۶/۲۶/۱۳۸۷

و گاه، آنگاه...



در رنج شاعري، عليه هياهو

سكوت در واژه
عصياني است عليه هياهو
عاصي كوچك سكوتهايم
براي ثبت تماميتي كه بايد نوشت.
و گاه، آنگاه
كه هياهو با دشنه خونچكان ازدحام
مي نشيند بر گلوي نازك واژه؛
راه مي افتم به تنهايي.
وبي توشه اي از احتياط
به جان مي خرم
رنج عظيم شاعري را.

و مي ايستم
در برابر خانه پر زرق پر فريب
و مي خوانم با خود
يا مي نويسم در خود:
اينك تو اي پير بدسرشتِ بدسگال!
پا نهاده بر گلوي من و واژه بگو!
از ما، يعني من و اين آهوي مجروح بي پناه
كه گاه سكوتيم و گاه در سكوت
چه مي طلبي؟
و خون بهاي كدام مقتول تن نداده به هياهو را
از من، يا كه شعرم طلب كرده اي

بعد؛
خرد و خمير و خسته
مي گويم با خود
من هرچند كه خردم و خردتر
اما گسسته ام زنجير زمان را
در زباني به دور از تسليم.
و نمي پذيرم حصار بلند غوغا را
برگرد واژه اي اسير.
و اگر سكوت مي كنم، يا نمي كنم
اما اسير را
در مسلخ غوغا و مشغله هرگز نكشته ام.

بعد راه مي افتم
با دفتري نانوشته
و انباني از اشك و آه.
تا شعري بنويسم از ديده هاي ناگفته
و يا
ناگفته هاي ناديده.

21 مرداد87

هیچ نظری موجود نیست: