۱/۲۰/۱۳۸۸

نبرد گيل گمش، نبرد اشرف و حتميت يك طلوع

داستاني شگفت است. كساني كه بيشترين امكانات و بهترين موقعيتها را داشته اند تا يك زندگي عادي داشته باشند به اين نوع از «زندگي» پشت پا زده اند. و يا از زير تيغ و زندان دژخميان وزارت اطلاعات جان به در برده اند ،نه براي ادامة آن چه كه «زندگي» ناميده مي شود در سواحل امن. برعكس، توفان را برگزيده اند و پنجه در پنجه افكندن با ديو سرنوشت، هنگام كه نعره برمي دارد همه چيز برباد رفته و اميدي نيست و كشتي نشينان بايد كه تن به تسليم دهند. اما اينان كه ما اكنون «اشرفيان» مي ناميمشان، مثل گيل گمش، كه «خستگي نداشت» و «از سختيها شادتر مي شد»، به جنگ خدايان قدرت و فريب رفته اند. گيل گمش به انكيدو، دوست و يارش، گفت «تو دوست مني، حال دوشادوش من بجنگ» و اكنون پس نزديك به 5هزار سال، اشرفيان، همچون گيل گمش، به ما مي گويند: «من در نبرد، برادر خويش را يافتم».


و راستي كه در اين نبرد تنها دشمنان ما نيستند كه رسوا و خوار مي شوند. ما در اين نبرد دوستاني مي يابيم كه مثل لرد اسلين تا نفس آخر پايداري مي ورزد و از حق اشرفيان، كه حق انسان، است دفاع مي كند. ما پزشكان شريف فلسطيني را دوستان خود مي يابيم، ما مردم شريف و مجروح عراق را در كنار خود مي بينيم، ما موج عظيم جهاني وجدانهاي آگاهي را مي يابيم كه به حمايت از اشرف برپا خاسته اند. و نبرد ادامه دارد... نبردي شكوهمند و شورانگيز. نبردي كه نمي توان پاياني جز پيروزي برايش تصور كرد. زيرا كه اشرف براي ما در معناي جغرافياييش خلاصه نمي شود. در عزم استوار مردمي مفهوم مي يابد كه به ارتجاع مذهبي نه گفته اند. تسليم را ننگ مي دانند و با سربلندي، باز هم همچون گيل گمش، اعلام مي كنند: كسي كه در اين جنگ كشته نشود بايد بدون افتخار بميرد.
هم از اين رو اشرفيان ما تصميم گرفته اند كه در اين نبرد با ديوان عمامه به سر يا كراوات زده هرگز خاك ذلت را نبوسند. اين است كه زنان قهرماني همچون «فاطمه عليزاده» با وجود بيماري سرطان و با وجود دردهاي مزمن و طاقت فرسا بر ماندگاري خود پاي مي فشرند و گيل گمش وار مي گويند: «راه من از دردها مي گذرد». و اين است كه اين «مظلوميت» به اندازه دهها خون به ناحق ريخته شده توسط آخوندها، دشمن را رسوا مي كند.
صداي شعارهاي اشرفيان محاصره شده را شنيديد؟ آنها با چه كسي صحبت مي كردند؟ با من، شما و همة ما. همة ما كه در انتظار طلوع خورشيدي شعله ور روز شماري مي كنيم. و زمستان و سردي و سرما را براي هيچ انساني، به ويژه انسان ايراني، نمي پذيريم.
اين شعر را به «فاطمه عليزاده» و همة بيماران اشرف تقديم مي كنم و از زبان همة اشرفيان مي خوانم: «خورشيد خانوم آفتاب كن!»...

خورشيد خانوم آفتاب كن

خورشيد خانوم آفتاب كن
اون يك من برنجو تو آب كن
خورشيد خانوم منتظريم، آفتاب كن
ما آهمون سرد شده
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم باوركن
ما بچه هاي سرما
ما بچه هاي گرما
ما شب و روز تو صحرا
يا روز و شب تو شهرا
در سايه و در آفتاب
يا زير مشت و رگبار
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم نگاه كن!
چشم ماها به درياس
قلب ماها با موجهاس
دل ماها با كوههاس
تو اين هجوم سرما
خورشيد خانوم باوركن
از بس تو رو نديديم
ما دلمون تنگ شده

خورشيد خانوم بيا پايين، از اون بالا
به حق نور مصطفي
به حق گمبد طلا
به حق اون خون خدا
آفتابو بيار به شهر ما
ما دلمون تنگ شده

هیچ نظری موجود نیست: