۸/۰۱/۱۳۹۰

آن چشم خوني بادكرده(قصه)



آن چشم خوني بادكرده يكي ديگر از قصه هاي دير نوشته و نو يافته ام است كه در سال در تير64 نوشته شده است . يعني درست 25سال پيش. اخيرا فرصتي يافتم و آن را تايپ كردم.


آن چشم خوني بادكرده(قصه)


جواد آمده است. يك ماه به او مرخصي داده اند. به پدرش كه ضامن او شده است گفته اند كه هر «اتفاق»ي بيفتد او را به جاي جواد خواهند گرفت.

اين را جلال، برادرش، برايم گفت. وقتي كه پيش او رفته بودم خيلي خوشحال بود. با اين كه سعي مي كردم نسبت به مساله حساسيت به خرج ندهم ولي نتوانستم سوال خودم را نكنم. چطور؟

جلال در حالي زنش را به شهادت مي طلبيد سعي كرد برايم روشن كند كه پارتي بازي هاي پدرش كار خودش را كرده است. از آن گذشته وضع جواد در طول اين سه چهار سال خيلي درب و داغان شده. يكبار كه پاسدارها به بندشان حمله كرده بودند عينك جواد شكسته بود. چشم چپش هم مدتي بينايي اش را از دست داده بود. يكبار هم رئيس بند گذاشته بود زير گوش جواد، پرده گوشش پاره شده بود و مدتها چرك داشته است. وقتي هم كه مثلا براي بازرسي آمده بودند جواد قضيه را براي بازرس گفته بود.
بازرس هم كه آخوندي بوده، اسم جواد را يادداشت كرده است. فردا او را خواسته اند زير هشت. رئيس بند خودش با او حرف زده و بعد از كتك مفصلي، او را به انفرادي گوهردشت برده اند. چند ماهي هم آن جا بود. و در اين مدت ، پدر، هركاري از دستش آمده ، كوتاهي نكرده است .
حوصله ننه من غريبم بازيهاي جلال را نداشتم. جوابش زياد به چيزي كه سوال كرده بودم مربوط نبود. چند بار خواستم حرفش را قطع كنم. ولي نشد. اگر در خانه شان نبودم، حتما ول مي كردم و مي رفتم . ولي پيش زنش خوب نبود. سعي كردم با سوالي او را به آخر خط برسانم. به جلال گفتم كه از قضاياي قبلي جواد با خبرم. چندين بار از خود او اين جريانها را شنيده ام. اما اين بار چطور شده است كه آزادش كرده اند؟ باز هم شروع كرد از «مقاومت» جواد گفتن. ول كن نبود . اين بار با دفعات قبل كه از برادرش مي گفت فرق داشت. آشكارا احساساتي حرف مي زد. از خواهرش هم گفت.
افسانه را با جواد گرفته بودند. چند ماه بعد ،  افسانه اعدام شده بود. اما جواد به هردليل مانده بود. باز هم به او گفتم كه براي من از  افسانه نگويد. من خودم او را خيلي بهتر از جلال مي شناسم. آخر با او در يك تيم بوده ام. تمام كارهايمان با هم بود. مسئولمان هم يكي بود. در جريان دستگيري جواد و  افسانه هم من همينطوري الكي دستگير نشدم. والّا من هم سرنوشتي مثل يكي از آن دو را داشتم. جلال برخلاف هميشه حرف تازه اي زد. تعجب كردم . در عين حال خنده ام گرفت. مي گفت اجبارا مثل آن دو تا نمي شدم. شايد هم از تلويزيون سر در مي آوردم. شايد هم تير خلاص زن مي شدم. با وجود آن كه مي خنديدم از اين حرف جلال خوشم نيامد. براي اولين بار بود كه خشمناك جوابم را داد. از چشمهايش فهميدم عصباني شده است. خواستم يك جوري از دلش در آورم. اما او عصباني تر شد. مژگان، زنش هم عصباني شد و از پيشمان رفت آشپزخانه، خودش را مشغول كرد. جلال مي گفت كه همچي خيلي زياد هم الكي نبوده كه من دستگير نشده ام.  افسانه زير شكنجه خيلي حرفها مي توانسته بزند. اما هيچي نگفته است. بعد هم سؤال كرد اگر  افسانه مي خواست نمي توانست جاي من را لو بدهد؟ از اين سؤال او ديگر به كلي از كوره در رفتم. حالا مي فهمم كه در اعدام خواهرش مرا مقصر مي داند. چرا تا به حال چنين حرفهايي را مطرح نكرده بود؟ الان سه چهار سال از قضيه مي گذرد.
اما او به شدت رد مي كند. قبول ندارد كه حرفهايش همان حرفهاي مادرش است. با عصبانيت از او مي پرسم كه اگر مرا هم گرفته بودند و اعدام كرده بودند راضي مي شد؟ يا سه چهار سال مثل جواد توي اين و آن هلفدوني پاس كاري مي شدم. اما باز هم جلال زير بار نمي رود. ديگر مي مانم چه بگويم. حس مي كنم كه آزادي جواد، تنها دوستم را ازم گرفته است. اهلي سياست كه ديگر نيستم. مدتهاست آن را كنار گذاشته ام. با بچه ها هم هيچ رابطه اي ندارم. تنها جلال را داشتم كه گاهي به او سر مي زدم. عصرانه اي با هم مي خورديم و بيرون مي رفتيم و گشتي مي زديم. اما حالا مثل اين كه من قاتل  افسانه هستم كه اين طور نگاهم مي كند. به او مي گويم در هرصورت من چكار كنم؟ جواد آزاد شده است ؟ خيلي خوب ، من هم خوشحالم. ولي به من چه مربوط است؟
من فقط به خاطر مسائل انساني خوشحالم كه او آزاد شده. اما نه كاري از دستم برمي آيد و نه مي خواهم در اين قبيل مسائل باز هم دخالت كنم. اما باز هم عصباني تر مي شود. اصلا تبديل به يك آدم سياسي شده است . به او مي گويم كه نمي دانسته ام كه بزاده براي او اين قدر مهم بوده كه او را يكشبه آدم انقلابي مي كند. اما باز هم زير بار نمي رود. مي گويد كه اين دفعه فرق دارد. اين دفعه جواد آزاد شده . يك ماه هم بيشتر فرصت ندارد. تازه چه اشكالي دارد كه آدم يكشبه انقلابي شود؟ مي دانم كه جواد چكار كرده؟ اولين كار جواد اين بوده كه آمده زنگ زده به جلال براي من پيغام داده. يكه مي خورم. جلال مي گويد كه جواد گفته از فلاني بپرسيد چه كنم؟ و جلال حالا جواب را مي خواهد. با اين كه چهره جواد جلو چشمم مجسم مي شود ولي جوابي را مي دهم كه مدتهاست براي خودم داده ام. من نمي دانم. ديگر من سياسي نيستم. مي خواهم درس بخوانم. اگر مبارزه قسمتي هم باشد من سهم خودم را پرداخته ام. براي يك مشت خر و گاو هم كه خودشان را توي گوني مي پيچند و براي امام خميني شان روي مين پرت مي كنند حاضر نيستم خودم را فدا كنم. آن ملت ، همان بهتر كه آخوندها سوارشان شوند. الان هم نيامده ام اينجا كه داستانهاي مقاومت «برادر جواد» را بشنوم.
من آمده ام تا با جلال برويم بيرون. راستش ادكلنم تمام شده. مي خواستم بروم «تاتي» آن جا ادكلن هاي ارزاني دارد. جاي بلند كردن خوبي هم هست. شايد موقعيتي دست بدهد و چند تا بلند كنيم. جلال را هم براي اين مي خواستم ببرم بيرون.
به اينجا كه مي رسم مژگان از توي آشپزخانه بيرون مي آيد و مي زند زير گريه. از من مي پرسد ايا برايم مهم نيست كه جواد چه بكند؟ به او مي گويم كه از يك نظر نه. من با گذشته ام وداع كرده ام. جواد فكر مي كند من همان خط سابق را دارم. ولي رك و راست به او بگوييد كه من ديگر اهل سياست نيستم. هرطور مي خواهد حساب كند . بگذاريد بگويد بريد. يا دنبال زندگي رفته. من ماركهاي آنها را مي شناسم. شايد هم بگويد خيانت كرده. نمي دانم، پا روي خون شهدا گذاشته و... ولي براي من مهم نيست. براي من مهمتر اين است كه الان چه جوري توي اين خراب شده زندگي كنم؟ جلال و مژگان را هم براي دوستي انتخاب كرده ام نه به خاطر فاميلي و اين جور حرفها است. و نه به خاطر برادر جواد و  افسانه بودن. به خاطر اين كه سرشان توي كار خودشان بوده. با كسي كار نداشته اند. الان هم تا هرجا كه با كسي كاري نداشته باشند ، مخلصشان هم هستم. اما با سياست و انقلاب و اين جور حرفها كاري ندارم. جلال مشتهايش را گره مي كند و مي گويد كه من نمي دان جواد با چه اميدي حرف مي زده است. تمام شور و شوقش را در جهار جمله رسانده. اصلا احوال مژگان را نپرسيده. فقط تاكيد داشته كه پيغام را به من برسانند. اما من باز هم مي گويم كاري از دستم برنمي آيد. مژگان مي پرسد نمي توانم او را به بچه هاي مجاهد وصل كنم؟ مي گويم نمي خواهم باز توي آن روابط بيفتم. من اگر دخالت كنم باز شروع مي شود. آن يكي بايد به آن يكي بگويد. آن يكي هم به ديگري و آن ديگري هم به يك ديگري ديگر. همين طور بايد برود و بيايد تا چهار تا كلام جواب آدم را بدهند. مژگان كه نااميد شده است مي گويد كه ايا مي توانم آنها را به بچه هاي مجاهد وصل كنم؟ مي گويم كه جمعه ها به «سيته» بروند. آن جا هستند. بعد هم بلند مي شوم و از جلال مي پرسم كه آيا به «تاتي» مي آيد يا نه؟ جلال بدون اين كه نگاهم كند مي گويد كه خيلي نامردم و من از خانه بيرون مي آيم. دم در آسانسور به او مي گويم خودم تنها مي روم. ولي وقتي از ساختمان بيرون مي آيم احساس مي كنم حسابي دمغ هستم.
با اين كه هوا آفتابي است ولي سردم شده است. بدون هيچ دليلي وحشتم مي گيرد. نكند باز پاسدارها تعقيبم كنند. سر كوچه پشتم را نگاه مي كنم. در كوچه فقط يك زن با سگش رد مي شود. ولي خيابان شلوغ است. دلم هري مي ريزد. با ترس به تك تك افراد نگاه مي كنم. ولي آنها بي خيال از كنارم رد مي شوند. آن طرف خيابان مردم بدون توجه به من به مغازه ها سر مي زنند و يا از كنار هم مؤدبانه عبور مي كنند. به خودم نهيب مي زنم كه باز دچار وسوسه شده ام. چندماهي بود از اين قبيل كابوسها راحت بودم. ولي الان باز شروع شده. سعي مي كنم به خودم بقبولانم كه ناراحتي ام به خاطر از دست دادن جلال و مژگان است. و فكر مي كنم بعد از مدتي آتش آنها هم سرد شود. باز هم دوستي مان از سر گرفته خواهد شد. باز هم با جلال و مژگان به تاتي خواهيم رفت و از آنجا جنس بلند خواهيم كرد.
خيلي خوب شدكه رك با آنها حرف زدم براي همين هم كه شده بايد امشب خودم به تاتي بروم . بايد ادكلن هم بلند كنم. بايد به الواطي هم بروم.
نمي دانم چه مي شود. كه سر چهار راه به كوچه پهني مي پيچم. راهم از آن طرف نيست. براي رسيدن به مترو بايد مستقيم مي رفتم. ولي چرا به كوچه پهن پيچيدم؟ در كوچه با نگراني پشتم را چك مي كنم ببينم كسي تعقيبم مي كند يا نه؟ خبري نيست. از حماقت خودم دلخورتر مي شوم. برمي گردم توي خيابان و به مترو مي روم. تا قطار برسد چند دقيقه بايد منتظر باشم. روي صندلي مي نشينم. ولي هيچ چيز را نمي بينم. باز هم كابوسها شروع مي شود. يك باره متوجه مي شوم كه قطاري آمده است و از جلويم در حال رد شدن است . كاري از دستم برنمي آيد و منتظر قطار بعدي مي مانم.
سعي مي كنم كه فكرم را روي تاتي متمركز كنم. اما مثل قايقي بدون پارو ، روي موج، اين طرف و آن طرف مي روم. جوان ريشو و قد بلندي به طرفم مي آيد و من يك باره شروع به فرار مي كنم. جوان با تعجب نگاهم مي كند و كاغذي را در سطل آشغالي كه كنار دستم بود مي اندازد. به آخر سكوها مي رسم. ريلهاي قطار از دل هم بيرون آمده اند . ناگهان دو خط قطار به چند تا تقسيم مي شوند. به ريلها كه نگاه مي كنم چشمم سياهي مي رود. برمي گردم و مي بينم قطاري رسيده است. به سرعت خودم را به قطار مي رسانم. با زحمت سوار مي شوم. وقتي روي صندلي مي نشينم آن قدر عرق كرده ام كه مجبور ميشوم دكمه هاي پيراهنم را باز كنم و خودم را باد بزنم.
صداي حركت قطار مثل ضربات متوالي پتك بي رحمانه به سر و صورتم مي خورد . طاقت نمي آورم و چشمهايم را مي بندم. زن جواني كه كنارم نشسته است ايستگاه بعدي پياده مي شود. به تابلوي ايستگاه نگاه مي كنم. چند ايستگاه بعد به «بغبس» خواهيم رسيد. چشمهايم را مي بندم تا آرامشي پيدا كنم. كسي آهسته كنار دستم مي نشيند . هركه باشد، زن يا مرد، پير يا جوان، دوست ندارم او را ببينم. بالاخره طاقت نمي آورم و زير چشمي نگاهش مي كنم. شايد يك سياه پوست باشد. بايد مواظب جيبم باشم. اما پسر جواني است كه به من لبخند مي زند. كفري مي شوم و با خشم نگاهش مي كنم. جواد است. منتها عينكش شكسته است. يك چشمش خوني است و ابرويش آن قدر ورم كرده كه براي چشم تنها شكاف باريكي باقي گذاشته است. شك مي كنم. اما خودش است.
با هشياري به اطرافش نگاه مي كند و مي پرسد ضد تعقيب زده ام؟ نمي توانم جواب بدهم. دهانم باز نمي شود. زبانم به سقف دهانم چسبيده . جواد سعي مي كند وضع را عادي كند. خيلي عادي مي پرسد مطمئن هستم كه تعقيب نشده ام؟ و بعد اضافه مي كند كه چرا دست و پايم را گم كرده ام الان ممكن است پاسدارها سر برسند. به اطراف نگاه مي كنم هيچ كس وجود ندارد. فقط صداي تاپ تاپ قطار، آن هم از دو مي آيد. جواد دست در جيبش مي كند و چيزي را در مي آورد. و از من مي خواهد كه «ملاطها» را به او بدهم. اما من همچنان وحشت زده نگاهش مي كنم. عصباني مي شود . با تندي مي خواهد ملاطها را بدهم و برويم. مثل اين كه ضابطه را فراموش كرده ام. يادم رفته كه در محل هاي عمومي قرار ممنوع است. الان اگر پاسدارها سر برسند چه مي شود؟ چه محملي داريم؟ جواد مي گويد زود بجنبم. ولي نمي توانم. جواد دستهايم را مي گيرد و تكان مي دهد. چشمانم سياهي مي رود و مي پرم يقه اش را مي گيرم. از او مي خواهم كه دست از سرم بردارد. دوست ندارم او را ببينم. ولي جواد فقط لبخند مي زند. فقط يك كلمه مي گويد: «نمي تواني» با صداي بلند فرياد مي زنم «چرا! چرا! مي توانم».
اما او باز همان يك كلمه را تكرار مي كند. فحش را به جانش مي كشم. از اين كه چطور ملتي را بدبخت كرده اند مي گويم. از اين كه چند دفعه وعده امسال و سال دگير را داده اند مي گويم. از خالي بستن ها و اميدهاي الكي مي گويم. از اين كه باعث و باني اين همه خون و اين همه آوارگي و دربه دري شده اند مي گويم. يقه اش را محكم مي گيرم و او را به صندلي فشار مي دهم. جواد چيزي نمي گويد و اين عصباني ترم مي كند. به او مي گويم به كوري چشم همه شان هيچ كاري با آنها ندارم. مي روم تاتي ادكلن بلند كنم. بدتر هم مي كنم. مي روم پيگال الواطي. عرق خوري، خانم بازي، اين بهتر است تا آدم زير دست و پاي آخوندها له بشود. بدنش را تكه پاره كنند. بسوزانند، دست و پا و كتفش را بكشنند. چشمهايش را از حدقه در آورند چنگك به بدنش فرو كنند. ببرندش اوين و چهار تا نره خر ريشو بهش تجاوز كنند...
اما جواد هيچي نمي گويد. وقتي كه از شدت تكان دادن يقه اش كنترلم را از دست مي دهم و فكر مي كنم جواد خفه شده است يكباره قفل مي شوم. هركاري مي كنم نمي توانم تكان بخورم. حس مي كنم كه چند دست قوي دستهايم را گرفته اند. به اطرافم نگاه مي كنم چند مرد را مي بينم كه روي سرم ريخته اند و با زور سعي مي كنند دستهايم را نگاهدارند كه نتوانم تكان بخورم. يكي از آنها به فرانسوي چيزهايي مي گويد. دو سه تا زن، هراسان از ما فاصله گرفته اند . پير مرد نحيفي از زير دستهاي من در مي آيد و گلويش را مي گيرد و به گوشه اي مي رود. وقتي بلند مي شود تلوتلو مي خورد و يكي از مردان كمكش مي كند تا از معركه خارج شود. بي حال روي صندلي مي افتم از حرفهاي آنها فقط كلمه «پليس» را متوجه مي شوم. گوشهايم تيز مي شود ولي چيز بيشتر نمي فهمم اگر تحويل پليس داده شوم كارم حسابي خراب مي شود. موقعيت خودم را زير چشمي مي سنجم. با بي حالي من در روي صندلي مردها اندكي خيالشان راحت شده و ولم كرده اند. صندلي ام كنار در است. قطار به ايستگاه رسيده و متوقف مي شود. مردها اكنون بيشتر به پير مرد توجه دارند تا من. در يك فرصت ناگهاني از جا مي جهم و از لاي دست و پاها فرار مي كنم. از پيچ و تابهاي يك دالان شلوغ رد مي شوم و خود را در ميان جمعيت گم مي كنم.
شروع به ضد تعقيب زدن مي كنم و وقتي خيالم راحت مي شود كه كسي تعقيبم نمي كند راه خروجي مترو را مي جويم. روي پله ها جواد نشسته است. اين بار ديگر خود جواد است. فقط عينكش شكسته و يك چشمش باد كرده و خوني است. با وحشت از او فرار مي كنم و از راه ديگر خروجي به خيابان مي روم. از عرض خيابان كه رد مي شوم ماشيني با سرعت از كنارم رد مي شود. پليسي به سويم مي آيد اما من تند و با عجله خودم را به كوچه اي مي رسانم و زنگ يكي از آپارتمانها را مي زنم. بعد هم بدون آن كه منتظر بمانم راه مي افتم و مي روم.
به خيابان باز مي گردم. كينه شديدي به جواد دارم. بايد از او انتقام بگيرم. او مي خواهد هرطور شده نگذارد من به ادكلن برسم. الان من بر سر دو راهي قرار گرفته ام. ادكلن و جواد. من هرطور شده ادكلن را انتخاب مي كنم. دست برندارد بدتر هم مي كنم. تا آخرش خواهم رفت. جواد هركاري مي خواهد بكند. بايد خودم را به تاتي برسانم .
تصميم را مي گيرم و راه مي افتم. خوشبختانه تاتي زياد دور نيست. به ساعتم نگاه مي كنم. وقت هم باقي است. خودم را به تاتي مي رسانم. زير پل مثل هميشه شلوغ است. چند تا عرب مرا مي بينند. به خيال اين كه عرب هستم جلو مي آيند و چيزي مي گويند. يك كلمه چند بار و با سرعت تكرار مي كنند. «       ضرب، ضرب» چندين بار است كه اين كلمه را شنيده ام. هربار كه به تاتي آمده ام ولي هيچ وقت معناي آن را نفهميده ام.
پياده رو با ازدحام جمعيت روبه رو است. كنار پياده رو كفش و زير پيراهن و جوراب زنانه و شورت و كرست و... گذاشته اند. زني به جورابي كه به پاي مجسمه اي كرده اند دست مي كشد. چند خارجي كفش هايي را زير و رو مي كنند و به زباني كه نمي فهمم چيزهايي مي گويند. از پياده رو نمي توانم عبور كنم. به ناچار به كنار خيابان مي روم و به سمت بالا حركت مي كنم. سرك مي كشم تا از محل فروش ادكلن ها رد نشوم. اشتباها وارد قسمت ديگري، كه ژاكت زمستاني و پيراهن مي فروشند، مي شوم. موج جمعيت با فشار احساس مي كنم دارم خفه مي شوم. تسليم مي شوم و از در خروجي توي كوچه، خارج مي شوم. براي يك لحظه هوس مي كنم كه به پيراهن ها هم سري بزنم ولي ياد ادكلن ها مي افتم.
از ترس اين كه دير شود از در خارج مي شوم و به قسمت ادكلنها مي روم . فضاي مطبوع وملايمتري دارد. به چند جا سرك مي كشم. شهر فرنگ آت و آشغال است . لوازم آرايش، نوار كاست، كرم، عطر... به دور و برم نگاه مي كنم. نسبتا شلوغ است. چند فروشنده زن مرتب اين طرف و آن طرف مي روند. زني با دختر جوانش عكس تبليغاتي لوازم آرايش را نشان مي دهد و با او صحبت مي كند. گويا دختر آن را نمي پسندد. از لحن تند كلامش پيداست. آن طرف تر چند جوان عرب با چهره هاي سوخته با عطرها بازي مي كنند. شايد هم مي خواهند بلند كنند. به فروشنده ها كه نگاه مي كنم چيزي دستگيرم نمي شود. فروشنده لاغر و جواني كنار عطرها و ادكلنها ايستاده است. با وجود او نمي توان كاري كرد. براي اين كه مشكوك نشوند مجبور مي شوم به انتهاي فروشگاه بروم. پير زني از پله ها پايين مي آيد و عكس خودش را در آينه مي بيند. چند لحظه درنگ مي كند. دستي به موهاي كم پشت و سفيدش مي كشد و مي گذرد. با نگاهم او را تعقيب مي كنم از دري كه به كوچه باز مي شود خارج مي شود. متوجه جوانكي مي شوم كه جلوي در مشتريان را كنترل مي كند. او را زير نظر مي گيرم. هر مشتري كه خارج مي شود چيزي مي گويد. ولي با كسي كاري ندارد. دختر جواني از راه مي رسد و با او ديده بوسي مي كند و به داخل مي آيد. همين طوري كه جوانك را زير نظر دارم احساس مي كنم سگ كوچكي با دست و پاي كوتاه و گوشهاي آويزانش از وسط دو پايم مي گذرد. در يك لحظه به شدت مي ترسم اما تا متوجه شوم قلاده اش به پايم گير مي كند. زنجير قلاده اش از وسط پايم كشيده مي شود. وقتي برمي گردم زن ميانسالي كه همراه شوهرش است ازم عذرخواهي مي كند و لبخند مي زند. زن بوي تندي مي دهد. گلويم مي سوزد و حالت تهوع پيدا مي كنم. زن سگ را با خودش مي كشد و مي برد. فروشنده اي ازم چيزي مي پرسد. حدس مي زنم مشكوك شده . الكي مي گويم: «مرسي» و مي روم طبقه بالا. زن و مرد همان جا هستند، اما از سگشان خبري نيست.
مدتي گشت مي زنم و وقت تلف مي كنم. چند ايراني در بالا هستند. يك خانواده اند. مادر به دختر مي گويد كه آن پيراهنها به درد ايران نمي خورند. نمي شود پوشيدشان. اما دختر قبول نمي كند. پدر چيزي نمي گويد. پسر كوچك خانواده مي دود و دست پدر را مي گيرد و به گوشه اي مي كشد. از ديدن قيافه همه شان حالم به هم مي خورد.
به كت و شلوارها و كاپشن ها نگاه مي كنم. آنها كه قيمتشان بالاست را زنجير كرده اند. يكباره دلم به شور مي افتد. ساعتم را نگاه مي كنم و به پايين مي آيم. فروشنده لاغر و جواني كه روي قسمت ادكلن ايستاده بود رفته است. احساس مي كنم بهترين موقعيت به دست آمده است. چند شيشه را بالا و پايين مي كنم و بزرگترينشان را برمي دارم. دختري با لباس تنگ و توالت عجيب و غريب كنار دستم قرار مي گيرد. نگران مي شوم كه وقت بگذرد. توي دلم هرچه ميخواهم به دختر مي گويم. شانس مي آورم كه دختر زود رد مي شود. شيشه ادكلن را در جيب بغلم فرو مي كنم و با وحشت به اطراف نگاه مي كنم. يكي از چند جوان عرب متوجه مي شود. لبخند و چشمك مي زند. بدون توجه از دري كه به كوچه باز مي شود خارج مي شوم . جوانك چيزي مي گويد. محل نمي گذارم. ولي همين كه مي خواهم نفس راحتي بكشم جواد جلويم سبز مي شود. همان لبخند را بر لب دارد. با همان عينك شكسته و چشم خوني باد كرده. چشمانم سياهي مي رود. اما اين بار خشمناك تر شده ام. يك راست توي دلش مي روم. و به راحتي از او رد مي شوم تمام بدنم مي لرزد . آن قدر كه نمي توانم خودم را كنترل كنم. كتم را محكم به خودم مي پيچم. ولي فايده ندارد. شيشه ادكلن مثل استخوان سفتي با سردي در بدنم فرو مي رود. راه بالا را مي گريم و به سرعت دور مي شوم. به چند نفري كه تنه مي زنم صدايشان در مي آيد. اما معذرت خواهي نمي كنم و رد مي شوم. جواد لعنتي را بايد از رو ببرم. باز هم دست بردار نيست. به پيگال مي رم. فاصله اي نيست و پس از چند دقيقه مغازه هاي مختلف با نئونهاي رنگارنگ. مردم خيلي عادي از كنار آنها رد مي شوند. آنها را نمي بينم. چشمم هيچ جاي ديگر را نمي بيند. برخلاف دفعه قبل نه عكسهاي قاب كرده و لخت زنان را مي بينم، نه دلالان را كه با سماجت آدم رابه خود مي خوانند. نه پير مردان حريص و هوسباز كه عينك خود را سفت و با ولع به عكسها نگاه مي كنند و نه زن و مرد و كوچك و بزرگي كه خيلي عده اي از آنجا مي گذرند.
ادكلن را در جيب كتم محكم فشار مي دهم. با اين كه جواد را نمي بينم ولي فكر مي كنم دنبالم هست و تعقيبم مي كند. مطمئن هستم كه در همين نزديكي ها، در گوشه اي ، حضور دارد. براي رد گم كردن او وارد مغازه اي مي شوم. پر از مجلات رنگارنگ است. به غير از سه چهار نفر كه مجلات مختلف را ورق مي زنند درمغازه كسي نيست. پير مرد عينكي فيليپيني كه صاحب مغازه است لبخند زنان جلو مي آيد. محلش نمي گذارم و خودم را مشغول مي كنم. اما هيچ چيز نمي بينم. همه جا سفيد است . فقط روي ديوار مقابل عكس زني لخت كه ماري به خود پيچيده ديده مي شود.
چشمانم مي خارد. به قسمت عقب مغازه پناه مي برم. روي پيشخوان عروسك كشيشي ديده مي شود. پاهايش را گشاد گشاد گذاشته است. جوان سياه پوستي ديلاقي دارد تماشايش مي كند.          ير مرد صاحب مغازه جلو مي رود و با دست مي زند به سر كشيش. دهان كشيش باز مي شود و زبان درازي از آن آهسته آهسته آويزان مي شود. جوان سياه پوست مي خندد. و من ادكلنم را در جيب فشار مي دهم. باز همه چيز محو مي شود. سينه ام تير مي كشد. دستم را به ميزي مي گيرم تا نيفتم. تابلوي سياهي كه روبه رويم به ديوار چسبانده شده پر است از اشياء مخلتف. كابل سياه چرم بافته اي بيشتر از همه خودش را نشان مي دهد. يكباره تمام بدنم تير مي كشد. احساس مي كنم كه خودم خار دار شده ام. و آنها به كشاله هايم فرو مي روند. ران هايم را محكم مي گيرم و فشار مي دهم. خارها تبديل به تيغ مي شوند. و تمام بدنم را تيغ مي پوشاند. اكنون يك جوجه تيغي بزرگ هستم. پير مرد صاحب مغازه به طرفم مي آيد و چيزي مي گويد. تيغ بزرگي از كله ام به طرف او پرتاب مي كنم . تيغ به شيشه سمت چپ عينكش مي خورد. شيشه را مي شكند و تا نيمه در چشمش فرو مي رود. خون فواره مي زند . عربده اي مي كشم و پا به فرار مي گذارم. وقتي وارد خيابان مي شوم جوجه تيغي هاي زيادي پياده رو را پوشانده اند. حتي سگها هم جوجه تيغي هستند. همه به سمت هم تيغ پرتاب مي كنند. و بعد فرار مي كنند. دو تا جوجه تيغي زن و مرد از ماشين پياده مي شوند. از بين جوجه تيغي ها به سرعت مي گذرم. نمي دانم به كجا مي روم. وقتي كه مقداري خلوت مي شود شروع به دويدن مي كنم. آن قدر مي دوم كه به نفس نفس مي افتم. به اولين كوچه اي كه مي رسم مي پيچم . سر بالايي تندي دارد و ديگر نمي توانم بدوم. نمي توانم بدوم اما نمي ايستم. شيشه ادكلن را همچنان در جيبم فشار مي دهم و سر بالايي كوچه را با گامهاي بلند مي پيمايم. در انتهاي كوچه كه به سر بالايي ديگر وصل مي شود به كل رمقم تمام مي شود. ديگر نمي توانم كوچكترين گامي بردارم. كمرم هم خم شده است. برمي گردم و پشت سرم را نگاه مي كنم. در كوچه هيچ كس نيست. فقط جواد كناري ايستاده و لبخند مي زند. با همان عينك شكسته و چشم خوني باد كرده.
شيشه ادكلن را دو دستي مي گيرم. آن را به شدت فشار مي دهم و بلند بكنم فريادي مي كشم و با تمام قوتم به زمين مي كوبم . شيشه كه مي شكند جواد لبخند مي زند.

9تير64


هیچ نظری موجود نیست: