۹/۲۹/۱۳۸۷

من مؤمنم، من كافرم

چرك نامهاي نشسته بر تنم را نمي شويم؛
بي هيچ شرمي كه شرم نيست
زنّار بسته ام،
و به جان خريده ام هزار طعنة تلخ را
و در اين پس‌كوچه غريبي مي خوانم
ترانه اي را كه از درخت فردا چيده ام.
من مؤمنم به تنهايي خود
و وفاداري شما
من مؤمنم به شما.



من كافرم به فراموشي
در حافظه‌هاي فرسوده.
كودكان سرزمين انتظار
در كوخهاي بي كسي
ميوه اي را خواهند خورد
كه من بوي آن را در شعرهايم دارم
و مزه اش را در باغهاي لذت چشيده ام.

من كافرم به ايمان شما
وقتي ميان بادها
مسافري را نمي بينيد
كه با چمداني از يادها
به خانه باز مي گردد.

من مؤمنم
به همسايه و ريشه هاي قديمي
و سراغهاي گرم
من مؤمنم به همة صداهاي گمشده
در ميان بوقهاي هياهو.
و كافرم به اين اتاق تنگ
به اين عشق برفكي
با اميدهاي بي شمار مضحكش
من كافرم به اين موسيقي نرم خواب آور
يا عربدة گوشخراش مردمان
و كافرم، يعني كافرم، يعني كافرم
به كوسه هاي دروغ
كه خون مرا بو مي كشند
و تكه پاره ام مي خواهند.
آبان87


۲ نظر:

ناشناس گفت...

با سلام و خسته نباشید
این شعر علیرغم استفاده از کلمات ساده ولی فوق العاده محکم و سنگین است.

موفق باشید

ناشناس گفت...

از کریم رحیمی
این داستان قصه ای نا گفتنیست
این داستان را شنیدن سخت است
انانکه نمیخواهند همچو کور نمی بینند
همچو کر
همچو لال
انان این داستان را نمیخواهند
چون این قصه
قصه تغییر است
و تغییر را هر کسی در توانش نیست
ان بزرگ مرد شعر نو نیما می گفت

غم ین خفته چند خواب در چشم ترم میشکند

انان خوابند ای یار عزیز
ما همچو تو مومنیم و کافریم
بجای انان بیداریم تا مبادا
تا مبادا کوسه های دروغ و تزویر
انان را تکه پاره کند