۷/۰۵/۱۳۸۷

خانه اش ابري است



پيرمرد كج خلق و سخت سري بود كه راهي نوين براي شعر معاصر ما گشود. به تنهايي با موج محافظه كاري و كهنه پرستي درافتاد, در برابر نام آوران موميايي شده سرخم نكرد, و بر تمام نيشخندها و طرد شدنها چشم بست. بعد هم با نجابت هرچه تمام تر انزوا گزيد و با عزم راسخ تر راهش را ادامه داد. راهي كه در بطن خود طلوع هزار خورشيد را نويد مي داد. و به راستي كه شعر معاصر ما هرچه دارد از نقطة او دارد. اگر كه شاملو پيدا كرديم و فروغ و سپهري و اگر كه دهها شاعر جوان و پويا را هم اكنون داريم همه و همه از استواري «نيما» بود. او بود كه راه را گشود, و البته بيش از همه خودش مي دانست كه چه آبي در خوابگه مورچگان ريخته است

خودش در شعري كه «خونريزي» نامش نهاده گفته است:
من نيازی به حکيمانم نيست
« شرح اسباب » من تب زده در پيش من است
به جز آسودن درمانم نيست
من به از هر کس
سر به در می برم از دردم آسان که ز چيست
با تنم طوفان رفته ست
تبم از ضعف من است
تبم از خونريزي

هم از اين رو خانه اش ابري شد. ابري پربار كه باريد و مي بارد و خواهد باريد. تا بود قرباني بي مهري شاه و شاهيان بود و بعد شيخ و شيخيان به يغماي ميراثش نشستند.
شيخ مرتجع و شياد كجا و نيماي خلاق و نوآور؟ اين است كه او همچنان در انزواي خود به سر مي برد.
نامه و شعري از او بخوانيم:
چرا مثل اين ابر متلاشي نشوم ؟
(از نامه های نيما)
عاليه ! عزيزم
گمان نمي بردم در اين شب تاريك براي كسي كه اگر او را به هر جاي عالم ببندند وصله ي ناجور عالم است ، كاغذ بنويسي
چندين ساعت است چيز مي نويسم . حس مي كنم خونريزي هاي مهمي عن قريب مي خواهد در عالم رخ بدهد . چرا از اين ستاره آتش مي بارد ؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهيبي تبديل يافته است
نمي دانم اين خيال از كجا در من قوت يافته است . وقتي كه يك ساعت قبل براي انجام كاري اتفاقا از يك معبر پر جمعيت اين شهر ( لاله زار ) عبور مي كردم دلم مي خواست كور باشم تا شكل و هيكل ناپسند انسان را نبينم . كر باشم . صدايش را نشنوم . يك وجود آشفته و ياغي و فراري از مردم ، مثل من ، وجودي است كه طبيعت بدتر از آن را پرورش نداده است
فكر مي كنم با چه چيزي مي توانم زندگي را دوست بدارم : به يك جا دست مي گذارم دستم به شدت مي لرزد . پا مي گذارم . زير پايم زلزله ي شديدي احداث مي شود
اگر مدت هاي مديد با من زندگي كرده بودي از حالات يك شاعر تعجب نمي كردي
گل كم طاقتي را كه نمي توان به آن دست زد و آن را چيد ، آن گل ، قلب شاعر است
چرا مثل اين ابر منقلب نباشم . مثل اين ابر گريه نكنم ؟ چرا مثل اين ابر متلاشي نشوم ؟
نه ، نه ! اگر زندگاني براي باور كردن و دوست داشتن است من مدت ها باور كرده ام و دوست داشته ام . مدت ها راست گفته ام و دروغ شنيده ام . حال بس است
آن چه بنويسم جز پريشاني چيزي از جبهه ي آن احساس نخواهي كرد . پس خاموش مي شوم
دوستار مهجور تو
نيما
خانه ام ابري است
خانه ام ابري است
يكسره روي زمين ابري است با آن
از فراز گردنه، خرد وخراب و مست
باد مي پيچد
يكسره دنيا خراب از اوست
و حواس من
آي ني زن، كه تو را آواي ني برده است دور از ره كجايي؟
خانه ام ابري است اما
ابر بارانش گرفته است
در خيال روزهاي روشنم كز دست رفتندم
من رو به آفتابم
مي برم در ساحت دريا نظاره
و همه دنيا خراب و خرد از باد است
و به ره، ني زن كه دايم مي نوازد ني، در اين دنياي ابر اندود
راه خود را دارد اندر پيش

هیچ نظری موجود نیست: