمام پردهها به كناري زده شد و استعمار و ارتجاع، تكيه زده بر خون سرداران و مجاهدان مشروطه، شمشير وقاحت از نيام كشيدند و پس از يك خيمه شب بازي مفتضح، تاج پادشاهي را بر سر قزاقي بيسواد و خودفروخته كه مدارج سرسپارياش را طي ساليان به اثبات رسانده بود گذاشتند. البته كودتاي استعماري ارتجاعي رضاخان و سيد ضياءالدين طباطبايي با مخالفت عناصر ملي نظير مصدق، كه در آن ايام نمايندة مجلس بود و به اعتراض از كليه مقامهاي دولتي استعفا كرد، روبه رو شد. اما واقعيت اين بود كه اين قبيل عناصر، و حتي جريانها، داراي آن چنان قدرتي نبودند كه بتوانند در برابر موج تهاجم جديد ضد انقلاب كاري كنند. در نتيجه رضاخان در همان چند سال اول حكومت خود تتمة جنبشهاي آزاديخواهانه را، كه ميراث از مجاهدان مشروطه برده بودند، سركوب كرد.

اشارهيي به وضعيت نيروهاي مذهبي در دوران ديكتاتوري.
محمد حنيفنژاد در چنين فضاي سياسي اجتماعي كه اجمالاً به آن اشاره كرديم متولد شد. اما از آنجا كه او در سالهاي بعد پرچم يك مبارزه سهمگين ايدئولوژيك مذهبي را بردوش كشيد لازم است كه به مناسبات فرهنگي و ايدئولوژيك آن زمان و هم چنين وضعيت نيروها و جريانهاي مذهبي وقت هم اشارهاي داشته باشيم.
ناسيوناليسم ترقيخواهانة مجاهدان مشروطه با مذهب و به طور خاص اسلام تعارضي نداشت. مجاهدان مشروطه، آنان كه خود دستي برآتش انقلاب داشتند، از تودهها تا سرداران و پيشگامان آن در حالي به ميدان آمدند كه خود داراي اعتقادات استوار مذهبي بودند. از سردار ملي گرفته تا علي موسيوها و تا ميرزا كوچك خان و خياباني و صوراسرافيل و ملك المتكلمين و بقيه. بعد از آن هم يك نوع برداشت نو و ترقيخواهانه از اسلام راهنماي عمل مبارزان بعدي بود. اما اين تفكرات و برداشتها هيچگاه تا سطح تدوين يك ايدئولوژي منسجم بالغ نشد. به طوري كه در هيچيك از متون و اسناد باقيمانده از آنان حتي يك كتاب روشن كه اسلام را به عنوان يك ايدئولوژي با ديدگاههاي مشخص و پاسخ به سؤالات و مسائل مشخص تر نمييابيم. البته با وجود اين كمبود باز هم ارتجاع مذهبي روز رو در روي هرنوع تفكر نو و نوآور قرار ميگرفت و مانند هميشة تاريخ، چماق تكفير برسر نوانديشان كوبيده ميشد. مرتجعان مذهبي، كه لو رفتهترين و بدنام ترينشان شيخ فضلالله نوري است، يا خود رأساً از فئودالهاي بزرگ بودند و يا بقاي خود را در پيوند با خوانين ميديدند. لذا در سياست، علاوه بر اين كه مؤيد سركوبگرترين جناحهاي حاكميت بودند خود نيز در زير بال و پر خشنترين افراد حاكميت قرار ميگرفتند. علاوه بر فئودالها دولت انگليس نيز نيرويي صاحب نفوذ بود كه تعداد زيادي از آخوندها را خريده و در زير قباي خود پنهان داشت. و شگفت اين كه مرتجعان مذهبي در تقابل و تضاد با نيروهاي مترقي آن چنان كينهتوز و بي حد مرز بودند كه از نوكري و سازش بايك دولت اجنبي، كه در حرف همه چيزش را نجس ميدانستند، باك و ابايي نداشتند. چيزي كه سالهاي بعد از حاكميت خميني نيز نمونه دردناكترش را به وضوح در برخورد با مجاهدين شاهد بوديم.
در فراز و نشيبهاي انقلاب مشروطه دو جريان مترقي و مرتجع مذهبي سرنوشتي متفاوت پيدا كردند. جريان ترقيخواه كه پيش از انقلاب، با افكار آزادمرداني همچون سيد جمال الدين اسدآبادي كور سويي پيدا كرده بود، يكسر در محاق رفت و ديكتاتوري رضاخاني امكان هرگونه بسط و انبساطي را از آن گرفت. تنها چيزي كه از دستاوردهاي فرهنگي و ايدئؤلوژيك مجاهدان صدر مشروطه باقي ماند خاطرة جانبازيها و فداكاريهايشان بود. كه البته در حافظه تاريخي مردم هم چنان ثبت شد و به صورت يك سنت ملي ميهني رسوب كرد. اما سرنوشت جريان ارتجاع مذهبي بسا رقتانگيز بود. زيرا آنان و سردمدارانشان به علت فضاحتها و خيانتهايشان در نزد عامه مردم و به ويژه روشنفكران، رسوا و آبروباخته شدند. و راهي جز در لاك خود رفتن برايشان باقي نماند.
 اين حجره خزيدنها در سالهاي ديكتاتوري رضاخاني تشديد شد. اما در هرصورت به چند دليل نابود نشد و به زندگي «هاگ»وارة خود ادامه داد. و عاقبت در بهمن57 به صورت مهيبترين نيروي ارتجاعي تاريخ ميهن با عقدههاي عفوني تاريخي به انتقامكشي از مجاهدان پرداخت. اولين دليل از بين نرفتن تام و تمام و تاريخي ارتجاع مذهبي، حاكميت ضدمردمي و ديكتاتوري وقت بود. به طور مشخص رضاخان هر چند كه به ترويج يك ايدئولوژي فاشيستي بيشتر نيازمند بود تا مزخرفات عهد بوقي آخوندهاي حجره نشين، اما در بنياد و اساس، پيوندهاي اجتماعي زيادي با آنان داشت و نميتوانست به صورت عميق و نهايي ريشة طبقاتي آنها را بزند. فراموش نكنيم كه به رغم چهرة ضدمذهبي و منفور رضاخان، او نيز همچون همة دجالان و عوام فريبان تاريخي روزهاي عاشورا گل برسر ميساييد و در دستههاي سينه زني شركت ميكرد. و اين تنهايك تاكتيك فريبكارانه نبود. از ذات بورژوازي بيبنياد و ميان تهي، اين قبيل رنگ عوض كردنها ميتراود. اما به صورت غالب، رضاخان ناگزير از اتخاذ سياستهاي ضدمذهبي بود. شهيد بنيانگذار سعيد محسن در دفاعيات خود در بيدادگاههاي شاه به درستي اشاره كرده است كه يكي از اهداف سياستهاي رضاخان «اشاعة فاشيسم در ميهن ما به عنوان ايدئولوژي» بوده است. مجاهد بينانگذار سعيد محسن در قسمت ديگري از دفاعيات خود در دادگاه شاه اشاره كرده است. «حكومت كودتا بهترين خدمت را با تشكيل ارتش مسلح خود انجام داد و با اشاعه فرهنگ مصرف و سست كردن سنتهاي ملي و مذهبي تلاش در فاسد كردن نسل جوان ما كرد. چه اين نسل در اثر پيشرفت زمان همواره بزرگترين دشمن ديكتاتورهاست». لذا همپاي ساير سياستهاي سركوبگرانه و استعماري، فاسد كردن نسل جوان، با اشكال مختلف، در دستور كار رضاخان و دولتمردان پهلوي قرار داشت. از سوي ديگر شاهد اقداماتي هستيم كه با سنن ملي و تاريخي مردم به شدت در تضاد است. حوادثي مانند به توپ بستن حرم امام رضا، كشف اجباري حجاب و. . . از اين قبيل حوادث است. اين حوادث مقاومتهايي را در مردم برانگيخت و جريان درخود خزيده و منفور ارتجاع مذهبي كه در مشروطه به اندازه كافي رسوا شده بود اين بار نيز از موضعي كاملاً ارتجاعي با حاكميت به مخالفت برخاست. چيزي كه در ماهيت با مقاومتهاي مردمي و سمت و سوي ترقي خواهانه آن به كل متضاد بود.
 البته جريان ارتجاع مذهبي تا آنجا كه ميتوانست به دريوزگي، سازش و سكوت با ديكتاتوري رضاخان ادامه ميداد و به دليل بيجربزگي مطلقاً پيشگام درگيري با او نبود. كما اين كه آخوندهايي مانند خميني در تمام دوران ديكتاتوري بيست ساله لام تا كام حرفي نزدند و موضعي نگرفتند. و آن چه كه بعدها درباره رضاخان گفتهاند تماماً در سالهاي بعدي بوده كه ديگر از ديكتاتور قلدر خبري نبود.
نتيجه آن كه در فضاي اجتماعي سياسي آن زمان نه يك تشكل مذهبي مترقي وجود داشت و نه يك جريان منسجم خلاق و بارآور. هر آن چه بوديكه تازي ديكتاتوري با سياستهاي ضدانقلابي و ضدملي بود و گسترش و تبليغ فاشيسم نوع رضاخاني.


شهريور 1320 انفجار پس از ديكتاتوري
ديكتاتوري بيست ساله رضاخان، بنيادي پوشالي داشت. اين درخت بي ريشه درست در سالهايي كه به ظاهر تماميجنبشهاي مردمي را سركوب كرده و نفس هر آزاديخواهي را بريده بود با توفاني كه با عنوان جنگ جهاني از اروپا آغاز شد به لرزه افتاد. ديري نگذشت كه خود قرباني منافع كساني شد كه عمري را به نوكريشان سركرده بود.
در اروپا هيتلر قدرتي تازه نفس بود و سهم بيشتري از تاراج جهاني توسط امپرياليستها را طلب ميكرد. اين بود كه نائره جنگ جهاني شعلهور شد. امپرياليستهاي رقيب در ابتدا چندان هم بدشان نميآيد كه از هيتلر به عنوان يك بازوي نظاميكارآمد عليه شوروي و انقلاب نوپاي آن استفاده كنند. آنها دوست داشتند قواي نظاميهيتلر راهي سرزمين بي بازگشتي چون سيبري شود. اگر چنين ميشد هم انقلاب نوپاي شوروي از بين ميرفت و هم رقيب تازه به ميدان آمده. اما سير حوادث به گونه ديگري شد كه به ناچار پاي خودشان را نيز به ميان كشيد و در يك جبههبندي جهاني در برابر «دول محور» (يعني آلمان و ايتاليا و ژاپن)، «جبهة متفقين» مركب از آمريكا و انگليس و فرانسه و شوروي، شكل گرفت.
در اين ميان ايران نقش و اهميت استراتژيكي بي جانشيني پيدا كرد. متفقين ميخواستند از ايران بعنوان راه عبوري براي كمك رساندن به پشت جبهه شوروي سود ببرند. آلمانها هم از مدتها قبل دنبال جا پايي در ايران تحت سلطه انگليس بودند. ايراني كه از يك طرف با تركيه همسايه بود و از طرف ديگر راهي به سوي هند داشت. در اين ميان رضا خان هم هواي «آتاتورك» شدن به سرش زده بود. به همين دليل با آلمانها سر و سري پيدا كرد. و گوشه چشمهايي به هيتلر نشان داد. در چنين بحبوحه اي بود كه ارباب اصلي، انگليسيها، به اتفاق آمريكا تصميم گرفتند كار را يكسره كنند. در سوم شهريور1320 بود كه تصميم به اشغال ايران گرفتند. شوروي ها از شمال و انگليسيها از جنوب وارد ايران شدند.
در كمترين زمان بادكنك «ارتش نوين» رضا خاني ميتركد و بدون كمترين مقاومتي در برابر قواي متفقين از هم ميپاشد. روز ششم شهريور رضاخان در برابر متفقين اعلام تسليم ميكند. چيزي كه بيش از هرچيز ديگر دست ديكتاتور را نزد مردم رو ميكند. بيم آن ميرفت كه فوران خشم مردم عليه ديكتاتوري دست نشانده بساط سلسله منحوسش را از هم بپاشاند.
اما انگليسها كاركشتهتر از اين بودند كه تن به چنين شكستي بدهند. آنها به خوبي ميفهمند كه ديكتاتوري نوع رضاخاني ديگر مصرفي ندارد. اما حفظ حكومت مركزي لازم است. چرا كه در صورت باز شدن اجباري فضاي سياسي جامعه بيم آن ميرود كه شوروي يا جرياني ملي گوي حكومت را بربايد. نتيجه اين كه بهترين راه كار، رفتن رضاخان و برسر كار آمدن «محمدرضا» بود. نوجواني كه از سالهاي قبل در نهانخانههاي دربار، توسط جاسوسان حرفهاي آموزشها ديده و آزمايشها داده بود. البته اغلب سياستمداران كهنه كار، او را اصلا به حساب نميآوردند و قوام‌السطنه او را «پسر جان» خطاب ميكرد.در هرصورت پسري خلف از پدري بيبته و خودفروخته بر اورنگ شاهي تكيه ميزند.
اين تغيير به صورتي ناگزير فضايي به وجود آورد تا مردم و نيروهاي مختلف سياسي نفسي بكشند. اين دوره تا 12سال بعد يعني مرداد1332 ادامه يافت. سالهايي كه طي آن حوادث بسيار مهمي رخ داد كه سرنوشت ميهن و نيروهاي سياسي را به گونهاي ديگر رقم زد.
به لحاظ تركيب نيروهاي سياسي در اين دوره بايد اشاره كنيم كه شورويچيها با اشغال ايران حزب دست ساز خود را به نام حزب توده راه انداختند. اين حزب توانست در اندك مدتي بيشترين روشنفكران و فعالان چپ و تشكلهاي كارگري را جذب خود كند و به صورتي حزبي بسيار قدرتمند درصحنه سياسي فعاليت كند. انگليسيها نيز با داشتن مهرههاي كاركشته و مارخورده افعي شده احزاب طرفدار خود را راه اندازي كردند. حزب دموكرات قوام السلطنه يكي از اين قبيل احزاب بود. در اين ميان فعالان و عناصر بورژوازي ملي هم در تشكل نيمهبندي به نام جبهه ملي گرد آمدند. در اين ميان مصدق به عنوان پيشواي نهضت ضد استعماري مردم ايران به راستي چهرهاي تنها و بي ياور بود. او هرچند از حمايت و محبوبيت گسترده مردمي برخوردار بود و هرچند در لايههاي پاييني حزب توده و جبهه ملي هواداران بسياري داشت اما تا آنجا كه به رهبري اين دو جريان(به درجات مختلف) مربوط ميشد هيچگاه نتوانستند و يا نخواستند به ياري مصدق برخيزند.
جا دارد كه در اينجا به نيروهاي مذهبي درصحنه سياسي هم توجهي داشته باشيم. عامة مردم به علت اقدامات ضد مذهبياش، نظير راه انداختن حجاب اجباري، به توپ بستن صحن امام رضا و مسجد گوهرشاد مخالف بودند. اما به صورت متشكل توان رويارويي با وي را نداشتند. رهبران مذهبي حوزه، يعني روحانيت و آخوندها، هم بعد از رسوايي خيانتهايشان در جريان مشروطه و راه انداختن مشروعهخواهي و جريانهاي شيخ فضل الله نوري، بي آبروتر از آن بودند كه به ميدان بيايند و با رضاخان در بيفتند. در نتيجه اگر از استثناهايي همچون مدرس بگذريم در تمام سالهاي ديكتاتوري رضا خان بيشتر درلاك خود بودند و اسم سكوت و تن دادن به حقارت را گذاشته بودند «تقيه». به عنوان نمونة خوب است اشاره كنيم به خميني در آن ايام كه به رغم مجتهد بودن و سي چهل سال سن كلاميعليه رضا خان نگفت و ننوشت.
اما با باز شدن فضاي بعد از شهريور بيست برخي از نيروهاي مذهبي هم فعال شدند. آيتالله كاشاني كه در واقع شيخ فضلالله زمان خود بود ابتدا در هيأت حمايت جنبش ملي و مصدق به ميدان آمد ولي در بزنگاه اصلي به شيوه نياي عقيدتياش شيخ فضلالله تن به خيانت داد و حتي تقاضاي اعدام مصدق را كرد. هواداران كاشاني در گروهي به نام «مجاهدان اسلام» فعاليت ميكردند. در كنار آنها گروه ديگري از مذهبيها به نام «فداييان اسلام» با رهبري نواب صفوي متولد شد كه با ترورهاي متعددي كه داشت معروف و شناخته شد.
در كنار اين همه، تعدادي از روشنفكران مذهبي وجود داشتند كه در سالهاي بعد آنها را درتشكلي به نام نهضت آزادي ميشناسيم. مهندس مهدي بازرگان نفر اصلي و ايدئولوگ اين عده بود. او كه فردي تحصيل كرده در اروپا بود با داشتن ذهني منسجم تحقيقات و نوشتههايي «مدرن» در آن زمان تفاوت كيفي با مذهبيون سنتي داشت. اين عده بيشتر در ضديت با حزب توده و براي حفظ «اسلام» گرد يكديگر جمع ميشدند. اما به لحاظ سياسي در كنار مصدق و حامي او به شمار ميرفتند و به همين دليل با مذهبيون مرتجع مرزبندي داشتند. به طور خاص وجود آيت الله طالقاني در كنار اين جمع به آنان اعتبار بيشتري ميداد. اما وجود اين عده نيز نميتواند اين حقيقت را بپوشاند كه مانند دورههاي قبل حتي يك جريان مذهبي به معناي دقيق كلمه با انسجام ايدئولوژيك و اصول و ديدگاههاي فلسفي و تاريخي و اجتماعي وجود نداشت.
در متن چنين صفآرايي نيروها، مهمترين مسأله سياسي روز، مسألة اشغال كشور بود و مسأله نفت. شوروي در برابر انگليسها كه نفت جنوب كشور را به تاراج ميبردند خواهان نفت شمال بودند. و اين خواسته را از طريق حزب توده، به صورت موازنه مثبت، بيان ميكردند. در اين ميان مصدق سياست معروف «موازنه منفي» را پيش گرفته بود. در سال1325 شوروي به اشغال كشور خاتمه داد. مصدق به مخالفت با قوام نخست وزير وقت برخاست و از اين طريق محبوبيت زيادي كسب كرد.
تاريخ سياسي اين ايام مملو از توطئه و دسيسه و سياست بازي است. سياستبازان انگليسيتبار چه از طريق احزاب و چه به تحريك دربار و حتي روحانيت مرتجع و وابسته، عليه حزب توده لشگركشي ميكردند و حزب توده عليه آنان. اما در اين ميان مصدق است كه اصوليترين و مليترين سياست را به عنوان كار اصلي خود پيش ميگيرد. حزب توده هم با مصدق در ميافتد و او را عوام فريب و ديكتاتور، و مجري سياستهاي آمريكا و راه بازكن امپرياليسم جديد ميخواند. نيروهاي مرتجع مذهبي هم يا به مشروب فروشيها حمله ميكنند يا در كمال بلاهت سياسي، هم كساني مانند رزم آرا، و هم كساني مانند دكتر فاطمي را، ترور ميكنند. برآيند تمام اين كشمكشها اين بود كه مصدق در ارديبهشت1330 به نخست وزيري ميرسد و مدت 28ماه سكان سياست كشور را در دست ميگيرد. سياستي كه نهايتا به بزرگترين پيروزي تاريخ ميهن، يعني ملي كردن صنعت نفت، منتهي شد. شهيد بنيانگذار سعيد محسن در دفاعيات خود به شمهيي از خدمات پيشواي نهضت ملي اشاره ميكند و ميگويد: «دو سال حكومت ملت ثمرههاي باروري براي ملت داشت. اضافه بر ملي كردن صنايع نفت قطع نفوذ ايادي خارجي و خلع يد و برچيدن نفوذ سياسي بزرگترين استعمار حاكم در ايران، ملت به موفقيهاي سياسي و اقتصادي ديگر نائل آمد». شهيد سعيد محسن در ادامه به توازن ارزي بدون نفت، تصويب ماده واحده و تضعيف جبهه فئودالها، تعادل در صادرات و واردات براي اولين بار در 50سال گذشته و... اشاره ميكند. اما نكته عبرتآموز اين كه همة نيروها بعد از همة دعواها و حتي چاقوكشيهايشان عليه يكديگر، فحشهاي خود را نثار مصدق ميكردند. حزب توده مصدق را خائن و وابسته به آمريكا معرفي ميكرد و امثال بقايي و شمس قناتآبادي و حائريزاده از ديكتاتوري، خودكامگلي، خودرايي و لجاجت و يكدندگي او سخن ميگفتند. و در اين ميان عناصر وابسته به شاه و دربار هم از زبان عنصري مانند سرلشگر زاهدي او را «دشمن آزادي» معرفي ميكردند. همگرايي اين همه توطئه عليه مصدق نه يك تصادف بود و نه بي حكمت.
در نهايت اين كارشكنيها مصدق مجبور ميشود تا در 25تير1331 از سمت نخست وزيري استعفا دهد. در روز 30تير بزرگترين پيروزي نصيب مردم ايران و مصدق ميشود. در اين روز تاريخي مردم به ياري مصدق شتافتند و مراتب حقشناسي و وفاداري خود را نسبت به كسي كه عشقي جز ايران نداشت به اثبات رسانيدند.
روز 30تير به معناي واقعي روز فداكاريها و قهرمانيهاي بزرگ است. در اين روز قوام كه بعد از مصدق به نخست وزيري رسيده بود اطلاعيهاي صادر كرد و مردم را به سركوب تهديد كرد و جمله معروف خود را نوشت: «كشتيبان را سياستي دگر آمد» به دنبال آن، مزدوران با مسلسل و تانك مردم را به گلوله بستند و مردم با شعار «يا مرگ يا مصدق» به طرف مجلس راهپيمايي كردند. سر انجام مقاومت مردم شاه را به عقب نشيني وادار كرد و قوام از نخست وزيري خلع و مصدق مجددا به نخست وزيري منصوب شد.
پيروزي مردم و مصدق در قيام 30تير، امپرياليسم انگليس را براي اقدام به سرنگوني مصدق مصممتر كرد. اما آمريكاييها هنوز مردد بودند و از ترس سقوط مصدق و افتادن كشور به دست تودهايها با انگليسها هماهنگ نبودند. به همين منظور در پشت پرده پيشنهاداتي براي خريد مصدق دادند كه با جواب قاطع مصدق روبه رو شد. از اين رو توطئه مشترك براي كودتا و سرنگون كردن دولت ملي مصدق شتاب ميگيرد.
از سوي ديگر ياران نيمه راه مصدق از او فاصله ميگيرند. كاشاني و مكي از او جدا ميشوند. حائريزاده در مجلس عدم اعتماد به دولت مصدق ميكند و بقايي با در خواست مصدق براي تمديد دورة اختيارات به شدت مخالفت ميكند. حزب توده هم از هيچ كارشكني و توهيني نسبت به مصدق دريغ نميكند. دربار و عناصر وابسته به انگليس هم به صورتي مضاعف بر شدت حملات و توطئهها ميافزايند.
در نهم اسفند1331، مصدق از يك توطئه جدي براي قتل خود جان سالم به در ميبرد، در ارديبهشت1332 سرتيپ افشارطوس رئيس شهرباني مصدق توسط باندهاي شاهپور عليرضا و بقايي و سرلشگر زاهدي ربوده و بعد از شش روز جسد شكنجه شدهاش در غاري نزديك لشگرك تهران كشف ميشود. هدف تمامياين توطئهها بي ثبات كردن دولت مصدق است. اما با سرسختي و استواري او، و به طور خاص ايستادگياش در برابر آمريكاييها كه ميخواستند از او مهرهاي وابسته بسازند، آمريكاييها هم به خط سرنگوني مصدق و كودتا نزديكتر ميشوند. نهايتا اين كه اشرف پهلوي و ژنرال شوارتسكف و هندرسن و آلن دالس در سوئيس طرح نهايي كودتا را ميريزند. تمام مراحل مقدماتي كودتا قدم به قدم طي ميشود.
در اين ميان سازمان نظاميحزب توده اطلاعات بسيار زيادي درباره كودتاي در شرف وقوع به دست ميآورد و در روز بيست مرداد گردانندگان اصلي آن را معرفي ميكنند. اما با وجود آن كه ميتوانست وارد عمل شده و سمت و سوي قضايا را تغيير دهد هيچ گونه حركتي نميكند.
براساس طرح، قرار بود سرهنگ نصيري حكم عزل مصدق را به او ابلاغ كند. مصدق دستور دستگيري او را ميدهد و طرح به عقب ميافتد. سه روز 25تا 28مرداد، سه روز تعيين كننده در سرنوشت جنبش است. شاه، ايران را ترك ميكند و به بغداد و از آنجا به ايتاليا ميرود. مردم به خيابانها ميريزند و به نفع مصدق تظاهرات ميكنند. تودهايها خواستار لغو سلطنت ميشوند. مصدق در اين سه روز كاري نميتواند بكند. و بعدها در نامهاي به مبارز شهيد مصطفي شعاعيان مينويسد: «و اما اين كه اينجانب در روزهاي 25تا 28مرداد سكوت اختيار كردم، علت اين بود كه قوايي در اختيار نداشتم. دو افسر از اقوام من حافظ خانه بودند كه آنها را هم بعد محاكمه و محكوم كردند» اما سؤال مهمتر اين است كه اين ناتواني مصدق مبين چه ضعفي است؟ چرا مصدق از مردم و نيروهاي فداكاري كه آزمايش خود را در 30تير داده بودند نتوانست يك تشكل و سازمان رهبري كننده به وجود بياورد؟ اين سؤالي است كه 12سال بعد در جمعبندي محمد حنيفنژاد از علل شكست مبارزات گذشته به آن پاسخ داده ميشود. و ما در سطور آينده به آن خواهيم پرداخت.
ستاد كودتاگران به سفارت آمريكا منتقل ميشود و كرميت روزولت، رئيس سازمان سيا در خاورميانه، رهبري آن را به عهده ميگيرد. در بعد از ظهر 27مرداد به دستور آيت الله بهبهاني لومپنهاي شناخته شدهاي مانند طيب حاج رضايي و حسين رمضان يخي به خيابانها ميريزند و تظاهراتي به نفع شاه راه مياندازند. صبح 28مرداد شعبان جعفري (معروف به شعبان بي مخ) با اوباش چماقدار خود و تعدادي از فاحشههاي شناخته شده در خيابانها عكسهاي شاه را علم ميكنند و به دفاتر روزنامههاي طرفدار مصدق حمله ميكنند. در اين ميان حزب توده به رغم داشتن نيروي اجتماعي كافي، و حتي نيروي نظاميلازم، در بي عملي مطلق ناظر صحنه است و اوضاع تماما به دست دربار و عوامل كودتا است. چماقداران موفق ميشوند اداره راديو را تصرف كنند و ساعت سه و نيم بعد از ظهر سرلشگر زاهدي خبر سقوط مصدق و انتصاب خود به نخست وزيري را از راديو اعلام ميكند. خانه مصدق به آتش كشيده ميشود و اموالش را به غارت ميبرند. مصدق با سعة صدر در اين باره گفته است: «آنها خانه مرا آتش نزدند. آنها ايران را آتش زدند. به آتش زدن خانة من هرگز فكر نكنيد. به آتش زدن ايران بينديشيد».
در فرداي كودتا روزنامه نبرد ملت (ارگان فدائيان اسلام) مصدق را خائن و جاسوس و وطن فروش مينامد و آيت الله كاشاني نيز در مصاحبه با روزنامه اخباراليوم ميگويد كه ملت شاه را دوست دارند و « طبق شرع شريف اسلاميمجازات كسي كه در فرماندهي و نمايندگي كشورش در جهاد خيانت كند مرگ است» به اين ترتيب ارتجاع مذهبي نشان ميدهد كه در قطب بندي انقلاب و ضد انقلاب نهايتا در كدام قطب جا ميگيرد.
به اين ترتيب فصل تلخ شكست آغاز ميشود. فصلي كه 25سال به درازا كشيده ميشود و سلطنت پهلوي را بقا و دوام ميبخشد.


فصل تلخ شكست تا سال40
بامداد 29مرداد1332 بامداد تلخ شكست بود. با همة دلايل آثار و عواقب سياسي و اجتماعي و اقتصادي شكست يك نهضت. نهضتي كه ميرفت تا خون همة شهيدان مشروطه تا آن زمان را زنده كند. امابه تعبير مسعود رجوي «آن روز گرم تابستان به سياهي و سردي تبديل» و «پس از 28مرداد مشروطيت به خاك سپرده شد».
دربارة دلايل اين شكست بسيار گفته و نوشتهاند برخي بر خيانتهاي حزب توده دست گذاشتهاند و برخي بر سياستهاي استعماري و امپرياليستي آمريكا و انگليس. برخي ديگر هم علت شكست را در ضعفهاي دروني جنبش از قبيل نداشتن يك تشكيلات قوي و منسجم، بي مايگي بورژوازيي ملي و بي بتگي رهبران به اصطلاح ملي جستجو كردهاند. برخي نيز از اساس شعار جنبش را غير واقعي ديده و در نداشتن بنياد خواستهها ولو حق طلبانه ترديد كردهاند. بنا به اين ديدگاه در جهاني دو قطبي و با وجود گرگهاي كشور و قارهخواري مانند آمريكا و شوروي «استقلال»، واژهيي آرماني، ولي ناممكن و در نتيجه پوچ است. اما در هرصورت مشخص است كه مصدق هيچ حزب و سازمان و تشكيلاتي نداشت و بههمين دليل مجبور بود كه بيشتر كارها را به صورت فردي پيش ببرد و تصميمهاي مهم را خود بگيرد.
همچنين واقعيت اين است كه مصدق يك نيروي نظاميوفادار نداشت و بيشتر امراي ارتش يا از دربار دستور ميگرفتند يا سرسپردة انگليس بودند. و همين عده بودند كه تير خلاص را به نهضت زدند. مصدق خود بعدها در اين باره نوشت «ترس از كاري بود كه شد. يعني با توپ زدند و مرا از بين بردند. ترس ما از قواي نظاميو كودتا بود كه شد». به راستي چه كسي ميتوانست حق مصدق را بشناسد؟ و به چه صورتي ميشد از مردم فداكاري كه در خيابانها شعار »مصدق پيروز است« ميدادند در برابر چاقوكشاني هم چون شعبان جعفريها و طيب حاج رضاييها و معروفههايي چون ملكه اعتضاديها و يا اميران تا بن استخوان فاسدي هم چون زاهديها و با تمانقليچها دفاع كرد؟ اين دفاع يا به صورت اجتماعي از طريق احزاب و تشكلهاي مردميميسر است، و يا از طريق نظامي و با عنصر قهر. اما مصدق فاقد هردو اين اهرمها بود. و همان طور كه سالها بعد شهيد والامقام مجاهد ناصر صادق در دفاعيه خود در سال 50 گفته است «در تحليل نهايي اشتباه مصدق اين بود كه ميخواست با منطق و حرف به جنگ زور و قلدري برود».
اما در كنار همة عوامل بايستي به نيمه راه بودن نارفقيان نيز اشاره كرد. چه »دوستان«ي از قبيل مظفر بقايي و حائري زاده و شمس قنات آبادي و چه از نوع ارتجاع مذهبي آن به رهبري آيتالله كاشاني. كاشاني يك ماه قبل از كودتا در اعلامية 15تير خود عليه مصدق نوشته بود «من به شما برخلاف آن ياغي طاغي (منظور مصدق است) كه در كشور مشروطه ايران به خيال خداوندگاري افتاده است ميگويم مشروطيت ايران هرگز نخواهد مرد و هر خودسر مطلقالعناني كه پاي خود را در راه بدكاري و خيال ايجاد ديكتاتوري و اصول قانون اساسي بگذارد محكوم به شكست است و بر طبق قوانين مملكتي مقدم بر عليه مشروطيت ايران بوده و تسليم چوبه دار خواهد شد». تازه اين جناح مذهبي مدعي مبارزه بود. مرتجعان مذهبي وابسته و سنتي از همان روز اول رسواتر از اين حرفها بودند. آخوند بهبهاني و آيتالله بروجردي رسماً به حمايت از شاه و كودتا پرداختند. اما بيشك در رأس همة خيانتها بايستي از خيانت حزب توده نام برد. اگر كيانوري در همة عمر خوديك حرف درست زده باشد اين است كه گفته: «همه به او خيانت كردند» اما منظور كيانوري از همه، همه به غير از حزب توده و بالطبع خود او ست. در حالي كه به دليل داشتن منظمترين و گستردهترين تشكيلات حزبي، به دليل جذب آگاه ترين اقشار و روشنفكران، و به دليل داشتن سازمان افسراني كه به راحتي ميتوانست سران كودتا را از بين ببرد، بيشترين ناجوانمرديها و خيانتها را به مصدق تودهايها كردند.
مصدق بعدها گفت «تودهايها بعضي «نفتي انگليسي» و بعضي «روسي» بودند و از اينها ترسي نداشتيم» اما اينجا مسأله ترس مطرح نيست مسأله ورود به صحنه و پاسخ دادن به وظيفة تاريخي مطرح است. البته چه بسا باز هم جنبش شكست ميخورد و چه بسا توطئهها به گونة ديگري ادامه مييافت. اما مهم اين است كه در صبح روز 28مرداد تاريخ از ما چه ميخواست؟ بازگشت؟ مسامحه؟ سكوت؟ جلو ديگران را گرفتن؟يا ورود فعال و بدون چشمداشت براي پاسباني ازيك ارزش تاريخي و ملي؟ فدايي شهيد بيژن جزني كه خود عضو جوانان حزب توده بود در كتاب تاريخ سي ساله به درستي اشاره كرده است «دراينجا مسأله اين نيست كه حزب توده بايك حركت سريع به پيروزي ميرسيديا نه؟ مسأله اين است كه اين فرصت تاريخي بينظيري بود كه حزب توده ميتوانست طي آن مبارزه مسلحانه را آغازكرده و تودهها رابه نبرد تودهاي بكشاند به فرض اين كه اين حركت در وهلة نخست با شكستهايي روبرو ميشد و تلفات سنگيني ميداد هيچ آسيبي به پيش آهنگ انقلابي و جنبش انقلابي نميرسيد. ممكن بود ازحزب توده خيلي هم كشته بشود و مصدق هم سقوط بكند ولي يك جنبش انقلابي ميماند كه امكان نميداد يك حكومت با ثبات25ساله سركار بيايد. تجارب و سنتهايي كه اين مبارزه . يعني مبارزه مفروضي كه حزب توده ميكرد ايجاد ميكرد براي حركت انقلابي تودههاي تحت رهبري طبقه كارگر در جهت ايجاد حاكميت خلق و برپا داشتن يك انقلاب دمكراتيك بود ولي اپورتونيسم بيكران كه بر رهبر و صفوف حزب توده حاكم شده بود اجازه چنين حركتي را نداد». هم چنين فدايي شهيد حسن ضياء ظريفي در جزوة «حزب توده و كودتاي28مرداد» دربارة برخورد حزب توده با علل شكست جنبش در 28مرداد نوشته است «در ده سال اخير. (زمان نوشتن جزوه در زندان) درمورد شكست جنبش در 28مرداد تحليلهايي ازطرف كميته مركزي، در پيك ايران مقيم خارج منتشر شده است. بررسي اين تحليلها نشان ميدهد كه اپورتونيسميكه در سال 1332 نهضت را به شكست كشانيد حتي حاضر نيست حداقل علل واقعي اين شكست را تحليل كند و به مسائل واقعياي كه اين شكست از آنها ريشه گرفته است نزديك شود محتواي تحليلهاي «كميته مركزي» كه در اسناد رسميو گفتارهاي راديويي و مطبوعاتي مربوطه دائماً منتشر ميشود بر روي دو مسأله تأكيد ميكند:
 1ـ كميته مركزي علت العلل شكست 28مرداد را عدم وحدت نيروهاي ملي و ضداستعماري ميداند به نظر كميته مركزي اگر مقاومتي در مقابل كودتا به عمل نيامد به اين دليل بود كه نيروهاي ضد كودتا در تفرقه بودند و امكان توحيد مساعي و وحدت عمل نداشتند. در حالي كه اگر نيروهاي ملي و ضداستعماري با تشكيل جبهة واحد پيشنهادي حزب توده موافقت كرده بودند ميتوانستند خيلي زود با اقدام مشترك برعليه ارتجاع كودتا را در نطفه خفه كنند.
2ـ كميته مركزي بارها اعلام كرد كه ما براي اقدام مسلحانه برعليه كودتا چندبار در 28مرداد به دكتر مصدق مراجعه كرديم و از او تقاضاي اسلحه نموديم ولي او روي موافق نشان نداد. آن چه در اين دو مسأله قبل از هم به چشم ميخورد اين است كه كميته مركزي ميكوشد تا مسئوليت خود را در شكست با دكتر مصدق تقسيم كند. برخلاف آن چه كه كميته مركزي ميگويد علتالعلل شكست عدم وحدت نيروهاي ضداستعماري نبود بلكه خود عدم وحدت نيروهاي ضداستعماري معلول عدم انجام وظيفة انقلابي از طرف حزب بود و عدم وحدت علت نيست بلكه معلول است».
 بههرحال شد آن چه كه نبايد بشود و به تعبير مسعود رجوي اين شكست يك حكم ضروري تاريخ بود.
ببينيم سير حوادث از فرداي 28مرداد چگونه بود. بعد از شكست از فرداي كودتاي 28مرداد مقاومت در برابر كودتاگران شروع شد علاوه بر مردم كه بههيچ عنوان با كودتاچيان همراهي نكردند و رهبر خود را در زمان شكست هم تنها نگذاشتند شماري از پيروان مصدق «نهضت مقاومت ملي» را پايه گذاري كردند آيت الله رضا زنجاني، مهندس بازرگان، دكتر سحابي، فتح الله بني صدر، رحيم عطايي، عباس رادنيا از تشكيل دهندگان اوليه آن بودند. به گفتة مهندس بازرگان نام «نهضت مقاومت ملي» با الهام از نهضت مقاومت فرانسه در جنگ جهاني دوم برگزيده شد .
در 7شهريور 1332 نهضت مقاومت با انتشار اعلاميهيي با عنوان «نهضت ادامه دارد» خط مشي نهضت را اعلام كرد: 1ـ ادامه نهضت و اعاده استقلال ملي 2ـ مبارزه عليه هرگونه استعمار خارجي اعم از سرخ و سياه 3ـ مبارزه عليه حكومتهاي دست نشانده خارجي و عمال فساد.
اما دشمنان مصدق هم بيكار ننشستند مرتجعان مذهبي و آخوندهاي درباري شروع به بدگويي از مصدق كردند در محرم همان سال عبدالحسين واحدي از سران فداييان اسلام در مسجد شاه سخنراني كرد و مصدق را به باد حمله و ناسزا گرفت. آخوند فلسفي هم به نيابت از كاشاني و ساير مرتجعان سنگ تمام گذاشت و در كنار زاهدي و دربار در ايام عاشورا سخنرانيهاي تندي عليه مصدق از راديو كرد كه با واكنش بسيار منفي مردم روبه رو شد كار به جايي كشيد كه مردم سخنرانياش را قطع كردند و از آنجا كه سخنراني مستقيماً از راديو پخش ميشد شعار «مصدق پيروز است» از راديو پخش شد. شكست آثار و عواقب خود را بر روي مردم و نيروهاي سياسي نيز به جا گذاشت. فصل سرد «زمستان» بود و گسترش شديد يأس از «بردنها و بردنها و بردنها» بيشتر روشنفكران را به جايي رساند كه نوميد از پيداشدن «نادر»ي، آرزوي آمدن «اسكندر»ي را داشتند. در احزاب سياسي هم دستهبنديها و انشعابها شدت گرفت. حزب مردم ايران و حزب ملت ايران به مخالفت با يكديگر پرداختند. نيروي سوم طرفداران خليل ملكي دو دسته شدند و دكتر خنجي از آنان جدا شد. حزب ايران در درون خودش دچار جناح بندي شد و ازكارآيي افتاد. برخي از سران حزب ايران مانند دكتر شاپور بختيار، تز نهضت ملي منهاي مصدق را مطرح كردند. بختيار گفته بود «مصدق گاندي ايران بود. وقتي گاندي رفت بايد به سراغ نهرو رفت و اللهيار صالح نهروي ايران است» اما اللهيار صالح هم در سال35 به جايي رسيد كه رسماً و علناً از دكترين آيزنهاور در مورد ايران حمايت كرد. نهضت مقاومت ملي مجبور شد در چند ماه بعد كميتههاي خود را بدون حضور نمايندگان احزاب تشكيل دهد.
محاكمة دكتر مصدق از شهريور32 آغاز شد و تا مهر ادامه يافت. بازپرس دادگاه، سرتيپ حسين آزموده، از عناصر معلوم الحال وابسته به دربار بود. در 16مهر تظاهراتي در اعتراض به محاكمه مصدق صورت گرفت. بازار، دانشگاه و مدارس تعطيل شدند. دانشجويان در سه نقطه تهران با شعار «يا مرگ يا مصدق» به تظاهرات پرداختند و با چاقوكشان وابسته به دربار درگير شدند. مصدق در دادگاه به اتهاماتي كه عليه او ارائه شد پاسخ داد. او از خود و نهضتي كه رهبري كرده بود دفاع كرد و عاقبت به سه سال حبس محكوم گرديد. در سال بعد نيز اين حكم در دادگاه تجديد نظر تأييد شد. مصدق در آخرين دفاع در دادگاه نظاميخود گفت: «چه از اين خوبتر كه من در راه ايران عزيز زجر بكشم و چه از اين بالاتر كه من در دنيا مظلوم معرفي شوم» پيشواي نهضت ملي در حالي كه به شدت متأثر شده و ميگريست ادامه داد «چه افتخاري ازاين بالاتر كه با رأي دادگاه از بين بروم؟ سيدالشهدا عليه السلام فرموده «وقتي انسان براي مرگ آفريده شد با شمشير به مرگ برسد ارزندهتر است».
محاكمه و دفاعيات مصدق بسيار انگيزاننده و مؤثر بود. او با هوشياري تمام توانست صحنة دادگاه را به ضرر كودتاگران برگرداند. به طوري كه ريچارد كاتم در كتاب «ناسيوناليسم درايران» نوشت: «مصدق ازاين فرصت چنان كه بايد استفاده كرد و يكي از مؤثرترين نمايشهاي زندگي سياسي خود را روي پرده آورد».
مصدق هم چنين بعدها خاطرات خود را به نام «خاطرات و تألمات مصدق» نوشت و در آن به پارهيي از اتهاماتي كه شاه به او زده بود پاسخ داد. روز 16آذر نيكسون، معاون وقت رئيس جمهور آمريكا، براي عقد قرار داد كنسرسيوم به ايران آمد دانشجويان در اعتراض به سفر او دست به تظاهرات اعتراض آميزي ميزنند، براي شاه مهم بود كه در چنان شرايطي وانمود كند بر اوضاع مسلط است و مقاومت مردم را سركوب كرده است. از اين رو نظاميان و چتربازان خود را براي سركوب حركت اعتراضي دانشجويان به دانشگاه تهران فرستاد. سربازان وقتي با تظاهرات دانشجويان دانشكده فني روبه رو ميشوند با زور دانشجويان را متفرق ميكنند و سه دانشجو به نامهاي شريعت رضوي، احمد قندچي و مصطفي بزرگ نيا را به رگبار ميبندند و اجسادشان را تكه پاره ميكنند. اين حملة وحشيانه با تدارك قبلي طراحي شده بود و بازتاب وسيع اجتماعي و بينالمللي داشت و روزي را به عنوان يك روز از مقاومت ملتي خيانت شده به ثبت رسانيد.
 روز 23اسفند سال32 يعني هفت ماه پس از كودتا روزنامه نگار و شاعر آزاده كريمپور شيرازي به دستور اشرف پهلوي در پادگان لشكر2زرهي تهران به آتش كشيده شد. او روز بعد در بيمارستان به شهادت رسيد. اميرمختار كريمپور مدير روزنامة «شورش» و يكي ازياران وفادار مصدق كه با قلم روشنگر و متعهد خود دشمنان داخلي و خارجي و در رأس همه دربار شاه را افشا ميكرد.
حزب توده بعد از 28مرداد به جز راهاندازي چند تظاهرات كوتاه و كوچك مقطعي كار ديگري نكرد. رهبران به رغم داشتن امكانات عملي بسيار دچار بيعملي شده و شهامت هيچ كاري را نداشتند. اعضا و هواداران صادق حزب نيز اغلب به صورت فردي به چنگ فرمانداري نظاميميافتادند. تعدادي از آنان صادقانه برمواضعشان پاي فشرده و مقاومت كردند. وارطان سالاخانيان يكي از آنان بود. وارطان از جمله ارمنيان مبارزي بود كه به چنگ دژخيمان افتاد. او پس از تحمل چندين روز شكنجة بلاانقطاع تا آخرين لحظة حيات خود به خلق و آرمانهايش وفادار ماند. او در روز در 18ارديبهشت 1333 با شهادت قهرمانانهاش در زير شكنجه نام خود را در دفتر مقاومت خلق جاودانه ساخت:

وارطان سخن نگفت
وارطان ستاره بود
يك دم در اين ظلام بدرخشيد و جست و رفت.



۱۰/۲۱/۱۳۹۲

خائنان

خائنان!

خائنان، مطرودان ،
                 درهم شكسته و،
                                  حقير.
با تاول زخم نهفتة يهودا در روح،
و غربيله اي براي آن كس كه دشنة خونچكان را
با آستين سفيدش پاك مي كند،
گونه هاي سرخ از غازة بي شرمي را مي آرايند.

خائنان،
در انكار نيمة باقي راه،
مرداب كفتاران و لاشخواران را
بر سر تكه گوشتي از جسد شهيدان مغشوش مي كنند.
و غرامت راه رفته را
از بي مرگاني دريوزگي مي كنند
كه تف كرده اند بر بقاي خفت بار .

خائنان!با خنازيري از لعنت بر گلو
و تفالة قانقاريايي بر دل
از زقوم حسادت ها و حقارتها مي نوشند
و در انبانه هاي حسرت خود
جذام و برص را پنهان كرده اند.

اسفنج هاي اشباع شده از ادرار و زهر
با غوغاي پتيارگان
و قال و قيل كلامشان
كه سرگين گاوي است ابلق با عمامه اي سفيد
در زروق هاي گلاب و عنبر
براده هاي عفوني ندامتهاي شان را مي فروشند.

خائنان در شبهاي غثيان مي ميرند
و هيچ پاشويه اي درمان حسرت شان
در رهايي از بختك خيانت
نخواهد بود.

20دي92


۱۰/۰۷/۱۳۹۲

تاريخ به روايت قلم به‌مزدان توده‌اي ـ اطلاعاتي (دربارة عبدالله شهبازي)

تاريخ به روايت قلم به‌مزدان توده‌اي ـ اطلاعاتي
(دربارة عبدالله شهبازي)
«من به سراسر زندگي خود افتخار مي‌کنم. هيچ نقطه ضعفي ندارم. بيش از همه کوشيده‌ام، آموخته‌ام، آموزانده‌ام. در شيراز امروز نه کسي پيشينه مبارزاتي مرا دارد، نه دانش مرا. نه کسي هست که به اندازه من با قلم خود به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي خدمت کرده باشد، نه کسي هست که در حد من در عالي‌ترين مناصب فرهنگي نظام جمهوري اسلامي جا گرفته باشد، و نه کسي هست که مانند من در سطح ايران و جهان به عنوان شخصيت علمي و سياسي شناخته‌شده باشد»
(عبدالله شهبازي در معرفي خود)
يادآوري:
در بين نوشته هاي قديمي، و چاپ نشده ام، مقاله زير را يافتم. بي مناسبت نديدم آن را منتشر كنم. نه به خاطر افشاي يك «توده‌اي ـ اطلاعاتي» لو رفته. بلكه فراتر از آن هوشياري نسبت به كساني كه همان كارهاي او را، با اسامي ديگري، مي كنند. بعضي از آنها اين وظيفه را دارند كه براي باز شدن راه رگبار فحش و تهمت به مجاهدين چهارتا فحش هم به رژيم بدهند. يعني برگهاي ديگر وزارت اطلاعات هستند كه كاركردهاي ديگري دارند. مدعي تحقيقات از اين قبيل هستند و عملاً درخدمت دستگاه اطلاعات آخوندي هستند.
زمانة خوبي نيست. سنگ را بسته و سگ را رها كرده اند. پس زياد عجيب نيست كه وزارت اطلاعات مزدوران خود را با عناوين مختلف به ميدان بفرستد. يكي در ينگه دنيا ياد «ايران» بيفتد و با دلارهاي  بادآورده آخوندها آنها را لابي كند. يكي بعد از دست بوسي بازجوي شكنجه گرش و اعتراف آشكار به بريدن و بي اعتقادي اش به مبارزه كارت سبز بگيرد و بعد هم مدعي شود «صداي قتل عام شدگان» است، و ديگر يكي «پژوهشگر حقوق بشر» شود، و آن يك، از شادي سردوشي گرفتن اش از «پاسدار سليماني» و فراموشي دسته گلهايي كه در ميان مجاهدين به آب داده است، خاطره نويس شكنجه و قتل هاي دروني در مجاهدين بشود. و تازه به دوران رسيده ديگري بعد از بيست و اندي سال ياد عمليات فروغ جاويدان بيفتد و وراجي هاي تكراري و خسته كننده اش را تحت عنوان «نگاهي به فروغ جاويدان» نشخوار كند. و به راستي كه بايد به گردانندگان اتاق مبارزه نفاق در وزارت مربوطه به خاطر موفقيت در استخدام و تربيت اين همه «سرباز» تبريك گفت.
در نو جواني وقتي كه براي اولين بار يك دسته «پاسور» را ديدم با تعجب به چهار «سرباز» مختلف آن نگاه كردم و از دوستم تفاوت آنها را پرسيدم. به سادگي گفت: تفاوتي ندارند. يكي «سرباز خاج» است و ديگري «سرباز دل». و بستگي به اين دارد كه كجا به نفع بازي كن باشد تا از كدامشان استفاده كند. حالا من فكر مي كنم وزارت اطلاعات چندين سرباز دارد كه همه شان يك رنگ و يك دست نيستند. بستگي به اين دارد كه آخوند مصلحي، يا طائب و يا «بازجو محمد توانا» بخواهند با كدامشان بازي كنند. مهم اين است كه ما بدانيم همگي شان براي خامنه اي دم گرفته اند و سربازان «دل» و «خاج» او هستند. و همگي مشترك در توهمات ابلهانه شان با «توده ـ اكثريتي»هاي علناً در خدمت وزارت اطلاعات.
از خواننده خواهش مي كنم تا توهمات و ادعاهاي امثال «عبدالله شهبازي» را با سربازان ديگر ولايت در خارج كشور مقايسه كنند و به دقت موارد اشتراك و اختلاف آنها را برشمرند. آخر سر هم قضاوت كنند كه الحق و الانصاف مشتركات حضرات بيشتر است يا اختلافشان؟


اعترافات خود عبدالله شهبازي
تاريخ را وقتي خائنان مي نويسند چيزي جز تحريف واقعيت نخواهيم داشت. اما اگر اين خائنان توده اي هاي به خدمت دستگاههاي اطلاعاتي ولايت فقيه در آمده باشند علاوه بر تحريف، دشنه جلادان را تيز مي كنند و با لئامت يك بازجو و شكنجه گر بر چهره مبارزان، كه همان قربانيان نظام ستم شيخي هستند، تيغ مي كشند و لجن مي پراكنند. قلم به مزدان توده اي در اين زمينه گوي شيادي را از همگان برده و در خوش خدمتي به «مقام معظم رهبري» از ساير همگنان خود پيشي گرفته اند.
قلم به مزدي كه خود را بينانگذار «تاريخ نگاري جديد و پژوهش سياسي در جمهوري اسلامي» جا مي زند عبدالله شهبازي نام دارد. او با سعي بليغ و سماجت كم نظير مي خواهد خلعت «تاريخ نگاري» به تن كند در حالي كه يكي از سفلگان در هم شكسته است. شهبازي براي پوشاندن انبوه خودفروشيهايش طي ساليان متمادي، خود را، به مصداق كلانعام بل هم اضل،  در پشت كتاب و مقاله و مصاحبه و... مخفي كرده. خالي بندي هاي مسخره و مضحك «تحقيق و پژوهش» او در واقع ايز گم كردني است شيادانه و به غايت ناجوانمردانه. او خود را «بنيانگذار و مدير دو مؤسسه بزرگ تحقيقاتي ايران» و « يکي از بنيانگذاران تاريخنگاري جديد و پژوهش سياسي در جمهوري اسلامي ايران» «که بارها مورد تأييد و التفات حضوري و کتبي رهبري معظم انقلاب و مقامات بلندپايه نظام قرار گرفته» معرفي مي كند، و با فروتني از نوع آخوندي مدعي مي شود كه « قصد «تعريف و تمجيد از خود» و «رجز خواندن» را ندارد اما يادش مي رود و چند سطر پايين تر مي نويسد: «در ايرانيان نسل خود کسي را سراغ ندارم که به عمق و وسعت من با مارکسيسم آشنا شده باشد و اين همه متون مارکسيستي دست اول را، به فارسي يا انگليسي، خوانده باشد» او در عين حال اصلا اين دغدغه را ندارد تا كسي برود پرونده همكاري هاي او را با رژيم آخوندي و نهادهاي سركوبگر و امنيتي اش از قبيل سپاه و وزارت اطلاعات كشف كند. او در سايت خودش به اندازه كافي حيا را خورده و آبرو را استفراغ كرده است.  اسم اين وقاحت را هم گذاشته رو بازي كردن!. او كه به كرات مورد « التفات حضوري و کتبي رهبري معظم انقلاب » قرار گرفته. و هرچند كه بسيار نوشته هركس كه بر سايت او نظري بيندازد به خوبي متوجه مي شود كه با وجود تعريف از خود كردنهاي مشمئزكننده تنها بخشي از همكاري هاي گسترده خودش را  با وزارت اطلاعات و سپاه را بيان كرده است. بنابراين بهتر است زحمت خود را كم كنيم و او را براساس نوشته هاي خودش بشناسيم.
شهبازي از خاندانش شروع مي كند كه پدرش در دهه چهل مخالف اصلاحات ارضي شاه بوده و به خاطر دفاع از «امام راحل» اعدام شده است. و «از سوي امام راحل از او با عنوان «شهيد مجاهد» ياد شده».(رساله «زمين و انباشت ثروت» در نامه آيت‌الله سيد هاشم رسولي ـ دفتر اقامتگاه امام خميني در قم، شماره 350، مورخ 24 فروردين 1358) البته ما ابوي ايشان را نمي شناسيم. اما اگر مخالفت او با اصلاحات ارضي از موضع خميني بوده، به راحتي مي توان فهميد كه ايشان يك خان و فئودال مرتجع بوده و مثل خميني از موضعي ارتجاعي با اصلاحات ارضي مخالفت برداشته بود. اما موضوع بحث ما چيز ديگري است. مهم اين است كه شهبازي طي ساليان «تحقيق و بررسي هاي تاريخي« خود خوب آموخته است كه براي «ادامه تحقيقات»، خود را به كجا منتصب كند تا نانش در روغن مداحي هاي «امام پسند» پخته شود. «امام راحل» كه به هركسي لقب «شهيد مجاهد» را نمي داده. حتما آقازاده هم بايد شايستگي خود را براي ادامه خدمات خود براي نظام اثبات كند. اين است كه شهبازي بعد از خرج كردن پدر و نوشتن رساله در باب پيوندهاي خاندانش با روحانيت، تمايزش با ساير «محققين» را اين چنين توضيح مي دهد: «وجه تمایز من با برخی محققین دیگر این است که فرزند انقلاب و نظام هستم و خود را از نظام جمهوری اسلامی بیگانه نمی‌دانم».  (مصاحبه شهبازي با سايت فرارو)
اين فرزند «انقلاب و نظام» خود را اين گونه معرفي مي كند:«من اولين بار در سال 1349 به دليل تهيه و توزيع اعلاميه مرجعيت امام خميني در مجلس ختم آيت‌الله حکيم در مسجد نو شيراز توسط ساواک دستگير شدم در حالي‌که چهاده ساله بودم» البته در جاي ديگر از فرط ذوق زدگي براي «مرجعيت امام» سن و سال خود را فراموش مي كند و مي گويد: «در 15 سالگي، من براي نخستين بار به دليل پخش اعلاميه مرجعيت امام خميني در مجلس ختم آيت‌الله سيد محسن حکيم در مسجد نو شيراز دستگير و زنداني شدم و ساواک مرا به عنوان فعال‌ترين جوان مبلغ آيت‌الله خميني در شيراز مي‌شناخت»( از اولين گفتگوي مطبوعاتي عبدالله شهبازي پس از بازداشت) به هرحال او معرفي خود را اين چنين ادامه مي دهد: «بعدها نيز مکرر دستگير شدم. قريب به پنج سال از زندگي خود را در سخت‌ترين وضع و بيش‌تر در سلول انفرادي در زندان‌هاي مختلف به دلايل سياسي سپري کرده‌ام» اينجا براي رفع ابهام توضيح كوچكي لازم است. ممكن است برخي سن و سالشان اجازه ندهد كه به ياد بياورند و ممكن است برخي نيز به خاطر سن و سال بالا دچار آلزايمر فرهنگي و تاريخي شده باشند، كه «فرزند 14يا 15ساله انقلاب و نظام» در دهه پنجاه به خاطر هواداري از سازمان فداييها در شيراز به زندان افتاد. وي البته با «فروتني يك توده اي بريده» نوشته است: «جالب است بدانید که من در سال 1351 اولین زندانی زندان عادلآباد بودم؛ زمانی که این زندان هنوز افتتاح نشده و کمیته مشترک ضد خرابکاری و ساواک منحله استفاده از آن را شروع کرده بود» منتهاي مراتب شهبازي در اين مورد نه يك قلم كه چند قلم فريبكاري توده اي ـ آخوندي مي كند. در جاي ديگر به خبرنگاري دوران توده اي بودن خود را «گشت و گذار و جست و جوي فكري» مي نامد و حتي تا آنجا پيش مي رود كه خود را هوادار مجاهدين هم مي نامد. او در گفتگو با خبرنگار فرارو به قدري آسمان و ريسمان مي بافد كه توده اي بودن خود را لاپوشاني كند كه جيغ خبرنگار را در مي آورد و سوال مي كند: «ولی شما در مقطعی عضو حزب توده بوده‌اید و پس از انقلاب به انقلابیون می پیوندید.»  و شهبازي پاسخ مي دهد: یكی از افتخاراتم این است كه از هشت سالگی که مرا برای ملاقات با پدرم به ساواك و زندان قزل قلعه می‌بردند با سیاست آشنا شدم، عشق به امام را از پدرم آموختم و از همان زمان تاکنون عاشق امام بوده‌ام. این تعلق هیچگاه منقطع نشده. هیچ وقت بر ضد جمهوری اسلامی نبودم .هر فردی دورانی از گشت و گذار و جست و جوی فکری در زندگی خود دارد. بنده زمانی نوجوان و جوان بودم، مدتی هوادار مجاهدین خلق و گروه های دیگر شدم، مدتی نیز علاقمند به مارکسیسم و حزب توده شدم».  البته همه كساني كه با ايشان و سوابق مشعشع ايشان آشنا هستند، مي دانند كه در سراسر  عمرگهربار ايشان علاوه بر توده اي و در خدمت فاشيسم آخوندي بودن، قلم به مزدي براي ارگانهاي اطلاعاتي و همكاري با وزارت اطلاعات و سپاه و...  موج مي زند ولي هيچگاه اتهام هواداري از مجاهدين به ايشان نمي چسبد. به چند دروغ از نوع شاخدارش در اين مورد توجه كنيم:
او مي نويسد: «در اين سال‌ها(قبل از سال50) از شش نفر بنيانگذاران يک گروه مذهبي- سياسي شدم. اين مربوط به زماني است که هنوز سازمان مجاهدين خلق شناخته نبود». جاي ديگر نوشته است: «هسته مرکزي سازمان ما ... به‌ناگاه متوجه وجود يک سازمان مخفي مشابه شد. ما تلاش کرديم اين سازمان را بشناسيم و در آن نفوذ کنيم».  و در ادامه مي نويسد: «سازمان مجاهدين خلق، که هنوز رهبرانش دستگير نشده و به اين نام نيز شناخته نمي‌شد، تقاضا کرد که به آن‌ها بپيونديم. مذاکره آغاز شد. حاضر بودند تمامي اعضاي هسته مرکزي شش نفره ما را به عضويت سازمان بپذيرند. ما به دليل اختلاف ايدئولوژيک نپذيرفتيم. مسئله اساسي ما تلقي سازمان از مرجعيت بود. گفتيم که ما مقلد آيت الله خميني هستيم و مرجع شما کيست؟ و زماني که با پاسخ‌هاي مبهم در زمينه مرجعيت مواجه شديم، پاسخ منفي داديم» از اين گذشته تاكيد مي كند: «سازمان ما به گردآوري اسلحه و مهمات نيز پرداخت و انباري مخفي فراهم آورد ولي هيچ عمل مسلحانه‌اي انجام نداد زيرا درباره شرعي بودن و درست بودن مشي مسلحانه ترديد جدي داشتيم».
 يعني تمام اين حرافيها را خراطي كنيم اين مي شود كه ايشان هم مقلد خميني بوده و هم مبارزه مسلحانه را قبول نداشته هم مدعي است كه مجاهدين خواسته اند عضوگيري اش كنند و ايشان قبول نكرده است. اما باز هم دچار فراموشي مي شود و اعتراف مي كند: «(در زندان و بعد ازسال 50) تاريخ حزب دمکرات کردستان را ابتدا از جواني کرد به‌نام منصور بيدار شنيدم و کاملش را از غني بلوريان که بعد از انقلاب از سران حزب دمکرات بود. تاريخ چريک‌هاي فدائي خلق را از چند روايت: از مهرداد (عباس) سورکي تا محمود محمودي و ارض پيما و ديگران. تاريخ مجاهدين خلق را نيز اين‌گونه شنيدم» ملاحظه مي شود كه در همين چند سطر چند نوع دروغ سر هم بندي شده است. كما اين كه در مورد سابقه توده اي شدن خودش هم در زندان به ذكر يكي دو جمله كفايت مي كند و بسياري چيزها را فراموش مي كند. او نوشته است:« آن زمان، عمويي و کي‌منش و حجري بيست سال زنداني بودند. براي خود اسم و رسمي داشتند به‌ويژه حجري که هيبتي داشت و بزرگ زندان به‌شمار مي‌رفت. همه، بدون استثناء، احترامش را داشتند. شخصيت قابل احترامي نيز بود. اهل بجستان کرمان بود و سرگرد که در جريان دستگيري سازمان نظامي حزب توده به زندان افتاد و به ابد محکوم شد. در جريان اين کلاس‌ها و آموزش زبان انگليسي نزد عمويي به حزب توده متمايل شدم و، به تعبير عمويي، «با گرايش به حزب» از زندان بيرون رفتم».
اين ها به زبان توده اي ـ آخوندي، كه شهبازي استاد كارآزمودة آن است، همان بازار گرمي و سابقه تراشي براي خودش است. كافي است در اين زمينه به معرفي شهبازي توسط سايت تابناك (15فروردين87) توجه كنيم: «شهبازي كه پس از مبارزه همراه جوانان مسلمان به زندان شاه افتاد، در آنجا كمونيست و جزو سران حزب توده شد و پس از انقلاب در زندان جمهوري اسلامي تواب و سپس مشغول پژوهشهاي تاريخي شد».
به رغم تمام مداحي ها و دم تكان دادنهاي شهبازي سابقه توده اي گري وي چيزي نيست كه از ياد باندهاي رقيب حكومتي، و حتي وزارت اطلاعاتي، برود. هرگاه كه دست از پا خطا و «حد» خود را فراموش كند و مقداري زيادتر از حد خودش احساس «بچه انقلاب و نظام» پيدا كند نوچه هاي پاچه ور ماليده و چاقوكشهاي قلمي رقبايي همچون آخوند حسينيان (رئيس مركز اسناد انقلاب اسلامي و از مسئولان اطلاعاتي رژيم) به ميدان مي آيند و خيلي صريح و روشن سابقه مشعشعش را به ياد مي آورند كه: «از جنابعالی که علاقه زیادی بر ابهام‌زدایی دارید می‌خواهم با پاسخ به سؤالات ذیل پاسخگوی نسل جوان باشید
ـ مراحل رشد و ترقی شما در حزب توده چگونه بوده است و از ساختار پولادین این حزب چگونه به مراحل بالاتر ارتقاء پیدا کردید؟
ـ رابطه حزب توده با تشکیلات امنیتی شوروی سابق چگونه بوده است؟
ـ شما چه ویژگی‌هایی داشتید که در کنگره جهانی حزب به مسکو دعوت شدید؟
ـ رابطه شما با احسان طبری و عموئی... و دیگر سران حزب توده در ایران چگونه بود؟
ـ شما تا چه زمانی بعد از انقلاب با حزب توده همکاری داشتید؟ و چگونه بعد از دستگیری در زندان از حزب توده اعلام برائت کردید و ادّعای مسلمانی کردید؟
ـ شما با آن سوابق و دشمنی‌تان با جمهوری اسلامی چگونه و از چه تاریخی به انقلاب اسلامی تعلق خاطر پیدا کردید؟(نقل از سايت مركز اسناد انقلاب اسلامي ـ سخني با جناب آقاي عبدالله شهبازي)

به برخي از اعترافات توابي كه بعدها «پژوهشگر تاريخ» شد توجه كنيم :
ـ تعلق من به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي روشن است.
ـ افشاي مستند من، با نگاه مثبت، مورد توجه مقامات عالي سپاه قرار گرفت
ـ همگان از پيشينه و تعلق من به انقلاب و نظام مطلع‌اند
ـ در مورد وزارت اطلاعات نيز موضع من روشن است. من بنيانگذار نامدارترين و مؤثرترين مؤسسه پژوهشي وزارت اطلاعات، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، بودم و بيش از يک دهه گرداننده آن.
ـ با دستور مقام معظم رهبري بازسازي مرکز اسناد آشفته بنياد مستضعفان و جانبازان را نيز به دست گرفتم
ـ جزوه 1200 صفحه‌اي که در هفته‌هاي اخير توسط مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي، با نام حزب توده: از شکل‌گيري تا فروپاشي، منتشر شده. همان‌گونه که پيش‌تر گفتم، اين جزوه قريب به دو دهه در دانشکده اطلاعات تدريس مي‌شد
ـ من فقط به عنوان یک محقق با نهادهای انقلابی همكاری می‌كردم و طرح‌هایی ارائه دادم که منجر به تأسیس مهم‌ترین مراکز پژوهش تاریخی و سیاسی در جمهوری اسلامی شد.
ـ منادی این نظر بودم که طبق رویه مرسوم در دنیای امروز همکاری پژوهشگران با نهادهای اطلاعاتی برای دستیابی به اسناد و کشف حقایق تاریخی الزامی و ناگزیر است و بدون واهمه به این باور خود عمل کرده‌ام.
ـ من بچه انقلاب هستم و هیچ كدام از این آقایان به اندازه من با نظام جمهوری اسلامی نسبت ندارند.
ـ عشق به امام را از پدرم آموختم و از همان زمان تاکنون عاشق امام بوده‌ام. این تعلق هیچگاه منقطع نشده. هیچ وقت بر ضد جمهوری اسلامی نبودم


برخي نوشته ها و آثار قلم به مزدي
براساس نوشته هاي خود شهبازي، او در سالهاي متمادي قلم به مزدي كتابها و مقالات بسياري نوشته است. به برخي از آنها از نوشته هاي خودش اشاره مي كنيم:
ـ «ظهور و سقوط سلطنت پهلوي»، که جلد اول آن خاطرات ارتشبد حسين فردوست (رئيس دفتر ويژه اطلاعات محمدرضا شاه پهلوي) شهبازي مدعي است اين كتاب «به عنوان پرفروش‌ترين کتاب تاريخي ايران شناخته مي‌شود که شمارگان آن هم‌اکنون به قريب به 200 هزار دوره رسيده است».
ـ کتاب «زرسالاران» تاکنون پنج جلد آن منتشر شده. اين كتاب در سال 1385 به عنوان «کتاب سال» برگزيده شده و به اعتراف خود شهبازي: «در همان سال در مراسم «فجرآفرينان» از شهبازي به عنوان کسي که بيشترين خدمات را در حوزه تاريخنگاري به جمهوري اسلامي ايران کرده تجليل شد».
ـ کژراهه: خاطرات احسان طبري. علاوه براين خاطرات ايرج اسکندري، خاطرات نورالدين کيانوري را نيز شهبازي نوشته، يا به قول خودش «ويراسته» است.
ـ  حزب توده: از شکل‌گيري تا فروپاشي در 1200 صفحه‌ كه به نوشته خودش: «اين جزوه قريب به دو دهه در دانشکده اطلاعات تدريس مي‌شد»
ـ احسان طبري، شناخت و سنجش ماركسيسم
ـ کتاب کودتای نوژه
 ـ مشاوره در تلويزيون رژيم و نوشتن سناريوي «كاخ تنهايي» درباره كودتاي 28مرداد براي شبكه اول سيماي رژيم.

مزد قلم به مزدي ها:
در ازا اين همه «تاريخ پژوهي» كه در واقع همان تحريف تاريخ و قلم به مزدي براي تيز كردن دشنه دژخيمان است،  شهبازي مزدهاي بسيار از سردژخيمان و جنايتكاران حاكم گرفته است. خودش به چندتا از آنها اشاره كرده و از روي آنها مي توان متوجه بسياري الطاف خفيه ديگر هم شد:
1- تجليل‌هاي مکرر از سوي مقامات عالي نظام در ديدارهاي خصوصي يا در جمع.
2- دريافت لوح تقدير و جايزه ويژه در پنجمين جشنواره مطبوعات (1376) به دليل نگارش مقاله «براي ايجاد يک جامعه سالم چه بايد کرد؟»
3- کتاب پنج جلدي زرسالاران در بيست و چهارمين دوره کتاب سال به عنوان کتاب سال جمهوري اسلامي ايران برگزيده و در 16 بهمن 1385 لوح تقدير، تنديس و جايزه توسط رياست‌جمهوري به پسرم اهدا شد. (در شيراز بودم. به دليل بيماري توفيق شرکت در اين مراسم را نيافتم.)
4- در 29 بهمن 1385 در «همايش فجرآفرينان»، از سوي «شوراي ترويج فرهنگ ايثار و شهادت» به عنوان چهره فرهنگي که بيش‌ترين خدمت را به انقلاب در حوزه تاريخنگاري کرده مورد تجليل قرار گرفتم و آقاي صفار هرندي، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي و رئيس شوراي فوق، و دکتر دهقان، معاون رئيس‌جمهور و رئيس بنياد شهيد و ايثارگران، لوح ويژه را به من اهدا کردند. در اين مراسم شانزده نفر به عنوان کساني که در رشته‌هاي مختلف فرهنگي بيش‌ترين خدمات را به انقلاب کرده‌اند مورد تجليل قرار گرفتند: در حوزه وعظ و خطابه مرحوم آيت‌الله حاج شيخ محمدتقي فلسفي و مرحوم فخرالدين حجازي، در حوزه شعر مرحومه سپيده کاشاني، در حوزه خاطره‌نگاري آقاي عزت‌الله مطهري (عزت شاهي)، در حوزه تاريخنگاري عبدالله شهبازي و يازده تن ديگر در ساير رشته‌ها.
برخي از مناصب و پستها :
«پيش از سال 1367: فعاليت پژوهشي و تهيه بولتن‌هايي که در سياست‌گذاري نظام جمهوري اسلامي مؤثر و گاه تعيين‌کننده بود. درباره مهم‌ترين اين تحليل‌ها توضيح خواهم داد.
1367: طرح ايجاد «مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي»، تأسيس مؤسسه و عضويت در هيئت امناء و اداره امور پژوهشي آن با عنوان «معاون پژوهشي» بيش از يک دهه. نام اين مؤسسه را من انتخاب کردم و با کارهاي من شناخته شد و شهرت يافت.
1370: طرح ايجاد مؤسسه تحقيقات اجتماعي که با نام «مؤسسه خرد» تأسيس شد.
1374: طرح تجديد سازمان مرکز اسناد آشفته و نابسامان بنياد مستضعفان و جانبازان به صورت مؤسسه تخصصي تاريخ معاصر. اين مؤسسه با نام «مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران» تأسيس شد. اين نام را نيز من انتخاب کردم.
1375: طراحي و راه‌اندازي فصلنامه تخصصي تاريخ معاصر ايران و تنظيم چهار شماره نخست آن.
1375: همکاري با سيما فيلم به عنوان مشاور پژوهشي.
1378: عضويت در شوراي علمي مرکز اسناد نهاد رياست‌جمهوري به پيشنهاد مهندس ميرحسين موسوي (رئيس هيئت امنا).
1380: مشارکت در تأسيس ماهنامه زمانه، از انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي، و عضويت در هيئت تحريريه نشريه فوق. اين ماهنامه نقش مهمي در فضاي سياسي روز داشت. در سالگرد 16 آذر 1381 مصاحبه مفصلي منتشر کرديم با دکتر احمدي‌نژاد که از فعالين جنبش دانشجويي پيش از انقلاب بود و در زمان مصاحبه در دانشگاه علم و صنعت تدريس مي‌کرد(اين را مي گويند تاريخ نويسي به سبك توده اي ـ آخوندي! احمدي نژاد از «فعالين جنبش دانشجويي پيش از انقلاب» و «تدريس در دانشگاه علم و صنعت»
1380: مشاور تحقيقات تاريخي سيماي جمهوري اسلامي ايران و هدايت علمي ده‌ها فيلم و سريال، مانند "کلاه پهلوي" (به کارگرداني ضياءالدين دري، در مرحله فيلمبرداري)، "مدار صفر درجه" (به کارگرداني حسن فتحي)، "پدر خوانده" (به کارگرداني محمدرضا ورزي) و غيره.
 1381: عضويت در شوراي مشاوران رياست مرکز پژوهش‌هاي استراتژيک و دفاعي وابسته به ستاد کل نيروهاي مسلح در زمان تصدي امير هدايت لطفيان. (ملاحظه مي شود عامل سانسور و تحريف بودن در فرهنگ توده اي ـ آخوندي اسمش مي شود «هدايت علمي»!)
1381: عضويت در هيئت تحريريه فصلنامه مطالعات تاريخي، نشريه تازه تأسيس مؤسسه مطالعات و پژوهش‌هاي سياسي.
1381: عضويت در هيئت علمي پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي. چند ماه بعد به علت اشتغال فراوان در اين جلسات شرکت نکردم.
1382: عضويت در شوراي‌عالي (شوراي مفکره) پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي..
1384: عضويت در شوراي علمي همايش يکصدمين سال انقلاب مشروطيت که در مرداد 1385 برگزار شد.
1384: عضويت در هيئت مديره بنياد فارس‌شناسي. پس از مدت کوتاهي به دليل مشاهده نابساماني وضع فارس و اقتدار برخي جريان‌هاي خاص استعفا دادم(رقباي وزارت اطلاعات و غارتگران سپاه نام اصلي «جريانهاي خاص است كه شهبازي را به دام انداخته و برايش پاپوش درست كردند تا زيادي احساس «فرزند نظام و ولايت» نكند».


معرفي «فروتنانه» خود از نوع توده اي:
حال با چنين كارنامه جنايتباري به معرفي از خود شهبازي توجه كنيم. در شرح زندگاني خود(بخش سوم : من و مافياي زمين خوار شيراز زمين و انباشت ثروت: تکوين اليگارشي جديد در ايران امروز (26)) نوشته است:
ـ قصد «تعريف و تمجيد از خود» و «رجز خواندن» نداشتم
ـ هنوز نيز کسي را نديده‌ام که چون من در کودکي و نوجواني جستجوگر باشد و تا پايان راه براي يافتن پرسش‌اش برود و دست نکشد. امروزه نيز چنين‌ام.
ـ دوستان جوان و دانشجويم از به روز بودن من در اين عرصه بارها ابراز تعجب کرده‌اند.
ـ من اولين کسي بودم که در کوران دو دهه کار سنگين پژوهشي، در جستجوي رازهاي سرزمينم، اين مسئله را گام به گام شناختم و شناسانيدم
ـ در ايرانيان نسل خود کسي را سراغ ندارم که به عمق و وسعت من با مارکسيسم آشنا شده باشد و اين همه متون مارکسيستي دست اول را، به فارسي يا انگليسي، خوانده باشد
ـ تا زماني که من تحليل و راهکار مي‌دادم علي‌اوف علاقمند به اسلام و انقلاب بود. در حسينيه نخجوان در عاشوراي حسيني سينه‌زني کرد و تلويزيون ايران هم نشان داد.
ـ يک نسل کامل از مديران جمهوري اسلامي غيرمستقيم از طريق نوشته من با مارکسيسم و تاريخ کمونيسم آشنا شده‌اند
ـ در مسلمان شدن طبري سهم بزرگ داشتم. حسين آقا شريعتمداري نيز بحث مي‌کرد. جذابيت شخصيت و کلام او مؤثر بود. بحث‌هاي نظري را من دنبال مي‌کردم. در دوراني که با طبري مراوده داشتم نه شلاقي در کار بود نه اجباري. رابطه ما بسيار صميمانه بود. يقين دارم تقيه يا فرصت‌طلبي نکرد. نمي‌دانم چرا، ولي قلباً مسلمان شد و عميقاً معتقد به مبداء و معاد. در اسفند 1365 پس از ديدار با آيت‌الله حائري در شيراز (22 اسفند 1365) به تهران رفتم و سرزده به محل اقامت طبري در نياوران. در يک خانه ويلايي مي‌زيست و دو سرباز محافظش بودند. ساعت 9 صبح بود. به سالن رفتم. محافظان طبري روي مبل نشسته بودند. از اتاقش صداي قرآن يا دعا مي‌آمد. نگاه کردم ديدم سر سجاده است و دعا مي‌خواند. به دعاي ابوحمزه ثمالي بسيار علاقه داشت. آرام بازگشتم. از سربازها پرسيدم از کي سر سجاده است. گفتند از اذان صبح؛ يعني حدود سه چهار ساعت. نيم ساعتي نشستم تا راز و نيازش تمام شد. نزدش رفتم. از ديدنم بسيار شاد شد. گفتيم و شنيديم. روزي که مي‌خواست بميرد، مرا خبر کردند. به بيمارستان رفتم. بالاي سرش من بودم و حسين شريعتمداري. دستم را در دستش گرفته بود و مي‌فشرد. چهره‌اش زيبا و نوراني بود. نزد شريعتمداري از توانمندي‌هاي فکري من تجليل کرد. شب شهادت حضرت علي (ع) مرد با آرامش.
ـ فرقه بهائي چنين نيست. تشکيلاتي است بسيار قدرتمند و کهن. اولين سازمان مخفي و تروريستي ايران است. زماني که مارکسيسم و احزاب کمونيست نبودند، بابيان بودند و گروه تروريستي و سازمان مخفي و «نفوذي» داشتند.
و در پايان بهتر است به يك فقره اعتراف وي بسنده كنيم ،آن جا كه مي گويد: «من به سراسر زندگي خود افتخار مي‌کنم. هيچ نقطه ضعفي ندارم. بيش از همه کوشيده‌ام، آموخته‌ام، آموزانده‌ام. در شيراز امروز نه کسي پيشينه مبارزاتي مرا دارد، نه دانش مرا. نه کسي هست که به اندازه من با قلم خود به انقلاب و نظام جمهوري اسلامي خدمت کرده باشد، نه کسي هست که در حد من در عالي‌ترين مناصب فرهنگي نظام جمهوري اسلامي جا گرفته باشد، و نه کسي هست که مانند من در سطح ايران و جهان به عنوان شخصيت علمي و سياسي شناخته‌شده باشد».
چنين موجودي اگر بخواهد دربارة سوابق و زندگي «مسعود رجوي» بنويسد، چه خواهد نوشت؟ با خواندن خزعبلات سربازان خارج كشوري وزارت اطلاعات من دريافته ام كه شهبازي هرگز به گرد پاي «سربازان ديگر» ولايت كه «خاج» يا «دل» و يا چيزي در همين رديف هستند  نخواهد رسيد.
دو نمونه را به عنوان مظنه نقل مي كنم:
نمونة اول:
عبدالله شهبازي به نقل از يك بازجوي شكنجه گر، به نام حسين فدايي، كه نقشش در زندان كهريزك نيز افشا شده است، مي نويسد: «مسعود رجوی در زندان بسيار مشکوک بود. به نسلی تعلق دارد مثل سيروس نهاوندی و ديگران که جاسوس شدند. خيلی از زندانيان سياسی به او به چشم مشکوک نگاه می کردند. از امکانات زيادی در کميته مشترک ضد خرابکاری برخوردار بود. در آن فضای رعب‌انگيز، که ما را با چشم بسته در اتومبيل‌های ساواک به‌طور دسته‌جمعی به اوين می‌بردند و همه نگران و ترسان، تنها کسی که به راحتی در حضور مأمورين ساواک با ساير زندانيان بدون واهمه صحبت می‌کرد و از وابستگی‌های سازمانی و جرم‌شان می‌پرسيد مسعود رجوی بود».  (گفتگوی حسين فدائی با وبگاه الف، 22 بهمن 1387، قسمت دوم)
نمونه دوم:
« اگر تقی شهرام بر بنيان تفکر «مجاهدين اوليه» نخستين «انقلاب ايدئولوژيک» را در سازمان پديد آورد، مسعود رجوی اين فرايند را به‌گونه ديگر طی کرد و بقایای مجاهدين را، بر شالوده‌های همان تفکر، به فرقه‌ای متصلب بدل نمود. در این فرایند، «سازمان» به «فرقه» بدل شد با تمامی مختصاتی که از «فرقه» می‌شناسيم. بدينسان، او دومين «انقلاب ايدئولوژيک» را در سازمان هدايت کرد. (پاورقی -11/ کتاب داستان آن ده نفر: مسعود رجوی فردی که «سازمان» را به «فرقه» تبديل کرد)

بار ديگر از خواننده مي خواهم تا به نوشته هاي «شهبازي هاي نوع خارج كشوري» وزارت اطلاعات مراجعه كنند و ببينند درباره مسعود رجوي چه كشفيات بي بديلي داشته اند.  بعد هم به اين سؤال پاسخ دهند كه كداميك از روي دست هم نوشته اند؟ «عبدالله شهبازي»هاي داخل كشوري يا پاسداران سياسي خارج كشوري كه عناوين ديگري براي خود انتخاب كرده اند؟

۹/۲۳/۱۳۹۲

غزل كوچه بيدلي

غزل كوچة بيدلي
براي بيدل شيردلان, براي مسعود

با پچپچه اي كه در سكوت مي ميرد شروع مي كنم
سلام اي تاريك!
سلام اي خلوت!
سلام اي كوچة بيدلي!
مرا به بي انتهائي
و وسعت دلتنگي ات ببخش...
و بگذر
از فراموشكاري هاي مردي
كه هيچ به ياد ندارد
الّا عطر گل سرخ
در شب ديدار
و نامي كه گم نمي شود در زمان بي رحم.


9مهر92