علا با عصمت شريعتي ازدواج كرد. 6ماه بيشتر با هم نماندند. آن 6ماه هم با هم نبودند. يك طرف او بود، يك طرف ديگر عصمت. بعد علا دوم دي شهيد شد، و 8اسفند عصمت شهيد شد. عصمت در تهران دستگير شده و در اوين بود. من يك خانه اي بودم. عصمت يك خانه ديگر. بچه ها عصمت را آوردند او را براي آخرين بار ديدم. بعد از دستگيري عصمت را خيلي شكنجه كردند. عسگراولادي رفته بود به استاد محمدتقي شريعتي گفته بود: من مي خواستم نوه ات را آزاد كنم ولي نوه ات خيلي هتاك بود. هيچ كي جرات نداشت جلويش برود. هرچه خواستيم تبرئه اش بكنيم نشد. عسگراولادي به استاد شريعتي گفته بود در 19بهمن وقتي جسد موسي و اشرف را آوردند نشان زندانيها دادند، عصمت تا وارد شده و جسدها را ديد سلام نظامي داد. همين كه آمدند او را بگيرند عصمت پريد به سمت آخوند گيلاني. زد و خورد شد و پاسداران او را گرفتند بردند بعد زير شكنجه از بين رفت.
۷/۰۶/۱۳۹۰
فرزندم! من مادر كوشالي هستم! (در سالگرد مادر)
علا با عصمت شريعتي ازدواج كرد. 6ماه بيشتر با هم نماندند. آن 6ماه هم با هم نبودند. يك طرف او بود، يك طرف ديگر عصمت. بعد علا دوم دي شهيد شد، و 8اسفند عصمت شهيد شد. عصمت در تهران دستگير شده و در اوين بود. من يك خانه اي بودم. عصمت يك خانه ديگر. بچه ها عصمت را آوردند او را براي آخرين بار ديدم. بعد از دستگيري عصمت را خيلي شكنجه كردند. عسگراولادي رفته بود به استاد محمدتقي شريعتي گفته بود: من مي خواستم نوه ات را آزاد كنم ولي نوه ات خيلي هتاك بود. هيچ كي جرات نداشت جلويش برود. هرچه خواستيم تبرئه اش بكنيم نشد. عسگراولادي به استاد شريعتي گفته بود در 19بهمن وقتي جسد موسي و اشرف را آوردند نشان زندانيها دادند، عصمت تا وارد شده و جسدها را ديد سلام نظامي داد. همين كه آمدند او را بگيرند عصمت پريد به سمت آخوند گيلاني. زد و خورد شد و پاسداران او را گرفتند بردند بعد زير شكنجه از بين رفت.
۶/۲۹/۱۳۹۰
پائيزانه سفر

رودي از معناي سفر
با تكه هاي تن
و پر از پاره هاي روح
جاري در رگهاي آبي ابر...
چه بوده اي؟
چه بوده اي زير اين گنبد مرمرين
كه مينايش را از سفره هاي آب آورده اند
و چيستي؟
وقتي كه عبور مي كني
با قايقي از كاغذ و اشك و رؤيا
در مه صبحگاهي خيال...
فصل پيش رو
با كدام دغدغة ناباورانه
رنگ خورده است كه اين چنين
كاهلانه به سر وقت قمريها رفته است؟
مرا اي جادوي پائيزي رنگها
از اين ملال روزها
و تشويش لحظه هاي بي رنگ
به ديدار پرندگاني ببر
كه آواز تشنگي شان را
با دهاني خونين خوانده اند.
هرذره ات زنده در دقيقه اي دور
هر تار ريشه ات
افشان در خاكي كهن,
و هر شاخه ات
رو به روي صبحي سرد
با ادامه اي در آواز چكاوك
تا فردايي نشسته در خانة پائيزي انتظار.
معناي سفري!
هربار,
برآمده از نازكاي حسي گنگ
و گمشده در خنكاي خوابي تابستاني تمام شده.
۶/۲۳/۱۳۹۰
طلوع در بامدادان غياب

طلوع در بامدادان غياب
براي حنيفنژاد به پاس خانه مشتركي
كه برايمان ساخت
و اشرفيها، و همة مجاهديني
كه خانة سرفرازي مسعود را پاس مي دارند
از بت گذشت، مردي در سايه نشسته
هلاك عشق و بوسه زنان خاكپاي صداقت
تا زاده شويم
هنگام طلوع بامدادان غياب
در سبد ابريشمين رؤياها
و باغهايي بسازيم از زيتون
با نهرهايي پر از شير و عسل.
در دورترين مرزهاي ممنوع
سالهاي داغ جبر
رنگي از هميشگي داشت.
و بهشتهاي تباه با رايحه سرد خاكستر انتظارشان
ما را از شادي براي يكديگر محروم مي كرد.
فرخنده شب، مبارك سحري!
وقتي كه يگانه با كوچكترين ذرة خود
در دورترين كهكشانهاي فراموش شده
چشم گشوديم بر صبحهاي هميشه گريزپاي عدالت
بر آغاز انسان در فرداي شكفتن.
مردي كه با قامت صلابت، از بت گذشت
خاري درشت در گلو داشت و با خود گفت:
«چه فرخنده صبحي، مبارك سحري،!
در اين شامهاي بغض
در اين شامهاي گرسنگي»
و صدايش از صبح خونين تيرباران گذشت.
از آغاز آن دقيقة دير
تا هنوز رستاخيز دوبارة انسان
سهممان زاده شدن شد
در زايش دردناك بصيرتهاي دشوار.
روز روان
و شبهاي لزج سرد
و رسوب زهر و شك و آه
در نسوج استخوانهايي كه جوان ناشده
پير مي شدند.
تاريخ،
گنجشكي ست پرگو بر صنوبري آرام
كه با حنجرهاي از نور صبحگاهي
تكرار ميكند روز را
در آستانه تكثير ستاره.
از رنج تا رنج
از ستم تا كنده و ساطور
تا ميرغضب و گشتاپو و پاسدار
تاريخ آغاز شده ما رويش كلام بود
رو در روي تهاجم ملخ
و گسترش موريانه و كژدم.
از رسول تا رسول
تاريخ ما با آن عاصي رانده آغاز شد
با تسخري بر بهشت جاهلانة ممنوعههاي جبر
و برسر نهادن ديهيم فخر آوارگي كوليان
در تبعيدگاه هميشگي زميني آگاه.
تاريخ ما آغاز شد
نوشته بر برگي هديه كبوتري در كشتي سرگشتگيها
از پس توفاني كه دريا را خشكاند
و زمين اشكبار خونينتر شد از چشمان نوح.
تاريخ ما، زيبايي يوسف بود و صبر «ايوب»
شوريده بر «اين چنين»ي جهاني مرده
با زخمهايي ناسور در روان «چرا»هاي بيپايان.
تاريخ ما، شيفتگي آن دوستِ دوست بود
نهاده كارد برگلوي دردانة جوان
تاريخ ما، تاريخ ارتداد تلخ بود
در پرستش گوسالهاي از تبار فراعنه
تاريخ ما را چوبدستي چوپاني رقم زد
كه افعيان رنگ شده فرعون را بلعيد.
تاريخ ما
عروج مهربان جذاميان بود
از درههاي تنهايي و طرد
و در شبي كه برصليب رفت
دستانش را آن چنان بيدريغ نثار كرد
كه خطابه لعنتش را در جلجتا.
تاريخ ما شروع بذر بود در نهانخانة خاك،
آغاز قناري
برشاخة تردي كه نمي شكست.
تاريخ ما رويش شاداب دستي بود
كه محمدبرآن بوسه زد
و ما اميان به مكتب نرفته و خط ناننوشته
در بعثتي از كلمات گمشده
آموختيم چگونه رقم زنيم فرداي انسان را
بر آن جريده ماندگار كه حافظ گفت.
تاريخ ما نگاه طربناك عشق شد
مجلل تر از همة كاخهاي شاهانه
به خاك و انسان.
با او تاريخ تماشا آغاز شد
و ما روز را با سينهاي ديگر تنفس كرديم.
وقتي كه ميآمد
هر شب
در چشمهايش يك كهكشان شهاب مي روئيد
و از سرانگشتانش
ستاره هاي يقين.به آسمان پر مي كشبد.
چون خاطره اي از خوبي در حافظة رفاقت آمد.
و روزي كه رفت
اتحاد سكه و بلاهت
و تباني خنجر و حجره ما را سر بريد.
در سايه،
يا ميدان
و يا محراب
همنشين چاه و بغض و تنهايي شديم
تف كرده بر صورت بيسيرت جهان
و در ظهري عطشان
تاريخ،
هيهات ما شد
وقتي كه تيري برگلوي خشك كودكان نشست
و ما بيدريغ و درنگ ادامة دام را تن نداديم.
آه اي زيباترين فرزند ما!
در چاه همچنان پنهان بمان!
در غياب تو و انسان و خدا
روايت هزار توي خيانت باقي است
ما عهد ثبت تاريخ خود را
بر برگهاي خوني درختان نوشته ايم.
بر دار مرديم هربار.
و در هنگامة بي وقفة قتل عامها،
از بلخ تا بغداد
و از ختن تا غرناطه.
دوباره زاده شديم
در تقاطع نغمههاي ناشنيده گم در دهليزهاي قرون.
در سالهاي غياب
تاريخ ما تاريخ قبايل دريايي ملخ شد.
با توحش خونريز صحرا
ظهور اجنه در خيابانهاي پر نئون
دوالپايي مفتخوار،ريشويي بيريشه
كه از هرتار ريشش
طنابي ساخت براي دارهاي خياباني.
يابويي كه بوي ادرارش در پاي تنديس آزادي
گلهاي ميدانهاي شهر را ميپژمرد
و شكم بادكرده پسرانش
انبان گوشت آهوان است و كرمهاي زندة گوشتخوار
وبايي منتشر در بادهاي موذي
با صورتكي از كينه و آهك
تفي عفوني برصورت كودكان گرسنه
و مشتي خاردار بر سينة زنان مطرود.
تاريخ ما سفليس شاه بود
و ايدز آخوند.
تكيه بر ابريشم خار،
بر خار ايام راه مي دوم
بر راه ماندهام هر دقيقة زشت
و بر دار ديدهام
برق بينايي برادرم را
و اين زن خواهر من است
با رنج مضاعف زن بودن
در تلوارههاي كوچك سنگ
اين زن كه خون آلود ميگريد،خواهر من است!
اينك اين تن
اينك اين قلب پاره پارة صبوريها
و جرعه هاي جاري درد
در صبحهاي تيرباران
و ساعات بيمنتهاي شلاق
نسلي با ممنوعههايي از چشم و زبان.
و تكرار حكايتهاي فراموش شده خنجر و خيانت
در سطر سطر مرگهاي دشوار پرنده.
من ايستادهام در قيامت هول
پيچيده در بوريا و نفت
با لبخندي بر بلاهت دقايق ماندگار
و بينياز از رستن از كفري كه بر پيشاني دارم
از تخيل داغ آتش
در جدال خونين صبح و زنجير و دخمه ميگويم.
اينك تو و اين قلب پاره پارة صبوريها
اينك تو و اين سينه ستبر فردا
من از تعقيب انسان
در گريوه زمان آمدهام
و با همين پاي تاول زدة چاك چاك
گذشتهام از سنگلاخ شيشه با برادههاي نفرت
من در شامگاه توفان نمكهاي توطئه
در چشم تابناكي ستارههاي دور حاضر بوده ام.
و در صبحهاي ناباوري ديده ام
پرواز زني بي پروا را در آسمانهاي زميني
كه نترسيد از نگاه سفيهانة نرينگاني كف برلب.
من ديدهام زني را پاكيزهتر از برفهاي زمستاني
با گرماي تابستانيِ نگاهي معصوم
و شوريده بر رجم عاطفه
در جوال ديرينه خانواده مقدس.
بايگاني نشدهام در پرونده هاي سوخته يك شهر
نامم را بخوان هنوز
در فهرست كتابهايي ممنوع
در فصل فصل شرح مصيبت
در سطر سطر تلاش پروانه براي سوختن.
آغاز شدهام
شكفته در بادها و صبحها و عطرها
در صلابت تصميم ابر براي باريدن
و رود براي جاري ماندن
و انسان براي آغاز شدن.
دريا از عدالت نميداند
آسمان ستاره را نميشناسد
زمين مرا به ياد نميآورد
اما من در رگهايي آغاز شدهام
كه دريا و آسمان و زمين را در خود دارند
من در تو آغاز شدهام
در نسل زيباي ماندگاري طلوع كردهام
بيغروبي كه برايم تقدير كرده بودند.
5شهريور86
۶/۱۲/۱۳۹۰
حتميت صبح (دو شعر براي اشرفيها)

در صبح جمعه «درست در ساعت پنج صبح»
نوزده نفر
صبح شنبه بيست و پنج نفر
صبح دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه...
شماره ها شماطه هاي لحظاتند
شماره ها افزايش مي يابند
بي آن كه هيچ آخوندي بگريد
اين را مثل شماره ها به خاطر خواهيم سپرد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
+ «درست در ساعت پنج عصر» مصرعي از مرثيه معروف لوركا
و در آغاز سپيده ، با رگبارها و زرهپوشها
شخم زدند خاك تشنه را.
در ساعتي كه تو به خاك افتادي
ما مرور كرديم حتميت صبحي را
كه نامتان را در پيشاني خود داشت.
۶/۰۲/۱۳۹۰
نفر پنجم اين چهار مطرود چه كسي است؟

حدس بزن نفر پنجم اين جماعت چه كسي است؟ پارسال اين 4ديكتاتور در كنار هم بگو و بخند داشتند و هرگز تصورش را هم نمي كردند كه روزي اين چنين ملعون و مطرود بشوند. از چپ به راست بن علي است و علي عبدالله صالح و قذافي و حسني مبارك. هركدام با دعاوي ويژه خودشان و يك مخرج مشترك يعني ضد آزادي . و اگر آنها لعنت زده و مطرود شده اند از اين سو سرفرازي و سربلندي از آن آنان شده است كه مقاومت كرده اند. سختي ها را به جان خريده اند و از جان و عزيزتر از جان نيز گذشته اند.
آدمكي از برف و ذغال
با شانه هايي پر از قپه هاي سفلگي
و چشماني سفليسي و دهاني پر از ريم
آمده بود تا بترساند پرنده را
از پرواز در طلوع مقدر فردا.
ماري كه به سوي آشيانة جوجكان خزيد
نمي دانست جوجه هاي اين صبح
عقاباني هستند كه خانه در خورشيد دارند.
۵/۲۳/۱۳۹۰
صداي هزار فلوت

صداي هزار فلوت مي آيد.
در پره هاي باد شمال
لايه هاي صداي فلوتي خوابيده است
كه شمشادها را شاد
و روسري خونين زني را پرچم مي كند
در اين بامداد كه هنوز برندميده است.
يكي در راه
شبِ شب
شب آبستن صد شب
شب ياوه، شب هرزه، شب مست.
كسي خوانده است آواز
ميان پشته ها در خون
كسي رفته است تا افلاك
يكي گفته ، يكي رفته،
يكي خفته، يكي بيدار
يكي تبدار، يكي سردار
شب گريه، شب بغض و شب ترس
شبِ هار و شب خوف و شب لرز
شب بيداد، شب فرياد.
يكي شاد و يكي گريان
يكي بر دار، يكي بر خاك،
يكي در راه، يكي در راه...
پلنگ است و آهو
پلنگ است و آهو
آن كه مي رزمد و مي گريزد
و ماهتاب است
هنگام كه مي غريود و به خاك مي افتد.
آموختم
آموختم.
آموختم.
وقتي كه هريك از شما را ديدم
در هجوم بي مروت قساوت
آموختم كه بايد براي دستهاي بي سلاح بنويسم.
يعني نبايد بمانم بي سلاح.
۵/۱۷/۱۳۹۰
موضع عبرت آموز خائنان اكثريتي در حمايت از حكومت اسد در كشتار مردم حما

با حملة روز 15مرداد90 بشار اسد به شهر حما معلوم شد كه هرچند «آقازاده» مثلا پزشك تشريف دارند ولي اصلا دست كمي از پدر «ژنرال»ش ندارد. او با قتل عام دهها تن از مردم اين شهر روي دست پدرش بلند شد كه در سال 1360 به كشتاري از مردم همين شهر دست كه فراموش ناشدني است. كشتار 15مرداد بشار از مردم حما سقف جديدي از شقاوت وسنگدلي است.
رژيم سوريه(چه اسد پدر و چه پسر) در طول 40سال حاكميت خود بيشترين سهم در آمد ملي شان را صرف خريد سلاح كردند تا مثلا با اسرائيل بجنگند ولي به اعتراف تمام ناظران، حتي خود اسرائيلي ها، امن ترين مرزها را با «دشمن صهيونيست» داشتند. و حالا ، در عوض، همه آن سلاحها را از انبارهايشان بيرون كشيده اند تا مردم حما و حمص و اخيرا لاذقيه و... به خاك وخون بكشند. يعني كه برملا مي شود تمام آن شعارهاي مبارزه با اسرائيل يك دجالگري و فريبكاري بزرگ بوده است. و درست مثل رژيم آخوندي هدف از صرف آن همه بودجه براي دستگاههاي نظامي و اطلاعاتي، نه مبارزه با اسرائيل كه همان چيزي است كه آخوندها در تهران به آن مي گويند «حفظ نظام».
اما هدف من در اين جا نوشتن درباره انقلاب سوريه نيست. چيزي كه من را وادار به نوشتن اين چندسطر كرد برخورد اتفاقي با يك شماره نشريه كار است و اشاره به درس و عبرتي كه به درد امروزمان مي خورد.
نشريه شماره 149كار در 28بهمن ماه سال1360 منتشر شده است. در صفحه 28 و 20 اين نشريه مقاله اي آمده است به نام : «در مقابل توطئه هاي امپرياليسم خبري از سوريه حمايت كنيم». اين مقاله بعد از قيام مردم حما در برابر حكومت اسد(پدر) است كه با عكس العمل شديد و سركوبگرانة او مواجه شد و درنتيجه هزاران تن از مردم اين شهر مقاوم قتل عام شدند.
بريده خائنان اكثريتي در آن روزگار براي خوشرقصي نزد آخوندها از هيچ مديحه دريغ نداشتند. آنها حاضر بودند دشنه جلادان را در زندانها ببوسند و در ازاي مرحمت دجال وجلاد حتي تن به جاسوسي و لو دادن نيروهاي مبارز بدهند. علاوه برآن در صحنه بين المللي هم از مدح و ثناي قاتلي مثل حافظ اسد ابا نداشتند. البته تمام اين مزخرفاتي كه به اسم تحليل سياسي عرضه مي كردند با يك پوشش ضد امپرياليستي همراه بود.
در اين مقاله آمده است: «اخيرا خبرگزاري هاي غرب جار و جنجال وسيعي درباره به اصطلاح موج نارضايتي مردم سوريه عليه رژيم اين كشور به پا كرده اند..... واقعيت قضيه اين است كه در تاريخ 21بهمن دولت سوريه به كمك نيروهاي مردمي عمليات گسترده اي را عليه تروريستهاي اخوان المسلمين در شهر حما آغاز و با موفقيت به انجام رساند». همان طور كه ملاحظه مي كنيد بريدگان اكثريتي، حسب المعمول بي هيچ شرمي، در ادامه سياست هاي خائنانه شان با قمپز ضد امپرياليستي همان چوبي را بر سر مردم سوريه مي زنند كه در داخل ايران برسر مجاهدين و همه نيروهاي مقاوم ديگر. مردم حما به راستي شانس آوردند كه اين حضرات نيرويي در آنجا نداشتند والّا كه پيشاپيش نيروهاي اسد به جستجوي پايگاههاي تروريستها برمي خاستند و صميمانه در كشتار آنان شركت مي كردند. و حال بنگريد كه چگونه براي جلادي مثل حافظ اسد سينه چاك مي دهند: «اين اقدام دولت سوريه مبناي همه تحريفات و دروغ پراكني هاي بيشرمانه خبرگزاري ها و اظهار نظر وقيحانه سخنگوي وزارت خارجه آمريكا قرار گرفت.... در شرايطي كه كشور سوريه به عنوان يكي از مترقي ترين كشورهاي عرب در خط مقدم با اسرائيل استوار ايستاده است اين شيوه رذيلانه در جعل و تحريف حقايق توسط امپرياليسم خبري هدف دوگانه اي را تعقيب مي كند. از يك سو ضربه زدن به اعتبار رژيم سوريه در انظار مردم جهان(همان شيوه اي كه وسيعا عليه انقلاب ايران(بخوان آخوندها) به كار گرفته مي شود) و از سوي ديگر منحرف كردن افكار عمومي از اقدام تجاوزگرانه و توسعه طلبانه اسرائيل».
اما اگر فكر نكنيد كه سينه چاكان حافظ اسد جلاد به همين اندازه بسنده مي كنند. نخير! آقايان، و احتمالا بعضا خانمها، توقع بيشتري از «امام خميني» دارند و خواستار حمايت فعال تر آخوندها از رژيم اسد مي شوند. باورش مشكل است ولي عينا نقل مي كنم: «اين كه رسانه هاي گروهي ايران اين بار در دام امپرياليسم خبر نيافتادند(چيزي كه در مورد لهستان بسيار وسيع اتفاق افتاد) بسيار خوشحال كننده است اما مي توان به سوريه حق داد كه از انقلاب ايران بيش از اين انتظار داشته باشند».
به راستي در برابر اين همه ذلت و خفت چه مي توان گفت؟ خواندن اين جملات هرچند چندش آور و آزار دهنده است اما عبرت آموز است.
از سويي مردم سوريه هستند كه با با قهرمانيهاي شان سد سكوت و مماشات تمام «اربابان بي مروت دنيا» را شكسته اند. پاكبازي آنها درسي بزرگ است و شايسته اين كه همه ما به آن توجه كنيم. از سوي ديگر مي توانيم بي تفاوتي و بي غيرتي حضرات سياستمداري را ببينيم كه مثل بشكه اي از سيمان در برابر اين همه بربريت عريان به فكر منافع خود هستند و دم برنمي آورند. همچنين مي توانيم بياموزيم كه ما نيز بايد تنها و تنها به خودمان اتكا كنيم و بدانيم كه وقتي مردمي اراده كنند هيچ ديكتاتوري و هيچ مماشاتگري قادر به مقاومت در برابرش نيست. از قديم شنيده بوديم كه قيصر را هم، به شرط حاضربودن براي پرداخت بها، مي شود به زمين كشيد. و در سالهاي قبل هم در سرودهاي عربي مي خوانديم : اذا شعب يوما يريد الحيات... فلابد للقيد ان ينكسر... وقتي كه خلقي اراده به آزادي كند بر زنجيرهاست كه گسسته شوند. بنابراين وقتي مي شنويم كه مردم در لاذقيه، يعني محل تولد بشار اسد و شهري كه اتفاقا از مناطق ثروتمند سوريه است، شعار مي دهند : الشعب يريد اعدام رئيس! (مردم اعدام بشار را مي خواهند) به روشني در مي يابيم كه اين شعار معنايي جز خاتمه حكومتي مستبد و سركوبگر ندارد. و اين چنين است كه آنها با فداكاري و پايداري خود تحسين جهاني را برانگيخته اند.
اما اجازه دهيد يك نتيجه گيري هم از اين واقعيت بكنيم:
همزمان با گرم شدن مبارزه مجاهدين بر سر ليست تروريستي در آمريكا عده اي دل درد « نئوكان»ي گرفته اند و رگ ضدامپرياليستي شان ورم كرده. اين جماعت كه بيگانگي از مبارزه از سر تا پاي نوشته هاي شان مي بارد شرمي ندارند كه هم سو با رژيم آخوندي بدترين تهمت ها را به مجاهدين بزنند. همان مجاهديني كه هم اكنون در اشرف به بهانه همين ليست تروريستي آن طور قتل عام مي شوند و ضدبشري ترين فشارهاي امثال مالكي را تحمل مي كنند. از تصادفي بودن يا نبودن همزماني حملات اين حضرات با كنفرانسهاي امثال تريتا پارسي هم بگذريم. ولي مي شود ياد آوري كرد كه فراموش نكنيد توده اي ها با چه الم شنگه اي بحث «ارتجاع و ليبرال» راه انداخته بودند تا دشمن اصلي را از زير تيغ در ببرند. و همين طور اكثريتي ها را فراموش نكنيد كه چقدر از موضع به اصطلاح « ضد امپرياليستي» سينه چاك لاجوردي شده بودند. و از ياد نبريد كه امثال همين موضعگيري هاي ضدانقلابي حمايت از قتل عام مردم حما تحت نام مبارزه با آمريكا گرفته مي شد. بنابراين شما هم هرچه مي خواهيد به مجاهدين بتازيد و تهمت بزنيد تا كه بريدگي و ناجوانمردي خود را بپوشانيد. هر اسمي هم كه مي خواهيد روي اين كار نابخشودني تان بگذاريد. اما هركار هم بكنيد و با هر واژه وكلمه اي به مجاهدين حمله كنيد باز هم روزها مي گذرد و واي به روزي كه حقيقت بر همه روشن شود. بي ترديد در آن روز آنها كه چنين سينه به تنور مي چسبانند اگر ذره اي شرف و صداقت داشته باشند بايد آب شوند. يك راه هم اين است كه باز هم به اكثريتيها تأسي كنند و اصلا به روي خودشان نياورند.
ذيلا شعري را كه چندي پيش براي مردم درعا گفته ام و توسط برادري به عربي هم ترجمه شد مي آورم.
اما تو بيشتر بترس!...
براي برادران و خواهرانم در درعا
كه پرده هاي ترس را دريدند
مي ترسم!
وقتي كه بر سرم فرود مي آيد.
پنهان نمي كنم مي ترسم وقتي كه شليك مي كني
بترس!
16ارديبهشت90
لكنك يجب ان تخاف أكثر مني......
لإخواني واخواتي في ”درعا”
الذين مزقوا ستار الخوف.. إربًا اربا
انني أخاف!
لا أخفي لانني اخاف عندما تطلق الرصاص