۵/۱۰/۱۳۸۷

تا اين مهتاب ارغواني است

براي سر به‌داران قتل عام67

ماه را در محاق كشتند
شما را در بادهاي وبايي فراموشي.
شايد كه كتيبه‌هاي خونين
در رودهاي غبار گم شوند...

در حلقه‌هاي طناب
تاريخ قتل‌عام آهوان رنگ گرفت
و از گلوها با گردنبند كبودشان
خطابه‌هاي دار جاري شد.


با سطرهايي از صداي تنهايي شقايق
چشمهايشان را به‌عقابي سپيد سپردند
تا در ادامة ابرها و آسمان‌ها
در مغز سرخ ستاره خانه كنند.

گم كرده جانان من!
آوازهايتان گذشت از ديوارهاي سيماني
وقتي كه از سكوي غربت و غرور
جان را در قطره‌اي خلاصه كرديد.

با دهاني از عطر و ميخك سرخ
با گلويي از پرندگان شهيد
خوانديد آخرين ترانه‌هايتان را
در برگ برگ خاطرات كودكان خياباني.

تا اين مهتاب ارغواني است
خونتان زلال است
و مي‌جوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگ‌هاي آسمان.

سپيداران صبر
در دشت هاي برف ديدند
خورشيدهاي دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پيشاني آسمان.

در كهكشان‌هاي سفر
جاي شما خالي نيست
اي جمله‌هاي هميشه آبي دريا!
همة اشگ‌هايم از آن شما!

تا اين خاك، اين خاك خوني، خونين است
قطره در دريا گم نخواهد بود
و ما در جستجوي شما
فراموش نخواهيم كرد چهره‌هاي قاتلان را.

اسفند83

ولوله‌هاي درد در استخوان خيال

براي جعفر هاشمي
و همة قتل عام شدگاني كه در تابستان67
هيچ خاكي پيشاني شان را نبوسيد



صبحگاه بوسة محكومان
برگونة سرد ديوارهاي خاموش.
هررؤيا،
نعش سرداری در ‌تاراج بازارها.


در زيارتگاههاي تزوير
نورهاي مردة فريب
و سكوت پركسالت ساسها
كه نجات خائنانة جان بود...

از دار تا دار، داري بلندتر از فریاد
هيچ خاكي پيشانيشان را نبوسيد
وقتي كه قلندارانه گم شدند
در رقصي بي هياهو.

طنابها بوسه زدند برلبان پرخون
و محكومان با چشمانی تشنه
در دريايي آبي تر از صبحهاي تابستاني آرميدند.

ولولة درد در استخوان خيال...
محكومان
تفي براين جهان
با لبخنده هاي طناز هرزه پرورش.

21آذر84

۵/۰۸/۱۳۸۷

براين غربت تو نمي‌گريم...


گاهي، نگاهي(4)

براين غربت تو نمي‌گريم...
براين همه تنهايي‌ات افتخار مي‌كنم
زيرا شاعري و تنها،
كه رسم اين است تا دورپروازان، در اوج خود، تنها بميرند.
بگذار متوليان هياهو، با نامهاي رنگارنگ، و آستين آلوده و سرانگشتان آلوده تر‌شان، به روي خود نياورند كه در برهه اي كه بامداد «نه» گفت، خود در كجاي اين جهان بي مروت ايستاده بودند؟
بگذار قصابان، با كنده و ساطور خونين، حتي در هراس از مزار تو، راهبند ايجاد كنند و تاب نياورند تكرار نامت را در روزي از پس سالي. ترس از مزار تو نيست، از نام تو است. و نه از نامت، كه رسمت... كه رسمت، گشاده و رنگين، مهربان و خشمگين، گويا و ساكت، زيبنده شاعران بود.


و دريغا كه كسي از رسمت بگويد و نداند چگونه دهانها را مي‌بويند مبادا گفته باشي دوستت دارم.
و دريغا كه كسي از تو بگويد و نداند نام «قصابانِ» نشسته بر هرگذرگاه را، و نداند، نه تنها با شاعران، كه با تماميت يك فرهنگ چه كرده‌اند.
و راستي كه مددي... در درون خانه قصابان با كنده و ساطور رخصت نمي‌دهند تا نيم روزي گرد هم آييم. اما آيا در بيرون نمي‌شود فريادي برآورد؟ و نمي‌شود به مجامع اهل قلم و روشنفكران و شاعران شكايت برد و نام شاعر خود راجهاني‌تر كرد...؟
بامداد ما اهل «جايزه» نبود، كه آزمايشها داد و حتماً مورد پسند حضرات واقع نشد كه «نوبل» را از او دريغ كردند. حال آن كه همه مي‌دانستند كوچكترين حق مسلم او است. آيا نمي‌شود، براي ادامه او، كه ادامه آگاهي است و شعور و فرياد، گرفتن اين حق را در برنامه خود داشته باشيم. هرچند كه اكنونِ پرمشغله‌اي داشته و يا كه دستمان از دار دنيا كوتاه باشد. اما شاعرانه بجنگيم... حتماً كه نبايد جنگي قرين به پيروزي، آن هم در نزديك، داشته باشيم. بجنگيم... با قصابان ساطور به دست. با سكوتي كه اين جهان لعنتي، از جمله، عليه شاعر شاعران ما روا داشته است و وظيفه خود بدانيم گرفتن اين حق را براي شاعري كه عليه سكوت شوريد و در دل ظلمت، نام خود را بامداد نهاد.
و دريغا...!
نه برغربت او، كه بر سكوت ما...
كه تنهايي شاعر شاعران ما افتخار او است و سكوت ما....

۵/۰۴/۱۳۸۷

من و زخم، و اسبي كه مي‌رفت




غزل‌ـ‌قصه‌اي براي قتل‌عام شدگان سال67

«و آن وقت كه جرجيس را بدان صورت كردند تاريكي اندر جهان پديد آمد و چون جرجيس باز زنده شد و بيامد بانگ از آسمان بنشست و آفتاب بيرون آمد و تاريكي از جهان برخاست»

تاريخ بلعمي‌ ـ اندر حديث جرجيس



پيكاني كه از جايي نامعلوم ‌به‌سمتم پرتاب شد، دركتف راستم نشست. سعي كردم آن را بيرون بكشم. نتوانستم. بعد از آن همه زخم و خونريزي «نا»يي برايم باقي نمانده بود. آخرين رمقم را از دست دادم. بي‌آن كه بخواهم، روي گردن اسبم خم شدم. خواستم برخيزم اما نتوانستم. پاهايم را بيشتر ‌به‌شكم اسب فشار دادم و خودم را با سنگيني بالا كشيدم. ديگر چيزي نديدم...

چشمهايم باز شد. پاهاي اسبم بالا و پايين مي‌رفت. از كجا فهميدم هنوز روي گردن اسبم خوابيده ام؟ باز هم همه چيز تاريك شد...دوباره چيزهايي ديدم. چند ساعت يا چند طلوع و يا چند غروب را پشت سر گذاشته بودم؟ وقتي چشمهايم دوباره باز شد صداي تيك تاك رفتن در گوشم مي‌پيچيد. سايه روشنهايي در حال عقب رفتن بودند و يا دور سرم مي‌چرخيدند. دهانم خشك بود. سعي كردم چشمهايم را حركتي بدهم تا اطرافم را تشخيص دهم. نمي‌توانستم حركت كنم. گردن اسب گرم بود و موهاي زبرش در صورتم فرو مي‌رفت. همان طور كه روي گردن اسب افتاده بودم زمين را ديدم. دست راستم آويزان بود. شمشيري كه با تسمه‌اي باريك ‌به‌مچ دستم بسته بودم سنگيني مي‌كرد. از نوك آن، كه نزديك ‌به‌زمين بود، خون مي‌چكيد. فهميدم از كتفم هنوز خون جاري است. تمام بدنم خيس بود. اسب كند حركت مي‌كرد. گويي در مه غليظي فرو مي‌رانديم. هيچ چيز ‌به‌جز انبوه در هم و غليظ ابري خاكستري ديده نمي‌شد. كجا هستم؟ نمي‌دانستم. نمي‌توانستم بدانم. سعي كردم اما نشد. دستم را هم نتوانستم تكان دهم. سردم بود. تنها كاري كه توانستم بكنم انداختن صورتم از اين طرف گردن اسب ‌به‌آن طرفش بود. رفته رفته هوا آن‌قدر سرد شد كه شروع ‌به‌لرزيدن كردم. بدن اسب گرم بود. خودم را ‌به‌آن فشردم. گامهاي اسب كندتر شد. اول دستم رفته رفته در آب سرد فرو رفت و بعد پشنگه هاي آب ‌به‌سر و صورتم پاشيده شد. در دريايي فرو مي‌رفتيم كه لحظه ‌به‌لحظه ژرفتر مي‌شد. آب تا جايي بالا آمد كه صورتم را پوشاند. اسب را هي زدم. گردنم را مثل او بالا گرفتم. اسب با بي باكي پيش مي‌رفت.
صبح، شعاع نوري كه در چشمانم فرو رفت بيدارم كرد. ‌به‌خوبي مي‌ديدم. همه چيز واضح و روشن بود. جنگلي انبوه با درختاني گشن. نور لطيفي از ميان شاخه ها عبور مي‌كرد و آواز پرندگان از دور و نزديك ‌به‌گوش مي‌رسيد. دستم را كه آويزان بود بالا كشيدم. درد در تمام بدنم دويد. ‌به‌دستم خيره شدم. رشتهٌ نه چندان باريك خون خشك شده اي از كتف تا كف دستم ادامه يافته بود. اما انگشتانم هنوز خيس خون بودند. تسمه اي هم كه شمشيرم را با آن ‌به‌دستم بسته بودم خونين بود. شمشيرم هنوز برق مي‌زد. لذتي سكرآور درد را از يادم برد. صدايي نامأنوس، كه شبيه ‌به‌تنورهٌ حيواني وحشي بود، اسب را رماند. شيههٌ اسب با برخاستن او بر روي دو پاي جلو همراه بود. نزديك بود بلغزم و بر زمين بيفتم. خود را ‌به‌سختي نگه داشتم. حركت ناگهاني درد را در تمام عضلات و استخوانهايم ‌به‌يادم آورد. ‌به‌قدري شديد بود كه طاقت نياوردم. هيچ چيز نمي‌ديدم.
برروي تپه‌اي بوديم كه همهٌ شهر را مي‌توانستم ببينم. غروبي غم انگيز بود. چشم اندازي وسيع در افق داشتم. خانه‌هاي سفيد در باغهاي سبز ديده مي‌شد. با وجود آن كه خيابانها خلوت بود اما جاده‌هاي متعدد در اطراف شهر نشان مي‌داد كه شهر، شهري است پرجمعيت. طلايه داراني كه علم و كتل بسيار بلندي داشتند از پس صخره اي ‌به‌درآمدند. بعد از آن ها جماعتي انبوه كه هردسته فلاخني را بردوش مي‌كشيدند آمدند و تمام يال تپه را پوشاندند. شيپوري بلند شروع ‌به‌نواختن كرد و پس از آن موكب ملك سر رسيد. ملك، جواني بود با موهاي كوتاه و لباده‌اي سفيد و ساده. خونسرد و بي‌اعتنا به‌جايي دور چشم دوخته بود. زياد معطل نكرد. در لحظاتي كه رفته رفته تاريكي بر شهر غالب شده بود با حركت آرام دست راستش فرمان را صادر كرد. در يك لحظه فلاخن‌ها شروع ‌به‌پرتاب گلوله هاي آتش ‌به‌طرف شهر كردند. در چشم ‌به‌زدني شهر، تمامي‌شهر، تبديل ‌به‌يك شعلهٌ بزرگ سركش شد. صداي سوختن مردان و زنان و كودكان تمام آسمان را پركرد. شميشرم را، بدون اين كه حركتي بدهم، نگاه كردم. زخمم سرباز كرده بود. از نوك شمشيرم خوني جاري بود كه ‌به‌محض چكيده شدنش بر زمين تبخير مي‌شد.
در تپهٌ مقابل، شهر ديگري بود. با سپاهيان و فلاخن‌هايي ديگر. امپراطور جوان با لپهايي برجسته و سرخ، و موهايي كه حلقه حلقه بر شانه‌اش ريخته بود از پس صخره‌اي بيرون آمد. آمده بود تا ‌به‌تلافي ‌به‌آتش كشيدن شهرش توسط ملك، شهر او را مجازات كند. موكبش ‌به‌جايگاه مخصوص رسيد اما او هم چنان مشغول جويدن ناخنهايش بود. در جايگاه وقتي چتري از پر طاووس برسرش گستردند براي يك لحظه دست از جويدن ناخنهايش برداشت. ‌به‌شهر كه در فاصله اي اندك از سپاهيان قرار داشت نگاهي كرد. لبخندي زد و بلافاصله قبل از شروع جويدن دوبارهٌ ناخنهايش فرمان آتش را صادر كرد. در چشم ‌به‌هم زدني آتش فلاخن‌ها شهر را ‌به‌شعله اي گسترده از آتش تبديل كردند و صداي ضجه آدميان آسمان را انباشت. زخمم چنان خونريز شده بود كه در ميان سياه و سپيد آسمان هيچ نمي‌ديدم. اسب هم چنان شيهه مي‌كشيد و مي‌تاخت.
دشت تاريك بود. تاريك تر از آن كه بتوانم چيزي ببينم. سعي كردم بلند شوم. نيم خيز شدم. نتوانستم و برروي گردن اسب افتادم. اين بار بالاي صخره اي بودم كه تمام دشت را مي‌ديدم. دشت سرخ سرخ بود. در هر قدمش، داري افراشته و بر هردار مرد يا زني رقصان. ملك دستور داد چوبي در زمين فرو كنند و جواني را ‌به‌آن بستند و عريان كردند. ميخهايي گداخته آوردند و بر شانه هاي مرد كوبيدند . و زماني كه خون چون جوباري خرد ‌به‌راه افتاد سواران رفتند و دشت خاموش شد. آن چنان كه گويي در ابديت هيچ صدايي نبود. پرندگاني بي‌صدا بال گسترده بودند و با كندي بسيار بر شانه‌هايم نشستند و صداي فرو رفتن منقار آهني‌شان را بر‌گوشتهاي بدنم شنيدم. ‌به‌دستهايم كه نگاه كردم گوشتي بر آنها نبود. استخواني بر استخواني ترك خورده ديدم كه در كف شمشير خود را مي‌فشرد. برخاستم و بي آن كه نفسي داشته باشم ‌به‌اسب هي زدم و از دشت گريختم.
فردا هم چنان تاريك بود. چيزي نمي‌ديدم ولي مي‌دانستم كه سواري در كنارم با من حرف مي‌زند. روي گردن اسب افتاده بود و در كف دست بدون گوشتش كه استخواني بر استخوان بود شميشري مي‌درخشيد. لبخندي مات داشت و لبهايش ترك‌خورده و خونين بود. چيزي نپرسيدم. خودش گفت ‌به‌فرمان ملك ميخهايي در آتش انداخته را بر دست و پا و سينه‌اش كوبيده‌اند. ‌به‌سختي نفس مي‌كشيد. گفت هيجده بردهٌ تنومند و زورآور ستوني از رخام را ‌به‌وزن پانصد من بر سينه اش نهاده اند. آيا نمي‌شد با سجده اي بر افلون رها شود؟ چشمهاي اندوهناكش درخشيد. چيزي نگفت و سنگيني بيشتري قلبم را فشرد. ‌به‌دشت نگاه كردم. چيزي نديدم و بعد چشمانم سياهي رفت و لختي بعد جماعتي انبوه را برگرد افلون ديدم. بتي بود سنگي و بزرگ، كه برسر بازاري افراشته بودند. جماعت ديگري براو سجده‌ مي‌كردند و جماعتي از زير پايش كلوخ‌پاره هايي برمي‌داشتند و با خود مي‌بردند. در چند قدمي‌پشت او زني تا كمر در خاك فرو برده را سنگسار مي‌كردند. سواري كه پيكاني در كتف راستش فرو رفته بود ‌‌اسب خود را به‌آرامي هي زد و جلو رفت. اسبي سياه داشت و سوار برگردن اسب فرو افتاده بود. در كف دست ديگرش شاخه گل سرخي بود. آن را ‌به‌پاي زن افكند و گذشت. ملك خود ‌به‌جلو سوار شتافت و از او پرسيد چرا افلون را سجده نمي‌كند؟ نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. آن‌چنان فريادي زدم كه ماهتاب بر برگهاي سبز لرزيد و تمام دشت پر از گل سرخ شد. مردي كه بر‌ركاب ملك بوسه مي‌زد گفت جادوگري پرحيله هستم. ملك دستور داد سوار را بر‌دو چوب بسته و با ارّه نيم پاره كردند. هر نيم پاره ‌به‌هفت قسمت تقسيم شد و هرتكه را در خانهٌ هفت شير گرسنه انداختند. شيران تكه‌هاي خونين گوشت را بوييدند و پس نشستند. اسب را هي زدم و گريختم و تا اعماق دشتي كه با نور اندوهگين روشن بود يكنفس تاختم و رفتم.
سوار مجروح بود و خون كتفش از گردن اسب جاري. مردي ‌به‌ملك گفت اين جادو است. ملك چهل و دو جادوگر را فراخواند. بزرگ آنان لباده اي سرخ ‌به‌تن داشت. ملك دستور داد: «مرا چيزي بنماي...». مرد گندمي‌خواست و بر‌زمين پاشيد. در‌جا سنبلهٌ نو‌رسته اي سبز برآمد و مرد برگرفت و كوبيد و آرد كرد و ناني پخت و همه خوردند. ملك پسنديد و دستور داد چهار هزار مرد را از بندها ‌به‌دشت آوردند. دارها افراشته شد. من و سوار از لا ‌به‌لاي دارها عبور داشتيم. ‌به‌انتهاي صف كه زناني با جامهٌ سپيد بودند رسيديم. اسب شيهه‌اي بلند كشيد و بر دو پاي جلو ايستاد. سوار با شمشير بر‌طناب دار زني كبود شده كوبيد. زن فرو‌افتاد و قبل از اين كه بر زمين افتد كبوتري شد و پركشيد. دختركي جوان، آهويي شد گريزان. با اشارهٌ ملك ‌به‌تيراندازان، باراني از تير باريدن گرفت. آهو ‌به‌كنج صخره‌اي پناه برد و مصون ماند. صيادان ملك سر‌رسيدند و آهو را در توري انداخته ‌به‌زير پاي ملك افكندند. آهو هراسيده بود و با هر نيزه كه بربدنش فرو مي‌رفت سري به‌زمين مي‌كوبيد. مردي را براي ‌به‌دار كشيدن آورده بودند. با چشماني روشن ‌به‌آسمان نگاه كرد. طناب را ‌به‌گردنش انداختند. پيش از آن كه سكوي زير پايش را بكشند خود ‌به‌آسمان پريد و ‌به‌شهابي بدل و در دل آسمان گم شد. سه شبانه روز آتش گداخته باريد و من سوار را گم كردم. در دشت مي‌گريستم و نمي دانستم زانوانم از آب رودي راه گم كرده خيس است يا از اشكهايم. پس از آن ابري سياه برآمد و خاكستري باريدن گرفت كه تمام دشت را پوشاند. بربلندي سوخته‌اي اسبم زخمي شده بود و من از دور سوار را ديدم كه بر‌چشم‌انداز شهري سوخته خيره است و مي گريد. اشكهايم را با آستيني خونين پاك كردم و تا آن جا كه مي‌توانستم تاختم. نمي‌خواستم چيزي ببينم. سوار گفت: «بر اين همه گور چه بايد كرد؟». نمي دانستم چه بايد كرد. نمي خواستم حرفي بزنم. مي خواستم فقط بگريم. مي خواستم فقط فرياد بزنم. هي زدم و با اسب زخمي تا دشتي كه ستاره باران بود يك نفس تاختم.

دي 81

۵/۰۲/۱۳۸۷

«مقيسه اي» يا «مغيثه اي» فرقي نمي كند!

گاهي، نگاهي(3)

«
درجريان تحقيق پيرامون درآوردن اسامي و مشخصات برخي شكنجه گران رژيم آخوندي به مشكل نوشتن نام يكي از آنها برخوردم.
همه زندانيان گوهردشت در جريان قتل عام سال67 گزارش داده اند كه رئيس آن زندان هزار سلول، شيخ كينه‌جو و سفاكي بود به نام ناصريان. بسياري گواهي داده‌اند كه او با چه غيظي اسيران را به دم برق نيري و اشراقي مي داد و با چه شقاوتي از كشتار مظلومانه آنان لذت مي برد.
كساني كه اول بار مرا با اين دد درنده آشنا كردند گفتند كه اسم اصلي او «مغيثه‌اي» (با همين املا) بوده است. ما هم در همه جا رعايت كرديم و اسم او را شيخ محمد مغيثه اي( با نام مستعار ناصريان) نوشتيم.

اما اخيراً برخي دوستان تذكر داده اند كه مقيسه يكي از روستاهاي نزديك سبزوار است و املاي آن هم «مقيسه» است و نه «مغيثه».
در فرهنگ دهخدا هم آمده است: «مقيسه دهي از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار است»
يك خرده بيشتر كه برگردي با چند اسم ديگر از جنس و جنم همين ناصريان برخورد مي كني. مثلاً
وب لاگهاي رژيم از فردي به نام موسي الرضا مقيسه نام مي برند كه فرمانده كميته سبزواربوده بعد شده دادستان انقلاب اسلامي در بروجرد و درود و در«مبارزه هوشيارانه و بي‌امان با توطئه‌گران عليه امنيت و هويت ديني و ملي کشور» آن قدر شركت داشته كه عاقبت در روز27 فروردين ماه 1363 «در توطئه‌اي شوم توسط منافقين خائن بيگانه‌پرست آفتاب پرفروغ وجودش به خاموشي گرائيد». روزنامه كيهان شريعتمداري هم از «محمود مقيسه» نوشته كه متولد 1340 بود و در 5مرداد67 (به تاريخ دقت كنيد) « در منطقه اسلام آباد به شهادت رسيد» (روزنامه كيهان 29 آبان86) سايت دانشگاه ملي (بهشتي ) از يك استادي نام مي برد به نام حجت الاسلام حسين مقيسه كه حضرتشان در يك «خودنگاري» يادآوري كرده‌اند كه در حوزه علميه قم و مشهد درس خوانده و الان دروس عمومي از جمله انديشه اسلامي و اخلاق اسلامي درس مي دهند (بخورد توي سرش).
اينها آدم را به شك مي‌اندازند كه نكند املاي درست نام ناصريان هم «مقيسه‌اي» باشد و نه «مغيثه‌اي».
اما با يك مقدار تفحص بيشتر به نام آخوندي به نام « فاضل مغيثه‌اي سبزواري» برمي‌خوريم كه از شاگردان ملا هادي سبزواري بوده است.
در لغت هم كه مي‌گردي ‌مي‌بيني مغيثه نام يكي از منزلگاههاي راه مكه به طرف عراق بوده كه امام حسين در آن جا فرود آمد به معناي سرزمين باران رسيده مي ‌باشد.
اين است كه آدم باز شك مي‌كند. نام اين جلاد سفاك را چگونه مي‌نويسند؟ نظر شخصي من اين است كه همان «مغيثه‌اي» درست است. اما چه اين باشد و چه آن، مهم نيست. ما با آن مقيسه‌اي يا مغيثه‌اي كار داريم كه ناصريان مي ‌خوانندش و بازجوي شعبه3 اوين بوده بعد داديار شده و يكي از سياه‌ترين پرونده‌ها را در برخورد با زندانيان دارد و درباره‌اش نوشته‌اند: « براي اين که بتواند در زمان کمتر، اعدام بيشتري انجام دهد، بعد از اين که بچهها بر طناب دار معلق مي‌شدند پاي آنها را گرفته و ميکشيد تا زودتر خفه شوند. گاهي هنوز بدنها گرم بود، ولي از طناب پايين ميآورد تا دستة بعد را اعدام کند...» نوشته‌اند كه او به دادياري در دادستاني انقلاب خيابان معلم رسيده است. اما باز هم مهم نيست.
چنين جنايتكاري هركجا باشد و نامش را هرطور بنويسد، روزي در دادگاه حقيقت ياب مردمي بايد پاسخگو باشد.

از نفر چهارم به‌بعد...
دوازده سيم بكسل آويزان
دوازده چهارپايه
دوازده محكوم چشم بسته
با پاهاي برهنه و ورم كرده.


به‌بالاي چهارپايه مي‌برندشان.
سيم بكسل‌ها را به‌گردنشان مي‌اندازند.
با مشتي بر آنها و لگدي بر چهارپايه
كار را تمام مي‌كنند.


از نفر چهارم به‌بعد
نيازي به‌مشت و لگد نيست.
آنها خود از سكوهايشان مي‌پرند
و سكوت دوزخي زيرزمين با فريادهايشان شكسته مي‌شود.

به ياد آن فروغ كه هميشه جاودانه است


بيستمين سالگرد عمليات فروغ است. فروغي كه جاوادنه است.
به اعتبار همه جانبگي اش. از هوشياري سياسي، تا شرف ايدئولوژيك و تا عاطفه‌هاي ناب انساني كه هيچ كجا پيدايشان نمي‌شود كرد.
ياد آنان كه رفتند البته بسيار ارزشمند است؛ اما راستش را بخواهيد فروغ را مي‌شود طوري ديگر هم شناخت. اين بار فروغ را از بازماندگان، يعني زندگان، يعني ادامه دهندگانش بشناسيم.



edameh matlab

بعد از تو كدام امام ضامن آهو شد؟



به احترام همة آنان كه
مزارشان نيز ممنوع است
از حنيف تا شاملو


نسيم ويراني مي وزد از دستان مرگ
و سنگ، دلخون شده است
در زير مشت درشت سنگدلي.


صبح دروغ در راه بود
و در هر خيال شبانه
هزار عقرب كينه
بر قلب من راه رفت
وقتي در سكوت زهرآلود صبح بعد از تو
بر كرناهاي بيهودگي دميدند
و در هرآواز، پرواز جغدي را ديدم.

سنگهاي دلخون شده بي نقش
سنگهاي گم و گمنام
هريك با نامي ممنوع بر لب
سنگهاي شهيد...

سوكوار سنگهايم
و حتي در خواب هم فراموش نمي كنم
اين داس تيز بر ساقه هاي نازك
كه سنگين فرود آمد بر سكوي قضاوت
پتك بيرحم عدالت نبود
و چنان عبوسم
كه در خواب و بيداري هيچ نمي بينم
جز مارهاي افسون
كه بالا مي كشند خود را از درختان تناور
و جوجه هراس زده گنجشك
در زير پوتين پاسداري به كمين نشسته له مي شود.


بعد از تو
چه نامي مقدس ماند؟
بعد از تو كدام امام ضامن آهو شد؟
بعد از تو
چاه هم يوسف را فروخت
و شغاد
با زهر خند خيانت، قتل برادر را جشن گرفت
بعد از تو بهارستان
خالي از مردم بود
و مصدق تنها ماند
بعد از تو
شاعران را دست بسته به اسارت بردند
و فاحشگان لرزان
از وقاحت شيخان به پستوها گريختند
بعد از تو كدام فرهاد
در بيستون بيدلي
شيريني رفتن را نقش زد؟

هيچ توري را نشناختيد
در آسماني كه زنده ايد
سيمهاي خاردار
مي دانند...

نامتان
در عطرها به سفر رفت
و سنگتان چون كاكل خروس صبح شد
سنگتان شكست
و شما ماندگارتر از عشق
در پس كوچه هاي گم
نطفه بقا شديد
بهتر از من، اين را
ميرغضبي مي داند
كه برگلوي صوراسرافيل كارد گذاشت
و آنكس كه
در صبحگاه چهار خرداد
بر «محمد» شليك كرد
و امروز
برسنگ «احمد» پتك كوبيده است.


7خرداد85

۴/۳۰/۱۳۸۷

خانه آن سوي پل

براي خواهران رفته‌ام: زيبا و زهره
كسي از خانه آن سوي پل باز نگشته است. ما از آن خانه هيچ نمي‌دانيم. يعني نه اين كه ندانيم. گاهي مي‌رويم لب رودخانه مي‌نشينيم و به آن خانه خيره مي‌شويم. بعد، هميشه، من زمان را فراموش مي‌كنم. يادم مي‌رود چه ساعتي است. بعضي صداها را مي‌شنوم. ولي، نه آفتاب چشمم را مي‌زند؛ و نه تاريكي باعث مي‌شود كه چيزي را نبينم. هم خودم، و هم خانه‌ام را در اين سوي پل، و هم آن خانه را فراموش مي‌كنم. در يك خلاء مي‌روم. سبك و راحت. و تا حدي بي خيال. نمي‌دانم؛ شايد يك نوع اطمينان باشد. اطمينان به چه؟ نمي‌دانم. اين كه خانه واقعي است. اين ايمان به من هميشه قوت قلب مي‌دهد. بدون اين كه از ابهت پرشكوه و يا راز آلود بودن آن خانه چيزي كم شود.

يكبار به همسايه بغلي دستي ام كه او هم مثل من به خانه خيره شده بود گفتم: آيا از اين خانه نمي‌ترسد؟ همسايه‌ام مرد جواني بود. سالم و ورزشكار و شاداب. خنديد و گفت اصلاً به آن فكر نمي‌كند. از او پرسيدم چرا؟ و همسايه جوانم باز هم خنديد و گفت به او مربوط نيست. بعد با پايش بر زمين حياط خانه كوبيد و گفت بيشتر دوست دارد اين خانه را آباد كند. من نمي‌دانستم به او چه بگويم. همان طور نگاهش كردم و او قهقهه‌اي زد كه بيشتر معناي تمسخر مرا داشت. بعد تنهايم گذاشت و رفت. من حرف او را باوركردم؛ و تا شب در فكر آن بودم. شب رفتم صندلي ام را كه مخصوص اين كار به پشت بام برده‌ام برداشتم. رو به آن خانه نشستم. پاهايم را دراز كردم پك محكمي به سيگارم زدم. سعي كردم هيچ چيز ديگري را نبينم. ولي هنوز سيگارم تمام نشده بود كه صدايي از پشت بام همسايه‌ام شنيدم. گربه سياهي از توي خرپشته پشت بام بيرون جهيد و رفت روي هره ديوار مقابل كمين كرد. درست كه دقت كردم چيز عجيبي را ديدم. همسايه جوانم خود را با طناب آويزان بر نردباني در پشت بام، دار زده بود. هيكل تنومند او به آهستگي تكان مي‌خورد. بيشتر كه جلو رفتم ديدم صورتش غرق خون است و مثل اين كه بيني ندارد. تخم چشم چپش هم از حدقه درآمده، برروي گونه‌اش آويزان بود. ترسيدم و برگشتم كه مثلاً فرار كنم. گربه سياه با سماجتي عذاب دهنده از روي هره ديوار داشت او را نگاه مي‌كرد و پنجه خون آلودش را مي‌ليسيد.
شب تا صبح خوابم نبرد. همه‌اش جسد همسايه جوانم را مي‌ديدم كه از پشت شيشه ظاهر مي‌شد و من را صدا مي‌زند. وقتي به بالكن مي‌رفتم تا او را ببينم؛ مي‌ديدم فرار مي‌كند. به سرعت برق از پل روي رودخانه مي‌گريخت و در خانه آن سوي پل گم مي‌شد.
بعد از آن شب ديگر ديدم به تنهايي قادر نيستم زندگي كنم. يا بايد دست از خانه‌ام مي‌شستم و مي‌رفتم. يا يك كسي را به كمك مي‌طلبيدم. از خانه نمي‌توانستم دست بشويم. به اين دليل ساده كه جاي ديگري نداشتم. ولي مي‌توانستم شريكي براي خودم پيدا كنم تا از تنهايي به درآيم.
سعي كردم در خاطرات خودم جولاني بدهم و دوستي را بيابم. اما چه كسي حاضر بود با من در يك خانه زندگي كند؟ هرچه فكر كردم چيزي به نظرم نرسيد. تا اين كه شب آخر ماه گذشته بود كه در نيمه‌هاي شب زنگ در به صدا درآمد.
حادثه بي سابقه‌اي بود. من كسي را نداشتم كه آن وقت شب به سراغم بيايد. فكر كردم شايد همسايه جوانم از خانه آن سوي رودخانه بازگشته است. مسخره بود. مي‌دانستم كه هيچ كس نمي‌تواند از آن خانه بازگردد. با وجود اين نمي‌دانم چرا در اين قبيل موارد آدمها دوست دارند خرافاتي شوند! زنگ دوم كه به صدا درآمد رفتم پشت در. از چشمي كوچك آن بيرون را نگاه كردم. باورم نمي‌شد. همسايه جوانم نبود. در عوض دوست ديرينه‌اي بود كه سالهاي سال از او بي خبر بودم. طوري به ديوار تكيه زده بود كه به نظر مي‌رسيد نمي‌تواند روي پا بايستد. در را باز كردم و او با چشماني بسته خود را به داخل خانه انداخت.
زخمي بود. پايش خونين بود و به سختي نفس مي‌كشيد. او را بغل زدم و به داخل اتاق بردم. از هوش رفت و من فرصت يافتم تا برگردم و در را ببندم. ولي ديدم جا پاي خونين او در راهرو و پله‌ها معلوم است. به سرعت دستمالي برداشتم و رفتم از پايين تمام جا پاهاي خونين را پاك كردم. ديگر نمي‌دانستم در باغچه و خيابانهاي اطراف هم ردي هست يا نه؟ آن وقت شب، نمي‌توانستم تشخيص دهم. به ناچار ولش كردم و برگشتم برسر جسد بيهوش دوست قديمي‌ام. خوشبختانه نفس مي‌كشيد. زنده بود. رفتم بالاي سرش و با ترس و احتياط به صورتش خيره شدم.
همان چهره آرام سالهاي گذشته را داشت. چند سال بود از او بي خبر بودم؟ دورآدور چيزهايي درباره‌اش مي‌شنيدم. اما بعد از اين كه در يك تظاهرات ضدحكومتي دستگير كردند ، ديگر او را نديدم. مي‌دانستم به زندان برده شده و چند سال در زندان بوده است. بعد از زندان هم گم شد. دوستان، او را كمتر مي‌ديدند. هروقت يادش مي‌افتادم فكر مي‌كردم سر به راه شده و رفته دنبال زندگي اش.
تا اين كه يك بار در يك مسافرت او را ديدم. باورم نمي‌شد. او هم باورش نمي‌شد. چند خط مورب توي صورتش افتاده بود. خواستم به او بگويم پير شده است. اما او دست پيش گرفت و همان را به من گفت. خنديدم و گفتم هميشه تو از من جلوتر مي‌دوي. با هراس دور وبرش را نگاه كرد و بعد من را در آغوش كشيد و بوسيد. به قهوه خانه‌اي رفتيم و چايي سفارش داديم. در چشمهايش نگراني موج مي‌زد. خيلي نتوانستم تحمل كنم. از او پرسيدم منتظر كسي است؟
گفت نه؛ ولي بعد پوزخندي زد و اضافه كرد بعد از زندان هميشه منتظر آنها هست. پرسيدم «آنها» يعني چه كساني؟
گفت: «همانها كه بي خبر مي‌آيند. از هر كوچه و سوراخي بيرون مي‌ريزند. مثل مور و ملخ. مثل يك غده سرطاني كه در بدن رشد كند. يك دفعه بو مي‌كشند كه كجا هستي. بعد مي‌ريزند و خيابان را قرق مي‌كنند. به خانه‌ها مي‌ريزند و ديوارها را مي‌شكنند و درها را سوراخ مي‌كنند».
از حرفهايش چندان سر در نمي‌آوردم. پرسيدم چرا؟
گفت به او تكليف كرده‌اند كه بايد از اين شهر برود. بعد پوزخند زد و ادامه داد مي‌گويند جايم در اين شهر نيست.
گفتم خوب كجا بروي؟
خنديد و گفت من هم همين را پرسيده‌ام. آنها مي‌گويند بايد بروم خانه آن سوي پل.
اين جا بود كه فهميدم چه مي‌گويد. خيلي از حرفهايش برايم مفهوم شد. پرسيدم مي‌ترسي به آن خانه بروي؟
چايش سردش را سركشيد و خيلي ساده گفت: نه ولي نمي‌خواهم آنها برايم انتخاب كنند كه بروم يا نروم.
گفتم مي‌فهمم؛ ولي چرا آنها مي‌خواهند تو بروي؟ انگار سؤال من را نشنيد. حرفش را ادامه داد : من ترسي ندارم كه به آن سوي پل بروم...
بعد برايم تعريف كرد. وقتي روي تخت شكنجه خوابيده بود اول خيلي مي‌ترسيد. تنها از درد نبود. البته تحمل درد، طاقت زيادي مي‌خواهد. ولي چيزي كه آدم را، وقتي روي تخت شكنجه خوابيده و آنها شلاق را بي محابا فرود مي‌آورند، مي‌شكند ديدن تصوير وحشتناك خانه آن سوي پل است. آن همه صداهاي ضجه و سوختن سوختنها صدايي است كه از آن خانه به گوش مي‌رسد. هزار بار آرزو مي‌كني گوشهايت كر بود و آن ضجه‌ها را نمي‌شنيدي. هزار بار آرزو مي‌كني به زير زمين آن خانه فرار كني. به نهاني ترين جايي كه تصورش را مي‌كني. دلت مي‌خواهد بروي؛ فقط بروي. ولي نمي‌شود. ضربات كابل پي در پي فرود مي‌آيد. بر پاهايت، بر بازوان و سينه‌ات. آنها مي‌نشينند روي سينه‌ات. آن يكي كه از چشمانش آتش مي‌بارد مي‌خندد. مي‌گويد مي‌خواهي قهرمان شوي؟ بعد قهقهه مي‌زند. مي‌گويد به همين سادگي نيست. بايد صدبار بروي لب چشمه و تشنه برگردي. ول مي‌كند. مي‌رود تا كي برگردد؟. نفسي مي‌كشي و با زخمهاي خونچكانت تنها مي‌ماني.
در يك اتاق كه فقط يك تخت آهني شكسته هست؛ و چند شلاق و مقداري پارچه خون آلود. بعد يادت مي‌آيد از تو چه مي‌خواهند. مي‌تواني لب باز كني و راحت شوي. ديگر نمي‌برند مثل يك كيسه زباله خالي ات كنند. شلاقي در كار نيست. ولي چند ساعت بعد از اتاق بغلي صداي شلاق بلند مي‌شود. كسي در زير شلاقها داد و فرياد راه مي‌اندازد. تو آن صدا را مي‌شناسي. نمي‌خواهي بشناسي. از خودت خجالت مي‌كشي. آنها بيرحم تر از قبل مي‌زنند. صداي آشنا داد مي‌زند. داد مي‌زند و يك جا، يك دفعه، صدا قطع مي‌شود. مي‌فهمي؟ قطع مي‌شود. تو در اين يكي اتاق نشسته‌اي. فقط صدا را مي‌شنوي. ولي مي‌فهمي‌يك چيزي تمام شد. همان كه از چشمهايش آتش مي‌بارد مي‌آيد بالاي سرت. خسته و كوفته است. عرق كرده و آستين پيراهنش را بالا زده است. تو همان طور به تخت بسته شده‌اي. او مي‌ايستد بالاي سرت. مي‌گويد شنيدي؟ چشمهايت را مي‌بندي. مي‌گويد ديدي! حرف نزد و رفت! تو هم حرف نزني مثل او مي‌روي. بعد به صورتي عصبي مي‌خندد. اضافه مي‌كند هركس اينجا حرف نزند همين است او نرفت! ما فرستاديمش!.
و تو مي‌فهمي‌كه او همه چيز را درست مي‌گويد الّا اين يكي را. تكرار مي‌كني. رفت يا بردندش؟ يقين داري كه خودش رفته است. تمام قضيه در يك انتخاب است.
اصلاً نمي‌خواستم حرفش را قطع كنم. دوست داشتم هرچه بيشتر حرف بزند. ولي او چاي بعديش را هم سر كشيد و بلند شد و گفت بايد برود. چشمهايش پر از اشك بود. در آغوش كشيدمش و گفتم هروقت بخواهد مي‌تواند به خانه‌ام بيايد. قول مي‌دهد و مي‌گويد: تنها جايي كه آدم به صورت واقعي شكست مي‌خورد، يا پيروز مي‌شود، موقعي است كه مرگ را در برابر خودش مي‌بيند.
مي‌لرزم. پشتم مي‌لرزد و تير مي‌كشد. راست مي‌گويد. آدم ممكن است خيلي جاها شكست بخورد يا پيروز شود. اما هيچ كدام تعيين كننده نيستند. چرا كه امكان بلند شدن دوباره هست. اين امكان هست كه همان شكست را به يك پيروزي تبديل كرد. اما اگر آدم در برابر مرگ شكست بخورد ديگر تمام است.
اين را من وقتي فهميدم كه آن صحنه دردناك را، هفته پيش در خيابان، ديدم. نقابدارها، با همان نقابهاي سياه هميشگي شان، يك نفر را دستگير كرده بودند. جوان بود و تنومند. دوره‌اش كرده بودند و او را روي زمين مي‌كشيدند. جلو رفتم و پرسيدم چرا او را گرفته‌اند؟ ولي وقتي ديدمش سؤالم يادم رفت. آفتابه‌اي را به گردنش آويخته بودند. يكي از آنها هر از گاهي لوله آفتابه را در دهان جوان فرو مي‌برد و با صدا بلند مي‌خنديد. ديگران هم مي‌خنديدند. جوان روي اسفالت خيابان كشيده مي‌شد. تمام دست و پايش خراشيده و خونين بود. غلت مي‌زد و نقابداران باز هم لوله آفتابه را در دهانش فرو مي‌بردند. وقتي آنها رفتند من همانطور وسط خيابان مانده بودم. هيچ كس نبود. خودم تنها در يك خيابان تنها. براي يك لحظه رعشه گرفتم.
شب به گذرگاهي رفتم كه معمولاً عده‌اي از همان جوانها جمع مي‌شوند. همان جوان آن جا بود. صورتش زخمي و خونين بود. از او پرسيدم چه شد؟ و او گفت از دستشان فرار كرده است. چنان خوشحال بودكه نمي‌دانست با چه كسي حرف مي‌زند. طاقت نياوردم تحملش كنم و فرار كردم. تصميم داشتم تا خانه خودم، تا آن سوي پل و تا آن خانه شوم لعنتي بدوم. بعد بروم گم بشوم و ديگر هيچگاه حتي در دورترين كهكشاني كه وجود دارد پيدايم نشود.
اما هرچه دويدم نرسيدم. تا صبح دويدم. گم شدم. در شهر گم شدم. در شلوغي و انبوه سر و صداهاي شهر. با ازدحام آدمها و تراكم انبوه ماشينها و تب و تاب خيابانها.
بعد از آن تصميم گرفتم كه از هركس شكست بخورم، بپذيرم. اما مرگ را شكست بدهم. و حالا دوستم، دوستي كه سالهاي بسياري فرصت نكرده‌ام حرفهايش را بشنوم، روبرويم قرار گرفته و با من از چيزهايي حرف مي‌زند كه نمي‌شود فراموششان كرد.
از او كه جدا مي‌شوم احساس مي‌كنم سبك هستم. بر مي‌گردم و پشت سرم را نگاه مي‌كنم. او با آن كت بلند و سياهش و گامهايي كه به سرعت برداشته مي‌شد در خم كوچه گم مي‌شود. اما من حضورش را در كنارم احساس مي‌كنم. چند ثانيه بعد صداي آژير ماشين نقابدارها بلند مي‌شود. از چپ و راست و بالا و پايين نقابدار مي‌ريزد بيرون. صداي تيراندازي بلند مي‌شود. يك كسي عربده مي‌كشد و دستور مي‌دهد همگي دستهايمان را بالا ببريم. يكي مي‌گويد از آن طرف رفت. و يك دسته از نقابدارها به آن طرف مي‌دوند. من متحير مانده‌ام. جمعيت ترسيده است. سعي مي‌كنم از لاي جمعيت، با باز كردن راهي، به خانه بازگردم. پاي خانمي را لگد مي‌كنم. بدون عذرخواهي به سمت عقب جمعيت مي‌روم. يكي از نقابدارها فرياد مي‌زند ايست! اول فكر مي‌كنم با من است. ولي نمي‌ترسم. اصلاً سرم را برنمي‌گردانم. بعد متوجه مي‌شوم با من نبوده. با دختر جواني بود كه داشت از صف خارج مي‌شد. دختر سر برگرداند و وقتي ديد نقابدارها دارند به سمتش مي‌روند شروع كرد به فرار. نقابدارها هم دويدند. نقابداري زانو زد و قراول رفت و لحظه‌اي بعد دختر افتاد. جمعيت قيه كشيد و به طرف جسد دختر هجوم برد. نقابدارها نتوانستند جلو جمعيت را بگيرند. جمعيت با بلند كردن جسد دختر روي دست، شروع مي‌كنند به شعار دادن. فرصتي مي‌شود تا من راه خودم را بروم. جمعيت را مي‌شكافم و به داخل كوچه‌اي مي‌روم كه از آن سو به خياباني وسيعتر باز مي‌شود.
به خانه كه مي‌رسم، مي‌روم خودم را يواشكي زير بوته‌اي مخفي مي‌كنم.
تا صبح به خانه آن سوي پل خيره شدم. جمعيت زيادي به آن سو مي‌رفت. از ميان آنها كسي را نمي‌شناختم. همه جور آدم تويشان بود. زن، مرد، پير و جوان و كودك. گاهي تكي مي‌رفتند و گاه دسته دسته و جمعي.
دمدمه‌هاي صبح بود كه از مزرعه بغلي صدايي به گوشم رسيد. با آن كه خواب آلود بودم اما چشمهايم مي‌ديد. صاحب مزرعه، كه زني ميانسال است، خودش را به سختي زير يك بوته قايم كرده بود. اما شال دراز سياهش از زير آن او را لو مي‌داد.
اين كشف باعث شد كه به ديگران هم مشكوك شوم. از آن به بعد شبها چراغ اتاقم را خاموش مي‌كردم و خانه‌هاي اطراف را زير نظر مي‌گرفتم. تا اندازه زيادي مضحك بود. تمام خانه‌ها وضعيتي مثل من داشتند. اول فكر مي‌كردم تنها خودم هستم كه آن قدر مخفيانه، و با اشتياق، به آن خانه نگاه مي‌كنم. ولي بعد ديدم همه همين طور هستند. راستي چرا؟ براي اين كه يادم نرود؛ رفتم توي دفترم نوشتم لذت مخفي نگاه كردن به اين خانه نشان مي‌دهد كه همه يك طوري درگير آن هستند...
آن شب هم همين احساس را داشتم.
دوست خوب و قديمي‌ام خونين و بيهوش توي اتاقم افتاده است. كي به هوش مي‌آيد؟ چه كسي او را به اين روز انداخته؟ اگر بيايند و او را اين طور در اتاق خواب من ببينند چه خواهند گفت؟ حتماًً مرا هم دستگير مي‌كنند. مثل او مي‌برند روي تخت مي‌خوابانند. هي قسم مي‌خورم كه بابا من كاره‌اي نيستم. هيچ كاري نكرده‌ام. ولي آنها گوش نمي‌دهند. شروع مي‌كنند به زدن. شلاق اول را كه مي‌خورم تمام ترسم فرو مي‌ريزد. ديگر از درد نمي‌ترسم. نه اين كه درد نداشته باشم. ولي اين فرق مي‌كند. همان چيزي كه دوستم مي‌گفت. با خودم مي‌گويم هيچ عيبي ندارد كه از شلاق شكست بخورم. اما مرگ را شكست خواهم داد. اين را باخودم گفته‌ام.
همان نقابداري كه از چشمهايش آتش مي‌بارد مي‌گويد مي‌خواهي قهرمان بشوي؟
مي‌گويم قهرمان چيست؟ مي‌خواهم مرگم را خودم انتخاب كنم.
قهقهه مي‌زند. مي‌گويد ما به تو زندگي را تقديم مي‌كنيم و تو از مرگ با ما حرف مي‌زني. مي‌پرسم زندگي؟ خودش هم مي‌داند چه دروغي گفته است. مي‌گويد: اين جا، جايي است كه خدا هم نمي‌تواند تصميم بگيرد. و شلاقش را در هوا مي‌چرخاند. صفير تازيانه گوشم در هوا طنين انداز مي‌شود و او مي‌گويد فقط آنها هستند كه تصميم مي‌گيرند. مي‌گويد اگر دوست دارم، مي‌توانم آنها را خدا صدا بزنم.
مي‌گويم شما چه خدا باشيد و چه شيطان، اين منم كه زندگي و مرگم را انتخاب مي‌كنم.
مي‌گويد من مي‌توانم خفه‌ات كنم.
مي‌خندم. همانطور كه روي تخت خوابيده‌ام و درد به خودم مي‌پيچم، مي‌خندم. مي‌گويم اشتباهت همين است و به همين دليل خدا نيستي. و تأكيد مي‌كنم: اين منم كه تعيين مي‌كنم تو خفه يا رهايم كني. بعد سعي مي‌كنم پاهاي خون آلودم را بالا ببرم تا راحت تر شلاق بزند.
مي‌پرسد: دوست قديمي‌ات كجاست؟
مي‌گويم: خانه!
مي‌پرسد: كدام خانه؟
مي‌گويم: خانه آن سوي پل.
مي‌گويد: دروغ مي‌گويم.
مي‌گويم: بله. او آن سوي خانة آن سوي پل است.
چشمهايش را باز مي‌كند. نفس راحتي مي‌كشم. تب دارد و داغ است. مي‌پرسد در كجاست؟
مي‌گويم جاي امني هستي. لبخند مي‌زند و باز بيهوش مي‌شود. از بيرون صداي بگير بگير و ايست و تيراندازي مي‌آيد. نقابدارها ريخته‌اند به خانه‌هاي بغلي. اگر بيايند اين جا چه بايد بكنم؟ بهتر است از خانه‌ام بروم بيرون. بروم در شهر مسافرخانه‌اي را گير بياورم و شب را به سر كنم. اما دوستم قديمي‌ام را چه كنم؟ او را نمي‌توانم همين طوري ول كنم. اگر نقابدارها گيرش بياورند تكه تكه‌اش مي‌كنند. مي‌روم شانه‌اش را مي‌گيرم و تكان مي‌دهم. صدايش مي‌كنم. بلند بلند صدايش مي‌كنم. مي‌گويم نقابدارها دارند مي‌آيند. بلند شود تا با هم برويم. اما او تكان نمي‌خورد.
ديگر، حتي، نفس هم نمي‌كشد.
مي‌بوسمش و از خانه مي‌زنم بيرون. نقابدارها تمام كوچه و خيابان را قرق كرده‌اند. مثل مور و ملخ از همه جا نقابدار، با همان نقابهاي سياه خوف انگيز، بيرون ريخته است.
مي‌روم زير بوته‌اي كه همسايه‌ام خود را مخفي مي‌كند. منتظر مي‌مانم و چشم به پل مي‌دوزم. دوست قديمي‌ام، لنگ لنگان دارد از پل رد مي‌شود. نقابدارها به سمتش مي‌دوند. به سويش شليك مي‌كنند. اما اوآن چنان بي توجه به آنها از پل رد مي‌شود كه گويي روئين تن است. در وسطهاي پل برمي‌گردد و نگاهي به پشت سر مي‌كند. لبخندي برلب دارد متفاوت با لبخند هميشگي اش.
بلند مي‌شوم و بدون اين كه تلاشي براي مخفي كردن خودم داشته باشم، راه مي‌افتم به سمت خانه همسايه قديمي‌ام. همان خانمي كه فلج است و با ويلچر حركت مي‌كند. روزها در شهر گردش مي‌كند و نقابدارها را مي‌بيند. شبها تا صبح زير آلاچيقش مي‌نشيند و گريه مي‌كند. هرچه در خانه را مي‌زنم كسي در را باز نمي‌كند. اجاره نشين بالاي او زن جوان ناشناسي است كه فقط شبها به خانه مي‌آيد. سر از پنجره بيرون مي‌آورد و مي‌گويد او چند دقيقه پيش به سوي خانه آن سوي پل دويده است.
برمي‌گردم به سوي پل. دوستم، با همسايه‌ام به خانه آن سوي پل رسيده‌اند.

26خرداد87

۴/۲۹/۱۳۸۷

و پرسيده نمي‌شود چرا؟


تازيانه‌هاي عقوبت
براي آخرتي بي پايان
برگرده زني كه پاره‌هاي تنش را
با لقمه‌هاي سرد غريبي عوض مي‌كند
چه نصيب تلخي است دنياي پر از «مادران گناهكار»!
و چه زهر تر فريبي!
وقتي فروخته مي‌شود
حتي نگاه كودكان
و پرسيده نمي‌شود چرا؟
فروخته مي‌شود چه؟
تا كه خريده شود آن بهشت دور و دير!


3مهر86

edameh matlab

۴/۲۷/۱۳۸۷

تيغي در گلويم رويانده اي بنگر!


تيغي در گلويم رويانده اي، بنگر!
كودكانه
ـ يا كه لجوجانه
فرقي نمي كند ـ
مي گريم براين تربت بي نام.
پنهان نمي كنم.
پنهان نمي كنم.
وقتي به اين خاك مي رسم
هميشه كودكم
با گريه ها و بهانه هاي بسيار.

13ارديبهشت87

edameh matlab