۶/۱۹/۱۳۹۲

غزل جهانگشاي زندگي پس از عبور از مرگ

غزل جهانگشاي زندگي پس از عبور از مرگ


كشاكشي غريب
در عبوري مهيب از مرگ
و رسيدن به خانه‌يي از آرامش...

عبور كن از دالان طولاني
با رفهايي از حرف
و يادگارهايي از ترمه و خون
و بخوان از پشت اين ديوارهاي قطور
در گذر از مرگ
با همه دبدبه و كبكبه و طنطنه‌اش
و بخند به آن تلخك دندان ريخته فرتوت
كه شمشير صولت و شوكت بركمربسته
و نمي‌شناسد شاعري كوچك را
كه شعرهاي بر بادش را
در باد نمي‌خواند براي باد.

در عبور از مرگ
جهانگشايي هستي سوار بر ارابه فتح
كه مي‌راني تا آن سوي دروازه ويران
و يا، نه!
مسافري كه گدايي نمي‌كند زندگي را
از سورچي كور
 و نشسته بر راه
در انتظار دليجاني از خبر.
اما زيباتر!
از مرگ، مثل شاعري عبور كرده‌اي
 كه شعرش را بر باد مي‌نويسد
و مي‌داند در هر پره باد
منزلگاهي است كه از پاييز مي‌گذرد
و به روزهايي از درخت ختم مي‌شود.

و بالا بلند شهيدا!
چه زيبايي و مغرور
وقتي كه روزهايت از مرگ نمي‌هراسند
و در سالهاي يخزده زمستاني
پيراهنت هنوز بوي شكوفه مي‌دهد.
قلب زنان، كه همه زيبايند،
و  قلب همه مردان عبور كرده از مرگ
كه زيباترين زيبايان هستند
و قلب همه قلبها
يعني قلب پر تپش شعر از آن تو باد!
و تو اي شعر! اي زندگي! اي زيبا!
نه شهيدي كه خود، شعري
به زيبايي لبخند مردي
با گرده مجروح
بر تازيانه‌يي بيرحم

كه نمي‌پذيرد مرگ را...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این یکی از زیباترین کارهای شما به نظر من است. البته دلیل ان برای من کاملا معلوم است.

موفق و پیروز باشید