۵/۲۸/۱۳۸۹

حس ديوانگي روزها

حس ديوانگي روزها

در پاييز،
اين دفتر برگهايي دارد
با پنجه هايي از سرب سرد.
شايد اين
حس ديوانگي روزها باشد
كه هميشه بذر را
در كمين روئيدن مي بيند.

21فروردين89

حق ما آزادي است

حق ما آزادي است.
حق ما اين است كه دوست بداريم رنگ آبي،
و آواز قناري،
و ناني را كه
مي خواهيم به عدالت تقسيم كنيم.
براي اين است كه مي جنگيم.

26خرداد89

يك چند، چندي است...

يك چند، چندي است
چلچله اي در من نمي خواند
باغ را گم كرده ام
و روزم در فصلي لال مي ميرد.

اندوه خزاني خسته ام
خاموش در سايه هاي بي رمق.
تجربه اي دورم از جرعه جرعة غربت
در كام تشنة انتظار.

يك چند چندي است...

مرداد89

۵/۱۹/۱۳۸۹

تخريب مزارها، نبرد تا آن‌سوي جهـان مردگان

اين مقاله در سال85 به مناسبت تخريب مزار زنده ياد احمد شاملو نوشته شده بود. بعد خبر از تخريب خاوران رسيد. نه جنايتي تازه براي شستن دستهاي خون آلود كه جنايتي مكرر، براي زدودن حافظه ها و يادها... اما هيهات كه ما هرچه را از دست بدهيم به اين آلزايمر فرهنگي تن نخواهيم داد.

سنگ
از تو
خاك بستاني شدن چه‌گونه آموخت؟
خاك
از تو
شيار پذيرا شدن چه‌گونه آموخت؟
«شعر سفر شهود شاملو»

تخريب چهارمين بارة مزار زنده‌ياد احمد شاملو قلب دوستانش را به‌دردآورد. سنگ شاعري را شكستند كه شعرش «ترجمان حيات» بود و مي‌دانست: «مرگ، پايان نيست». و «در آستانة» سفر از پيش ما، «انسان» را «دشواريِ وظيفه» شناخت.
هركس چيزي گفت، اما همه يك چيز ناگفتني را گفتند. چيزي ممنوع در جمهوري جنايت. اين جمهوري نه تنها دشمن زندگي و زندگان كه حتي ويرانگر مرگ و قاتل مردگان است. جمهوري كساني كه نه تنها زندگان را مي‌كشند كه دست از سر مردگان و كشتگان هم برنمي‌دارند و هرروز آنها را شكنجه كرده و براي هزارمين بار مي‌كشند. اين تخريب نشان از گسترة ميدان نبرد دارد. نبردي كه هزاران به‌خاك افتاده، در آن‌سوي مرگ، با مشتي «برآمده از قعر قرون» ادامه مي‌دهند. شاملو يكي از سرداران اين رزم بوده و هست. پس عجب نيست كه سنگش را بكشنند و خاكش را به توبره كشند…

ايراد آن پير شقاوت به سلف خود اين بود كه فقط گورستانهاي ما را آباد كرده‌است. اما چيزي نگذشت كه به نحوست وجود خود او و وحوش همراهش حالا ديگر گورستان آبادي هم نداريم. و حالا نه‌تنها مرگها و گورها صد برابر و هزار برابر شده كه آبادي هم از گورستانها رخت‌بربسته. نتيجه آن‌كه براي ما اين پرسش مطرح مي‌شود كه راستي پهنه نبردمان با مرگ انديشان حاكم تا به كجاست؟ پهنه‌هاي ناشناخته نبرد رخ مي‌نمايد. نبرد از زندگي شروع مي‌شود ولي به مردگان ختم نمي‌شود. زندگان اين خاك بر پليدي ارتجاع شوريدند و هريك به‌شكلي رفتند. رفتند و هميشه‌زندگاني انگيزاننده‌تر در دنياي آن‌سوتر شدند. اين است كه نبرد ادامه مي‌يابد.
بنياديترين تقسيم‌بنديها «بودن و نبودن» است. هميشه با «هست» و «نيست» درگيريم و دغدغه نابودن آزارمان مي‌دهد. اما نابودن انسان با مرگ انسان فرق دارد. تاريك انديشان مي‌انديشند كه با نوشاندن جرعه مرگ به انساني او را نابود مي‌كنند و عجبا كه انسان در ميدان نبرد براي آزادي به خاك مي‌افتد و يا بر سردار مي‌رود اما نابود نمي‌شود. جاودانه مي‌شود. يعني كه هزاربار زنده‌تر از گذشته برمي‌خيزد و نبرد را در بي‌مرگي مطلق ادامه مي‌دهد. و اين آن چيزي است كه جلادان نمي‌دانند و ميرغضبان نمي‌توانند بدانند.
وحوشي كه جوهر «درندگي» را در خود به اعلا درجه تقطير كرده‌اند، حتي قبرستانها را هم تاب نمي‌آورند. زشت‌تر از كفتاراني كه گورها را مي‌كاوند تا از گوشت مردگان شكمي‌پركنند. اينان گورها را ويران مي‌كنند نه براي سير شدني يا حتي ابراز نفرتي. و سنگي كوچك را برگور گمنامي‌نمي‌توانند تحمل كنند نه از اين‌رو كه خوي ويرانگري را به‌صورتي تاريخي از اجداد خونريز خود به ميراث برده‌اند. پتك بي‌محاباي مرگ هستند بر پيشاني مزارها كه سنگها را هم خونين دل مي‌كنند.
سهمگيني تراژدي، در برخورد نخست، تنها نفرت نهفته در آن‌را نشان مي‌دهد. اما در گام بعد، و از وراي نفرت نخست، ابعاد ديگري رخ مي‌نمايد. با هرنمونه لايه جديدي سرباز مي‌شود و عمق بيشتري از مسأله خود را نشان مي‌دهد. تنها با پتك و ميله و فرياد هياهوي نانجيبان نيست كه گورهاي هميشه زندگان اين خاك ويران مي‌شود. گرد نيستي و غبار نسيان همه جا را گرفته. آن چنان كه گويي يك تاريخ و يك فرهنگ محكوم به نابودي را، دهان‌بسته و دست در زنجير، به پاي دار مي‌برند.
در اين ميان شاملو نام‌آور صحنه رويارويي شده‌است. زيراكه دو طرف صحنه، او و «شب‌نهادان از قعر قرون آمده»، تكليف خود را روشن كرده‌اند. تعارفي نبوده و نيست. «دل پرتپش نورانديش» او را «وصله چكمه» خود مي‌خواستند و شاملو برايشان گفته بود:
« باشد! باشد!
من هراسم نيست
چون سرانجام پر از نكبت هر تيره‌رواني را
كه جنايت را چون مذهب حق موعظه فرمايد مي‌دانم چيست
خوب مي‌دانم چيست»(از شعر پيغام)
او حتي پس از مرگ نيز از تبار ضدزوال است. پس بسيار طبيعي است كه نه بر زنده‌اش رحم كنند و نه بر مرده و نه حتي بر سنگش. «شاعران» هار خود را عربده‌كشان به ميدان مي‌فرستند تا هر آن‌چه از لومپنيسم نهفته و آشكار را در خود گردآورده‌اند به‌صورت اظهارنظري سخيف به‌صورت شاملو تف كنند. يوسفعلي ميرشكاك در ياوه‌يي بي سر و ته باعنوان پرطمطراق «ستيز با خويشتن و جهان» در مطبوعات «حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي» مي‌لايد: «در مملکت ما رسم است که اگر فلانی فکر می‌کند فی‌المثل خوش‌تیپ است، خیال می‌کند درباره فقه و فلسفه هم باید اظهار لحيه‌‌يی کند. شاملو صدای گرم و دخترکشی دارد، پس محق است نقد سیاست و اخلاق و مذهب هم بفرماید. بنده می‌گویم شاملو غلط می‌کند راجع به صدر و ذیل آفرینش منبر برود. یارو می‌گوید فرهنگ کوچه را جمع کرده، خوب جمع کرده باشد. سپور محله ما هم زحمت می‌کشد، مگر هر کس نشست و آب آچار و آب زیپو الخ جمع کرد و بر آن قوائد (قواعد) دستوری نوشت هرچه گفت وحی منزل است؟ که بنشیند و آروغ بزند و بنده هم مثل شما هورا بکشم؟ این جناب مبالغ هنگفتی شارلاتان تشریف دارد. سال‌به‌سال به خرج علیاحضرت فرنگ می‌رفت خونش را عوض کند تا مبادا از فشار هروئین قالب تهی کند…» و چندي بعد «چيره‌دستان در حرفه كت‌بسته به مقتل بردن» به‌صورت ناشناس و آشنا بر مزارش مي‌ريزند و سنگش را مي‌كوبند و تكه‌تكه مي‌كنند. هردو از يك مقوله هستند.
اما شاملو در اين نبرد تنها نيست. چراكه نبرد، نبردي با هويت است. ديروزي دارد و امروزي. ناگزير فردايي هم خواهد داشت. بر ماست تا آغازش را بخوانيم و گسترة ميدان را بشناسيم.
در اين ميدان تاريك‌انديشان آمده از قعر قرون به سراغ بقيه مي‌روند. با نام و بي‌نام. بالا و پايين هم ندارد. هيچكس بعد از مرگ هم تأمين ندارد. حتي در جهان مردگان هم نبرد ادامه دارد. اين است كه حتي سنگ خواننده‌يي هم‌چون فريدون فروغي درهم ريخته مي‌شود و در بوكان بر سر مزار حسن زيرك هنرمند معروف و محبوب كرد رفته آن را ويران مي‌كنند. در اصفهان سراغ مردي مي‌روند كه در سي و هفت سال پيش در مسجد مصلاي «تخت فولاد» به خاك سپرده شده است. يكي از سايتهاي خبري نوشته است: «چندی پیش آرامگاه عبدالحسین سپنتا، پدر سینمای ناطق ایران، نویسنده، شاعر و روزنامه نگار برجسته ایرانی، شبانه با خاک یکسان شد، نبش قبر شد و به بقایای پیکرش بی‌حرمتی شد و چند‌متر آن طرفتر به‌نحوی توهین‌آمیز چال شد». كار به جايي كشيده مي‌شود كه از شدت تلخي گاه به يك طنز شبيه مي‌شود. منوچهر آتشي مي‌ميرد. شاعري كه در تمام مدت حاكميت آخوندها از هيچ‌گونه تأیيد و تعريفي از رژيم كوتاهي نكرد. آن‌چنان كه پاسدار ضرغامي‌(گزمة گماشته بر تلويزيون آخوندي) فقط چندماه پيش از مرگش او را به‌عنوان چهره ماندگار خود معرفي كرد، اما همين آتشي هم اجازه دفن در امامزاده طاهر تهران را نمي‌يابد. دربارة چرايش مي‌شود چك و چانه زد اما به‌هرحال گور كنده او خالي مي‌ماند تا چندي بعد م. آزاد(محمود مشرف تهراني) مي‌ميرد. اين بار م.آزاد را در گور آتشي مي‌خوابانند و معلوم نيست كه چند روز بعد سنگ مزار آزاد شكسته خواهد شد.
وقتي با شاعر بي‌آزار و وارسته‌يي چنين جفاكارانه رفتار مي‌شود آيا ويراني خانه عارف قزويني و پروين اعتصامي‌عجيب است؟ باد مرگي كه از جمهوري آخوندي مي‌وزد همه چيز را ويران مي‌كند. بنا بر اخباري كه خود رژيم منتشر كرده است خانه پروين اعتصامي‌در تبريز رو به ويراني است. سازمانهاي مثلا فرهنگي رژيم هم كاري جز تعلل و به گردن اين و آن انداختن ندارند. مثلاً قرار بوده‌است كه سازمان ميراث فرهنگي آن را بخرد و تبديل به موزه كند. اما زده زيرش و گفته بودجه ندارد. شهرداري و شوراي شهر تبريز هم دبه كرده‌اند. در قزوين خانة عارف قزويني وضعي مشابه دارد. هفته‌نامه تابان قزوين نوشته است: «خانه عارف قزوینی خراب شد. به همین سادگی و حتی شاید ساده‌تر از آن‌چه تصورش را بکنید و لازم هم نیست که بدانیم چه کسی این کار را کرده‌است».
اما صحنه منحصر به تخريب مزارها و شكستن سنگ گورهاي شاعران و هنرمندان نيست. مزار سرداران شناخته‌شدة آزادي اين خاك به بهانه‌هاي مختلف ويران مي‌شود. در 14 ارديبهشت ماه گذشته خبرگزاري ميراث رژيم گزارش داد: «مزار مشروطه خواهان تهران، پارکينگ و فضاي سبز مي‌شود» براساس اين خبر: «با اجراي طرح توسعه بيمارستان لقمان، مزار ملک‌المتکلمين و ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل، روزنامه‌نگاران دوره مشروطه تخريب مي‌شود». دردآور است و با بغض بايد خواند. سرايداري که 30سال در اين آرامگاه خانوادگي زندگي‌کرده گفته است: «ياد ندارم در طول اين سالها، چه قديم و چه جديد مسئولي از سازمانهاي دولتي براي سرکشي به اين‌جا آمده‌باشند. حتي خانواده‌هاي اين دو نفر هم چندان رسيدگي نمي‌کنند».
صحنه نبرد گسترش مي‌يابد. يا اين‌كه دقت ما زياد مي‌شود و با ذره‌بين دقتي دقيقتر به ميدان نگاه مي‌كنيم. باد نابودي حتي بر گورستانها هم وزيدن مي‌گيرد. گورها هم ويران مي‌شوند. همه چيز در حال فناشدن است. بايد به اين حقيقت تلخ ايمان آورد. بايد باوركرد كه اين خاك، با تماميتش، با تمام زندگان و مردگان و ماندگانش درحال نابودي است. تا به اين نابودي ايمان نياوريم نمي‌توانيم عليه آن برخيزيم. برانگيخته نمي‌شويم. نمي‌توانيم به نبرد ادامه دهيم. هزل و غيرجدي، بر اين و آن، برچسب مي‌زنيم و بعد يك دفعه وقتي كه پتك بر سنگ شاملو فرودآمد، آه از نهادمان بلند مي‌شود كه اي داد و بيداد كه با فرهنگ اين مرز و بوم چه مي‌كنند. وقتي م. آزاد را در گور آتشي خواباندند حيرت‌زده به خود مي‌آييم كه چه شد و چه رفت. در حالي كه نگاهي به گورستانها هم اين باور تلخ را به ما تحميل مي‌كند. در اصفهان «تخت فولاد»ي، كه روزگاري يكي از دروازه‌هاي بهشت مي‌ناميدندش، با ۷۵هكتار مساحت و قدمتي پيش از ظهور اسلام و داشتن 400 بقعه تاريخي، حالا روزانه در حال نابودشدن است. خبرگزاري رژيم روز 16ارديبهشت گذشته از قول مدير حفظ آثار تاريخي و پاسداري سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري استان اصفهان نوشته است: «چند سالي است كه تخت فولاد به بهانه بهسازي و نوسازي رو به تخريب رفته‌است». هم او گفته: «در دهه‌هاي اخير نيز به دليل احداث ساختمانهاي دولتي، تصرف عدواني اراضي و تبديل آن به مدرسه، پايگاه هوانيروز، مغازه و ساختمان مخابرات، روند تخريب تخت فولاد تداوم يافت». به اين ترتيب «بقاياي محوطه تاريخي لسان‌الارض»، «بقعه يوشع نبي»، و تكاياي «تويسركاني»،«فال سراب»، «ابوالمعالي»، «شهشهاني» و «ريزها»» تخريب شده و «باغات مسير نهرهاي سنتي، قطع و درختان قديمي‌توت» به‌شدت آسيب ديده‌اند. «به بهانه ايجاد فضاي سبز،آب به زير قبور مؤمنين راه يافت و ديوار تكيه‌ها و اتاقهاي اين مكانها تخريب شد». با وجود اين مدير تخت فولاد از رو نمي‌رود و مدعي است: «سال گذشته تاكنون حتي يك مترمربع در تخت فولاد تخريب صورت نگرفته است». جالب اين‌جاست كه خودشان تخت فولاد را «يكي از گنجينه‌های تاريخي و مذهبي جهان تشيع» اعلام مي‌كنند كه مدفن بسياري از عرفا و بزرگان تشيع مي‌باشد. اما باد ويراني و فنا حتي بر مرده «بسياري از عرفا و بزرگان تشيع» هم مي‌وزد. نبرد در جهان مردگان هم ادامه دارد.
به تهران بازگرديم: ابن باويه وضعي بهتر از تخت فولاد ندارد. آرامگاه عشقي و دهخدا و تختي فرق چنداني با ساير گورستانها ندارد.
خاوران در عزلت و تنهايي روزهاي اندوه خود را سپري مي‌كند. خالي از زائران نيست. هرروز مادري، همسري، خواهري، برادري، حتي كودكي به‌زيارت عزيز به خاك شده‌اش مي‌شتابد. اما هم‌چنان بسياري گورها بي‌نامند و خاكها با شكمهاي برآمده و گاه پريشان نشان از داشتن امانتي مدفون دارند. نگاه عبوس و لزج پاسداران بر تك‌تك زائران مثل كابوسي وحشت مي‌آفريند. با وجود اين صداي ناله و نفرين و گاه شعار و فرياد سوگواران ديوارها را در مي‌نوردد و در فضاي شهر گم مي‌شود. خبرهاي بسياري از درگيري و دستگيري بوده و هست و خواهد بود. همه مي‌دانند كه خاوران در خاك خود اجسادي را نهفته دارد كه سياهترين جنايت ضدبشري خميني را با فتوايي تكان‌دهنده و شگفت رسوا مي‌كند. اين را بهتر از ما خود قاتلان و آمران و كساني مي‌دانند كه هريك به نحوي دست‌اندركار آن نسل‌كشي سياه بودند. و هم از اين رو بيشتر از ما در شتاب هستند تا شايد آثار جنايت خود را پاك كنند. اين پاك‌كردنِ پاك‌ناشدني، هر از گاهي به‌صورت يك توطئه خود را نشان مي‌دهد. توطئه‌يي كه داغها را تازه مي‌كند و صداهاي اعتراضها را برمي‌انگيزد. جنگ از جهان مردگان به وادي زندگان كشيده مي‌شود. اين بار زندگان به ياري مردگان مي‌شتابند. و دشمن قهار و جرار و كينه‌توز، كه نه‌تنها زندگان كه حتي مردگان را هم نمي‌خواهد دست به حمله‌يي پرمكر و نيرنگ مي‌زند.
اين‌بار طرحي براي «نوسازي يا ساماندهي» ارائه مي‌شود و داغداران مي‌دانند كه معناي واقعي اين «ساماندهي» تسطيح زمين است و از بين‌بردن گورها. به‌خصوص گورهاي جمعي پر از اجساد شهيداني بي‌نام و ناشناخته. هم از اين رو مادران اولين سؤالشان اين است كه: «پس تكليف كانالها چه مي‌شود؟ آيا اين بدان معنا نيست كه مي‌خواهند گورهای دسته جمعی يا به اصطلاح مرسوم ميان خودشان، كانالهايی را كه عزيزانشان پس از اعدام، با لباسهای تنشان و دسته جمعی دفن شده‌اند را از ميان بردارند؟» (از گزارش راديو دويچه وله). اين است كه بارها و بارها به‌نام خانواده‌ها اعلاميه‌هاي جعلي صادر كرده‌اند و هربار رسواتر از گذشته روسياه شده‌اند. همين راديو اظهارات خواهر يكي از شهيدان قتل عام67 را نقل كرده است كه: «دهه اول شهريور كه درخاوران بوديم، صحبت از اين بود كه اين‌جا را شهرداري و بهشت‌زهرا بيايند و به يك قبرستان عادی مبدل كنند. نامه‌هايی هم پخش شده بود در خاوران كه كلمات و ادبياتی داشت كه معلوم بود مال كسانی كه بچه‌هاشون اونجا خوابيده‌اند، نيست. درواقع ادبيات حاكميت بود كه به‌كار رفته بود و نوشته بودند عده‌يی موافقتند ما اين‌جا را به‌صورت قبرستان درآوريم اما عده‌يی معاند و مخالف اين‌كار هستند و نمي‌گذارند ما كار خود را بكنيم. به يكي از دوستان كه اطلاعات در رابطه با چندين مسأله خواسته بود، گفته بودند بله ما مي‌خواهيم اين‌جا را قبرستون بكنيم ولی خانواده‌ها اجازه نميدن و ما مي‌خواهيم كه شما پيگير اين كار باشين. اين خانم هم كه شوهرش در سال۶۷ اعدام شده، گفته بود اگر مي‌خواهيد تغييري بدهيد اين اختيار را بدهيد به خانواده‌ها كه بنای يادبود بسازند». اين‌بار لشگر زندگان نه رزمندگان مسلح كه زنان و مرداني داغدار هستند. انبوهي سوكوار كه با زخمي‌بر قلب و خوني بر جگر خاكها را گل گذاشته‌اند و بغضها را فرو‌خورده‌اند. اين‌بار با دلهاي سوخته و نگاههاي خشمناك به اعتراض برمي‌خيزند. «در صورت نياز ساماندهی آن بايد ابتدا نام و نشان، چگونگی و زمان اعدام، چگونگی و محل دفن تك‌تك عزيزانشان مشخص گردد و پس از آن خود خانواده‌های قربانيان درمورد بازسازی گورستان اقدام خواهند کرد». معنايي عميق و پيامي‌روشن. مي‌خواهند مردگان را به وادي زندگان بكشند. خفتگان هميشه بيدار خود را در آغوش بكشند و غرق بوسه كنندشان و با آنها به نجوا بنشينند. چيزي كه براي تاريك‌انديشان برآمده از قعر قرون قابل تحمل نيست. نبرد گستره‌يي بيشتر مي‌يابد.
خاوران يك سند است. اما چند كيلومتر آن‌سوتر سند ديگري وجود دارد كه شاهد تلخيهاي بسيار بوده است. سندي كه بهتر و گوياتر ما را به كشف روز آغاز نبرد رهنمون مي‌شود. در آن‌جاست كه سنگ بناي نبرد را خواهيم يافت. قطعه 33 بهشت‌زهرا.
بهشت‌زهرا بزرگترين گورستان تهران است. با 36سال سابقه. اين گورستان روزانه حدود 130انسان را در خود جاي مي‌دهد. به‌دلايل مختلف اين گورستان بزرگ نمي‌تواند ويرانكده باشد. در يك سويش قبر پير همة مرگ‌انديشان قرار دارد. با بارگاهي فرعوني كه حرمش مي‌نامند و پرچمي‌ربوده شده از بارگاه سرور شهيدان و اجناسي از امامي‌كه ضامن آهوان بود. هم از اين رو وظيفة اصلي مدير بهشت‌زهرا نه رسيدگي به اين وسعت 600هكتاري با نزديك به ده ميليون متوفی كه در واقع «شهردار جوار امام راحل» بودن است. و رسيدگي به قبور 30هزار قرباني جنگ ضدميهني 8ساله كه در قطعات مختلف آن دفن شده‌اند.
قطعه33 در يك گوشة اين وسعت درندشت قرار دارد. سندي تكان‌دهنده كه در ميان 6517نفر دفن‌شده در خود بيش از 120بزرگوار دهه پنجاه را درخود جاي داده‌است. همان كساني كه به‌قول شادروان شاملو «به عدل دست نايافته» انديشيدند و«زيبايي در وجود آمد» همان«دليراني دريا دل» كه چرب‌دستان در صنعت زيبا مردن بودند.
در اين ميان مي‌توان مجاهداني چون محمد حنيف‌نژاد سعيد محسن، اصغر بديع‌زادگان علی ميهن‌دوست، علی باكری، ناصر صادق، مصطفی جوان‌خوشدل، محمد كاظم ذوالنوار، مهدی رضايی و فداييان قهرماني چون «مسعود احمدزاده»، «حميد اشرف»، بيژن جزنی، محمد چوپانزاده، بهروز دهقانی، عزيز سرمدی، علی‌اكبر صفايی فراهانی، حسن ضياءظريفی، همايون كتيرايی، خسرو گلسرخی، كرامت‌الله دانشيان، و… را ديد. هريك «به چرا مرگ خودآگاهان» و سرداران و بزرگاني كه درخشيدند و مي‌درخشند. مقايسه عددي اين تعداد با مدفونان در بهشت‌زهرا مطلقاً به‌حساب نمي‌آيد. اما آنان همان كسان بودند كه «راه جهاد» و مبارزه گشودند. پيشتازاني كه آموزگاران انقلابيوني بودند كه راه را ادامه دادند. راهي كه سرنگوني ديكتاتوري سلطنتي را در بر داشت. در برابر آن بارگاه فرعوني افراشته شده، مزار اين شهيدان بسا حقير است. و براي كساني كه بخواهند عبرت بگيرند بسيار عبرت‌آموز. به‌همين دليل براي آخوندها غيرقابل تحمل. يعني كه بايد نابود شود. بهانه هرچه مي‌خواهد باشد. نام حنيف‌نژاد بايد حتي در گورستان هم حذف شود تا حافظه تاريخي مردم خالي بماند از عنصر انقلابي موحد مجاهد خلق. نام سعيد محسن و اصغر بديع‌زادگان و دهها مجاهد ديگر بايد حتي بر روي سنگها هم باقي نماند، و نام جزني و مسعود احمدزاده و دهها فدايي قهرمان ديگر كه برخلاف مصلحت‌انديشيهاي رايج، سد زمان را شكستند و با پاكبازي تمام راه مبارزه انقلابي را فتح كردند بايد نابود شود تا راه براي فرصت‌طلبي و سازشكاري تحت عناوين دهان پركن مختلف باز شود.
توطئه تخريب گور مبارزان و مجاهداني كه در قطعة 33بهشت‌زهرا دفن شده‌اند داستان تلخي است. هرچند برآن سنگهاي مقدس بايد هزار گور بي‌نام در دورترين مكانهاي دورتر و غريبتر را افزود. خفتگان بيدار در اين گورها آن‌چنان مظلومانه در زير حمله دشمن كينه‌‌جو و جرار قرار‌گرفته‌اند كه حتي روزنامه و مطبوعات حكومتي هم صدايشان درآمده‌است. گزارشهايي جسته و گريخته منتشر مي‌شود كه حاكي از عمق تضادي است كه در جامعه وجود دارد. اعتراضاتي كه به‌كرات در مورد ويران‌كردن قطعه33 بهشت‌زهرا برخاست بسيار عبرت‌آموز بود. هم خانواده شهيدان و هم روشنفكران شجاع و معترض به‌پا خاستند و هربار با خريدن هزار خطر برخود سكوت را شكستند و فرياد اعتراض را برداشتند. به گوشه‌هايي از بازتاب يكي از اين نمونه‌ها در روزنامه ايران، 20خرداد83 بسنده مي‌كنيم. گزارشگر روزنامه توصيف دردناكي از قطعه كرده و نوشته است:«قطعه۳۳، در حصاری سيمانی محصور مانده و تنها با بالا رفتن از چند پله فرسوده و آجری به برهوتی می‌رسی از قبرهايی كه بسياری از آنها حتی سنگ قبر هم ندارند چه‌رسد به تابلو و گلدان و درخت». در جاي ديگر آمده‌است: «در ميان قبور يكدست و متلاشی، يافتن نام و نشان صاحب قبر كاري است صعب و دشوار، تمام قبرها خلاصه و مختصرند. نام و فاميل و سال تولد و مرگ. بعضی از آنها آن قدر غريب و پرت افتاده‌اند كه دل بيننده را به درد می‌آورند و بسياريشان البته حتی همين سنگ قبر مختصر را هم ندارد. تك و توك هم هستند قبوری كه روزگاری تابلويی داشته‌اند و در اثر گذشت زمان و باد و باران زنگ زده و فرسوده شده‌اند و چيزی جز تابلويی سياه و پوسيده از آنها باقی نمانده است. قبرهايی هم هستند كه سنگ قبر ندارند و با اين حال، از حال و روزشان معلوم است كه بستگانشان هنوز به سراغشان می‌آيند و آنها را مراقبت می‌كنند. حتی يكی از آنها كه از نعمت سنگ قبر محروم بود را با سنگ‌ريزه و گل و خاك تزئين كرده‌اند».
با وجود اين، همين قطعه بي‌نام و نشان و ويران هم قابل تحمل نيست. اما انجام توطئه نياز به محمل و بهانه‌يي دارد. عمر هر قبر 30سال است. يعني بعد از 30سال مي‌شود قبر ديگري را جايگزين كرد. حالا شهيدان پيشتاز دهه پنجاه در اين خاك آرميده‌اند و بيش از سي سال از شهادتشان مي‌گذرد. پس دست مقامات باز است تا به بهانه نوسازي نام آنان‌را بر سنگ گورشان نيز برباد فراموشي دهند. اما همه مي‌دانند كه اين بهانه بسيار سخيفانه است. يكي از سايتهاي خبري در اين‌باره نوشت: «سازمان بهشت‌زهرای تهران ادعا دارد که با اجرای طرح بازسازی و ساماندهی (درواقع دو طبقه کردن قبرها) هیچ آسیبی به قبر پایین نمی‌رسد و تنها یک قبر جدید در بالای آن ساخته می شود که قابل خرید و فروش است. این اقدام بی‌شرمانه در ادامه طرحهای ضدملی در دست اجرایی چون آبگیری سد سیوند که منجر به نابودی آثار ملی ـ تاریخی ایرانیان می‌گردد، به هیچ روی قابل توجیه و دفاع نیست… قطعه33 بهشت‌زهرا بخشی از تاریخ و هویت ما است. با تخریب آن تاریخ ما را تخریب می‌کنند».
وقتي كه سنگ مزار شكسته شده حنيف را نگاه مي‌كني، انگاري به قلبي خونريز وارد شده‌يي. داغ و مظلوم و نجيب. صبور و پرتپش. استوار و سرشار از يقين. از هر تكه سنگ به يغما رفته‌اش هم ايمان مي‌بارد. هرتكه اين سنگ آدمي‌را به نيايش مي‌كشاند. زير لب زمزمه مي‌كني در اين نبرد مردگان نابود نشده‌اند. مردگان هستند. و فرق است بين مرگ و نابودي. مرگ تنها نوعي از بودن است. و نابودي يعني تباه‌شدن. به‌ياد مي‌آوري كه روزي مسعود رجوي گفت: «بعد از حنيف تصميم گرفتم ديگر بر هيچ چيز اين دنيا غصه نخورم». و حالا خرده سنگهاي مزارش به ما مي‌گويد: «زنده‌باد شادي، زنده‌باد زندگي» و شعله‌يي در تو افروخته مي‌شود. شعله خرد يك ايمان. ايمان به ادامة نبرد. ايمان به صبحي كه در راه است و ايمان به نامهايي كه عطرشان هنوز در بادهاي بهشت‌زهرا پراكنده است. و نبرد تا آن‌سوي جهان مردگان و خفتگان ادامه دارد. اين بار، اين ماييم كه مردگان تاريك‌انديش را رها نخواهيم كرد. زنده يا مرده‌مان. نبرد را از اين جهان آغاز مي‌كنيم و تا آن‌سوي وادي مرگ هم ادامه خواهيم‌داد. به‌درستي گفته‌اند كه «شاملو» نيازي به سنگ ندارد. مزار او سينة مردم داناست و دوامش برجريده عالم ثبت.
تخريب مزارها، از مزار شهيدان آغاز شد. كساني كه هريك به‌نحوي در رويارويي آشكار با نظام آخوندي به شهادت رسيده‌بودند. در ادامه، به تخريب مزار بزرگان فرهنگ و ادب و هنر ما منتهي شده و در ادامه تخريب مراكز مذهبي دراويش و ساير مذاهب را هم در برگرفته است. اعلان جنگ به كساني است كه هريك به‌شكلي و به‌زباني به آخوندها «نه» گفته‌اند. زخم پاشيدن به جراحت همه زندگان است كه راه بزرگان خود را ادامه مي‌دهند و اعلان جنگ با هميشه زندگان يك فرهنگ و يك مقاومت بزرگ فراملي است.
دريغ است كه ايران ويران شود. فراموش نكنيم وقتي اين امر تحقق مي‌يابد، يعني وقتي اين خاك كنام ددان و شريران مي‌گردد كه در قدم اول فرهنگ خود را از دست بدهيم. ممكن است ما در نبردهاي نظامي‌و سياسي شكست بخوريم. اما روح ما در برابر آخوندها به يك شكست تن نمي‌دهد شكست فرهنگي. اين گسترة نامتناهي نبرد با آخوندهاست.

۵/۱۷/۱۳۸۹

تخريب مزارها، نبرد تا آن‌سوي جهـان مردگان

اين مقاله در سال85 به مناسبت تخريب مزار زنده ياد احمد شاملو نوشته شده بود. بعد خبر از تخريب خاوران رسيد. نه جنايتي تازه براي شستن دستهاي خون آلود كه جنايتي مكرر، براي زدودن حافظه ها و يادها... اما هيهات كه ما هرچه را از دست بدهيم به اين آلزايمر فرهنگي تن نخواهيم داد.


سنگ

از تو

خاك بستاني شدن چه‌گونه آموخت؟

خاك

از تو

شيار پذيرا شدن چه‌گونه آموخت؟

«شعر سفر شهود شاملو»


تخريب چهارمين بارة مزار زنده‌ياد احمد شاملو قلب دوستانش را به‌دردآورد. سنگ شاعري را شكستند كه شعرش «ترجمان حيات» بود و مي‌دانست: «مرگ، پايان نيست». و «در آستانة» سفر از پيش ما، «انسان» را «دشواريِ وظيفه» شناخت.

هركس چيزي گفت، اما همه يك چيز ناگفتني را گفتند. چيزي ممنوع در جمهوري جنايت. اين جمهوري نه تنها دشمن زندگي و زندگان كه حتي ويرانگر مرگ و قاتل مردگان است. جمهوري كساني كه نه تنها زندگان را مي‌كشند كه دست از سر مردگان و كشتگان هم برنمي‌دارند و هرروز آنها را شكنجه كرده و براي هزارمين بار مي‌كشند. اين تخريب نشان از گسترة ميدان نبرد دارد. نبردي كه هزاران به‌خاك افتاده، در آن‌سوي مرگ، با مشتي «برآمده از قعر قرون» ادامه مي‌دهند. شاملو يكي از سرداران اين رزم بوده و هست. پس عجب نيست كه سنگش را بكشنند و خاكش را به توبره كشند…

۵/۱۲/۱۳۸۹

تا اين مهتاب ارغواني است

براي سر به‌داران قتل عام67

ماه را در محاق كشتند
شما را در بادهاي وبايي فراموشي.
شايد كه كتيبه‌هاي خونين
در رودهاي غبار گم شوند...

در حلقه‌هاي طناب
تاريخ قتل‌عام آهوان رنگ گرفت
و از گلوها با گردنبند كبودشان
خطابه‌هاي دار جاري شد.
با سطرهايي از صداي تنهايي شقايق
چشمهايشان را به‌عقابي سپيد سپردند
تا در ادامة ابرها و آسمان‌ها
در مغز سرخ ستاره خانه كنند.

گم كرده جانان من!
آوازهايتان گذشت از ديوارهاي سيماني
وقتي كه از سكوي غربت و غرور
جان را در قطره‌اي خلاصه كرديد.

با دهاني از عطر و ميخك سرخ
با گلويي از پرندگان شهيد
خوانديد آخرين ترانه‌هايتان را
در برگ برگ خاطرات كودكان خياباني.

تا اين مهتاب ارغواني است
خونتان زلال است
و مي‌جوشد همچنان سرخِ سرخ
در رگ‌هاي آسمان.

سپيداران صبر
در دشت هاي برف ديدند
خورشيدهاي دوباره
دوباره مثل شما جوانه زد از پيشاني آسمان.

در كهكشان‌هاي سفر
جاي شما خالي نيست
اي جمله‌هاي هميشه آبي دريا!
همة اشگ‌هايم از آن شما!

تا اين خاك، اين خاك خوني، خونين است
قطره در دريا گم نخواهد بود
و ما در جستجوي شما
فراموش نخواهيم كرد چهره‌هاي قاتلان را.

اسفند83

۵/۰۹/۱۳۸۹

همياري با زندانيان سياسي يك وظيفة ملي


كمك زندانيان سياسي به «سيماي آزادي» يكي از تكان دهنده ترين خبرهايي بود كه در جريان همياري 5روزه براي «سيما» توجه همه را به خود جلب كرد.بركسي پوشيده نيست كه تمام زندانيان سياسي, با هر عقيده و مرام, و با هر وضعيت و موقعيت, گروگانهاي يك نظام پليد ضدبشري هستند. وقتي مي گوييم «گروگان» يعني از نظر آخوندها و جلادانشان داراي هيچ حق و حقوقي نيستند. همچنان كه در عملكرد سي ساله حاكميتشان نشان داده اند. براي رفع ابهام هم بگويم وقتي حرف از «قانون» مي زنيم منظور قوانين بين المللي و شناخته شده و به رسميت شناخته شده اي كه همه ملل و دول حداقل در حرف محترمشان مي دارند نيست. رژيم آخوندي چند گام عقب تر از همة انواع ديكتاتوريها است كه حداقل به صورت زباني قوانين عرفي و بين المللي را به رسميت مي شناسند.


آخوندها حتي به قوانين خود ساخته, و شرع ناميده, خود هم پاي بند نيستند. قتل عام سال67 نشان داد كه يك نفر كافي است زنداني سياسي رژيم آخوندي باشد؛ در اين صورت براي هميشه يك گروگان محسوب مي شود. يعني آخوندها به خود اين حق را مي دهند تا به هردليل و با هربهانه سراغشان برود, به سلول ببردشان, با شلاق به جانشان بيفتد, و حتي اگر لازم تشخيص داد اعدامشان كند. قتل عام سال67 به ما و همه نشان داد كه يك زنداني مي تواند 7سال زندان باشد بعد رژيم اعلام كند قصد شورش داشته و او را به دار آويزد. يك زنداني مي تواند بيمار باشد, آن هم نه يك بيمار معمولي, بلكه صرع شديد داشته باشد يا طوري باشد كه با ويلچر او را حمل و نقل كنند ولي بدون هيچ مانعي به دار بياويزندش. يك زنداني مي تواند اصلا در جريان عمليات فروغ جاويدان نباشد, ماهها در سلول و انفرادي و فرعي هاي گوهردشت باشد ولي او را بياورند و فردا صبح به دارش بزنند. اصلا يك زنداني مي تواند مدت محكوميتش تمام و مثلا آزاد شده باشد. ولي آخوندها مي توانند صدايش كنند, بعد به خاطر اين كه سالي چند در زندان بوده اعدامش كنند. با چه قانون يا مجوزي؟ «امام خميني» فتوا داده است. همين كافي است. يعني بالاتر از همة قوانين الهي و بشري فتواي يك دجال كينه جو و شقي قرار دارد. بعد از او هم ولي فقيهي خلافت مي كند كه اخيرا حيا را خورده و ولايت را بالا آورده كه ولايت فقيه شعبه اي از ولايت ائمه اطهار و ولايت رسول الله است.
ماندلا به درستي گفته است: «نظام زندان هر حكومتي به فشرده ترين و برهنه ترين شكل، درون مايه آن حكومت را باز مي تابد و و يژه گي هايش را. بدين معنا كه هر حكومتي مي تواند با دستي باز و بي دست انداز نظم و مناسبات دلخواهش را در زندان برقرار كند» و «نظام زندان در رژيم آخوندي» همان درون مايه خميني است كه به فشرده ترين شكل بيان مي شود. بي جهت نيست كه گفته اند دين و مذهب و خدا نام مستعار خود خميني است.
بنابراين در برخورد با مسائل زندانيان سياسي بايد برايمان روشن باشد كساني كه به عنوان زنداني سياسي در زندانهاي خامنه اي هستند «زنداني» نيستند بلكه زندان خود را در كام اژدها سپري مي كنند.
حال اين زندانيان, با تعريفي كه آمد, برمي دارند از جيره غذايي خودشان مي زنند تا به سيماي آزادي كمك كنند. كمكهاي ديگر هرچند به اندازه خود ارزشمند هستند اما تصديق مي كنيد كه اين يكي از جنس ديگري است؟
زماني بود كه ظلمت سانسور و اختناق اجازه نمي داد صداي اعترا ض هيچ يك از زندانيان سياسي به جايي رسد. هر از گاهي يك «گروگان آزاد شده» پيدايش مي شد و خبري از بندي و اعتراضي مي داد كه ماهها و حتي سالها قبل اتفاق افتاده بود. خانواده ها هم خودشان در بي خبري محض به سر مي بردند و در چنين ظلماتي دست جلاد هم باز بود تا هرآن چه كه مي تواند برآنان فشار بياورد. بنابراين اولين و آخرين وظيفه يك زنداني سياسي «مقاومت» بود. مقاومت هم به معناي حفظ سلامت سياسي و ايدئولوژيك خود بود. حتي وقتي حركت زندانيان شكل جمعي مي گرفت, مثلا اعتراضي مي كردند يا حتي براي خود روابط و مناسبات تشكيلاتي راه مي انداختند, باز هم جوهر اين كار دفاعي بود. اما حركتهاي اخير زندانيان سياسي نشان مي دهد كه مساله از اساس متفاوت است. زندانيان قهرماني كه با مقاومت هاي حيرت انگيزشان دژخيمان را به زانو درآورده اند مطلقا در فاز تدافعي عمل نمي كنند. لذا به خوبي و به بهترين وجه جاي خود را در جنبش سراسري باز مي كنند. به زبان ديگر همگام با اعتلاي جنبش سرنگوني طلب كه در فاز جديد خود زيباترين حماسه هاي تاريخ معاصر را خلق كرده است هر قشر و صنفي جايگاهي دارد و زندانيان سياسي, همچون اشرفيان قهرمان كه چندين ماه است در محاصره كامل به سر مي برند, در صف نخست اين جنبش مي درخشند. به نامه هايي كه مي نويسند و منتشر مي كنند نگاه كنيد, به موضعگيريهاي درخشاني كه با دلاوري در برابر ميرغضبهاي ولي فقيه دارند توجه كنيد, به فهرست انواع فشارها و توهين هايي را كه تحمل مي كنند دقت كنيد. بالاتر از همه به شهيداني كه عرضه كرده اند, و بي گمان خواهند كرد, بنگريد. همه و همه حاكي از تولد يك پديده نو و غير قابل قياس با گذشته است. زندانيان سياسي دور اخير با زندانيان سياسي دورهاي گذشته زندانهاي آخوندي متفاوت هستند. دلاوراني كه من از نام بردن تك به تكشان به خاطر رعايت برخي مسائل معذورم اكنون همپاي نهضت و جنبش نوين ما در فاز تهاجمي نسبت به رژيم آخوندي قرار دارند. و اين مساله به آنها نه تنها سيماي قهرماناني در زنجير كه قهرماناني ملي را مي دهد. البته هنوز زود است كه از اين شيردلان سخن بگوييم. محظوراتي چند كه همه و از جمله خودشان مي دانند ما را به سكوت و كتمان وادار مي كند. ولي ترديد نبايد كرد كه آينده بسا بيشتر و شگفت انگيزتر از اين دلاوران ياد خواهيم كرد. حافظة تاريخي مردم ما بسيار قوي است و خادم را از خائن به خوبي مي شناسد. بگذار عده اي گندم نماي جو فروش كه مطرودان بارگاه خليفه هستند پايشان نرسيده به بند همه ادعاهاي مطنطنشان را فراموش كنند و به هزار و يك زبان به سخن بيايند و همزبان با جلاد فتواي كشتار زندانيان بي دفاع را تاييد كنند. در مقابل ما يلاني داريم كه قد برافراشته اند. نه از مرگ هراسي دارند و نه داغ و درفش دژخيم مقهورشان كرده است. گردن فراز و بالا بلند يك به يك در صف نوبت از يكديگر سبقت مي گيرند و به ريش همه آخوندها و جلادان تف مي كنند.
همه اينها كه اشاره شد ما را در برابر اين سوال قرار مي دهد. براي كساني كه در كام اژدها زندگي مي كنند چه بايد بكنيم؟ آنها فشارهاي بسياري را در زندان تحمل مي كنند. خانواده هايشان نيز به هيچ وجه مصون از اين فشارهاي ضدبشري نيستند. پس علاوه بر وظيفة ادامه راه قهرمانان خود ما وظيفه داريم با همياري يكديگر به كمكشان بشتابيم. آقاي مسعود رجوي, رهبر مقاومت, در آخرين گفتگوي خود با اشرفيان به طور مشخص سفارش رسيدگي به بيماريهاي آنها و خانواده هايشان را كرد. اين سفارش را به عنوان رهنمودي زرين به كار بگيريم و هرگونه كه مي توانيم به ياري زندانيان خود بشتابيم. با هر امكان و به هر ميزان و به هر شكل كه مي توانيم. اين تنها يك وظيفه نيست. ديني است به شجاعان يعني كساني كه در كام اژدها آزادي را از ياد نبرده اند.

۵/۰۱/۱۳۸۹

يـاد ابـوذر ورداسبی، آبـروي ماندگار قلـم


به صحرا شد، عشق باريد...

يـاد ابـوذر ورداسبی، آبـروي ماندگار قلـم

يادآوري: اين مقاله چندين سال پيش نوشته شده است. اين روزها مصادف با سالگرد شهادت ابوذر. كه داغش براي ما هميشه جاودانه است. باشد كه باز چاپ اين مقاله براي خودم و همه آنها كه او را مي شناختند سوگند به حرمت قلم را بيشتر و بيشتر كند.
كاظم مصطفوي
و گفت به صحرا شدم، عشق باريده‌بود و زمين تر شده‌بود،
چنان‌كه پاي مرد به گلزار فرو شود، پاي من در عشق فرومي‌شد

تذكرة ‌الاوليا­_ عطار


يك نويسنده اگر بر حقيقت زمانة خود گواهي ندهد شرف حرفه‌یي خود را باخته است. و اگر تفنگ بركف در راه حقيقت بجنگد و به خاك افتد، ماندگاري است كه به قلم آبرو مي‌دهد… و ابوذر از تيرة آن نويسندگان بود كه خدا به قلمشان سوگند خورده‌است.
زماني بود كه نه‌تنها مجاهد نبود كه حتي بر سرمواضع ايدئولوژيكمان هم حرف داشت. ما هم با او حرف داشتيم. اين اختلاف گاه به آن‌حد مي‌رسيد كه بر او فشار بسيار مي‌آورد. گاهي از دستمان كلافه مي‌شد. گاهي قهر مي‌كرد. و گاهي از كوره در مي‌رفت و حتي بد و بيراه مي‌گفت. اما بارها ديده بودم كه در اوج عصبانيت و در حالي كه از شدت برافروختگي نمي‌توانست خودش را نگهدارد مي‌زد زير گريه و از دردي سخن مي‌گفت كه آدم را تكان مي‌داد. از تك‌تك كلماتش معلوم بود كه پايش چنان در عشق فرو ست كه پاي مرد به گلزار خيس. هميشه دوست بود چه آن‌زمان كه در آغوشت مي‌كشيد و غرق بوسه‌ات مي‌كرد و چه آن‌گاه كه قهر مي‌كرد. مي‌دانستي دلش ذره‌یي گرد كينه ندارد و تو با روشنفكري جدي طرف هستي كه حرفش از روي مسئوليت و درد است. نه از روي تن‌آسايي و سهل‌گيري به خود. سهمگين‌ترين نبردها را با خودش داشت. و بيشتر از هركس به كلماتي سخت مي‌گرفت كه از قلمش مي‌ريخت. به‌شدت حساس بود كه در دام دوگانگي حرف و عمل حق بزرگتري را پايمال نكند. اهل «جر»‌زدن نبود. حقيقتي را كه دريافته‌بود بيان مي‌كرد. برايش مي‌جنگيد و بعد هم اگر مي‌فهميد ضعفي دارد يا كه اشتباه كرده، برخلاف بسياري ديگر، اول از همه با خودش تصفيه حساب مي‌كرد.

ضعفها و ندانسته‌هاي خودش را تئوريزه نمي‌كرد و ديگران را به لجن نمي‌كشيد تا كمبودهاي خودش را بپوشاند. همين دوست داشتني‌اش كرده‌بود. براي همين نه‌تنها خودم كه تمام مجاهديني را كه با او دوست بودند و جنگ و جدال ايدئولوژيك هم داشتند همه يك احساس داشتيم. بعد از هر دعوا با او صميمي‌تر مي‌شديم و نزديكتر.
در طي اين همه سال و اين همه بحث و دعوا و گفتگو سر مسائل مختلف ترديدي نداشتيم كه از روي درد دارد حرف مي‌زند. دلش براي ايدئولوژي مسخ‌شده توسط آخوندها و مرتجعان مي‌سوزد. نه خيانتهاي مرتجعان را به‌حساب «مذهب» مي‌گذاشت و به‌جاي مبارزه با ارتجاع به ضديت با مذهب مي‌افتاد؛ كه بهترين هديه براي ساواك و آخوندها بود؛ و نه تعارفي با آنها داشت و امتيازي به آنها مي‌داد. حرفهايش از روي بهانه‌گيري و حسادت و مسائل فردي و بدتر از اينها بريدگي نبود. دلش براي مردم مي‌سوخت. به‌شدت از رنگ و بوي استثمار و نگاه استثمارگرانه به مسائل برانگيخته مي‌شد. و ما كه با او در يك‌جا بوديم با اين‌كه برداشتهاي متفاوتي با او داشتيم يك لحظه هم او را از خودمان جدا نمي‌دانستيم. بي‌جهت نبود كه «ابو» صدايش مي‌كرديم.
اولين بار در اوين ديدمش. سال56 بود. از بند4 قصر، بعد از 5سال حبس آمده بودم توي ملي‌كشان اويني و منتظر بودم كه مثل بسياري از بچه‌هاي ديگر تعيين تكليف شويم. بند 3 اوين مخصوص «مذهبي»هايي بود كه زندانشان تمام شده‌بود. از كليه بندها، بندهاي قصر و بندهاي اوين، هركس را كه حبسش تمام مي‌شد به آن‌جا مي‌آوردند. يكي از آنها ابوذر بود. از بندهاي پايين قصر آوردندش. از همان بدو ورود رفت طرف احمد شادبختي كه اتفاقاً او هم در آن‌جا بود. دوست صميمي احمد(شادبختي) بود و من توسط احمد با او آشنا شدم. هنوز مي‌لنگيد و آثار شكنجه بعد از سه سال روي پايش بود. يكي از بهترين مقاومتها را كرده بود. پنجه پايش را كابل به‌طور كامل برده‌بود. و در زندان به‌سختي راه مي‌رفت. چشماني درشت و هوشيار داشت و ته لهجه شمالي‌ااش هنوز توي ذوق مي‌زد. برعكس احمد اصلاً اهل شوخي نبود و نمي‌شد با او حتي به طنز چيزي گفت. ولي تا مي‌خواستي افتاده و با محبت بود. خودش را كه مي‌ديدم مي‌فهميدم چرا افتاده است. براي اين كه پربار بود. نيازي به كبر نداشت. نيازي به غروري نداشت كه ريشه در بلاهت داشته باشد. مي‌فهميد و مي‌دانست و بهاي دانسته‌هاي خودش را به سنگين ترين وجه مي‌پرداخت. بنابراين نياز نه به منت‌كشي از آخوندها داشت و نه ساواكيها و نه فخر فروختن به دوستانش.
«ابو» دوران بحراني ضربة اپورتونيستي سال54 را پشت‌سر گذاشته بود. واقعيت قضايا تاحدي براي ما روشن شده‌بود و مرزبنديها داشت هرروز بيشتر شكل مي‌گرفت. ابوذر وضعيتي خاص داشت. با او نزديكترين رابطه‌ها را داشتيم ولي نه يك رابطة ارگانيك و تشكيلاتي. من دلم مي‌خواست ابوذر آن نباشد. در برخورد اول فهميدم با كسي طرف هستم كه «معناي حرفهايش را مي‌فهمد». برايم از تاريخ طبري گفت و تاريخ يعقوبي و بعد نهضتهاي شيعي در تاريخ گذشته ايران. از حروفيون و نمدپوشان و حلاج و كي و كي و كي. و رابطة اين جنبشها با فئوداليسم و تشيع انقلابي. جوهر اصلي حرفهايش اين بود كه دستگاه فقه و آخونديسم ديگر كشش ندارد و بايد از اول، تاريخ خودمان را بخوانيم و بنويسيم. چيزي كه بعدها نوشت: «اكنون نيز آنچه به‌نام اسلام عرضه و پياده مي‌شود، از اصالت، مشروعيت و حقانيت لازم و مكفي برخوردار نيست و جناحها و جريانات مرتجع و ليبرال با همه تضادها و اختلافي كه دارند در خيلي جاها در كنار هم قرار مي‌گيرند. زيرا در يك اصل و اساس با هم مشتركند و آن حفظ نظام طبقاتي است. نظامي كه بر استثمار زحمتكشان و كارگران استوار است». (مقاله گوشه‌هايي از فرهنگ غني و سرشار اسلام)
ابوذر به‌دنبال علل مادي رخداد حوادث و اتفاقات و رويدادهاي تاريخ مطالعات بسيار زيادي كرده‌بود. حافظه‌یي غريب داشت و تقريباً هرفاكتي از كتابهاي مرجع يا تاريخي قديم نقل مي‌كرد با ذكر صفحه متن آن را از حفظ مي‌خواند. بيشترين انگيزش او وقتي بود كه از آخوندها در گذشته و به‌خصوص در جريان مشروطه مي‌گفت. اين‌جا بود كه موضعي به‌شدت ضدارتجاعي مي‌گرفت. كه البته اينها نقاط وحدت و اشتراك ما بودند. اما برداشت من این بود که به‌لحاظ نظري دافعه ماترياليسم او را به موضعي ضدماركسيستي مي‌كشاند. اين‌جا برخورد ما با او فرق مي‌كرد. ما حرف و آرمان «حنيف» را قبول داشتيم كه مرزبندي اصلي را بين استثمارشده و استثماركننده مي‌دانست. ما اين جمله را سرلوحة تمام برداشتهاي ايدئولوژيك بعدي خود مي‌دانستيم. و مرزبنديهايمان را با هركس و هر نيرويي براين اساس قرارمي‌داديم. گذشته از اين، ما از موضع يك سازمان حرف مي‌زديم و ابوذر براي خود نقشي چنيني قائل نبود. همين مسأله هم گاه بين ما اختلاف مي‌انداخت و نظرهاي متفاوتي را نسبت به مسائل پيدا مي‌كرديم. ماركهاي متقابل اين دو نوع برخورد كلاسيك و شناخته‌شده هستند. او ما را به‌خاطر رعايت برخي ضوابط تشكيلاتي نمي‌پسنديد و ما او را به‌خاطر روابط غيرتشكيلاتي‌اش مورد انتقاد قرار مي‌داديم. اما نكته مهم اين بود كه هيچ‌گاه ابوذر نمي‌خواست نظر فردي خودش را به ما به‌عنوان يك تشكيلات تحميل كند. هر اختلافي داشتيم، داشتيم. ولي قرار نبود حقوق دموكراتيك همديگر را رعايت نكنيم. هم ما و هم او اين‌قدر دموكراسي را شناخته بوديم تا آن را با خياباني يك‌طرفه و پر شده از تابلوهاي بكن و نكن عوضي نگيريم.
از زندان كه آزاد شديم به فاصله اندكي انقلاب شد. او را كمتر مي‌ديدم. اما هربار با همان محبت هميشگي و بيشتر و بيشتر. خميني داشت ظهور مي‌كرد و ابوذر به‌شدت هراسان بود. بيشتر به ما نزديك شده بود. به‌خصوص مهمترين فتنه سياسي آن روزگار را به‌خوبي لمس مي‌كرد. تهديد اين بود كه مثل خيلي از مدعيان پرولتاريا كه سر از قباي خميني درآوردند و برايش جاسوسي كردند، او هم فريب «مستضعف»پناهي خميني را بخورد و سنگ مبارزه ضدامپرياليستي امام را به‌سينه بزند و سر از چادر وحدت و سفارت‌گيري درآورد. اما ابوذر خيلي خوب فهميد كه آخوندجماعت قبل از اين‌كه ضدامپرياليست باشد يا نباشد و يا اصلاً اعتقادي داشته باشد و يا نداشته باشد، دين‌فروش است. يعني پا بدهد ضدامپرياليست است. پا هم ندهد سر مي‌برد و پا اره مي‌كند و عربده مي‌كشد و با توپ و تشر وانمود مي‌كند كه ضدآمريكا است. يا ضداسرائيل يا ضدشوروي يا انگليس يا هرجا و هركس ديگر. اما وقتي پايش هم بيفتد با تك‌تك همان شياطين بزرگ و كوچك رابطه برقرار مي‌كند و در اين مسير از ليسيدن ته كفش هيچ كدامشان ابا ندارد. اين بود كه در تمام مدت فاز موسوم به سياسي(فاصله 57تا سي خرداد60) ابوذر مسيري را طي كرد كه روز به‌روز به ما نزديكتر مي‌شد. و ما هر از گاهي مي‌نشستيم و با او گپي مي‌زديم.
يك شب در اوائل شروع جنگ خميني و عراق به احمد(شادبختي) گفتم احمد دلم خيلي هوس يك غذاي ماكاروني خوب را كرده است. احمد مي‌دانست چه مي‌گويم. دستپخت شهناز (مهديان همسر احمد كه بعدها به‌شهادت رسيد) بين ما معروف بود. گفت به شهناز مي‌گويم بپزد فردا شب بيا خانه‌مان. مي‌دانستم با «ابو» همخانه هستند. در يك آپارتمان در بزرگراه جردن مي‌نشستند. قران سعدين بود. شب با احمد رفتيم تا هم از دستپخت شهناز استفاده كنيم و هم ديداري تازه با ابوذر. فاطمه(فرشچيان همسر ابوذر كه او هم شهيد شد) در را به‌رويمان باز كرد. وقتي داخل شديم بوي دستپخت شهناز آپارتمان را پر كرده‌بود. تا آمديم تعريفي از شهناز بكنيم ابوذر رسيد. برخلاف هميشه برخورد سردي كرد. تعجب كردم. چه شده‌بود؟ تلخ و گرفته گوشه‌یي كزكرد. نشستيم و بعد از چند دقيقه خودش آمد كنارمان. بي‌كلامي يك‌دفعه زد زير گريه. حالا گريه نكن كي بكن! هرچه هم مي‌پرسيديم چه‌شده؟ چيزي نمي‌گفت. شانه‌هايش به‌شدت تكان مي‌خورد. احمد بيشتر «ابو» را مي‌شناخت. به من اشاره كرد تا ولش كنم. رهايش كردم و منتظر نشستم. بالاخره روزنامه را از جيبش درآورد. ديديم خبر شهادت دكتر احمد طباطبايي را در تصادفی در جاده به‌سمت جنوب نوشته. دكتر طباطبايي از مجاهدين بسيار قديمي بود كه آن‌موقع مسئوليت امداد مجاهدين را داشت. فهميديم دكتر احمد که در صفوف مستقل مجاهدین برای دفاع از میهن مجاهدت می‌کرد، درهمین‌راه جان باخته‌است. فهميدن بقيه قضايا زياد مشكل نبود. دكتر طباطبايي اولين استاندار بعد از انقلاب در مازندران بود و ابوذر در سمت معاون او با هم همكاري زيادي داشتند. ابوذر شيفتة خصائل و روحيات و برخوردهاي مردمي دكتر طباطبايي بود. آن‌شب تا دير وقت كه آن‌جا بودم ابوذر دربارة او مي‌گفت.
اما همه وحدت و تضادهاي ما با ابوذر را يك چيز تحت‌الشعاع قرار مي‌داد. تضاد اصلي چيست؟ زمان شاه و حتي در سالهاي بعد يعني حاكميت آخوندها. بحث و اختلاف و مشاجره و احساس مسئوليت و هرچيز ديگر وقتي از مدار بسته فردي خارج مي‌شد كه اول مشخص مي‌كرديم چه كسي و چه گروهي و چه حاكميتي در برابر ما قرار گرفته و نمي‌گذارد ما در يك روند دموكراتيك زندگي كنيم و نفس بكشيم. در اين مورد شناخت عميق ابوذر از ماهيت حكومت شاه و آخوندها شاخص بود، یک درک عمیق و بسیار مسئولانه. در سخت‌ترين شرايط وقتي پاي منافع كلي جنبش پيش مي‌آمد ابوذر از همه‌چيز مي‌گذشت. بالاتر از اين، وقتي كه احساس مي‌كرد حرف و نظرش در نهايت به جيب شاه و ساواك و بعدها خميني و آخوندها مي‌ريزد مي‌فهميد كه اشتباه مي‌كند و برمي‌گشت.
يكبار در پاريس مقاله‌یي برايم فرستاد به نام «بغي چيست و باغي كيست؟» تا در نشريه مجاهد چاپ كنيم. در آن‌جا به برخي تهمتها و قولهاي دروغي كه علي ميرفطروس از كتابهاي معتبر تاريخي مثل طبري و… نقل كرده بود اشاره كرد. سابقة برخوردهاي او را با ميرفطروس از سالها قبل مي‌دانستم. در فاصله سالهاي 57تا60 ابوذر و ميرفطروس درگيريهاي قلمي بسياري با هم داشتند. جدال اين دو محقق و به‌خصوص سرنوشت و عاقبتشان بسيار عبرت آموز بود. ميرفطروس ازجمله كساني بود كه قبل از هرچيز مبارزه با مذهب برايش اصل بود. و از موضعي مثلاً ماركسيستي تحقيقات تاريخي خودش را منتشر مي‌كرد. ابوذر برعكس از موضعي مذهبي، و نه مجاهدي، در همان زمينه‌ها تحقيق مي‌كرد و كتاب مي‌نوشت. وقتي مقاله ابوذر به‌دستم رسيد به ديدنش رفتم. حرف ميرفطروس پيش آمد و ابوذر گفت: «من در گذشته فكر مي‌كردم با ميرفطروس دعواي ديدگاهي دارم. اما حالا مي‌فهمم اشتباه كرده بودم. ما در وهلة اول با او دعواي صداقت داريم. ميرفطروس يك مورخ و محقق صادق هم نيست. با ذكر نام برخي كتابها و حتي شماره صفحه آنها چيزهايي نقل كرده‌است كه من هرچه مراجعه كرده‌ام تا ببينم سند چيست نيافته‌ام. معلوم شده فاكتي كه نقل كرده از بنياد دروغ است. چه برسد به تحليلش كه روي اين فاكت سوار است». بعد برايم مثال مي‌آورد. (در آن مقاله نمونه‌ها را نوشته و من تكرار نمي‌كنم) بعد ابوذر اضافه كرد: «مورخ و محقق بيشتر از هرچيز نياز به صداقت دارد. اين كه نمي‌شود من با يك چيز مخالفم بروم هزار راست و دروغ به آن آرمان يا افراد معتقد به آن ببندم. اين تحقيق تاريخي نيست. لجن‌مال كردن است». صادقانه بگويم من در آن روز عمق حرفهاي ابوذر را نفهميدم. بلكه سالها بعد، عاقبت و سرنوشت آن دو محقق (ابوذر و ميرفطروس) آن‌را برايم روشن كرد. ابوذر روي مواضع ضدارتجاعي خود تكيه كرد و عاقبت در نبرد روياروي با ارتجاع به‌خاك افتاد و ميرفطروس با هيستري ضدمذهبش تا بدان‌جا پيش رفت كه روز‌به‌روز از محتواي انقلابي و سياسي خالي شد. و در مرحلة بعد با تعريف و تمجيد از خدمات سلسلة پهلوي مداح رضاخان گرديد. و من نمي‌توانم افسوسم را از انحطاط شاعري دريغ كنم كه روزي در مدح رزم‌آوري همرزمان «فدايي»ش مي‌سرود و حال به چنين فلاكتي افتاده است. از اين نمونه بگذريم تا به نمونة ديگري از مجازات اتوديناميك پشت كردن به «صداقت» را بنويسم. به ابوذر برگرديم…
او به‌قدري آرمانش را دوست داشت كه مي‌دانست با انتقاد از خود، هم آرمان، و هم خودش اوج مي‌گيرند. من بارها شجاعت و شهامت او را در برخورد با اشتباهاتش ديده بودم. نمونه بسيار باارزش برخوردي بود كه در ابتداي جريان انقلاب ايدئولوژيك دروني مجاهدين در سال64 كرد. خودش در چند مقاله و نامه به‌صورت مفصلي نوشته و چه خوب بود كه آن‌را گردآوري مي‌كرديم و در جزوه‌يي مستقل چاپ مي‌كرديم. ما كه از نزديك شاهد بوديم بهتر مي‌دانيم ابوذر چه كشيد و چه تضادي را حل كرد. او وقتي خبر را شنيد به‌شدت جاخورد. حتي نسبت به مسعود(رجوي) به‌شدت پرخاش و اهانت كرد. تمام وجودش دردمندي بود. در حالي‌كه به‌شدت بد و بيراه مي‌گفت، هق هق گريه امانش نمي‌داد و مرتب تكرار مي‌كرد: «يك جنبش برباد رفت». راست مي‌گفت. قضيه را اگرچه غلط، ولي جدي گرفته بود. مي‌دانست بحث ساده‌يي نيست. «بود و نبود» خودش و جنبش را خوب حس مي‌كرد. و اما مسعود در پاسخ پرخاشگريهاي او هيچ نگفت. حرفش را با سعة صدر شنيد و دم برنياورد. شايد به‌اين دليل كه او را خوب مي‌شناخت. شايد هم مي‌دانست ابوذر از چه رنج مي‌برد. به‌عنوان برادر بزرگ او برخوردي كرد كه فقط از مسعود برمي‌آمد. و من كه از اين قبيل برخوردها از مسعود كم نديده بودم باز هم متحير دريا دلي او شدم. خوب به‌ياد دارم كه هم گزيده و برافروخته بودم و هم نگران. با وجود اين‌كه به محتواي انقلابي‌اش اعتقاد داشتم اما به‌شدت دلم شور مي‌زد كه چه خواهد كرد؟ چند روز بعد ابوذر را ديدم. در ايستگاه قطاري پرت و خلوت منتظر بوديم. روي نيمكتي نشستيم و ابوذر شروع كرد. يك پارچه آتش بود. جمله اول به دوم و سوم نرسيد كه ديدم هاي هاي گريه امانش نمي‌دهد. سرش را روي شانه‌هايم گذاشت و گفت: «بعد از 1400سال مسعود حضرت محمد را از يك تهمت تاريخي پاك كرد». نمي‌دانست چه مي‌گويد و من براي اولين بار مي‌ديدم كه «ابو» مطلقاً كنترل ناشده حرف مي‌زند. درست بگويم. با تمام وجود و از ته دل حرف مي‌زد. چيزي كه بعدها در يكي از نامه‌هايش نوشت: «قبلاً با مغزم به سازمان اعتقاد داشتم و اكنون به آن عشق و علاقة قلبي دارم». بعد از اين بود كه ديگر كسي قادر نبود ابوذر را در چارچوبي قديمي نگه دارد. بال گشوده بود و ميله‌ها و محدوديتها را به‌رسميت نمي‌شناخت. هيچ آسماني را تنابنده نبود. هربار كه مي‌ديديش بال‌گشوده‌تر سقفي جديد و طرحي نو را جستجو مي‌كرد. مراجعه به نامه‌هايي كه نوشته بسيار درس‌آموز است. يك‌بار از قيد و بند «زن و بچه» مي‌نوشت و دل مي‌كند و تقاضا مي‌كرد كه به منطقه برود. و بار ديگر قصه‌یي و شعري از مولوي مي‌خواند و شاهد مي‌آورد. به قول خودش «خودشكني» مي‌كرد، و ما به چشم مي‌ديديم او نه‌تنها خش برنمي‌دارد كه صدبار صيقل‌خورده‌تر از قبل مي‌شود تا راه ديگران را باز كند. بالاخره هم موفق شد. چند ماه بعد(بهار65) بار و بنديل زندگي محقرش را بست و با فاطمه و مسعود و گوهر (پسرو دخترش) به منطقه رفتند. در قرارگاه بديع‌زادگان مستقر شد و كتابخانه بزرگي را بنيان گذارد كه آن‌روزها وجود نداشت. در آن‌روزها بيشتر از قبل همديگر را مي‌ديديم. روز و شب نداشت و من در هر سرزدن به كتابخانة نيمه داير با او گپي مي‌زدم. شاد و پرانرژي و پويا بود. با همان وسواسها در امانتداري سابق كه از ويژگيهايش بود. و چيزي نگذشت كه بايد به «فروغ» مي‌رفتيم. جاي بحث ضرورت رفتن و نرفتن به آن، اين‌جا نيست. اما همين را مي‌دانم كه فارغ از هرنتيجة سياسي و نظامي اگر «ابوذر»هاي فروغ آن‌گونه بي دريغ و با تمام هست و نيستشان نمي‌شتافتند هيچ‌كدام از ما در نقطه‌یي كه اكنون هستيم، نبوديم. در آن روزهاي تاريخي، من هم از جمله كساني بودم كه تا «چهارزبر» رفتم. در آخرين شب وقتي كه در حسن‌آباد منتظر فرمان پيشروي بوديم براي آخرين بار نويسنده ديگري را ديدم كه از پاريس به ميدان شتافته بود. شهيد بزرگوار حسين حبيبي خائيزي. او هم «زلال و مسيحا» را جاي گذاشته، خود را رسانده بود. ابوذر، مسعود و گوهر، و حسين، زلال و مسيحا را. و چند نفر ديگر چند نفر ديگر را؟… «به‌كجا چنين شتابان؟» دلشان از كوير وحشت گرفته بود و هوس سفر داشتند. رفتند تا سلام‌رسان نسلي به شكوفه‌ها و بارانها باشند. رفتند بي‌آن‌كه تسليم و مرعوب باشند. در زندگي كوتاهشان از حرمت زندگي دفاع كردند و مرگ را برگزيدند تا حرمت آن را به‌اثبات رسانند. و رساندند. و به‌همين دليل جاودانگان صداقت هستند؛ و آموزگاران پاكبازي. از زمرة نسل بيمرگان شجاعان. نسلي كه قلم به‌دست و نويسنده و محققش پاي حرفهاي خود را با خون خود امضا مي‌كند. و براي ديدن قله‌یي كه «سراي» آنهاست كافي است به عاقبت تهوع‌آور زبونها و جبونهايي نگاه كنيم كه در گذر ايام پوسيده‌اند. حقيراني كه در روز روزش به‌جاي پاكبازي «به چانه‌زدن براي زندگي حقيرشان» مي‌پردازند و بعد با دلي سرشار از عقده و حسد دربارة ابوذر مي‌نويسند:
قربانی خرد و استقلال و هويّت فردیش شد. از او خواستند که برای «تطهير» خود از اين جور «آلودگیها»، از اين‌جور «ننگها» ی «روشنفکری و بی عملی»، به آن‌جا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» درک ضرورتهای جديد «ايدئولوژيک» کند. و بعد، تفنگی بر دوش، روانه جنگی بی‌برگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر»… و مزارش را نمی‌دانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاری داشته باشد».
به‌راستي ياد حرفهاي عمروعاص نمي‌افتيد؟ وقتي كه براي پاك كردن دست معاويه از آن جنايت ننگين به خونخواهي عمار از علي برخاسته بود؟ و مرزبندي انقلاب و ضدانقلاب خارج از تمايل و خصلتهاي فردي ما چقدر واقعي است. امثال ابوذر در جايي قرار گرفته‌اند كه هرگونه توهين به شخص خودشان، جبن و حقارت گوینده را برملا می‌کند. راه عقده‌گشايي، دل‌سوزاندن براي مزار ناپيدا و «قرباني خرد و استقلال و هويت فردي خود» دانستن او است. اما روشن است كه اين قبيل حقيران از چيزي رنج مي‌برند كه در مقايسه با ابوذر يك هزارمش را ندارند. صداقتي كه او داشت و ايثاري كه كرد و صداقتي كه اينان ندارند و ايثاري كه نكرده‌اند.
به‌هرحال از فروغ كه آمديم بازگشتيم سراغش را گرفتم. پيدايش نبود. از اين و آن پرسيدم. تنها خبري كه شنيدم اين بود كه تير خورده و مجروح و خونفشان در نواحي حسن‌آباد ديده شده‌است. هروقت به او و آن ميدان فكر مي‌كنم با خود زمزمه مي‌كنم: به صحرا شد، عشق باريد…

۴/۲۵/۱۳۸۹

«تصويرهاي بعد از حادثه» و « يادمانده‌هاي خيابان»



دهگانة نهم و دهم

تصويرهاي بعد از حادثه


(1)
ثبت شد در اينجا،
در اين نقطه كه خوني ريخته شد برزمين،
خيابان
تعريف جديد آزادي شد.
(2)
پياده روهاي خلوت،
كبوتري كه به كيسه هاي دريده زباله نوك مي‌زند،
بادي از جنوب مي‌وزد،
و رفتگرها شتك خونها را مي‌شويند.
پاسداران كجايند؟
ما باز هم آمده ايم!


(3)
كودك
هميشه خواب طناب مي‌بيند.
از وقتي كه ديد:
جراثقال،
محكوم،
و طناب دلنگان را.


(4)
يادتان باشد
نبش همين مغازه بود،
كه مردي كتك خورد،
پسري را كشتند،
و زني تنها ماند.
يادتان باشد
(5)
اين هيولا كاري ندارد
با درختان بي برگ يا پر برگ
كاري ندارد با آدمهاي وراج يا ساكت.
اين هيولا
با تنوره هايش، پر شعله و پر صدا
از ما مي‌ترسد
كه چشم در چشمش خيابان را به پايان مي‌بريم.
(6)
بايد غزلي براي كفتارها گفت
وقتي كه پاسداران را مي‌بينيم
به كمين نشسته
در راهبندها.
(7)
فردا كه باز آئيم
حتي خيابان خجل خواهد شد.
و يقين مي‌كند
كه پاسداران را رها نخواهيم كرد
با هرچه كه در دست داريم.
(8)
راز شكست ما پاسداران نبودند
ما از آنجا شكست خورديم
كه فكر كرديم
خيابان ديگر تمام شده
و رازي ندارد براي فردا.
(9)
راهبندها را كنار بزنيم!
در اين قرق
تنها پاسداران نيستند كه راه را بسته اند.
وقتي كه ما ساكتيم
پاسداراني هستيم
راهبند كودكاني كه در خيابان زاده شده اند.
(10)
ما اجازه نمي‌دهيم مغزمان تفتيش شود
مثل ماشين،
يا حتي لباسهايمان،
در اين خيابان پر از نفرت.

دهگانة دهم:
يادمانده‌هاي خيابان

(1)
قايقران شجاع به خيابان گفت
ترسناكترين بيم هايم
وقتي بود كه سوار قايقي بودم.
هنگام كه قايقم شكست،
تمام ترسهايم فرو ريخت.
اكنون در تو هستم
بي واهمه‌اي از موجهاي مهيب.


(2)
عابدي در خيابان رقصيد.
و بعد از گرفتن حكم تعزير
به قاضي گفت
خيابان خانة خدا ست
خانة خدا، خيابان آزادي است.


(3)
شاعران!
به خيابان درآييد
اينجا دود است و گلوله
و كلاهخود و پاسدار
شاعران به خيابان بياييد
اينجا فرياد است و مشت
و زيباترين شعرهاي نانوشته
در دفتر روزهاي خونين مستمر.


(4)
پنجره‌ها را بازكنيد
زخمي‌هاي خيابان خواهران شمايند.
زخمي‌ها خواهران شمايند
پنجره ها را باز كنيد.
دختر اين گفت
و خود به خاك افتاد.


(5)
خياباني‌هاي يك مقتول
مثل شعرهاي من است.
آرزوهايي خونين
و عمري كوتاه.
شعرهاي من پسركي است
كه در همين جا به خاك افتاد.


(8)
روي ديوار شعر زيبايي بود
هرچه كردم نتوانستم
توي دفتر بنويسم آن را.
توي دفتر، «آزادي»
شعر زشتي است.


(9)
هوار بي نامان
در رگهاي پر نور روز
هوراي پيروزي كودكان بود
بر سرنيزه و گرسنگي.


(10)
ما خياباني هستيم
يعني ايستاده‌ايم در مصب هر كوچه
مثل هر درخت در توفان
يا گنجشك در باران
و يا... مثل هر چريك در رگبار.

۴/۱۷/۱۳۸۹

«فصلهاي خياباني» و «دوبار خيابان، باز خيابان»


دهگانة هفتم و هشتم

فصلهاي خياباني

(1)
خيابان فصل نمي‌شناسد.
خيابان مادري است
با چهار كودك مرده
بي بهار
و پائيز
و تابستان و زمستان.
خيابان خالي از ما
مرده‌اي بي‌فصل
گمشده در بي‌زماني دوزخ.

(2)
خيابان!
برادرم را نديدي؟
بالا بلند بود چون تو
و وقتي طناب دار را بوسيد
لبخندي به گرمي‌تابستانهايت داشت.


(3)
خيابان!
دفتري هستي
با برگهاي پراكنده در باد
برگ برگ اين دفتر كهنه را
بايد سوخت.


(4)
خيابان!
هرشب ات فصلي است
اين سو زمستان
با سرماها و برفهاي خونين.
و آن سو بهار
با برگها و سبزيها.
خيابان!
گاه تابستاني،
داغ و پر حادثه
يا كه پائيز، رنگين و پر نقش.
رنگيني با تناوب فصلها
اما هميشه به زني مي‌رسي
شكفته بر شاخه‌هاي بهار.


(5)
گاه زمستاني،
فكور و ساكت.
و گاه تابستان،
گرم و پرگو.
نه پائيزت را دوست دارم
و نه بهارت را
وقتي كه يادت مي‌رود
در پياده روهايت چه كساني كتك خورده‌اند.


(6)
در بيصدايي ما مي‌ميري.
همچنان كه در يكصدايي‌مان
پرندگانت
آوازها را به خيابانهاي ديگر مي‌برند.


(7)
صدايي را كه در تو طنين يافت
نمي‌شود در بازار بورس فروخت.
يا در ضيافت رباخواران سر بريد.
اين را بهتر از ما آخوندها
و قاتلاني مي‌دانند كه صد بار
سر آزادي را بريده‌اند.


(8)
سالها با هزار صدا
براي «يكصدايي» مرده بوديم.
و حالا يكصدا فرياد مي‌زنيم
تا در آن خيابان ديگر
هزار صدا بشكفد.


(9)
سازي هستي
كه در تو، يك نفس، مي‌دميم
و پرندگان
با هزار آواز رنگارنگ از خواب بيدار مي‌شوند.


(10)
از عجايب تو است!
كارگران اخمو
به احترام كلاه از سر بر مي‌دارند براي روشنفكران
در روزي كه آنان نياموخته‌‌اند هنوز
بر اخم كارگران لبخند زنند.



دهگانة هشتم
دوبار خيابان، باز خيابان



(1)
اين بار ما بايد از پيوند نقطه ها
شطي درست كنيم
جاري در همين خيابان.


(2)
اولين بار كه به خيابان رفتم،
ترسيدم.
بعد كه يك بار كتك خوردم،
ترسم،
مثل بهمن فرو ريخت.
بعد من ماندم و كوه.


(3)
پياده روهاي انتظار
پياده روهاي انفجار
فواره آه،
و كمانة خون.
ناگهاني تر از آن گلوله ها
مشتي به هوا مي‌رود
و تمام ساعتها
كوك خود را عوض مي‌كنند.


(4)
وقتي كه پاسداران حمله كردند،
به يكديگر گفتيم
جاري باش
مثل اين خيابان
كه شسته است
با باران شبانگاهي خود
هر ننگ بر ديواري را.


(5)
اين رود با التهاب خفه اش
كه مي‌گذرد ساكت در خيابان
سوكوار است.
مثل ما، با تابوتي بر دوش،
زمزمه‌اي گم،
و خياباني قرق شده.


(6)
هر كه حرفي دارد با ما
ميعادگاه ما خيابان.
ما به جز دل خود
چيزي نياورده‌ايم اينجا.
اما در همين پس و پشت‌ها
چيزهاي ديگري هم هست.
زمانش كه برسد
به خيابان خواهيم آورد.


(7)
جيبهايمان را در جوي‌هايت خالي مي‌كنيم
تا هيچ چيز
به جز اين دو سنگ در مشت نداشته باشيم.
حالا خياباني شده ايم پر از مشت،
با ايمان به سنگهايمان.


(8)
برق چاقوها در شب:
وقتي كه تو كلافه اي.
وقتي كه مثل من
به پاسداري فكر مي‌كني
كه قرق كرده است
راه را.


(9)
در كدام قهوه‌خانه‌ات بنشينم
تا رفيقانم را از جاسوسهايت باز شناسم؟
ما قرار
براي آوازي داريم
كه ساعتي بعد دير مي‌شود.


(10)
تفنگي كه به ما شليك مي‌كنند،
هميشه،
دست حريف نخواهد ماند.
روز بي صبري خيابان
دستهايمان پر خواهد بود
از نارنجكها و تفنگها.

۳/۲۷/۱۳۸۹

خياباني‌هاي خونين(دهگانه ششم)


صدگانه اي در كشف و ستايش خيابان

(1)
از خيابان نمي‌ترسند.
از ما نمي‌ترسند.
از ما وقتي كه در خيابان هستيم مي‌ترسند.
براي همين است كه
وقتي از ميداني مي‌گذريم
كارت شناسايي‌مان را دو بار نگاه مي‌كنند.


(2)
در ساعتهاي بيداري
پنجره‌ها يكديگر را خبر مي‌كنند.
عجله كن!
شايد مسافري در راه باشد
كه ساعتش را گم كرده باشد.


(3)
آژير!
آژير!
اين بار نه صداي ماشين پاسداران
و نه آژير آمبولانسها.
اخطار كه اين بار خيابان خالي است.


(4)
اندوهمان را مي‌نويسيم بر ديوار.
برديوار
با خون نوشته اند:
رنگ با ننگ پاك نمي‌شود.

(5)
در خيابان
هر كس فريادي مي‌زند.
و ديوار تنهايي
فرو مي‌ريزد مثل اين پوستر بزرگ.


(6)
تماشاچي‌ها
به پياده‌روهاي آن طرف خيابان مي‌دوند.
ما در اين سو مانده‌ايم
رگبار گلوله‌ها
تماشاچيان را از ما تشخيص نمي‌دهد.


(7)
غبارها فرونشسته‌اند
پس از طوفاني كه آمده بود.
حالا نوبت كوكتلها است
كه با دودهايشان خيابان را نجات دهند.


(8)
شليك خواهيم كرد اين بار
به هر كس كه ديوارهايت را
مشبك كرده است.
ما تاب خون را
بر پياده‌روهاي نجيب تو نداريم.


(9)
روز بايد گفت.
شب بايد گفت.
پيروز كسي است
كه روز و شب در خيابان است.


(10)
دو پاسدار به يكديگر گفتند
يادمان باشد وقتي به خانه برگرديم
با دست شسته برويم!
در خانه اما
با دستي كه بوي خون مي‌داد
جنازه فرزندانشان را در آغوش گرفتند.

۳/۱۹/۱۳۸۹

نقد كتاب خطابه سنگ و پيشاني وفرياد ـ نوشته رحمان كريمي


حمید اسدیان شاعری پوینده راه کمال مطلوب

خطابه سنگ و پیشانی و فریاد
دو دفتر شعر 88 ــ 1386
از انتشارات بنیاد رضایی ها


رحمان كريمي

نگارنده از نقد نویسی خاطره و تجربه خوبی ندارم و بدین دلیل است که درطول بیست و پنج سال درتبعید فقط روی دو سه تئاتر به صحنه آمده چیزی نوشته ام و دیگر به نقد ادبی نپرداخته ام . هنوز جامعه هنری وادبی ما تحمل یک نقد بیغرضانه را هم ندارد . اجتماع نیز چنین است . به کمترین ایراد یا سخن خلاف میل شنیدن ، رنجش وکین پیدا می شود . کار نقد آسان نیست زیرا کتابی را برداشتن و بنا به استنباط شخصی خود مورد بررسی قرار دادن ، نمی شود تمامی کار یک نقد . تا کنون ما به معنی واقعی کلمه یک منتقد بی نظر و بی غرض نداشته ایم هرچند منتقد صاحب نظرو منتقدنما داشته وداریم


منتقد اگر به صاحب کتاب حب و بغض شخصی ندارد اما نوع تفکر و سلیقه و ذوق خود را یکجانبه ملاک و داور قرار می دهد . این نوع داوری وبرداشت نه فقط در هنروادبیات بلکه درسنجش ارزش های سیاسی دررابطه با سازمان سیاسی هم قابل رؤیت است . بماند که بعضاً کار نقد نه در حیطه صلاحیت و تخصص آنهاست ونه ازیک ظرفیت و حوصله مطالعاتی عمیق ودقیق برخوردارند . شلنگ تخته روی کتاب مردم می دوند و اظهار نظر می فرمایند . چرا از پی یک فترت طولانی پای کتاب حمید اسدیان با نام مستعار کاظم مصطفوی نشسته ام بدین سبب است که براین شاعر ونوع او ستم های مضاعف رفته است . چه نوع ستمی ؟ سکوت و نادیده گرفتن . اینهم یکی از بیرحمانه ترین ستم هایی ست که انگار درجامعه ما امر بسیار معمول وعادی تلقی می شود . سکوت دربرابر حقانیت جانبازانه مجاهد خلق یک ستم و شاعر یا هنرمند بودن مجاهد خلق هم ستم دیگر . شاعرمجاهد به حکم اخلاق و منش ویژه و ارزنده اش به دنبال حامی و روابط عمومی دست وپا کردن نیست . محفل گرا و رفیق باز هم نیست . او به تمامی ، هدفمند است . هدف مجاهد خلق درمرتبه اول و آخر مبارزه جانانه و بی لت ولش با مخوف ترین فاشیسم دینی حاکم برایران است که در شیادی ولفاظی هیتلر و گوبلزهم باید زنده شوند ویک دوره تکمیلی پیش اساتید تهران نشین خود ببینند . این مجاهد اگر شاعر باشد تا آنجا با شعر که طبع و جان شیدای بیقرار اوست ، بها می دهد که هدف اول را که هدف و آرزوی یک ملت است تحت الشعاع قرار ندهد . او معانی و جوهره رنج و عذاب ملتش را با جوهره شعر درهم می آمیزد و یگانه می کند . شعرش می شود هم حدیث جمع وهم حدیث نفس وهم شکوه و شکایت های هردو .
پانزده سال است که من کم وبیش از دورونزدیک ناظر وشاهد برحال و اشعار حمید بوده ام . او زمانی که دریافت که شعر نو را آنچنان که بعضی ها می پندارند نمی توان ساده انگاشت ، به تلاشی عرقریزان و صمیمی و متبلور وبالنده پرداخت . راهی که حمید طی کرد ، راهی ست که همه اصیلان که با شعر سرشوخی و تفریح و خودنمایی ندارند طی کرده اند تا به مرحله پختگی و غنا و کمال برسند . روزگار ما ازهر حیث عجیب و بل استثنایی ست به ویژه درخارج کشور . دسترنج ودستمایه های رنجبار صادقانه تحت تبلیغات سوء چنان نادیده گرفته می شود که رژیم حاکم از آن در رنج و عذاب است . متأسفانه اختلاف دربینش سیاسی ایجاد سانسوری می کند که تا قلمرو هنروادبیات هم دست باز پیدا می نماید . مقاومت ایران به حکم سال های تجربه و ضرورت های ملی زمانی ، تاهرجا که ممکن بوده است ، شخصیت های هنری وادبی میهن را درصورتی که مرزبندی قاطع با فاشیسم مذهبی حاکم داشته ودارند حمایت کرده و در رسانه های خود مطرح نموده اند . شاعر نامدار معاصر اسماعیل خویی را حتا نمی توان به عنوان هوادار مقاومت ایران قلمداد کرد ولی به دلیل موضع قاطع او دربرابر رژیم ، صرف نظر از هراختلاف دیدگاهی ، مورد حمایت مقاومت ایران می باشد . این شامل حال هر اهل هنر وقلم هست . بگذریم :
حمید شاعر و مجاهد خلق از عنفوان جوانی ، انسانی آزادیخواه و عدالتجوی وبها پرداز آرمانی بوده تا به امروز . او درعین بیقراری جان تشنهٌ بیدارش که درشعرهایش می توان آن را یافت ، صبور ماند تا راه تقدیر ناگزیررا با سختی ها و ناملایمات طاقت فرسای آن طی کند و از پای درنیاید . او شاعری ست عاشق شعر و عوالم شاعرانه آن اما به حکم انسان اجتماعی بودن همواره خود را دربرابر ملت و بشریت متعهد دیده است . شگفتا از روشنفکری شاعر یا هنرمند که تمام توش و توان شخصیتی خود را از جامعه برگرفته باشد اما به زیج بنشیند تا دریک مکاشفه فردی ، خود و گمشده خودرا درچرخ و واچرخ های استعدادی کلام پیدا کند . نتیجه کاراو چه می شود ؟ بند بازی با کلمات . کلمات همچون موجودات ، زنده و باهویت هستند . کلمات مثل آدم ها هویت فردی و جمعی دارند با این اشاره و تأکید که فردیت در جمیعت زندگی می کند و تجربه و تأثیر می گیرد . شعر درنهایت مثل سایر انواع چون داستان ، رمان و ... با کلمه هست که خلق می شود . شاعر و هنرمند یک انسان است و نه چیزی فراتر و بیشتر از انسان . او از ملکوت نیامده تا ملکوتی بگوید . این پندار پرخیال زیارت کنندگان دیوان حافظ جان بوده است که به او لقب « لسان الغیب » داده اند . یک جریان موذیانه حاکم هم همیشه پشت این چنین القاب بوده و هست . شگفتی و عظمت حافظ درزبان ویژه و پالوده و پیشرو او بوده ولاغیر که اینجا جای بحث آن نیست . شعر شعور نبوت هم نیست . برخلاف تعریف و تفاسیری که برای شعر و منبع الهام آن شده است ، شعر حاصل قریحه و استعداد و مطالعه و ممارست و دقیقاً برخاسته از شعور بشری ست و نه عوالم متافیزیکی و ملکوتی و دنیای پریان دریایی و هوایی و زمینی ونه از دنیای سحر و جن و جادو . نهایت شعور محض ، تولیدش باهر قشنگی و نقش و نگاری که باشد فاقد روح و تأثیر خواهد بود . شعورشعری شاعر باید که با شور وشیدایی و بیتابی های جان سوزان جهنده و جوینده عجین باشد . باید که کلمات شاعر آتش جان باشند و خرمن به آتش کشیده شده روح شاعر . شاعر باید از منیت های مزاحم و مخل عبورکند وگرنه این « منیت » است که به مدد استعداد و کلمات ، شعر می سازد و نه غوغای پرتلاطم وسیلاب وار روح و جان در پهنه شعور . من این همهمه گرم و گوارا و آغشته به درد را امروز در شعرهای حمید می بینم و برآن تأکید دارم . البته با این تذکر که در همه کارهای شاعران اصیل نمی توان این همهمه را شنید بل در بعضی از کارها و این البته طبیعی ست حتا درمورد شاعری چون حافظ . اگرجزاین باشد ، شاعر توان پرداختش را بیش از آتش جان بکار گرفته است . کتاب مورد بحث یک شعر بس زیبا و پرحرف و موجز و عاری از پرچانگی شاعرانه ، برسردر خود دارد که قابل ملاحظه و تحسین است : « جهان ، همه از آن شما ... ! / سهم اندک من / بوسه ، و کلامی / کلامی که پوست ها را یک رنگ می کند / و استخوان ها را می آمیزد / کلامی که / دار رسوایی دروغگویان است / و شاعران را شاعر می کند / در تمام لحظه هایی که شعر نمی گویند / سهم سهمگین من این باشد / باقی از آن شما » چه جاذبه و شکوه ساده حس و اندیشه و مناعت طبع و پیام به فردایان که درهمین شعر کوتاه درهم غوطه خورده تا تابلویی بدیع ارائه کند . البته درست تر آنکه بگوییم : « استخوان ها را درهم می آمیزد » و « ، » جلو بوسه زاید است زیرا با واو عطف به کلامی پیوسته است . درهمین جا به حمید جان بگویم که در آخرین مجموعه شعرت ، می شود بعضی اشعار بلند را کوتاه و موجزکرد چون این یکی . بند های شعرنوباید از حیث محتوا با هم مرتبط باشند هم در مضمون محوری و هم تصاویر . این امر در تعدادی از شعرهای حتا خوب و خواندنی این مجموعه آن چنان که باید رعایت نشده است . شاعر باید به ایجاز درکلام توجه کامل داشته باشد مگر آنکه درراه سفر شعری طولانی و نه کوتاه است . آنچه را که می توان کوتاه تر و زیباتر و مؤثرتر بیان کرد نباید قربانی اطناب کرد . شعرهای کوتاه این کتاب واقعاً درخور ملاحظه است و نیز شعرهای بلندی چون « پنجره در پنجره » ، « طعم خشک پرسه های خزانی » ، « جان نغز کدام غزلی ؟ » ، « روزنامه ها و شعرها » ، « تبارنامه همخون آهو » ، « خطابه اندوه برای وطن زندانی » ، « جهان چشم بگشا ! » ، « خطابه سنگ و پیشانی و فریاد » که ترجیح می دهم که اول فریاد وبعد سنگ و پیشانی می آمد ، چراکه انگار فریاد فقط از درد اصابت سنگ بر پیشانی ست . حال آنکه پاسخ فریاد یک جمع ، یک فرد ، یک ملت از ستم استبداد ؛ سنگ و سنگباران و سنگسار است . ونیز شعرهایی چون « خانواده ما » ، « اما از میان همه شعرها » درابتدای این شعر جالب بندی چنین آمده است : « آواره میان کلمات در زوایای اندوه / و گوشه های دریا / و خرابه های ابر/ به جستجوی شعری گمشده درهوا » کلمه هوا که به صورت متمم فعل یا مفعول با واسطه آمده است اگر نبود طبعاً بهتر می بود زیرا هم با جستجوها همخوانی پیدا می کرد و هم قدرت محرکه خیال خواننده را . وهمچنین کلمه « زوایا » مطلقاً تناسبی با بار عظیم عاطفی « اندوه » ندارد که هم آن را لاغرو کم حجم وکوچک می کند وهم خود شعررا که تأثیرگذار و پرجاذبه آمده است . این چیزها در کار هرشاعری می توان یافت وبعضی شعرهای بلند حمید . و بالاخره آخرین شعر کتاب با عنوان « وصیت مردی با اندوه منتشر » بس انسانی ، تأثرانگیز و سخنگو که رنج و درد شاعرش را در رنج ودرد ملتش یکی کرده است .
به هرحال شاعرنباید صمیمیت و اصالت حس و ادراکش را از دست داده میان هرچه از حرف و تصویر که به کله اش خطورمی کند تقسیم کند . یک شعر فقط یک شعر است ونه تکه هایی از شعرهای هنوز ناسروده . یک شعر اگر بخواهد یکجا شاعر و استعدادش را حمل کند ، وحدت وتأثیرلازم خود را از دست خواهد داد و شکل یک قالی پرنقش و نگار اما نا همخوان پیدا می کند . همچنانکه قبلاً اشاره کردم ، گاه یک بند از یک شعر بلند ؛ خود یک شعر تمام است و باید بدین نکته بذل توجه داشته باشیم . شاعر امروز که قصیده سرای دیروزی نیست . شاعر امروز با شاعر دیروز یکدنیا تفاوت دارد . شاعر امروز مثل حمید به مسئولیت خود در قبال بشریت و طبعاً ملتش واقف است مگر آنکه دل خوش کرده باشد که با صنعتگری مدرن می تواند پایگاهی رفیع تر داشته باشد !! . شاعر نامدار معاصر اسماعیل خویی در یکی از شهرهای آلمان دروقت دریافت جایزه دیروقت ، شعر « احمدی نژاد » را می خواند . درود براو که همواره تعهد را درهر حال فرو نگذاشته است . او کتاب های شعر زیادی دارد و می توانست شعری شعرتر انتخاب کند اما هوشیارانه و مسئول آنچه راکه باید غربیان می شنیدند و می فهمیدند را خواند . در پایان باید بگویم که حمید اسدیان به حق شاعری درراه کمال مطلوب است و نشان داده است که هم پویا و جوینده است وهم کاشف جلوه های جدیدی از منشور کلمات . او فروتن تر از آن است که نیاز به تأیید کننده یی داشته باشد . او مخاطب خود را مردم می داند و اندیشه یی جز بیان آلام و دردها و آرزوها و آرمان های آنها ندارد . همانطور که قبلاً گفتم با این دید واعتقاد است که به وجوه مشترک رسیده است .