۵/۰۴/۱۳۸۷

من و زخم، و اسبي كه مي‌رفت




غزل‌ـ‌قصه‌اي براي قتل‌عام شدگان سال67

«و آن وقت كه جرجيس را بدان صورت كردند تاريكي اندر جهان پديد آمد و چون جرجيس باز زنده شد و بيامد بانگ از آسمان بنشست و آفتاب بيرون آمد و تاريكي از جهان برخاست»

تاريخ بلعمي‌ ـ اندر حديث جرجيس



پيكاني كه از جايي نامعلوم ‌به‌سمتم پرتاب شد، دركتف راستم نشست. سعي كردم آن را بيرون بكشم. نتوانستم. بعد از آن همه زخم و خونريزي «نا»يي برايم باقي نمانده بود. آخرين رمقم را از دست دادم. بي‌آن كه بخواهم، روي گردن اسبم خم شدم. خواستم برخيزم اما نتوانستم. پاهايم را بيشتر ‌به‌شكم اسب فشار دادم و خودم را با سنگيني بالا كشيدم. ديگر چيزي نديدم...

چشمهايم باز شد. پاهاي اسبم بالا و پايين مي‌رفت. از كجا فهميدم هنوز روي گردن اسبم خوابيده ام؟ باز هم همه چيز تاريك شد...دوباره چيزهايي ديدم. چند ساعت يا چند طلوع و يا چند غروب را پشت سر گذاشته بودم؟ وقتي چشمهايم دوباره باز شد صداي تيك تاك رفتن در گوشم مي‌پيچيد. سايه روشنهايي در حال عقب رفتن بودند و يا دور سرم مي‌چرخيدند. دهانم خشك بود. سعي كردم چشمهايم را حركتي بدهم تا اطرافم را تشخيص دهم. نمي‌توانستم حركت كنم. گردن اسب گرم بود و موهاي زبرش در صورتم فرو مي‌رفت. همان طور كه روي گردن اسب افتاده بودم زمين را ديدم. دست راستم آويزان بود. شمشيري كه با تسمه‌اي باريك ‌به‌مچ دستم بسته بودم سنگيني مي‌كرد. از نوك آن، كه نزديك ‌به‌زمين بود، خون مي‌چكيد. فهميدم از كتفم هنوز خون جاري است. تمام بدنم خيس بود. اسب كند حركت مي‌كرد. گويي در مه غليظي فرو مي‌رانديم. هيچ چيز ‌به‌جز انبوه در هم و غليظ ابري خاكستري ديده نمي‌شد. كجا هستم؟ نمي‌دانستم. نمي‌توانستم بدانم. سعي كردم اما نشد. دستم را هم نتوانستم تكان دهم. سردم بود. تنها كاري كه توانستم بكنم انداختن صورتم از اين طرف گردن اسب ‌به‌آن طرفش بود. رفته رفته هوا آن‌قدر سرد شد كه شروع ‌به‌لرزيدن كردم. بدن اسب گرم بود. خودم را ‌به‌آن فشردم. گامهاي اسب كندتر شد. اول دستم رفته رفته در آب سرد فرو رفت و بعد پشنگه هاي آب ‌به‌سر و صورتم پاشيده شد. در دريايي فرو مي‌رفتيم كه لحظه ‌به‌لحظه ژرفتر مي‌شد. آب تا جايي بالا آمد كه صورتم را پوشاند. اسب را هي زدم. گردنم را مثل او بالا گرفتم. اسب با بي باكي پيش مي‌رفت.
صبح، شعاع نوري كه در چشمانم فرو رفت بيدارم كرد. ‌به‌خوبي مي‌ديدم. همه چيز واضح و روشن بود. جنگلي انبوه با درختاني گشن. نور لطيفي از ميان شاخه ها عبور مي‌كرد و آواز پرندگان از دور و نزديك ‌به‌گوش مي‌رسيد. دستم را كه آويزان بود بالا كشيدم. درد در تمام بدنم دويد. ‌به‌دستم خيره شدم. رشتهٌ نه چندان باريك خون خشك شده اي از كتف تا كف دستم ادامه يافته بود. اما انگشتانم هنوز خيس خون بودند. تسمه اي هم كه شمشيرم را با آن ‌به‌دستم بسته بودم خونين بود. شمشيرم هنوز برق مي‌زد. لذتي سكرآور درد را از يادم برد. صدايي نامأنوس، كه شبيه ‌به‌تنورهٌ حيواني وحشي بود، اسب را رماند. شيههٌ اسب با برخاستن او بر روي دو پاي جلو همراه بود. نزديك بود بلغزم و بر زمين بيفتم. خود را ‌به‌سختي نگه داشتم. حركت ناگهاني درد را در تمام عضلات و استخوانهايم ‌به‌يادم آورد. ‌به‌قدري شديد بود كه طاقت نياوردم. هيچ چيز نمي‌ديدم.
برروي تپه‌اي بوديم كه همهٌ شهر را مي‌توانستم ببينم. غروبي غم انگيز بود. چشم اندازي وسيع در افق داشتم. خانه‌هاي سفيد در باغهاي سبز ديده مي‌شد. با وجود آن كه خيابانها خلوت بود اما جاده‌هاي متعدد در اطراف شهر نشان مي‌داد كه شهر، شهري است پرجمعيت. طلايه داراني كه علم و كتل بسيار بلندي داشتند از پس صخره اي ‌به‌درآمدند. بعد از آن ها جماعتي انبوه كه هردسته فلاخني را بردوش مي‌كشيدند آمدند و تمام يال تپه را پوشاندند. شيپوري بلند شروع ‌به‌نواختن كرد و پس از آن موكب ملك سر رسيد. ملك، جواني بود با موهاي كوتاه و لباده‌اي سفيد و ساده. خونسرد و بي‌اعتنا به‌جايي دور چشم دوخته بود. زياد معطل نكرد. در لحظاتي كه رفته رفته تاريكي بر شهر غالب شده بود با حركت آرام دست راستش فرمان را صادر كرد. در يك لحظه فلاخن‌ها شروع ‌به‌پرتاب گلوله هاي آتش ‌به‌طرف شهر كردند. در چشم ‌به‌زدني شهر، تمامي‌شهر، تبديل ‌به‌يك شعلهٌ بزرگ سركش شد. صداي سوختن مردان و زنان و كودكان تمام آسمان را پركرد. شميشرم را، بدون اين كه حركتي بدهم، نگاه كردم. زخمم سرباز كرده بود. از نوك شمشيرم خوني جاري بود كه ‌به‌محض چكيده شدنش بر زمين تبخير مي‌شد.
در تپهٌ مقابل، شهر ديگري بود. با سپاهيان و فلاخن‌هايي ديگر. امپراطور جوان با لپهايي برجسته و سرخ، و موهايي كه حلقه حلقه بر شانه‌اش ريخته بود از پس صخره‌اي بيرون آمد. آمده بود تا ‌به‌تلافي ‌به‌آتش كشيدن شهرش توسط ملك، شهر او را مجازات كند. موكبش ‌به‌جايگاه مخصوص رسيد اما او هم چنان مشغول جويدن ناخنهايش بود. در جايگاه وقتي چتري از پر طاووس برسرش گستردند براي يك لحظه دست از جويدن ناخنهايش برداشت. ‌به‌شهر كه در فاصله اي اندك از سپاهيان قرار داشت نگاهي كرد. لبخندي زد و بلافاصله قبل از شروع جويدن دوبارهٌ ناخنهايش فرمان آتش را صادر كرد. در چشم ‌به‌هم زدني آتش فلاخن‌ها شهر را ‌به‌شعله اي گسترده از آتش تبديل كردند و صداي ضجه آدميان آسمان را انباشت. زخمم چنان خونريز شده بود كه در ميان سياه و سپيد آسمان هيچ نمي‌ديدم. اسب هم چنان شيهه مي‌كشيد و مي‌تاخت.
دشت تاريك بود. تاريك تر از آن كه بتوانم چيزي ببينم. سعي كردم بلند شوم. نيم خيز شدم. نتوانستم و برروي گردن اسب افتادم. اين بار بالاي صخره اي بودم كه تمام دشت را مي‌ديدم. دشت سرخ سرخ بود. در هر قدمش، داري افراشته و بر هردار مرد يا زني رقصان. ملك دستور داد چوبي در زمين فرو كنند و جواني را ‌به‌آن بستند و عريان كردند. ميخهايي گداخته آوردند و بر شانه هاي مرد كوبيدند . و زماني كه خون چون جوباري خرد ‌به‌راه افتاد سواران رفتند و دشت خاموش شد. آن چنان كه گويي در ابديت هيچ صدايي نبود. پرندگاني بي‌صدا بال گسترده بودند و با كندي بسيار بر شانه‌هايم نشستند و صداي فرو رفتن منقار آهني‌شان را بر‌گوشتهاي بدنم شنيدم. ‌به‌دستهايم كه نگاه كردم گوشتي بر آنها نبود. استخواني بر استخواني ترك خورده ديدم كه در كف شمشير خود را مي‌فشرد. برخاستم و بي آن كه نفسي داشته باشم ‌به‌اسب هي زدم و از دشت گريختم.
فردا هم چنان تاريك بود. چيزي نمي‌ديدم ولي مي‌دانستم كه سواري در كنارم با من حرف مي‌زند. روي گردن اسب افتاده بود و در كف دست بدون گوشتش كه استخواني بر استخوان بود شميشري مي‌درخشيد. لبخندي مات داشت و لبهايش ترك‌خورده و خونين بود. چيزي نپرسيدم. خودش گفت ‌به‌فرمان ملك ميخهايي در آتش انداخته را بر دست و پا و سينه‌اش كوبيده‌اند. ‌به‌سختي نفس مي‌كشيد. گفت هيجده بردهٌ تنومند و زورآور ستوني از رخام را ‌به‌وزن پانصد من بر سينه اش نهاده اند. آيا نمي‌شد با سجده اي بر افلون رها شود؟ چشمهاي اندوهناكش درخشيد. چيزي نگفت و سنگيني بيشتري قلبم را فشرد. ‌به‌دشت نگاه كردم. چيزي نديدم و بعد چشمانم سياهي رفت و لختي بعد جماعتي انبوه را برگرد افلون ديدم. بتي بود سنگي و بزرگ، كه برسر بازاري افراشته بودند. جماعت ديگري براو سجده‌ مي‌كردند و جماعتي از زير پايش كلوخ‌پاره هايي برمي‌داشتند و با خود مي‌بردند. در چند قدمي‌پشت او زني تا كمر در خاك فرو برده را سنگسار مي‌كردند. سواري كه پيكاني در كتف راستش فرو رفته بود ‌‌اسب خود را به‌آرامي هي زد و جلو رفت. اسبي سياه داشت و سوار برگردن اسب فرو افتاده بود. در كف دست ديگرش شاخه گل سرخي بود. آن را ‌به‌پاي زن افكند و گذشت. ملك خود ‌به‌جلو سوار شتافت و از او پرسيد چرا افلون را سجده نمي‌كند؟ نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. آن‌چنان فريادي زدم كه ماهتاب بر برگهاي سبز لرزيد و تمام دشت پر از گل سرخ شد. مردي كه بر‌ركاب ملك بوسه مي‌زد گفت جادوگري پرحيله هستم. ملك دستور داد سوار را بر‌دو چوب بسته و با ارّه نيم پاره كردند. هر نيم پاره ‌به‌هفت قسمت تقسيم شد و هرتكه را در خانهٌ هفت شير گرسنه انداختند. شيران تكه‌هاي خونين گوشت را بوييدند و پس نشستند. اسب را هي زدم و گريختم و تا اعماق دشتي كه با نور اندوهگين روشن بود يكنفس تاختم و رفتم.
سوار مجروح بود و خون كتفش از گردن اسب جاري. مردي ‌به‌ملك گفت اين جادو است. ملك چهل و دو جادوگر را فراخواند. بزرگ آنان لباده اي سرخ ‌به‌تن داشت. ملك دستور داد: «مرا چيزي بنماي...». مرد گندمي‌خواست و بر‌زمين پاشيد. در‌جا سنبلهٌ نو‌رسته اي سبز برآمد و مرد برگرفت و كوبيد و آرد كرد و ناني پخت و همه خوردند. ملك پسنديد و دستور داد چهار هزار مرد را از بندها ‌به‌دشت آوردند. دارها افراشته شد. من و سوار از لا ‌به‌لاي دارها عبور داشتيم. ‌به‌انتهاي صف كه زناني با جامهٌ سپيد بودند رسيديم. اسب شيهه‌اي بلند كشيد و بر دو پاي جلو ايستاد. سوار با شمشير بر‌طناب دار زني كبود شده كوبيد. زن فرو‌افتاد و قبل از اين كه بر زمين افتد كبوتري شد و پركشيد. دختركي جوان، آهويي شد گريزان. با اشارهٌ ملك ‌به‌تيراندازان، باراني از تير باريدن گرفت. آهو ‌به‌كنج صخره‌اي پناه برد و مصون ماند. صيادان ملك سر‌رسيدند و آهو را در توري انداخته ‌به‌زير پاي ملك افكندند. آهو هراسيده بود و با هر نيزه كه بربدنش فرو مي‌رفت سري به‌زمين مي‌كوبيد. مردي را براي ‌به‌دار كشيدن آورده بودند. با چشماني روشن ‌به‌آسمان نگاه كرد. طناب را ‌به‌گردنش انداختند. پيش از آن كه سكوي زير پايش را بكشند خود ‌به‌آسمان پريد و ‌به‌شهابي بدل و در دل آسمان گم شد. سه شبانه روز آتش گداخته باريد و من سوار را گم كردم. در دشت مي‌گريستم و نمي دانستم زانوانم از آب رودي راه گم كرده خيس است يا از اشكهايم. پس از آن ابري سياه برآمد و خاكستري باريدن گرفت كه تمام دشت را پوشاند. بربلندي سوخته‌اي اسبم زخمي شده بود و من از دور سوار را ديدم كه بر‌چشم‌انداز شهري سوخته خيره است و مي گريد. اشكهايم را با آستيني خونين پاك كردم و تا آن جا كه مي‌توانستم تاختم. نمي‌خواستم چيزي ببينم. سوار گفت: «بر اين همه گور چه بايد كرد؟». نمي دانستم چه بايد كرد. نمي خواستم حرفي بزنم. مي خواستم فقط بگريم. مي خواستم فقط فرياد بزنم. هي زدم و با اسب زخمي تا دشتي كه ستاره باران بود يك نفس تاختم.

دي 81

هیچ نظری موجود نیست: