۳/۱۱/۱۳۹۸

در خنکای صبحی که نیستم

در خنکای صبحی که نیستم
در خنکای صبحی که من نیستم
بخوان به آواز بلند!
برای همة درختان
آواز پرنده را بخوان
وبه یاد آر
پرنده برای مردن نیست
پرنده باید که بخواند آوازهای ناشنیده را
در پسکوچه های شهر.

در صبحی که من نیستم
بنویس
بر سر در هر خانه
نام جاودانگی ماه را
و کوچه را فرش کن
با گلبرگ های گل زرد.
با ماه بگو
حکایت بیداری چراغها را
در ویرانه های نومید و متروک
با گل بگو
من فاتح تو نبودم
من لبهای تو را فتح نکردم
من بویت را نشنیدم
و می برم
نگاه پر اندوه  و سینة پر رازت را برای چلچله ها
و در هرشهر خواهم گفت
من تنها
چراغ را دیدم
در شب تاریک بی انتها
و چشمانی را که در نهانخانه هایش
همیشه ترانه های غمگین پنهان بود
و زنی
در انتظار فردا
برای ناگفته ها و ناگفتنی هایش
رنج را زمزمه می کرد

در صبحی که من نیستم
مرا ببخش
و در خنکایی ماندگار
زیباترین ترانه ماندن را بخوان
برای قمری ها سربریده
۲۸اسفند۹۷

هیچ نظری موجود نیست: