۸/۰۵/۱۳۸۷

غزل غربت


و چه قهوه خانه گرمي است
چشمان تو،
وقتي كه غربت، موهايم را رنگ مي كند
و بخار نفسهايم يخ مي زند از انتظار.

در تابستان غربت برف مي بارد،
برف مي بارد،
برف مي بارد و من مي لرزم در اين شهر
در اين خيابان كه گمشده ام.

چه بغضي!چه شوقي!چه اشكي!
وقتي كه مرا مي يابي
و چشمهايت
به قهوه اي ميهمانم مي كنند.

29شهريور87

edameh matlab

هیچ نظری موجود نیست: