۷/۲۳/۱۳۹۰

همسايه هاي من (قصه)


«همسايه هاي من» يكي ديگر از قصه هاي گمشده من است كه بيش از بيست و پنج سال از نوشتنش مي گذرد. آن را از دست داده بودم. بعد در يك مجموعه به حسب تصادف يافتمش. تا به حال جايي منتشر نشده است و فكر مي كنم حق داشته باشد كه از من بابت منتشر نشده اش گله كند.


همسايههاي من
در اتاق سمت راست اتاق من يك سياهپوست زندگي مي كند. مراكشي و اسمش عبدالكريم است. اين را خودش، در برخوردي كه با او داشتم گفت. تا قبل از آن، فقط هيكلش را ديده بودم. قدبلند، لاغر و استخواني. با موهاي وزوزي و ريش كم پشت كه مثل خودم دير به دير آن را مي تراشيد. اما به نظر مي رسيد آدم قوي و زورمندي باشد. يكبار كه از طبقه اول مي خواستم بالا بيايم ـ اتاق من در طبقه چهارم يك مجتمع دوازده طبقه قرار دارد ـ ديدم كه بار سنگيني را به راحتي حمل مي كرد. بعدها فهميدم كه كارتن وسايل خانگي همسايه ديگرمان بوده است.

تنها زندگي مي كند. مانند خود من اغلب روزها در خانه است. اما عصرها، بيرون مي رود. نمي دانم به كجا مي رود. ولي چند بار ساعت دو، سه بعد از نيمه شب تلوتلو خوران به در اتاق من خورده و مرا از خواب پرانده است. يكبار كه به شدت عصباني شده بودم در را باز كردم و با خشم به او گفتم چه خبرش است؟ اما او با آن قد بلند لندهورش لبخندي زد، چشمان خمارش را باز كرد و با دست سلامي داد و رد شد. خواستم يقه او را بگيرم كه ديدم آن وقت شب سروصدا مي شود و همسايه هاي ديگر هم بيدار مي شوند. با عصبانيت بيشتر در را بستم و تصميم گرفتم فردا صبح سراغش بروم. اما تا صبح ديگر خوابم نبرد.

وقتي كه بيدار شدم ساعت يازده ونيم صبح بود. آن روز مي بايست براي تمديد كارت اقامتم به پليس مراجعه مي كردم. بنابراين نهار نخورده، به سرعت صورتم را شستم و از خانه خارج شدم. اما همچنان بر سر تصميمم باقي بودم. قصد داشتم پس از بازگشت به او مراجعه كنم. همين كار را هم كردم. ساعت چهار بعدازظهر بود. مي خواستم با انگليسي دست و پا شكسته اي كه مي دانم با او حرف بزنم. اگر هم نشد با چند كلمه و جمله فرانسوي كه به تازگي ياد گرفته ام. اگر هم نشد، با ايما و اشاره به او خواهم فهماند كه شبها مواظب خودش باشد. در زدم. بار اول هيچكس جوابي نداد. بار دوم و سوم هم همينطور. فهميدم كه دير رسيده ام و طرف بيرون رفته است. عصباني تر شدم. و در حالي كه دندانهايم را به شدت به يكديگر مي فشردم، بدون آن كه لباسم را عوض كنم، روي تختخوابم افتادم. فكر مي كردم چگونه او را به دام اندازم؟ وسوسه مرموزي داشتم كه هر طور شده، حتي امشب يك طوري او را گير بياورم و حرفهايم را به او بزنم. تا شام چند ساعت وقت داشتم. از اتاقم بيرون آمدم تا در حول و حوش مجتمع خودمان قدم بزنم. تا شام چند ساعت وقت داشتم. از اتاقم بيرون آمدم تا در حول و حوش مجتمع خودمان قدم بزنم. روي نيمكت كنار جدول خيابان نشستم و در حالي كه به رفت وآمدها نگاه مي كردم منتظر آمدن او ماندم.



پيرزن هر روز ساعت پنج از دم مجتمع ما عبور مي كند. زنبيلي به دست راست دارد. قلاده سگ كوچك و پيرش را هم هميشه در دست چپ مي گيرد. آن قدر منظم است كه هر موقع او را مي بينم ياد ساعت پنج مي افتم. يكبار رفت وآمد سلانه سلانه اش را «تايم» گرفتم. تا نان فروشي سر خيابان نيمساعته مي رود. اما بازگشتش چهل دقيقه طول مي كشد. بنابراين، هر روز كه او را در حال بازگشت مي بينم، مي دانم ساعت ده دقيقه به شش است. اما امروز برخلاف هميشه ده دقيقه دير آمد. يعني درست ساعت شش بود كه از جلوي مجتمع ما رد شد. در زنبيلش مثل هميشه يك نصفه «باگت» بود و قلاده سگ پير و كم نفسش هم دست چپ.

شب همان قيافه، و سر و وضع هميشگي، را داشت. فقط دامنش را عوض كرده بود. همان عينك پنسي سفيد را به چشم، و همان كلاه كوچك دخترانه را ، كه او را مانند كودكان مي كند، به سر داشت. هر چهل پنجاه قدمي كه هم راه مي رفت يا خودش نمي كشيد و يا سگش.

مي ايستد تا نفس تازه كند. با ايستادن پير زن، سگ هم مي ايستد و پوزه بدقواره اش را بالا مي گيرد و هر دو به يكديگر نگاه مي كنند. بعد از يكي دو دقيقه چيزي به سگ مي گويد و به راه مي افتد. سگ هم سرش را به زير مي اندازد و آهسته، آهسته زمين را بو مي كشد و به دنبال پيرزن راه مي افتد. وقتي به چند قدمي من مي رسند، مي ايستند. به پيرزن و سگ نگاه مي كنم. پوزه هر دوي آنها چروكيده و آويزان است. نفس نفس زدنهاي آنها نيز مثل هم است. پاهاي كوتاه و قدمهاي كوچك هر دو آنها با يكديگر هماهنگي كامل دارد. موقع حركت، هر دو، با برداشتن پاي چپ آغاز مي كنند. و تقريباً در يك زمان از نفس مي افتند. پيرزن وقتي مي ايستد، همان طور نفس عميق مي كشد كه سگ دهانش را باز مي كند. فقط زبان پهن و لخت سگ موقع باز كردن دهان، بيرون مي آيد. اما زبان پيرزن اصلاً معلوم نيست. فقط دندانهاي سفيد و مصنوعي او معلوم مي شود. نمي دانم چه مي شود كه قلاده سگ از گردن او باز مي شود. ولي پيرزن متوجه او نمي شود و چند قدمي راه مي افتد. سگ همان طور ايستاده و با تنبلي او را نگاه مي كند. پيرزن بدون آن كه به پشت سرش نگاه كند، با سگ حرف مي زند و آهسته آهسته، مثل يك جوجه اردك، راه مي رود. وقتي پيرزن از نفس مي افتد، برمي گردد تا سگ را تماشا كند. اما قلاده روي زمين است  و سگ چهل پنجاه قدمي عقبتر ايستاده و پيرزن را نگاه مي كند. پيرزن اول متوجه مسأله نيست. قلاده را مي كشد. قلاده روي زمين كشيده مي شود. بعد از چند قدم تازه متوجه مي شود كه سگ عقب مانده است. جويده جويده و نامفهوم چيزي مي گويد. گويا در جستجوي سگ است. به مسير آمدنش كه نگاه مي كند، انگار به يك منظره دور خيره شده است. گويا سگ را نمي بيند. به سگ كه نگاه مي كنم، همين وضعيت را دارد و گويي كه چند متر جلوترش را تشخيص نمي دهد.





خسته مي شوم. هوا تاريك شده است. بلند مي شوم، دور مجتمع ساختماني مان قدمي مي زنم. و آهسته آهسته از پله ها بالا مي روم. مثل اين كه عبدالكريم فهميده مي خواهم با او صحبت كنم كه پيدايش نمي شود. فكر مي كنم اگر او را گير نياورم چه مي توانم بكنم؟ بايد به دربان يا پليس مراجعه كرد. خنده ام مي گيرد. اگر او را گير نياورم كه قضيه از اساس منتفي است. اما دلم نمي خواهد اين طوري تمام شود.

دوست دارم حداقل چند كلامي با او حرف بزنم. گذشته از اين كه چند شب از خواب بيدارم كرده است، وضعيت او كنجكاوي ام را برانگيخته. او تا آن ساعت شب كجاست و چه مي كند؟ كارش چيست؟ ولگردي مي كند يا كار؟ وقتي سر پيچ پله ها مي خواهم به طبقه سوم بروم درِ نيمه باز يكي از آپارتمانها كاملاً باز مي شود. پيرمرد درشت هيكلي كه سوار ويلچر كهنه اي است بيرون مي آيد. دندان ندارد و موهاي سفيدش بلند و ژوليده است. چيزي هاف هاف مي كند و با التماس چيزي مي خواهد. نمي دانم براي او چه مي توانم بكنم. با اشاره دست مرا به جلو مي خواند. پس از لحظه اي ترديد، جلو مي روم. پيرمرد با ويلچرش دور مي زند و مي رود توي اتاقش. من هم به دنبالش مي روم. همين كه در بسته مي شود، بوي تند ادرار، كه فضاي اتاق را پر كرده، به سرفه ام مي اندازد. پيرمرد با بي حالي چيزهايي مي بافد.

وضع اتاق به كل در هم ريخته است. اما بوي ادرار همچنان مشام را آزار مي دهد. به پاهاي پيرمرد نگاه مي كنم، مانند دو متكاي بزرگ ورم كرده، هستند. مي فهمم قادر نيست لگن ادرارش را خالي كند. لگن را از گوشه اتاق برمي دارم و در كاسه توالت خالي مي كنم. پيرمرد همچنان حرف مي زند. اما من كه نمي فهمم. آشپزخانه كوچكش را، كه در همان اتاقش قرار دارد، نشان مي دهد و با دست، به دهانش اشاره مي كند. حتماً گرسنه است. به طرف آشپزخانه مي روم. چند گوجه لهيده و كپك زده در كاسه اي روي پيشخوان است. دو سه تخم مرغ هم كنارشان. از گوجه فرنگيها مي گذرم و تخم مرغ را نيمرو مي كنم. وقتي نيمرو را در بشقاب مي گذارم و به پيرمرد مي دهم، منتظر سرد شدن آن نمي شود، همان طور داغ داغ، و با ولع آن را مي خورد. بود تند ادرار باز هم به سرفه ام مي اندازد. درست كه دقت مي كنم، شلوار پيرمرد خيس خيس است.





مثل يك نعش روي تختخوابم مي افتم. سرم به شدت درد گرفته است. حوصله ندارم بلند شوم و مسكني بخورم. حتي اندكي از درد سرم لذت مي برم. نهار نخورده ام و اشتهاي شام هم ندارم. عوض كردن شلوار پيرمرد حسابي خسته ام كرده است. هيكل سنگينش را نمي توانست تكان بدهد. اصلاً تمايلي هم به عوض كردن شلوارش نداشت.

او را، به ناچار روي رختخوابش، درازكش خواباندم و بعد شلوارش را عوض كردم. بعد هم پاهاي ورم كرده و كلفتش را نيم ساعتي مالش دادم. پيرمرد مرتب حرف مي زد، گاهي با خودش بود و گاهي مخاطبش من بودم. اما هيچ چيز از حرفهاي او سر در نياوردم. پاهايش را كه مالش مي دادم، احساس لذت مي كرد. بعد از مدتي تقريباً از حال رفت. و چند لحظه بعد خرناسه اش بلند شد.

بلند مي شوم تا دوش بگيرم. احساس مي كنم تمام بدنم تاول زده است. دست به هر جاي بدنم مي گذارم، به شدت مي سوزد. آب سرد را تا آخر باز مي كنم و زير آن مي ايستم. سردم مي شود و فك پاييني ام شروع مي كند به لرزيدن. حوله را به خود مي پيچم و مدتي در وسط اتاق سرِ پا مي ايستم.

از پنجره به بيرون نگاه مي كنم.

خيابان خلوت است. در حياط مجتمع ساختماني هم چراغها روشن است ولي كسي رفت وآمد نمي كند. چشمم به نيمكتي كه روي آن نشسته بودم، مي افتد. براي يك لحظه به نظرم مي رسد كه پيرزن با سگش همانجا مجسمه شده اند. اما به زودي مي فهمم كه چشمم سياهي مي رود. بدون اين كه لباس بپوشم، حوله را به دور بدنم مي پيچم و دمر در رختخوابم مي افتم.





با صداي كليدي كه در قفل اتاقم مي چرخد، از خواب بيدار مي شوم. ساعت چهار صبح است. عبدالكريم است. با عجله حوله را كه از رويم به كناري افتاده به خود مي پيچم و به دم در مي روم. كليدي در قفل درِ اتاقم، بدون آن كه آن را باز كند، مي چرخد. صداي آهسته و نامفهوم زني از پشت در به گوش مي رسد. زمزمه گنگي هم همراه آن است. درست كه دقت مي كنم، دو صدا را تشخيص مي دهم. زمزمه از آنِِ مرديست كه آهنگي را زير لب مي خواند. در را باز مي كنم. تا مي خواهم ببينم چه خبر است، دختر چاق و چله اي با فشار مي آيد تو. فكر مي كند خودش در را باز كرده است. پشت سر او هم جوان قدبلند و گردن كلفتي كه مشغول زمزمه است، شانه به ديوار مي زند و به داخل مي آيد.

دختر را مي شناسم. مهاجر ترك است و در اتاق روبه رويي ما منزل دارد. در يك سوپرماركت بزرگ كار مي كند. اما جوان را تاكنون نديده ام. دختر تا من را حوله به خود پيچيده مي بيند، «اوه» بلندي مي كشد و عقب مي نشيند. جوان هم تازه متوجه من مي شود. مستي از كله اش مي پرد. جا مي خورد و از دختر چيزي مي پرسد. دختر سرش را به شدت تكان مي دهد مي گويد«نو ـ نو No،No». جوان قدمي به سويم برمي دارد و مي خواهد يقه ام را بگيرد. كلمه «الغ» را از بين كلماتش مي فهمم. ديوانه مي شوم و حوله را ول كرده و با جوان دست به يقه مي شوم. حوله به زمين مي افتد. جوان چنگ در موهايم مي اندازد و سرم را محكم به ديوار مي كوبد. زورم به او نمي رسد. دختر در اين فاصله به اتاقم نگاه مي كند. شانس مي آورم كه زود متوجه مي شود. بلافاصله برمي گردد و به پسر چيزي مي گويد، و شروع به عذرخواهي مي كند. جوان هم موهاي سرم را ول مي كند و طلبكارانه و ناراضي بيرون مي رود. بدون آن كه به حرفهاي دختر گوش بدهم، حوله ام را از روي زمين برمي دارم و به خودم مي پيچم.

در بسته مي شود و صداي خنده شان را از پشت در مي شنوم. در رختخوابم مي افتم و تا صبح خوابم نمي برد. ولي از عبدالكريم خبري نمي شود.





بعدازظهر كه از خواب بلند مي شوم به شدت كوفته هستم. تمام سنگيني مجتمع ساختماني را روي سينه ام احساس مي كنم. از شدت گرسنگي دلم درد گرفته است. تكه ناني برمي دارم و از در بيرون مي زنم. نمي توانم در خانه بمانم. از وسط پله ها برمي گردم. دوربين كوچكم را برمي دارم. به جنگل خلوتي، كه به تازگي در دو سه كيلومتري مجتمع يافته ام، مي روم. اگر به آنجا برسم آرامش بيشتري خواهم يافت. تابه حال چند بار آزمايش كرده ام. دوربين را هم به همين منظور از فروشگاه بزرگي بلند كرده ام.

وقتي از مجتمع فاصله مي گيرم و در خيابان خاكي و همواري كه به جنگل مي رسد، مي افتم، انگار سايه سنگين يك شبح از رويم برداشته مي شود. خود را سبك مي يابم. از همانجا به مجتمع بزرگي كه در يكي از لانه زنبورهايش خانه دارم، نگاه مي كنم. در غروب جلوه بيشتري دارد. هر چه سعي مي كنم خاطرات ديروز را فراموش كنم، نمي شود يك به يك از جلوي چشمم رژه مي روند. زن جواني كه در اداره پليس آدامس مي جويد و پشت دستگاه نشسته بود و شناسنامه ام را مي خواست. عبدالكريم، پيرزن با سگش، پيرمرد، دختر مهاجر ترك كه با جوان نره غولي به اتاقم آمدند، از تصوير خودم در لحظه اي كه جوان چنگ در موهايم كرده و سرم را به ديوار چسبانده بود چندشم مي شود.

برمي گردم دوباره به مجتمع نگاه مي كنم. اندكي كوچك شده است. با دوربينم نگاهش مي كنم. يكباره وحشتم مي گيرد. به سرعت برمي گردم و به سمت جنگل مي روم. آرزو مي كنم كه ديگر به مجتمع برنگردم. حيف كه نمي شود در چادري داخل همين جنگل زندگي كرد. ديگر از همسايه ها خبري نيست. ميان درختهاي بلوط، علفهاي هرزه و خرگوشها و حشره ها. چه خوب بود اگر آدم زبان حيوانات را هم مي دانست. خوش به حال حضرت سليمان. اما اين خيلي رومانتيك است. مگر مي شود، در قرن بيستم، توي جنگل زندگي كرد؟ آن هم آدمي مثل من. اين چه مرضي است كه من گرفته ام؟ چرا نتوانستم در پاريس هم زندگي كنم؟ گيرم كه ايران نمي شد. مي گرفتند مي بردندت اوين يا مجبور بودي توي جبهه ها روي مين بروي. اما پاريس كه از اين حرفها خبري نبود. برادرم چقدر اصرار كرد كه پيش او بمانم. به درستي نمي دانم چرا نتوانستم آنجا هم دوام بياورم. او كه با من كاري نداشت. كار خودش را مي كرد. هفته اي يكي دو شب هم به من سر مي زد. اما فرداي هر شب كه مي آمد، حالم خراب مي شد. مثل ديوانه ها مي شدم. اين اواخر تب و لرز مي گرفتم. بيست و چهار ساعت يك ريز مي لرزيدم. تا مي آمدم خوب شوم، باز برادرم مي آمد. ديگر طاقت ديدن آدمها را نداشتم. از همه ايرانيها فرار مي كردم. براي همين هم به اينجا آمدم. آمدم جايي كه حتي يك ايراني هم نباشد. دوست ندارم اصلاً فارسي حرف بزنم. از هر كه هم فارسي حرف بزند، مي ترسم. نه نمي ترسم. احساسي دارم كه نمي توانم به زبان بياورم. فقط مي دانم راحت نيستم. قلبم مي گيرد. ولي اينجا هم كه آرام نشدم، فكر مي كردم اينجا مسأله حل است. پس بايد چيز ديگري باشد. راستي چرا بقيه مهاجرها، از سياه هاي آفريقايي گرفته تا عربهاي الجزايري و مراكشي تا پاكستانيها و بنگاليها و هنديها اين طور نيستند؟ تمام مشكلشان اين است كه پايشان به يك كشور اروپايي برسد. بعد هم كاري گير مي آورند و راحت زندگي مي كنند. چطور است كه اين را از عبدالكريم بپرسم؟ عوض اين كه با او دعوا كنم. بروم با او دوست شوم. ببينم كارش چيست؟ شايد براي من هم كار گير بياورد. با او به سر كار مي روم و با او برمي گردم.





از صداي سوتش او را مي شناسم. خودش است. عبدالكريم. ولي زودتر از موقعي كه انتظارش را داشتم، بازگشته. براي همين هم من كاملاً نتوانسته ام اتاقم را جمع و جور كنم. بلند مي شوم و قبل از آن كه در آپارتمانش را باز كند، مي روم جلويش مي ايستم. مست مست است. كلاه شاپوي مشكي گردي به دست دارد. يك گل سرخ كوچك مصنوعي هم بر روي آن زده است. پيراهن بنفش تندي پوشيده. با آن لنگهاي باريك و درازش بايد خم شود تا سوراخ كليد را پيدا كند. جلو مي روم و لبخند مي زنم. ابتدا متوجه نمي شود. ولي وقتي مي بيندم ابروهايش را بالا مي كشد، چشمش بازتر مي شود، آروغ بلندي مي زند و با دست جواب سلامم را مي دهد. به فرانسه از او مي پرسم انگليسي مي داند؟ مي گويد نه. با فرانسه دست و پا شكسته و غلط غلوط مي گويم سر شب يك نفر به سراغش آمده بود. تعجب مي كند و حواسش جمع مي شود. مي فهمم كه تيرم به هدف خورده است. مي پرسد طرف دختر بود؟ مي گويم بله... با تعجب مي گويد دختر؟ دستپاچه مي شوم و مي گويم نه، نه، يعني بله، بله، ببخشيد. من فرانسه بلد نيستم. يعني پسر بود. نمي دانم شايد دختر بود. خنده اش مي گيرد. پوزخندي مي زند و مي گويد كسي را نمي شناسد. با دست اشاره مي كنم و او را به اتاقم مي خوانم. بعد هم منتظر نمي مانم و با اشاره به او مي فهمانم كه طرف دختر بوده است.

وقتي به اتاقم وارد مي شوم، با او دست مي دهم و خودم را معرفي مي كنم. او هم اسمش را مي گويد. با تعجب از رفتار غيرعادي من روي تنها صندلي اتاقم مي نشيند. براي او شربت مي آورم. خوشبختانه آن قدر مست است كه زود تسليم مي شود. مقداري شيرين زباني مي كنم و با اشاره به او مي فهمانم كه دختري بسيار زيبا، با موهاي بلند و بور به سراغش آمده بود. احوالش را پرسيده و رفته است. وقتي به آشپزخانه مي روم كه چاي بريزم او بلند مي شود، تلو تلو مي خورد و مي گويد كه چنين كسي را نمي شناسد. بعد هم راهش را مي گيرد و مي رود.



از اين كه نتوانستم او را رام كنم، به شدت دلخورم. اما به صورت شديدتري تحريك شده ام تا باب دوستي را با او بازكنم. بايد كلك تازه اي بزنم. هر چه فكر مي كنم، چيزي به نظرم نمي رسد. اصلاً فكر نمي كردم دروغي را كه مي گويم، نگيرد. فردا شب باز هم مي روم سراغش. به او مي گويم كه باز هم دختر قدبلند مو بور به سراغش آمده. اين بار حتماً سر صحبت باز مي شود. اما شب جلويش را نمي گيرم. مست است و نمي فهمد. بايد قبل از بيرون رفتن او بروم به سراغش. بنابراين فردا نمي شود. بايد بگذارم پس فردا بروم سراغش. اما پس فردا هم كه اداره پليس كار دارم، بايد شناسنامه ام را براي تكميل مدارك مربوط به پناهندگي به آنجا ببرم. اگر اين طور بشود، قضيه خيلي عقب مي افتد. تا نزديكيهاي صبح در اين باره فكر مي كنم. وقتي هم كه خوابم مي برد، در خواب همه اش شبح عبدالكريم را مي بينم.

ظهر گذشته است كه از خواب بيدار مي شوم. هنوز نهار را نخورده ام كه در مي زنند. وقتي در را باز مي كنم، با كمال تعجب عبدالكريم را مي بينم. لبخند مي زند و به عربي مي گويد «السلام عليكم» نمي دانم چه مي گويد. شوكه شده ام. او را به اتاقم دعوت مي كنم. تند تند حرف مي زند. ولي چيزي از حرفهايش سر در نمي آورم. مي آيد تو و مثل خودم شروع مي كند با اشاره حرف زدن. مي فهمم كه درباره دختر قد بلند مو بور است. بعد هم روي يك تكه كاغذ آدرسش را مي نويسد و مي گويد كه به سر كار مي رود. مي فهمم كه بايد آدرس را به دختر بدهم. از اين كه آدرسش را به دست آورده ام، خوشحال مي شوم. مي خواهم چيزي بگويم كه بلند مي شود و مي فهماند ديرش شده.



در يك نمايشگاه بزرگ كار مي كند. نمايشگاه وسط شهر است. بايد با اتوبوس رفت. در كاغذي كه براي دختر نوشته فقط آدرس و ساعت كارش را نوشته است. نوع كارش معلوم نيست. يكساعت بعد از او، حركت مي كنم. بعد از مدتها به شهر مي روم.

دلِ خوشي از اتوبوس سوار شدن ندارم. ولي هر طور شده تحمل مي كنم و بدون دردسر نمايشگاه را پيدا مي كنم. نمايشگاه نسبتاً شلوغ است. جلوي هر غرفه تعدادي تماشاچي ايستاده اند. اما من به هيچ كدام، نگاه هم نمي كنم. از يك راهنما آدرس غرفه لوازم برقي را مي گيرم. انتهاي محوطه قرار دارد. شماره غرفه اي را كه داده است، مربوط به جايي است كه در نبش ضلع انتهايي نمايشگاه قرار مي گيرد. با احتياط به غرفه نزديك مي شوم. مواظب هستم كه غافلگير نشوم. آنجا چه بايد بكنم؟ نمي دانم. شايد لازم شود به مدير غرفه مراجعه كنم و بگويم عبدالكريم را مي خواهم.

جلوي غرفه شلوغتر از بقيه غرفه هاست. از دور صداي موزيك تندي مي آيد. پنج شش بچه جلوي «سن» ميكروفوني گذاشته اند و دختر نيمه عرياني كه موهايش را تيغ تيغي آرايش كرده است آواز مي خواند. مردي خوش لباس در كنار او ايستاده است. وقتي آواز دختر تمام مي شود، مرد پشت ميكروفون قرار مي گيرد و با چرب زباني چيزهايي مي گويد و با دست به اشياء غرفه اشاره مي كند. بعد از توضيحات مرد باز هم موزيك تندي شروع مي شود. يك دختر فليپيني به وسط سن مي آيد و شروع به رقص عجيب و غريبي مي كند. دختري هم كه قبلاً آواز مي خواند، به ميدان مي آيد و مثل دختر فيليپيني مي رقصد. دستهايش را به شدت مي لرزاند و با حركات مقطع مي شكند و بالا و پايين مي پرند. هر چند يكبار هم «قيه» مي كشند و بالا مي پرند و با زانو به زمين مي خورند. سمت چپ «سن» سياهپوستي به صورت مجسمه، بدون حركت ايستاده است. كلاه شاپويي به سر دارد و هر چند يكبار فقط سرش را بدون آن كه بدنش تكان بخورد، از گردن حركت مي دهد و روي شانه چپ يا راستش مي گذارد. يكي دو تا از بچه ها از پايين او را نگاه مي كنند و مي خندند. درست كه نگاه مي كنم، او را مي شناسم. عبدالكريم است. جلوتر مي روم. عبدالكريم اصلاً تكان نمي خورد. فقط سرش مي جنبد. وقتي هم به حالت عادي برمي گردد، دو چشم بزرگش را به چپ و راست حركت مي دهد. اما باز هم بدنش كوچكترين تكاني نمي خورد.

رقص تمام شده است و مرد خوش لباس شروع به تبليغ جنسهاي غرفه مي كند. اين بار از پشت صحنه زني كه لباس خانگي پوشيده و پيش بندي بسته است، يك جاروي برفي را به وسط سن مي آورد. مرد شيوه كار و مزاياي آن را توضيح مي دهد و با هر قسمت از هر حرف او، زن عمل مي كند. يكبار جارو روشن مي شود. يكبار كيسه مخصوص آن را در مي آورد و به تماشاچيان نشان مي دهد. از آنها مي گذرم و روبه روي عبدالكريم قرار مي گيرم. هر چند من را مي بيند، اما كوچكترين عكس العملي نشان نمي دهد. همان طور مثل مجسمه ها ايستاده است. چشمش به من مي افتد. اما باز هم فقط سرش را از گردن اين طرف و آن طرف مي كند. سينه به سينه اش مي ايستم و مي گويم «عبدالكريم» اما باز هيچ نمي گويد. از او مي پرسم مرا مي شناسد؟ همسايه اش هستم. اما باز چيزي نمي گويد. يقه اش را محكم مي گيرم و چند بار فرياد مي زنم «عبدالكريم، عبدالكريم، من همسايه ات هستم. مرا نميشناسي؟» به جاي جواب زبان بزرگش را بيرون مي آورد يك چشمش را مي بندد. بچه ها و زنها و مردها دورمان جمع مي شوند و مرد خوش لباس حرفهايش را قطع مي كند. عبدالكريم را به شدت به عقب هل مي دهم. دو قدمي به عقب مي رود. به شكل مسخره اي خود را به زمين مي زند. مانند چارلي چاپلين بلند مي شود و گرد لباس و كلاهش را مي تكاند. بچه ها قاه قاه مي خندند.

فردا صبح، اول شناسنامه ام را در جيبم مي گذارم. اسبابهايم را جمع مي كنم تا به پاريس برگردم.



14|7|64




هیچ نظری موجود نیست: