۷/۰۷/۱۳۸۹

من با خيابانهايم(1)

من با خيابان‌هايم(1)

توضيح: اين نوشته مقدمه اي، شايد نه چندان ضروري، است بر تعدادي شعر كه در رابطه با «خيابان» نوشته ام و در مجموعه اي به نام «محاكات خياباني» گرد آوري شده اند.

خيابانهاي كودكي

از پنج شش سالگي از «خانه» فراري بودم. علتش را نمي دانم، شايد گريز از «پدر» بود. در عوض عشقي پر رنج گريبانم را گرفته بود. دل در گرو كوچه داشتم. كودك تر از آن بودم كه به خيابان دل بسته شوم.

در همدان، خانه مان برِ خيابان سنگ شير بود. از داخل خانه تمام مغازه ها و خانه ها و كلانتري روبه روي خانه مان ديده مي شد. پسرهاي همسن و سال من سه چرخه داشتند و دخترها هم توي پياده روها با گچ «چهارخانه»(مربع ـ چهارگوش) مي كشيدند و لي لي بازي مي كردند. پدر و مادرهايشان هم كه «متشخص»تر از بقيه بودند خيلي دلشان مي خواست «پسر آقا مدير» با بچه هايشان بازي كند. اما پسر بدقلق و لجباز آقا مدير به اينها توجه نداشت. دلش در كوچه پشتي خانه شان مي تپيد. كوچه اي سنگفرش با سنگهاي قلبنه سلنبه و پر فراز و نشيب كه با يك پيچ به «پاي مصلا» مي رسيد. الان نمي دانم «مصلا» كه تپه اي لخت و عريان، و تا حد زيادي غم انگيز، بود چه شده است. اما آن وقت ها پاي مصلا جاي «خزي»ها (با فتحه خ و تشديد ز و به معناي لاتها) بود. آنجا تعداد زيادي آلونك و خانه كوچك و بسيار محقر بود كه صاحبانش همگي مردمي فقير بودند. در هرخانه يك يا دو، يا شايد هم بيشتر، بيكار وجود داشت كه اغلب صبح تا شبشان در قهوه خانه ها سپري مي شد. هر از گاهي هم دعوايشان مي شد و چاقوكشي مي كردند. يا به زندان مي رفتند يا يك نفر را مي كشتند بعد خودشان اعدام مي شدند. شاپور، عموي دوستم ناصر، يكي از اين قبيل افراد بود. در « قلعه»(محله بدنام همدان) با يك افسر كرمانشاهي دعوايش شده بود. افسر را كاردي كرده و كشته بود. بعد خودش را اعدام كردند.

عكسش كه در روزنامه چاپ شد ناصر پيراهن سياه پوشيد. وقتي ديدمش بغض كرده گفت «ابي»(پدرش) قسم خورده انتقام برادرش را بگيرد. زنانشان در خانه ها مي پختند و مي شستند و زندگي محقرانه اي را به سر مي كردند. برخي از آنها براي لباسشويي و يا كارهاي خانة اين و آن مي رفتند. از اين طريق كمك خرجي اندكي برايشان دست و پا مي شد. از مجموعه اين روابط تصوير مبهمي در ذهنم بود. با بچه هايشان بيش از حد اخت بودم. از بچه هاي لب خيابان كناره مي گرفتم و با آنها بازي مي كردم. همين باعث مي شد كه همواره توسط مادرم دعوا شوم. هركاري مي كردم كه مادرم «بد» مي دانست، صميمانه، به حساب معاشرت با «خزي هاي پاي مصلا» مي گذاشت. دبستان ما هاتف نام داشت. مقداري از خانه مان دور بود. پدرم مدير همان مدرسه بود و به اعتبار او روي من هم حساب مي شد. اما من اصلا حالي ام نبود. عصرها وقتي از مدرسه برمي گشتم، از خرابه اي بايد مي گذشتم. هربار كه رد مي شدم نيمساعتي معطل مي شدم تا با سنگ بزنم لامپ تير چراغ برق آن را بشكنم و بعد خودم بترسم و فرار كنم. همين كه خانه را در چشم انداز مي ديدم، آماده سازيهاي اوليه را براي رفتن به كوچه شروع مي كردم. اول كتم را در مي آوردم و بعد شروع به باز كردن دكمه هاي پيرانم مي كردم. نرسيده به خانه، گاهي هم از همان توي خيابان، كت و پيراهن را به داخل خانه پرتاب مي كردم و به كوچه «خزي»ها مي رفتم. چيزي كه براي مادر «آبرودار»م قابل تحمل نبود و نزد همسايه ها خجالت مي كشيد كه پسرش كت و پيراهنش را در خيابان درآورد. شب مصيبت بود. اول خودش و بعد پدر شروع مي كردند. بايد دو سرويس بازجويي پس مي دادم كه كجا و با كي بوده ام. پدر عادت داشت قبل از بازجويي نسق هم بگيرد. اخم و تخم تنها نبود. كتك هم بود و بعد تهديد. من هم كاري نمي توانستم بكنم. گريه اي مي كردم و شب زودتر خوابم مي برد، تا فردا، برنامه روز قبل را باز هم تكرار كنم. هنوز هم فرصتي بكنم با دوستان و همبازي هايم در همان كوچه «خزي»ها قراري مي گذارم و انگار نه انگار كه پنجاه سالي از آن ايام گذشته، به آنها فكر مي كنم. به ناصر، شاپور و ابي. ابي ترياكي بود و نمي دانم بالاخره انتقام برادرش را گرفت يانه؟

خيابانهاي جواني

به تهران كه آمديم ده دوازده ساله بودم. يك راست رفتيم خيابان سلسبيل در يك خانه اجاره اي اتراق كرديم. هرچند دل كندن از همدان و كوچه «خزي»ها سخت بود اما با آمدن به تهران براي اولين بار مفهوم خيابان در ذهنم جرقه زد.

تهران برايم تولد «خيابان» بود. خياباني فشرده با جمعيتي انبوه. براي من، با لهجه همداني ام، مشكل بود زود انطباق پيدا كنم. اما اين شانس را داشتم كه بيشتر ساكنان سلسبيل از شهرستانهاي ديگر آمده بودند. آش در هم جوشي بود. يك چند دنبال بچه هاي همسن و سال خودم بودم. در مدرسه و كوچه و خيابان. اما رفته رفته با چيزهاي ديگري هم آشنا شدم. خيابان چيزهاي ديگري هم داشت.

از شمال به جنوب كه مي آمدي خانه ما دست چپ خيابان بود. سينماي درجه سه اي به نام «خرم»، اندكي پائين تر خانه ما، در دست راست خيابان قرار داشت. پشت بام ما طوري بود كه وقتي براي خواب مي رفتيم پرده تابستاني سينما را مي ديديم. اما صدا را نمي توانستيم بشنويم. اين بود كه يك نفر مأموريت داشت برود فيلم را ببيند و بعد بيايد براي ما حرفها را «رله» كند. آنجا آرتيسته اين را مي گويد و اينجا آن را. وقتي راج كاپور به «نرگس» نزديك مي شد مي فهميديم كه الان مي گويد مي روم پول جمع مي كنم مي آيم خواستگاري از پدرت. و زماني كه «فروزان» آواز مي خواند مي دانستيم كه از دست روزگار و عشق فردين چه مي كشد. به زودي سناريو را حفظ مي شديم و ديگر خودمان به تنهايي فيلم را نه يك بار كه هرچند روز كه روي پرده بود مي ديديم. «يكه سوار» با نقابي كه برچهره داشت و اسب كهرش جاذبه بيشتري داشت. زيرا كه اصلا نيازي به حرفهايش نبود. همين كه از پشت تپه ها و يا ميان درختها به سرعت پيدايش مي شد شروع به دست زدن مي كرديم و راست و دروغ يك چيزي براي خودمان بلغور مي كرديم.

بالاتر از سينما خرم، سينما كارون بود. سينمايي آبرومندتر با بليطي گرانتر. ما هرطور شده پول بليط را گير مي آورديم. و يواش يواش با سينما المپيا در نبش خيابان آذربايجان و سلسبيل آشنا شديم.

تابستانها حوض خانه ها پر آب مي شد و ما بايد همان جا شنا و آب بازي مي كرديم. بگويي نگويي چشم و گوشمان هم باز شده بود و چيزهاي ديگري را هم مي فهميديم.

به زودي از سلسبيل به جيحون اسباب كشي كرديم. اين جا ديگر خانه خودمان بود. يعني خانه مادر بزرگ را در همدان فروخته بوديم و اين جا در خيابان جيحون خانه اي خريديم. اين خيابان با سلسبيل خيلي فرق داشت. هنوز اسفالت نشده بود. ما در سمت راست خيابان خانه داشتيم. طرف ما اصلا آب لوله كشي هم نداشت. يكي از كارهايمان اين بود كه برويم دم درخانه هاي آن طرف خيابان ظرفهاي آبمان را پر كنيم و براي مادرمان بياوريم. آب «آب انبار »براي ظرف شويي بود و كارهاي ديگر. هر از گاهي هم ميرابي مي آمد و نوبتمان را مي گفت. آن شب پدر زودتر به خانه مي آمد و شب تا صبح بيدار بود تا آب انبار را پر كند.

من بزرگتر شده بودم و ديگر حريفم نمي شدند. يك چند به بهانه فوتبال به زمين زاويه مي رفتم و يك چند به زمين «وسپا». «نبي چاخان» آموزشمان مي داد. تا آنجا هم كه مي توانست برايمان خالي مي بست. هر از گاهي يك جفت كفش فوتبال مي آورد و مي گفت اين كفشها مال «جديكار» است. تمام پولمان را مي داديم كه با كفش جديكار فوتبال بازي كنيم. فكر مي كرديم هركي با كفشهاي جديكار بازي كند بالاخره يك روز كاپيتان تيم ملي مي شود. احترام نبي چاخان را داشتيم و به او آقا نبي مي گفتيم. يك روز ضمن حرف مي زدن با او يادم رفت و بي اختيار به او گفتم «مي داني نبي چاخان!» بعد ديدم خيلي بد شد. براي اين كه ماستمالي كنم «خان» را يكي دو بار ديگر تكرار كردم. شد «نبي چاخان خان» خودش هم فهميد ولي به رويم نياورد. و من براي جبران اشتباهم نيمساعتي به داستان شمشير حضرت عباس كه دست به دست به پدر او رسيده و الان در صندوق مادرش هست گوش كردم.

هرچه دايره ارتباطاتم گسترش مي يافت تشنه تر مي شدم. ديگر سر خيابان مي ايستادم. به عبور تاكسي ها و تاكسي بارها خيره مي شدم. به مغازه در و پنجره سازي سر كوچه مان كه مال بهايي ها بود. يك دفعه بين جوانها دعوا شد و بهايي ها را بد جوري كتك زدند. من نمي دانستم چرا ولي بدم هم نيامد. بعد كه تنها شدم دلم برايشان سوخت و خجالت كشيدم.. مادرم معلم بود و پدرم كارمند. آن طرف خياباني ها وضعشان بهتر از ما و كارمندهاي رده بالاتري بودند. پدرم به جد معتقد بود كه حقش را خورده اند. و الّا بايد يك خانه در آن طرف خيابان مي داشت. وقتي از اين حرفها به ما مي زد من توي دلم مي خنديدم كه اي بابا خانة اين طرف خيابان هم مال تو نيست، حالا آن طرف خيابان خانه مي خواهي؟

به دبيرستان كه رفتم ديگر حسابي پايم باز شد به خيابانهاي ديگر. كارون، قصرالدشت، خوش و سلسبيل موازي خيابان ما بود. دامپزشكي و هاشمي و سپه و مرتضوي افقي بودند و خيابانهاي ما را قطع مي كردند. هركدامشان يك طوري بود. «چهار راه گلي»ها ترك بودند و مردهايشان اغلب گروهبان و استوار ارتش. هميشه از انبوه جمعيت آنجا فرار مي كردم. بالاتر كه مي آمدي هاشمي بود. مقداري خلوت تر بود وخوبي اش اين بود كه همه شان ارتشي نبودند. آدمهايشان مختلف بود. سر چهارراه جيحون هاشمي دكه روزنامه فروشي حميد فنايي بود. جواني به غايت ورزيده و از تعليم ديدگان رضا بيك ايمانوردي. كشتي كچ بلد بود و هر از گاهي سر و كله اش توي فيلمي پيدا مي شد. كتك مفصلي از بيك ايمانوردي مي خورد و دلش خوش بود كه هنرپيشه شده است. جمعه ها بليط مي فروخت و مسابقه راه مي انداخت. روي دوشش شنل مي انداخت و صورتش را با پارچه سياه مي پوشاند و با آصف، كشتي مي گرفت. آصف بيشتر از 18سال نداشت. اما براي اين كه در دعواها و مسابقه ها نزنند دندانش را بشكنند رفته بود تمام دندانهايش را كشيده بود. از او خوشم نمي آمد. بيشتر ژست مي گرفت. يك بار با يك دست فروش دعوايش شد. عربده اي كشيد، با سرعت دندان مصنوعي اش را بيرون كشيد و همان توي خيابان، درست مثل تشك كشتي، با جفت پا رفت توي سينه طرف. با اين كه كشته مردة جفت پا بودم اصلا خوشم نيامد. ولي با حميد فنايي رفيق شدم. لهجة غليظ تركي داشت. يواشكي گفت مي خواهد براي مجله جوانان نامه بنويسد و عكسش را بدهد ولي بلد نيست. فهميدم سواد ندارد. گرفتم برايش نامه را نوشتم. در مجله كه چاپ شد ديگر هميشه «حميد آقا» صدايم مي كرد. مجله هايش را مي داد بدون پول ببرم بخوانم و برگردانم.

سيكل اول دبيرستان رفتم دبيرستان بابك، كنار دبيرستان اسدآبادي، در ميدان رشديه اسم نويسي كردم. خيابانها و ميدانهاي جديدي برايم كشف شد. يكي از آنها ميدان رشديه بود. برخلاف تمام ميدانهاي ديگر دايره اي نبود. چند ضلعي بود و سينما اسكار هم در سمت مدرسه ما قرار داشت. فيلمهاي دست اول مي آورد. اوائل گوشي دستم نيامده بود. رفتم به كسي كه دم در بليطها را كنترل و پاره مي كرد گفتم: روز جمعه دو تا فيلم نشان مي دهيد؟ او هم نه گذاشت و نه برداشت چنان توپ و تشري برايم آمد، كه انگار مال پدرش را خورده بودم. راهم را كشيدم و رفتم و تا مدتي از خجالت رويم نمي شد از دم در سينما رد شوم. فهميدم بايد حواسم را جمع كنم. ميدان رشديه با خيابان جيحون فرق دارد. سينما اسكار هم، با سينما خرم هم فرق داشت. بعد از ظهرها در بازگشت از مدرسه از راههاي مختلفي به خانه بر مي گشتم. مي خواستم همه جا را ياد بگيرم. ديدم نواب وقتي «چهل متري» است زمين تا آسمان با نواب پايين فرق دارد. آذربايجان هم خيابان خوب و يكدستي بود. از يك طرف به خيابان شاهرضا(بعدا شد انقلاب) وصل مي شد و از طرف ديگر به رشديه وصل بود. راه من مقداري دور مي شد. ولي براي تنوع بد نبود و از خيابانهاي ديگري عبور مي كردم. خوش شمالي و سلسبيل شمالي واقعا با قسمت ديگر خودشان فرق داشتند. دوست داشتم از آذربايجان تا قصرالدشت توي آذربايجان بروم و بعد از قصرالدشت سرازير شوم به طرف دامپزشكي. از آن جا بيفتم توي دامپزشكي و يك راست به خانه مي رسيدم. خيابان خوش يك بيمارستان داشت به اسم لولاگر. نمي دانم چرا از آن منظقه هميشه دلم مي گرفت. هيچ وقت به عمد از آن عبور نكردم. در عوض از قصرالدشت خوشم مي آمد. كوچه به كوچه اش را مي شناختم. اسمشان را از حفظ بودم. مغازه هايش را هم دوست داشتم ولي از سينمايش كه به تازگي باز شده و اسمش «امپريال» بود خوشم نمي آمد. ديگر زمانه عوض شده بود. امپريال مثل سينما خرم، كه ديگر به او «خرم گدا» مي گفتيم، بود. من ديگر پايم به سينماهاي ميدان 24اسفند(انقلاب) باز شده بود. جمعه ها بعد از ظهر هم به سينما نياگارا يا شهرفرنگ و بعدها راديوسيتي مي رفتم.

يك روز با دوستم موتور گازي كرايه كرديم و از خيابان پهلوي (مصدق بعد و ولي عصر فعلي) رفتيم شميران. به قدري صفا كردم كه هنوز مزه لذتش زير زبانم است. در برگشت محو تماشاي درختان بودم و در سرازيري خيابان مصدق گاز مي دادم. انگار در هپروت، يك سفر فضايي دارم. در واقع داشتم پرواز مي كردم. اما افسوس كه يك اتوبوس در جلويم ترمز كرد. من هم بي محابا زدم روي ترمز و يك دفعه موتور پيچ خورد و من با موتور به هوا برخاستيم. با سر و پيشاني به زمين خوردم و بعد از مقداري روي زمين كشيده شدن افتادم كنار خيابان. كت و شلوارم پاره شده بود. ساعت مارك «گالو»يم كه مادرم به تازگي برايم خريد بود و خودم هم خيلي دوستش داشتم گم شد، و هرچه گشتم نتوانستم پيدايش كنم. حالا مانده بوديم كه به مادرم چه بگويم؟ عقلمان ريختيم روي هم و آمدم گفتم در خيابان قصرالدشت داشتم مي آمدم اين طرف خيابان يك موتوري به من زد و من را پرت كرد و در رفت. همين را گفتم. مادرم باورش نشد. هي سوال پيچم كرد و من مجبور شدم به دروغم شاخ و برگ بدهم. آخرش گفت اصلا بيا به خودم نشان بده كجا بوده؟ برداشتم بردمش روبه روي سينماي امپريال. كشكي گفتم من از اين طرف آمده ام و موتور از آن طرف و .... گفت صبر كن! رفت يك طلا فروشي همان جا بود كه آشنايش بود. از او پرسيد ديروز شاهد چنين چيزي بوده؟ طرف گفت نه. بعد ساعت دقيق را از من پرسيد. من هم الكي يك چيزي گفتم. طرف خيلي تعجب مي كرد. آخر درست همان ساعت او دم در مغازه اش داشته به آن طرف نگاه مي كرده. دلم مي خواست خرخره طرف را بجوم. ولي از رو نرفتم. گفتم نمي دانم من همين جا خوردم زمين. مادرم باورش نشد. ولي چاره اي هم نداشت. قضيه گذشت و من تا چند ماه قسط صدتومان تعمير موتور را مي دادم.

خيابانهاي سياست

يواش يواش كه بزرگتر شدم مقداري كله ام بوي قرمه سبزي گرفت. در بيست و يكم فروردين44 رضا شمس آبادي در كاخ نياوران با مسلسل به شاه حمله كرد. نتوانست او را بكشد اما دو استوار گارد به نام هاي لشگري و بابائيان كشته شدند. اهل خيابان ما بودند. اسم خيابان جيحون عوض شد به لشگري و خيابان شاهرخ به بابائيان. به قدري از تابلوي جديد چسبيده به آن بدم مي آمد كه اصلا نگاهش نمي كردم. يادم هم نمي آيد حتي يك بار به رسميت شناخته باشمش. تنها من هم نبودم. به ياد ندارم كسي نگويد «جيحون». همه با اين نام زندگي مي كردند. تابلوي «لشگري» را هم زده بودند روي ديوار شركت پپسي كولا و شركت فيروز كه مال ثابت پاسال بهايي بود. ديگر بدتر. مي رفتم از پشت شيشه بزرگ ويترين به پر شدن شيشه ها خيره مي شدم و دلم مي خواست كه بزنم شيشه به آن بزرگي را بشكنم. چند صدمتر آن طرف خيابان، به چشم و هم چشمي بهايي ها، مسجد بزرگي راه انداخته بودند به نام صاحب الزمان. هر پانزده شعبان چه طاق نصرتي زده مي شد! از خيابان شاهرضا گرفته تا خيابان جيحون غرق طاق نصرت مي شد و چراغاني. از لج بهايي ها چه خرجي مي كردند! تازه روز 15شعبان شير كاكائو و زبان هم مي دادند. آخوند صدربلاغي، از نزديكان آيت الله شريعتمداري، سخنراني مي كرد كه آدم با سوادي بود. ولي مسجد در واقع مال آيت الله خوانساري و پسرش بود كه ساواكي بود.

يك روز نم باراني گرفت و تنهايي زير باران ماندم. آن جا بود كه ياد شعر «باز باران با ترانه ، مي خورد بر بام خانه» از گلچين گيلاني افتادم. چندي پيش خوانده بودمش. بي اختيار چند بيتش را زمزمه كردم و بعد بي آن كه بدانم يا بخواهم، فرشته خانم الهام، آهسته آهسته، بر من نازل شد. اولين شعرم را نوشتم. لحظةطلايي، يا شايد رنگ ديگر، تولد يك شاعر را هنوز بعد از اين همه سال به ياد دارم. شاعرك بينوا احساس مي كرد صاحب تمام خيابانها است و بي آن كه دلواپس دير رفتن به خانه باشد دلش مي خواست باران همچنان ببارد. شب آمدم همان شعر را براي امير رفيقم خواندم. نگفتم خودم آن را گفته ام. او هم فهميد كار من است ولي به رويم نياورد...

خيابانهاي زندان و پس از زندان

زندان كه رفتم يك چند «خيابان» را فراموش كردم. غرق چيزهاي ديگر شدم. اين بار بايد از كسان ديگري آموزش مي ديدم كه تازه به دستشان آورده بودم. از اين جا به بعد ارتباط من با خيابان قطع شد. ديگر گاهي خوابش را مي ديدم ولي به زودي آن هم فراموش شد. در زندان به قدري كم خواب مي ديدم كه اصلا يادم نمي آيد. طوري بود كه گويي اصلا زندان جاي خواب نبود. هر از گاهي سعي مي كردم رديف خيابانها را به ياد بياورم. آهسته آهسته فراموش مي شدند. متأسف نبودم. سرم به چيزهاي ديگري بند بود. ذهنيتم، و به تبع آن عواطفم طوري عوض شده بود كه زياد به بيرون از زندان فكر نمي كردم. با اين كه 5سال محكوم بودم ولي براي خودم بريده بودم كه تا ابد در زندان خواهم بود. هميشه هم گفته ام يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي ام روزي بود كه در اوين صدايم كردند و گفتند مثلا آزاد هستم. بايد با بچه ها خدا حافظي مي كردم. از مثلا آزادي خودم احساس يك شرم عميق داشتم. چگونه مي شد آنها را در زندان گذاشت و خود به بيرون رفت؟ لباسهايم را توي يك دستمال پيچيده بودم. كفشي نداشتم و با دمپايي زندان آوردند دم پارك ونك پياده ام كردند. مقداري پول همراهم بود. سوار يك تاكسي شدم و ميدان كندي(توحيد الان) پياده شدم. از آن جا هم با يك تاكسي ديگر به سه راه شهرآرا رفتم. از آن جا تا خانه مان چندان راهي نبود. در همين مدت با ولع به خيابانها نگاه مي كردم. چشمم مثل اين كه از تاريكي در آمده باشد، مي زد. بعد در كمال تعجب ديدم كه اصلا احساسي نسبت به خيابانها ندارم. بيگانة بيگانه بودم. ديگر مال آن پياده روها نبودم. روزهاي بعد يواشكي رفتم از خانه و محله قبلي مان در خيابان جيحون ديدن كردم. به غير از مواردي همه چيز سر جاي خودش بود. در هراس از اين كه توسط همسايه هاي قديمي شناخته شوم فرار كردم. ولي راستش ديدم نه تنها خيابان كه حتي آدمها و روابطي كه اينقدر به آنها علاقه داشتم اصلا برايم جاذبه گذشته را ندارند. خيابان با مفهوم گذشته اش برايم مرده بود.

يك شب روي پشت بام خوابيده بودم و به زندان و بچه ها فكر مي كردم. دلم به شدت گرفته بود. يواشكي اشكي هم ريختم؛ و در يك لحظه ياد جزوه ريزنويس شده اي افتادم كه در زندان خوانده بودم. «چريك شهري» نوشتة ماريگلا! انگار دنيا را به من دادند. مفهوم جديد خيابان برايم كشف شد. خيابان خانة چريك است. پناهگاه چريك است. تازه ارتباطم با سعيد شهابي(محمدعلي توحيدي) وصل شده بود. او چريك مسلح مجاهدي بود و من آينده نزديك خودم را مثل او مي ديدم. با كلتي به كمر و سيانوري در زير زبان، تا به قرارهاي مختلف بروم و در كمتر از شش ماه در درگيري با ساواكيها كشته شوم. از طريق شهيد احمد شادبختي و جليل دزفولي به جمع محدود آنها كه باقي مانده مجاهدين بعد از ضربه اپورتونيستي سال54 بودند وصل شدم. در تدارك مخفي شدن بوديم. قيام ضد سلطنتي هم داشت شعله مي گرفت. از فرداي آن شب يك طور ديگري به خيابانها و حتي آدمها نگاه كردم. خياباني خوب بود كه اصلي نباشد. در رو داشته باشد. زياد خلوت نباشد كه توي چشم بزنيم. زياد هم شلوغ نباشد كه نشود فرار كرد. نبايد از آن به صورت ثابت تردد كرد. نبايد در آن متوقف شد. يك روز براي وصل قراري با سعيد شهابي محل قرار را گذاشتم ميدان ژاله. سعيد به شدت عصباني شد. گفت اين جا قتلگاه است. هر نيمساعت يك گشت ساواك رد مي شد. به رضا مناني كه تازه ازدواج كرده بود گفتيم، رفت در روبه روي برق آلستوم يك خانه گرفت. محل ثابت نشستهايمان شد آن جا. با عليرضا معدنچي و رضا يك تيم بوديم. سر تيم من بودم و رابط با سعيد شهابي اينها. يك روز يك رولور آمريكايي را آوردم در خانه و به عليرضا و رضا نشان دادم. نمي دانم چي شد كه دستمان خورد و ضامنش رفت بالا و گير كرد. هرسه از ترس داشتيم سكته مي كرديم. نكند الان ضامن در برود و صداي گلوله خانه را بسوزاند. بد چيزهايي لو مي رفت. علاوه بر خودمان كه ناخواسته بايد مخفي مي شديم ارتباطات زندان لو مي رفت. بچه هاي ديگر مي سوختند. تمام بدنم مي لرزيد. علي هم رنگ به چهره نداشت. به علي گفتم ماشين ژيان فكسني اش را آورد دم در خانه و با رولور پريدم تويش و گفتم برود اتوبان ونك. گفتم هراتفاقي مي خواهد بيفتد آن جا باشد كه خانه نسوزد. غافل از اين كه در جايي رفته بوديم كه اگر قرار بود اتفاقي بيفتد در رويي نداشت. هنوز چريك نشده بوديم و از اين گافها هر روز مي داديم. در يك فرصت طلايي كه از پشت مان ماشيني نمي آمد به علي گفتم كنار جاده ايستاد. در را باز كردم و لوله رولور را روبه بيرون گرفتم و ضامن را آهسته رها كردم. در همان يكي دو ثانيه، ده بار مردم و زنده شدم. ضامن آهسته سرجايش قرار گرفت و من خيس عرق، در حالي كه دست و پايم مور مور مي شد، نفسي كشيدم و به علي لبخند زدم. انگار بزرگترين عمليات چريكي را انجام داده بوديم. شب واقعا احساس چريك شدن داشتم. بايد از فرصت علني بودن استفاده مي كردم. يعني در دوران مخفي فرصتي براي يادگيري رانندگي نيست. بايد ياد بگيرم در خيابانهاي تهران با ماشين تردد كنم. به قدري انگيزه داشتم و حواسم به آموزشهاي مربي ام جمع بود كه در جلسه دوم و سوم ماشين را داد دست خودم. در همان آزمايش اول هم قبول شدم و تصديق گرفتم. مادر بزرگم به شادي آزادي از زندان پولي داد و يك پيكان دست دوم خريدم. بهترين موقعيت پيش آمد تا به خيابانها روي بياورم. گفتم آدم تا نرود مسافركشي نكند و از اين خيابان به آن خيابان نرود راننده نمي شود. كارم شد مسافركشي. شب و روز انواع مسافرها را سوار مي كردم و عجيب خوشحال بودم كه توانسته ام فلان جا سبقت بگيرم. فلان جا ويراژ بدهم و فلان جا به دور از چشم پليس راهنمايي در بروم. حالا ديگر خيابان واقعا برايم خانه چريك بود. مقداري كه دست فرمانم خوب شد ديگر حسابي يك راننده بودم و فكر مي كردم يك قدم به چريك شدن نزديك تر شده ام. خيابان حلقه وصل من براي تحقق رؤياي چريكي شده بود. حوادث بعدي حسرت چريك شدن را به دلم گذاشت.

خيابانهاي عاشورا

روزهاي تاسوعا و عاشوراي سال57 براي من مفهوم جديدي از خيابان خلق شد. تا آن موقع ما، كه مرتبط با بچه هاي مخفي سازمان از يك سو و بچه هاي زندان از طرف ديگر بوديم اجازه نداشتيم در تظاهرات مردم شركت كنيم. حسرتش در دلمان بود و از روي درد و با بغض تحمل مي كرديم. هرروز بر دامنه تظاهرات و تعداد شركت كنندگان افزوده مي شد و ما هميشه بعد از اتمام آنها خبرها را از اين و آن مي شنيديم. تا اين كه پدر طالقاني اعلام كرد در روز تاسوعا و عاشورا از پيچ شميران، كه نزديك خانه اش بود، به سمت ميدان آزادي راهپيمايي خواهد داشت. پيشاپيش معلوم بود كه اوجي براي تمام آن چه كه بوده خواهد بود. بعد از بحث و صحبت، به بچه هاي آزاد شدة زندان اجازه داده شد كه در تظاهرات شركت كنند. زيرا كه شركت نكردن مان بدتر شك برانگيز بود و مساله امنيتي ايجاد مي كرد. براي اولين بار و با مقداري ترس و لرز به خيابان آمديم. قرارهايمان در نقاط مختلف بود اما اغلب بچه ها به پيچ شميران رفتند. من به ميان جمعيت رفتم. هنوز با جمعيت و قوانين حركت در جمع اخت نبودم. دائم كنار دستي ام را چك مي كردم كه طرف ساواكي نباشد. چندين بار جايم را ميان جمعيت عوض كردم. و بالاخره شروع به شعار دادن كردم. گرم كه شديم يادم رفت اصلا ساواكي هم وجود دارد. سعي كردم شعارها را سمت و سو بدهم. شعارهايي كه آن موقع مي داديم سمت و سوي مبارزه مسلحانه و آزادي زندانيان سياسي و نهايتا «مرگ بر شاه» داشت. اما هر بار كه خواستيم تكاني بخوريم، نگذاشتند. به زودي فهميدم كه شعارها از جاي ديگري تنظيم شده است. با چند تا از بچه ها جمع شديم و خودمان شعار داديم. يك دفعه هيس هيس يك مشت حاجي بازاري يا عده اي رهبران پير و پاتال كه به شدت از شعارهاي ما مي ترسيدند بلند شد كه «شعار از جلو مي آد»! يعني ما خفه! اما جلو كي بودند؟ همان «رهبران»ي كه مثل چي از شاه مي ترسيدند و اصلا آمده بودند تا نامشان را در تظاهرات به ثبت برسانند تا نرخشان براي چانه زني با شاه بالا برود. حالت پرنده اي را داشتيم كه در آرزوي پرواز، خودش را به در و ديوار قفس مي زند. خيابان، خياباني كه نشود در آن شعار مرگ بر شاه داد، خيابان نبود. قفس بود. و هردرخت پياده رويش، ميله اي آهني. عصر كه بر گشتيم همه، چه آنها كه با ما بودند و چه آنها كه در جاهاي ديگر بودند با غروري زخمي و شكست خورده برگشتيم. من به واقع احساس مي كردم رو دست خورده ام و به تمام آرزوهايم خيانت شده است. همان شب تصميم را گرفتيم. با بچه هايي كه در سالهاي بعد اغلبشان توسط خميني اعدام شدند تا صبح چشم نبستيم و آرم سازمان و پرچم مخصوص و شعارهاي مخصوص برروي پارچه هاي بزرگ نوشتيم و صبح اول وقت، يعني در روز عاشورا، همگي زير پل حافظ جمع شديم. يكي دو ميني بوس هم گير آورده بوديم كه مي خواستيم وسط جمعيت راه بيندازيم. يادش به خير، برادر شهيدم اصغر محكمي با آن هيكل تنومندش بيش از دهها پلاكارد را خودش درست كرد. اما عجيب تر اين بود كه من به خوبي مي دانستم ما به صفت سازمان مجاهدين در آن شرايط توان آن همه خبر رساني و سازماندهي را نداشتيم. من با عينكي چريكي، و لاجرم محدود، به مسائل نگاه مي كردم. اصلا باورم نمي شد كه وقتي موج قيام راه بيفتد، كه افتاده بود، و تور اختناق پاره شود، كه شده بود، قوانين ديگري عمل مي كند. براي همين در ناباوري مطلق متحير اين بودم كه در اين فاصله اندك كي و چگونه اين همه خبر به بچه هاي زندان و دوستان و هواداران سازمان رسيده كه همه در يك نقطه مشخص جمع شده اند. آن چنان كه گويي كه از مدتها قبل برنامه ريزي شده است. به هرحال روحيه تشكيلاتي هواداران سازمان، كه اغلب بچه هاي زندان بودند، برايم تكان دهنده بود. انگار كه باز هم در زندان و در همان روابط و مناسبات تشكيلاتي هستيم. نظم و اطاعت تشكيلاتي به صورتي چشمگير ديده مي شد. بدون اين كه كسي به كسي گفته باشد همه سلسله مراتب را مي دانستند و رعايت مي كردند. آن روز اولين آزمايش «تشكيلات» ما در «خيابان» بود. تجربه اي موفق كه ماههاي بعد ابعاد نجومي ديگري گرفت. اضافه بر اينها آن روز واقعا براي ما عاشورا بود. يعني مي خواستيم شكست تاسوعا را جبران كنيم. با دلي خونين و شكسته به ميدان آمديم و عزم كرده بوديم در عاشورا به هرقيمت شده جو را بشكنيم و شعارها را در اختيار بگيريم. همين كار را هم كرديم. همين كه جمعيت از پيچ شميران حركت كرد، رهبران ديروزي را جلو صفشان ديديم. ما هم از زير پل حافظ پيچيديم جلويشان. تا آمدند به خود بجنبند گفتيم «شعار از جلو مي آد!» يعني همان كلكي كه ديروز خورده بوديم را به خودشان بازگردانديم. در كمتر از دو دقيقه، هنوز به كمركش پل نرسيده بوديم كه يكي شعار «مرگ برشاه» را سر داد. در يك لحظة تاريخي شعار چنان فراگير شد كه همة صداهاي ديگر محو گرديد. پل با همه عظمتش زير پايمان مي لرزيد و من در كمال ناباوري به چشم ديدم تمام جمعيتي كه در چشم انداز بود «مرگ برشاه» را تكرار مي كنند. و بعدها خواندم تنها خيابان آزادي نبود كه اين چنين شد. تهران با تمام خيابانهايش غرق شعار اصلي خود را پيدا كردند. «مرگ برشاه» شعار اصلي قيام بود. خود شاه هم با هلي كوپتر اين صحنه را ديده بود. از كمركش پل به عقب و جلو نگاه كردم. در خيابان جاي سوزن انداختن نبود و همه يك شعار مي دادند. انتقام شكست ديروز را گرفته بوديم. از شوق مي گريستم. ولي جاي گريه هم نبود. حوادث بعدي، ديگر نه دست ما بود و نه هيچ كس ديگر. در همين روز بود كه توانستيم تعداد زيادي آرم سازمان مجاهدين را به ميان توده هاي مردم ببريم. فالانژها، به خصوص راستهاي زندان مانند محمد كچويي اينها، هم بيكار نبودند. به آرمهاي سازمان و عكس شهيدان حمله كردند و بسياري را پاره كردند. محمد كچويي(كه چند ماه بعد معاون لاجوردي در اوين شد) شخصا عكس مهدي رضايي را پاره كرد و الحق كه بچه ها هم به صورتي ناموسي از آن آرم دفاع كردند. شرحش داستاني مفصل دارد كه بگذريم. ولي در عاشورا من براي اولين بار با مفهوم قيام و خيابان و رابطه اين دو آشنا شدم. چيزي كه روزهاي ديگر دستم را پر كرده بود و ديگر به قيام به عنوان رقيب مبارزه مسلحانه نگاه نمي كردم.

وقتي از تو محرومم

حتي خانه ام مغاره اي است از دو سو بن بست.

وقتي تو را ندارم

همة سقفها در ريزش مدام موذيانه شان مشكوكند.

راهي نيست

جز آن كه كوه را بشكافيم

تا به خياباني در آسمان رسيم.

خيابانهاي پيروزي

چندي بعدانقلاب پيروز شده بود. ديگر نيازي نبود كه چريك باشيم. اما خانه هاي تيمي و مخفي مان سر جاي خودش بود. با ضوابطي بسيار رقيق تر شده خانه اي مي گرفتيم و ماشينمان را در منطقه ديگري پارك مي كرديم و به خانه مي آمديم. خانه تيمي من در اول خيابان قصرالدشت آذربايجان بود. با چند نفر ديگر كه هي دست به دست هم شد. تا 30خرداد هم آن را داشتيم. آخرش هم لو نرفت. هروقت كه از خيابان قصرالدشت رد مي شدم ياد سالهاي قبل مي افتادم. دلم قرص بود كه منطقه را مي شناسم. ماشينم را در جيحون روبه روي شركت فيروز پارك مي كردم و بعد از 5دقيقه پياده روي به خانه مي رسيدم. توي خيابان جيحون ميليشياهاي سازمان دكه داشتند. فالانژها هم گاهي به آنها حمله مي كردند و بساطشان را به هم مي زدند. ضابطه بود كه ما به هيچ وجه دخالت نكنيم و اصلا در بساطهاي علني ديده نشويم. يك روز دمدماي غروب ديدم جميعتي دور بساط گرد آمده. طاقت نياوردم و رفتم جلو. لحظاتي بعد از حمله فالانژها به دكه بود. كتابها به هم ريخته بود. فالانژها فرار كرده بودند. يك دختر جوان بساط را دوباره به راه انداخته و با سري افراشته ايستاده بود. به او نگاه كردم. تمام صورتش را چنگ كشيده بودند. خون از برخي نقاط گردنش بيرون زده بود. اما او ايستاده بود. اصلا حرفي نمي زد. بحث بين جمعيت درگرفته بود. خيابان خانه بحث آزاد شده بود. هركس چيزي مي گفت. اغلب حمايت مي كردند و به حمله كنندگان فحش مي دادند. يك دختر و پسر جوان شروع به بحث كردند و گفتند مجاهدين بايد نظرشان را راجع به امام بگويند. فهميدم توده اي يا اكثريتي هستند. گفتم شما كي هستيد؟ اول بگوييد نظرتان راجع به اين كتابها و روزنامه هاي پاره پاره شده چيست؟ طرف با پررويي گفت شما نظرتان درباره امام چيست؟ گفتم من طرفدار مجاهدين هستم شما چي؟ گفت من طرفدار امام هستم. گفتم اين نشد طرفدار كدام گروه سياسي هستي؟ گفت چه فرقي مي كند؟ گفتم نمي دانم شايد شما ساواكي باشيد! مخصوصا اين را گفتم تا جزش در بيايد. طرف مثل ترقه رفت به آسمان. گفتم پس اگر ساواكي نيستي توده اي هستي! يا اكثريتي! طرف دست و پايش را حسابي گم كرد و من ديگر مهلت ندادم و فحش را كشيدم به جان خودشان و حزب و سازمان شان. جو حسابي برگشت و آنها گريختند. خواهر ميليشيا با حق شناسي به من نگاه كرد. راهم را كشيدم و رفتم. دلواپس از نقض يك ضابطه و خوشحال از اين كه بالاخره يك كاري كرده ام. چند ماه بعد، وقتي كه مبارزه مسلحانه با رژيم شروع شد به خانه تيمي «سيد» رفتم. همان خواهر ميليشيا آنجا بود. در اولين برخورد من را شناخت و پرسيد او را به خاطر مي آورم. همه چيز يادم بود. نامش فاطمه ابوالحسني بود. چند ماه بعد در 12ارديبهشت61 طي يك درگيري مسلحانه شهيد شد.

خيابان بعد از 30خرداد1360 معناي ديگري يافت. روزهاي بي خانماني، سرگرداني، گم شدن و قطع شدنها، و ريختن گله وار پاسدارها و گشتي ها در خيابانها معناي ديگري به من مي داد. درگيريها و تير و تيركشيها و بخصوص روزهايي كه به 5مهر معروف است. با هرخيابان حرف مي زدم. مسئول بخش اجتماعي شرق تهران بودم. انجمن هاي برادران ضربه خورده و قطع شده بودند و خواهران به ما وصل بودند. از طريق آنها يكي يكي برادران قطع شده را پيدا مي كرديم. چه روزهايي، چه روزهايي... مسئول «انجمن رسالت خواهران»، خواهرم وحيده پيرايش بود. خواهري كه به متانت و بردباري شناخته شده بود و با همين ويژگيها هم به شهادت رسيد. هربار كه مي ديدمش برنامه فردا را مي گفتم. يك روز در بهار و يك روز در طالقاني برنامه داشتيم. ولي بيشتر توي مصدق بوديم. شب گزارشها را مي آورد. يك روز گفت خواهري به زمين كوكتل زده و گر گرفته به لباسش، و خودش هم شعله ور شده است. گويا در آن منطقه تعدادي ارمني زندگي مي كردند. يك ارمني خواهر نيمه سوخته ام را سوار مي كند و از معركه به در مي برد. كجا؟ معلوم نيست. عهد كرده ام هرزمان به ايران برگشتم بروم از اهالي رد آنها را بگيرم.

خيابان!

گوشه‌اي مي‌خواهم براي اين كه بگريم

دلتنگيهاي من بزرگتر است؟

يا تو كه هزار آسمان سربي را برسر داري!

از آن به بعد هرچه كه از خيابان به ياد دارم راهبند و قرق است و پاسدار و گشتي، و درگيري و تيراندازي و جنگ و گريزهاي چريكي. وقتي مسلح و آماده درگيري از خيابانها عبور مي كردم و شاهد انبوه پاسداران بودم احساس مي كردم خيابان قهرماني است به غل و زنجير كشيده شده و اسير. با تني مجروح و خونريز. و پاسداران بيشتر از ما، از آن مي ترسند. بعدها بيشتر فهميدم كه خيابان معيار است. در نبرد آزادي و ديكتاتوري برنده كسي است كه خيابان را فتح كند. از آن عقب ننشيند. و هيچ ديكتاتوري پيروز نخواهد شد جز آن كه خيابان را از چنگ مردم و سازمانهاي مبارز در بياورد. خيابان مثل يك قله است در جنگ رويارو. برنده كسي است كه ارتفاع را بگيرد. قله را فتح كند. خيابان قله است. نبايد از دست دادش. به هرقيمت بايد حفظش كرد. ولو آن كه مجبور باشيم براي مدتي عقب نشيني كنيم. بالاخره اين خيابان است كه راه ما را به قصرها و زندانها باز مي كنند.

خيابانهاي تبعيد

بعد از خروج از ايران ياد خيابانها از حافظه‌ام زدوده نشد. نزديك به سي سال است كه دور از سلسلبيل و جيحون و شهرآرا هستم. ولي با هيچ خياباني در هيچ شهري چفت و اخت نشده ام. در خواب هنوز خيابانهاي تهران را مي بينم. كسي گفته است آخرين چيزي كه يك تبعيدي از دست مي دهد لهجه اش است. من فكر مي كنم آخرين چيز ياد خيابانهاي وطن است. به طور خاص سالهاي اول تبعيد خيابانهاي كشورهاي اروپايي اذيتم مي كردند. ما البته زياد در متن شهرها نبوديم. در حاشيه اي بوديم كه بيشتر خيابانهايش، جاده هاي سر سبز و تا حدي پيچاپچ و روستايي داشت. ولي من از اينها هم بدم مي آمد. به طعنه و شوخي مي گفتم يك دنيايي خراب شده تا اين خيابانها اين طور اسفالت شده اند. درختهايش هم، با همه علاقه اي كه به «درخت» داشتم، نمي توانستند فريبم دهند. هميشه فكر مي كردم از رژيم آخوندي شكست نخورده ام. زيرا كه هنوز در خيابانهاي وطن حضور دارم. به رغم آن همه گشت و پاسدار و لباس شخصي من در خيابانها حضور داشتم. آنها نتوانسته بودند مرا بترسانند. آنها نتوانسته بودند مرا از نفس كشيدن در خيابانهاي وطنم محروم كنند. شبها به خيابانگردي مي پردازم. با كودكان و مردمانش اين طرف و آن طرف مي روم. با مغازه دارانش چك و چانه مي زنم. حتي وقتي براي اولين بار به عراق رفتم و در خيابانهاي بغداد قدم زدم باز هم دلم آرام نمي گرفت. البته خيلي فرق داشتند. ولي با وجود اين جاي خيابانهاي وطن را نمي گرفتند. طي سالياني كه در عراق بوديم همه اش در اين فكر بودم كه يك كاري، خارج از قرارگاه، بگيرم و سري به خيابانها بزنم. مقداري دلم آرام مي شد. ولي باز هم نمي توانستم جيحون و سلسبيل را فراموش كنم. مگر مي شود خيابان انقلاب را از ياد برد؟ خيابان جلو دانشگاه را هزار بار در هزار شب و روز طي كرده ام و هربار يك چيزي يادم آمده است.

گذر سالها بالاخره كار خودش را كرد. سالها گذشت و مبارزه به درازا كشيد. گاهي دلم لرزيد كه رژيم مردم را ترسانده است. گاهي تحليل كردم كه به خاطر خيانت آخوندها مردم از سياست زده شده اند. گاهي به دانشگاه بدبين شدم كه از بس سهميه بورسيه اي تويش ريخته اند ديگر رنگ و بوي دانشگاه به عنوان سنگر آزادي را ندارد. و گاه به آدمها و روابط و مناسبات بدبين شده بودم. و تجلي همة اينها را در خيابانها مي ديدم. چه شده است؟ چه نفريني بر ما نازل شده است؟

خيابانهاي آسماني

از همين نقطه به خيابان هاي «اشرف» دل بستم. مخصوصا خيابانهاي پرت و كم رفت و آمدش. مي رفتم قدمي مي زدم و سيگاري مي كشيدم. و عجيب پر بار بودند. چه شعرها كه در همين خيابانهاي جوان، يا هنوز خيابان نشده، نوشتم! در يك لحظه، بعد از مدتها، به اين دريافت رسيدم كه اشرف جايي است كه آسمانش زيباتر از خيابانهايش است. به خصوص بامدادانش. آسمان اشرف را در هيچ كجاي دنيا نديده ام. رنگارنگ و زنده و پر خون. تو در تو با رنگهايي كه هرگز نتوانسته ام توصيفشان كنم. به خودم مي گفتم خيابانها واقعيت زميني هستند و آسمان آرماني است كه بايد از دور نگاهش كرد و از آن لذت برد. تركيب خاك و آسمان اشرف ملاط به هم بافته اي را درست مي كردند كه جاذبه اي جادويي داشتند. خاكي تفته وخشن، و زميني ناهموار با آسماني كه از فرط رنگارنگي و لطافت در رؤيا هم نمي گنجد. تركيب عجيبي است متناسب با آرمانهاي آدمهايش. زنان و مردان اين خاك هم همين دو وجه را توأمان دارند. از وجهي پاي در ديالكتيك سخت زميني دارند، و از وجهي ديگر سر در آسمانهايي بلند و منزه و روشن. آن هم در عصر افولها و غروبهاي غم انگيز آرمانها. چيزي كه البته فهم و باورش بسيار مشكل است. به همين دليل بود كه خيابانهاي اشرف من را معلق مي كردند. گاه در آسمان، و گاه در زمين، سير مي كردم. تا اين كه زد و از بد روزگار مجبور شدم دوباره به فرنگ برگردم. و واي كه چه بغضي داشتم از اين خيابانهاي قر و فر دار.

قفسي هستي بدون ميله

با سقفي از ابر.

با اين همه دوست نمي‌دارمت

وقتي كه برادرم

زنداني است.

در اشرف خيلي خوب فهميدم كه روزگار يك تعبيدي يا با آرمان سپري مي شود و يا شكست مي خورد. اگر تنها و تنها اميد را از يك تبعيدي بگيريد هيچ برايش باقي نمي ماند. و دشمن از شيوه هاي مختلف و زبانها و استدلالهاي گوناگون استفاده مي كند كه نهايتا اميد را از هر تبعيدي بگيرد. بنابراين اگر من بخواهم در يك جمله وضعيت خودم و تمام تبعيديان ديگر، از مجاهد تا هر كس ديگر، را خلاصه كنم فقط مي گويم جنگ اميد و نااميدي. تسليم و تسليم ناپذيري. بقيه چيزها بعد از اين جنگ و در كادر اين مقوله مفهوم پيدا مي كند. علاوه براين فهميدم «اميد» در عين حال كه يك مقوله بسيار مادي و مشخص و سياسي است، يك مقوله آرماني است. من از خيابانهاي ميهنم محروم شدم و ناگزير بايد خيابانهايي در آسمان براي خودم جستجو مي كردم. زيرا كه نمي خواستم شكست خوردة رژيم آخوندي باشم. «اشرف»، گذشته از هر مفهوم سياسي و استراتژيكش، اين آسمان و اين و خيابان ها را به من مي داد.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

ای خیابان
چه خونهایی در تو که این جلادان نریختن
مرا یا د اولین درگیری مسلحانه بچه ها که اتفاقی شاهد اش بودم انداختی.
انروز خیابان پر بود از بوی باروت ,
و پر بود از شجاعت بچه ها و پر شد از خون پاکشان.
هر خیابانی پر از یاد ها و راز ها.
من امشب با خیابان و این نوشته چه اشکها که نریختم.
ممنون و موفق باشید

Manouchehr گفت...

ساده صمیمی صادقانه و پر احساس در عین حال پر از حوادث و واقیتهای تاریخی اجتماعی سیاسی و انسانی و در نهایت اشارات آرمانی و فلسفی و...با این نوشته ها می توانی با خوننده ات ارتباطی نذردیکتر و عمیق تر ایجاد کنی ...بسار مقدمه خوبی است باز هم بنویس...
شادباشی
منوچهر

محمود باقري گفت...

سلام ، ببخشید از نبی چاخان خبری دارید؟ نمی دانید چه بلایی سرش آمده ، تا دهه 60 فکر کنم استادیوم میامد؟ پرسپولیسی هم بود