۵/۰۸/۱۳۸۷

براين غربت تو نمي‌گريم...


گاهي، نگاهي(4)

براين غربت تو نمي‌گريم...
براين همه تنهايي‌ات افتخار مي‌كنم
زيرا شاعري و تنها،
كه رسم اين است تا دورپروازان، در اوج خود، تنها بميرند.
بگذار متوليان هياهو، با نامهاي رنگارنگ، و آستين آلوده و سرانگشتان آلوده تر‌شان، به روي خود نياورند كه در برهه اي كه بامداد «نه» گفت، خود در كجاي اين جهان بي مروت ايستاده بودند؟
بگذار قصابان، با كنده و ساطور خونين، حتي در هراس از مزار تو، راهبند ايجاد كنند و تاب نياورند تكرار نامت را در روزي از پس سالي. ترس از مزار تو نيست، از نام تو است. و نه از نامت، كه رسمت... كه رسمت، گشاده و رنگين، مهربان و خشمگين، گويا و ساكت، زيبنده شاعران بود.


و دريغا كه كسي از رسمت بگويد و نداند چگونه دهانها را مي‌بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم.
و دريغا كه كسي از تو بگويد و نداند نام «قصابانِ» نشسته بر هرگذرگاه را، و نداند، نه تنها با شاعران، كه با تماميت يك فرهنگ چه كرده‌اند.
و راستي كه مددي... در درون خانه قصابان با كنده و ساطور رخصت نمي‌دهند تا نيم روزي گرد هم آييم. اما آيا در بيرون نمي‌شود فريادي برآورد؟ و نمي‌شود به مجامع اهل قلم و روشنفكران و شاعران شكايت برد و نام شاعر خود راجهاني‌تر كرد...؟
بامداد ما اهل «جايزه» نبود، كه آزمايشها داد و حتماً مورد پسند حضرات واقع نشد كه «نوبل» را از او دريغ كردند. حال آن كه همه مي‌دانستند كوچكترين حق مسلم او است. آيا نمي‌شود، براي ادامه او، كه ادامه آگاهي است و شعور و فرياد، گرفتن اين حق را در برنامه خود داشته باشيم. هرچند كه اكنونِ پرمشغله‌اي داشته و يا كه دستمان از دار دنيا كوتاه باشد. اما شاعرانه بجنگيم... حتماً كه نبايد جنگي قرين به پيروزي، آن هم در نزديك، داشته باشيم. بجنگيم... با قصابان ساطور به دست. با سكوتي كه اين جهان لعنتي، از جمله، عليه شاعر شاعران ما روا داشته است و وظيفه خود بدانيم گرفتن اين حق را براي شاعري كه عليه سكوت شوريد و در دل ظلمت، نام خود را بامداد نهاد.
و دريغا...!
نه برغربت او، كه بر سكوت ما...
كه تنهايي شاعر شاعران ما افتخار او است و سكوت ما....

هیچ نظری موجود نیست: