۷/۱۰/۱۳۸۷

با حسي عميق تر از عشق شما به «زندگي»


خطابه براي خائنان

اشاره ام مي دهند لبخند فروشان
به سايه سار سكوت
و خنكاي نگاه جلادان
در روز داغ العطش.
خوشا تشنگي ستيز و فواره بلند فرياد
خوشا مرگ
هنگام كه كرمها آفتاب را تحقير كنند.
روز برمدار زهر
و تكرار ملخ
بر كشتزار و آشيانة بلدرچين وزيده شد.
مزرعه، هاشور نحوست خورد
و عهد شكوفه با درخت شكست.
در روزِ تلخِ سخت
عروسكهاي بيدزده در پستوي خوف
يادشان رفت كه دست دارند
و پا براي راه رفتن است.

در روز وارو
زور، روزها را مي جويد
و مشروعيت آفتاب
در برق سرنيزه خلاصه شد.
مردان در پستوي خوف
كودك مردة حقارت را زائيدند
و كنيزان در حسرت نصب مدال بردگي،
برسينه هاي عريانشان،
روزانه صدبار عربده كشيدند.

در عصر چركين تاولي
كابوس روز ، شبانه اي بلند بود
باد قاتل در چارراه قرق، بر دار وزيد
و سوكهاي بيصدا در پيالة اندوه تكثير شدند.

شب جذام
چرخة ممتد يأس،
و خواب، در خواب هم،
حرام بود به چشمانم.

در روز سوك
پاكترين جامه ها از آن قاتلان بود
و بسياري، ناگهان، از ياد بردند
آن كس كه قتل را
فريضه قرب مي داند
من نيستم، من نبوده ام.

در ظهر داغ دروغ
نشستن با يك جلاد
عادي تر مي نمود از خوردن وعدة ناهاري،
با دوستي قديمي،
در رستوران ساكت خياباني پرت.

سور بي سرور،
و ازدحام هوي و هاي فريب بود
با ميزي آراسته به كاردهاي متعدد خوني.
ميزبان پاك جامة خوش خلق
به «انتخاب»م مي خواند
و من روشن تر از روز مي ديدم
كه لبخند به يهودا
ساده تر است از فراموشي نام آن مصلوب تشنه
كه آخرين جرعه فروريخته در حلقش
كاسه اي سركه بود.

بر سفره اما؛
هيچ حرف تازه ديگري نبود.
كاسه و ديس و بشقاب
پر بود از گوشتي نيم پز با بوي تند انسان
با چاشني كلمات مهوع.
در قال و قيل بي شمار
گم بود صداي من.
گم بود صداي گريه هاي من.

كسي كه دشنه اش را در زير ميز مي فشرد.
از من نخواست شليك كنم
بر شقيقة يك اسير دست بسته؛
يا كه بخوانم
در مدح مهربانيهاي يك تيز دندان.
تنها بايد فراموش مي كردم.
بايد، كسي را فراموش مي كردم،
كه فراموش نكرده بود.

من اما مي دانستم،
شلاق
دست هركس كه باشد
نام خدا را لكه دار مي كند.
و نخواستم با ذبح او
در پيش پاي بتي از تكرار
قهرمان يك جنگ بي هزينه شوم.

يا كه نتوانستم بميرم
با حس سنگين انتقام از كودكي كه،
به دنيا نيامده هنوز،
كليه هايش را حراج كرده اند.
اين جامه دريدة ملوث،
از آنِ شاعران،
يعني از آنِ من نبود.

تلخ در تلخ
با هرچه كه داشتم در دستهاي خسته ام
بر چارسوي شعر ايستادم
بي آن كه چيزي بخواهم
و گفتم:
«مي دانم، مي دانم، مي دانم
در اين جهان گول
جلاد، زيباترين مخلوق خدا نيست
و قرباني،
با هر نام كه بناميدش
ماندگارتر از قاتلان بوده است».
آنگاه گريستم بي پروا
و در نماز بي وقتم خواندم:
«شايد به خاطر همين
بايد خدا را دوست داشت».

و ديريست امروز
با حسي عميق تر از عشق شما به «زندگي»
آمده‌ام بيرون،
از اين جهان پر زرق و برق پولكي.

من چون زنجره‌اي بي‌صدا
از گوشة اتاق شما
بيرون زدم.
و تا انتهاي موسيقي يأس
مثل بوي آرامبخش ساقة ياس
شيرة اين جهان تلخ را مكيده ام.

و حالا از پس هزار فرود و هزار فراز
چيزي به جز قلبي پاره پاره، مثل شعرم،
با آوازي پردرد
نمانده از براي من.
اما شما!
با آن جهان پر از هيچتان
چيزي به جز مشتي كلام كور نداريد
و در بارش لعنت كودكان خود
سنگ خواهيد شد
شايد كمي سخت اما....
باورتان نيست آيا؟

14مرداد تا19شهريور87

هیچ نظری موجود نیست: