۱۰/۱۵/۱۳۸۷

به گنجشكها گفتم(چهار شعر)

به گنجشكها گفتم

كفشهايم را دوست دارم،
پاهايم را بيشتر،
و شما را بيشتر از پاها و كفشهايم.

به گنجشكها گفتم
شما كه در دور من ايستاده ايد
شما را بيش از كفشها و پاهايم دوست دارم.

24مرداد87

با خشوع مردي به يقين رسيده

با خشوع مردي به يقين رسيده
در سكوت جاري رود
سر خم مي كنم و مي خوانم:
آينه
انجماد روح من نيست
آينه كلمه اي است كامل
و بايد آن را مثل روزي تمام
و شبي تمام قد باور داشت.
آينه را بايد دوست داشت،
مثل دوست،
مثل آن كس كه دروغ نمي گويد،
و طينت زنده كلمه را مي شناسد،
و مي داند آينه محكوم به تاريكي روز نيست.
مرداد87

نيايش صبحگاهي
مي شنوم هربامداد از ضمير شب:
«تو از درخت دروغ شنيده اي آيا؟
و يا ستاره و آب؟
و يا خار و خاك؟».
در جنگ با خدا و شيطان مي خوانم اما:
«شنيده ام بسيار؛
و خوانده ام بيشتر:
دروغ از چشمها
و دستها
و زبانهايي كه نام تو را مي آورند
و مي كشند كلام را».
بعد با خود، يا بي خود
گفته ام هربار:
«در انتخاب،
نيستم كافر،
و هميشه سجده كرده ام كسي را
كه مي تواند دوست بدارد».
اين چنين است كه درود و سرود من
از آن ژنده پوشاني است
كه عشق را در تند باد وحشت روزها
به تساوي تقسيم كرده اند.

25آبان87
دارم درخت مي شوم
دارم درخت مي شوم
با برگهايي آلوده به هوس پرواز.
با تردي دستاني از ساقه
كه مي لرزند اما مي نويسند
و چشمهايي كه مي بينند و فراموش نمي كنند
دارم درخت مي شوم
با قلبي از جوانه هاي شوق
كه خانة تو است
و مرا پذيرفته است.

25آبان87

هیچ نظری موجود نیست: