۲/۰۶/۱۳۸۸

من آن جنگاورم، سرمست


براي پايداران اشرف

من آن جنگاورم، سرمست
كه هربامداد چنگ در كندوي خورشيد مي زنم
بي هراس از زنبور ستاره هاي حسود
و شب با ناني از قناعت
بر سنگ صبور باليني از آرامش مي سازم.


ظهر در گرمگاه تشنگي
از كوزة خنك عشق مي نوشم
و عطش دارم باز
تا پركشم همبال فاخته اي در آسمان
يا كه بتازم با يوزي يله در مرغزار.

من آن جنگاورم بي شكست
كه طنين آوازم بند پرندگان مي گسلد،
در خاك عربده جويي كه هرم نفسهايش
صخره ها را مي شكند.

من آن جنگاورم، پيروزتر،
وقتي كه پيروز و به شكرانه
بر نعش حريف نماز برده ام
و زوبينم را نشانه رفته ام
به سوي ددي نعره زن در زير پوست خود.

من آن جنگاورم نيزه بر قلب،
با سنگ آسيايي از رنج بردوش
و مرده ام هزار بار
از آه تنهايي مصلوبي تشنه
و اين چنين است كه
هماندم كه خاك تبدار
با غروب محزون من خونين مي شود
در قلب بامدادي تازه چكيده مي شوم
براي طلوع پهلواني هاي ناتمام فرداها...

29فروردين88

۱ نظر:

ناشناس گفت...

شاعر عزیز
من به تقدس و حرمت اشرفیان و شهر شرف به شعر سبز شما تعظیم عرض می کنم.
در شعر شما عشق به اندازه دشت صداقت آبی است.
ظرافت و زیبایی شعر تان قابل ستایش و
گرمای تک تک حرفها عشق واقعی را جلوه می نماید
به امید واصل شدن آرزوهایتان در آرمان مقدستان
پایدار و مستحکم