۳/۱۶/۱۳۸۸

مسافري با كت آبي رنگ


(سه گانه انتظار_ 1)

نسيمي کز بُن آن کاکُل آيد
مرا خوش‏تر ز بوي سنبل آيد
چو شب گيرم خيالت را در آغوش
سحر از بسترم بوي گل آيد
«باباطاهر»

ساعت مشخصي ندارد. ولي هرروز به من زنگ مي زند. اسمش را مي گويد و ساعت رسيدنش به فرودگاه را. من هم شماره پروازش را مي پرسم. او شماره پروازي نمي دهد. ولي مي‌گويد كتي آبي رنگ به تن دارد. وقتي از در خروجي بيايد بيرون حتما او را تشخيص خواهم داد.
روزهاي اول ديگر چيزي نمي‌پرسيدم. اما وقتي كه چند روز به فرودگاه رفتم، و هرچه منتظر شدم و نيامد، نااميد شدم. ولي روز بعد دوباره زنگ مي زد. اول مي‌پرسيد همان راننده تاكسي ديروزي هستم كه علافش شده‌ام؟ مي‌خنديدم و مي‌پرسيدم شما هنوز كت آبي‌تان را به تن داريد؟ او هم مي‌خنديد. من هم اضافه مي‌كردم ولي نه ديروز و نه پريروز و نه هيچ روزي مسافري كت آبي به شهر ما وارد نشد.
گاهي فكر كرده بودم دروغگويي است كه قصد سر به سر گذاشتنم را دارد. ولي چرا نمي‌توانستم همان جا ردش كنم؟ نكند خودم هم يك جوري خوشم مي آيد كه الكي منتظر باشم. ولي واقعيت چيز ديگري بود. صدايش جاذبه‌اي داشت كه نمي‌توانستم جواب رد بدهم. با خيالات همان صدا، بعد از قطع شدن هربار تلفن، بقيه روز را سپري مي كردم.


هر بار به محض رسيدن به فرودگاه سمش را، با ماژيكي كلفت، روي يك تكه مقوا ا مي‌نوشتم. آخرين بار هم همين كار را كردم.
همان اسمي را نوشتم كه خودش گفته بود. ساعت رسيدن هواپيما را هم داشتم. تقريباً مطمئن بودم كه مسافرم خواهد آمد. اما وقتي همه مسافران از در خروجي بيرون آمدند و هركدام به سويي رفتند من تنها ماندم. مثل هميشه سلسله شكها رديف شد. اول از همه شك كردم كه نكند شماره پرواز را اشتباهي داده است. رفتم از اطلاعات پرسيدم.
خانمي كه پشت ميز اطلاعات نشسته بود دختر جواني بود كه ديگر مرا مي‌شناخت. از بس كه روزهاي قبل به آنها مراجعه كرده ام تمام كارمندان اطلاعات مرا شناخته‌اند. باز هم همان سؤال تكراري را بدون يك كلمه پس و پيش پرسيدم. او هم بدون يك كلمه تغيير، مقداري با كامپيوترش بازي كرد، و بعد جوابم را داد.
اطلاعاتي كه داشتم درست بود. به بقيه حرف او گوش نكردم. رفتم آن طرفتر ايستادم و روي پنجه پاهايم بلند شدم؛ تاشايد از ميان انبوه جمعيت او را تشخيص بدهم. در خروجي مرتب باز و بسته مي‌شد و دسته دسته، يا تك به تك، مسافران مي‌آمدند بيرون. بي آن كه از مسافر من خبري شود.
مقداري ابلهانه بود؛ اما اين قدر گيج شده بودم كه از مرد جواني پرسيدم از مسافر من خبري ندارد؟ مثل من يك مقواي سفيد در دست داشت و اسمي را رويش نوشته بود. طرف يك مقدار بر و بر نگاهم كرد. بعد با تعجب پرسيد شما هم دنبال مسافري مي‌گرديد كه نيامده؟ هم همه چيز يادم رفت و بي اختيار پرسيدم: شما هم؟
بلندگوي فرودگاه از تأخيري كه پيش آمده بود معذرت خواهي كرد. تازه متوجه شدم كه هواپيما تأخير دارد.
خسته شده بودم. رفتم روي صندلي مشرف به در ورودي بنشينم. روي هركدامشان مسافري نشسته بود. كمين گذاشتم كه تا يكي از آنها خالي شد مهلت ندهم. شانس آوردم. پير زني با همسر پيرتر از خودش روي يكي از آنها نشسته بود. با كوله‌هايشان جاي سه نفر را گرفته بودند. جا به جا شدند. پير زن كوله‌اش را برداشت تا چيزي از آن بردارد. من بدون رودبايستي رفتم جاي كوله نشستم و اصلا به روي خودم نياوردم. پير زن اندكي تعجب كرد. ولي مجبور شد كوله‌اش را اين بار وسط دو پايش روي زمين بگذارد. سعي كردم وانمود كنم به آنها بي توجهم و فقط دارم به در خروجي مسافران نگاه مي‌كنم. پير مرد از پشت عينك ذره بيني‌اش نگاهي به من انداخت و قرصش را از دست زنش گرفت و به دهان گذاشت. شيشه آبي، نيمه پر، در كنارش قرار داشت. آن را برداشت و لاجرعه سر كشيد. بعد با اخم به زن گفت نمي‌آيد... پير زن خودش را مرتب كرد و سعي خونسرد باشد. گفت صبر كن!
در خروجي يك لحظه از بسته و باز شدن باز نمي ماند. خيلي وقتها نيمه بسته بود كه باز دوباره باز مي‌شد.
فكر كردم اگر امروز هم نيايد چكار مي‌توانم بكنم؟ بايد بروم مركزمان. تحقيق كنم ببينم چه كسي ممكن است سر به سر من بگذارد. بيكار است و علاف؟ يا قصد و غرضي دارد؟ مگر مردم مسخره هستند؟ هي آدرس عوضي بدهد، هي اسم عوضي بدهد. انگار ما كار و زندگي نداريم كه هي بدويم دنبال سراب. هي بياييم اين جا منتظر مسافري باشيم كه اصلاً وجود خارجي ندارد. ولي راست راستي ممكن است يك نفر علاف پيدا شود براي منتر كردن من اين قدر درد سر به خودش بدهد؟ تلفن بزند و بعد اين همه درد سر... توي اين دنياي بي دردي و بي عاري بعيد نيست. آدم علاف كه كم نيست.
به اين جا كه رسيدم در خروجي باز شد و مرد قد بلندي با يك ساك خارج شد. ته دلم خالي شد و بدون اين كه متوجه باشم و خودم بخواهم به سمتش دويدم. از پيچ ميله‌هاي فلزي روبه روي در عبور نكرده بود كه جلويش ايستادم. لبخندي زدم و مثل اين كه از قبل او را مي‌شناسم سينه به سينه‌اش ايستادم. او هم مرا شناخت. لبخندي زد و من بي اختيار دستم را دراز كردم و با او دست دادم. خواستم اسمش را برايش بخوانم. زرنگي كرد و زودتر از من اسمي را گفت. آب سردي رويم ريختند. صدايش با صداي مسافر من زمين تا آسمان فرق داشت. طرف هم جا خورد. پرسيد از طرف كدام شركت آمده‌ام؟ تا آخرش را خواندم. گفتم به دنبال مسافري هستم كه دير كرده. اين جا تازه ياد رنگ كت مسافرم افتادم. قرار بود رنگ كتش آبي باشد. ديدم رنگ كت مرد قهوه اي است. خجالت كشيدم و براي جمع و جور كردن قضيه گفتم از طرف شركتي نيامده‌ام. مسافري به شركت تاكسيراني شهر زنگ زده و گفته در اين ساعت به شهر ما مي رسد. قهقهه‌اي زد و گفت اشتباه شده. يك فروشنده لوازم خانگي است كه براي بستن يك قرار داد آمده و قرار است صاحب شركت بيايد سراغش. بعد پرسيد مثل اين كه شهر زيبايي داريم؟ بدون اين كه چيزي بگويم از او جدا شدم. رفتم پشت ميله‌هاي جلو در خروجي ايستادم. رمق نداشتم. مقوايي را كه رويش اسم مسافرم را نوشته بودم در آوردم و بالا گرفتم.
سرخوردگي تلخي تمام بدنم را نيش مي‌زد. نمي‌دانستم چه كنم؟ قبلاً هم از اين موارد داشتم. منتظر مسافري مي‌شدم و بعد از نيمساعتي كه دير مي‌آمد مي‌رفتم توي صف تاكسيها مي‌ايستادم. بعد كه نوبتم مي‌شد و مسافري را سوار مي‌كردم و مي‌رفتم. ولي اين بار فرق مي‌كرد. نه مي توانستم دل بكنم و بروم سراغ كارم. نه اين كه بايستم و انتظار كشنده آمدن كسي را بكشم كه اصلا معلوم نبود مي‌آيد يا نمي‌آيد. به خودم گفتم علت اين كه نمي‌توانم دل بكنم و بروم اين است كه هنوز به آمدن مسافر اطمينان دارم. هنوز كورسو اميدي در ته دلم مي‌درخشد كه مسافرم خواهد آمد. بعد نتيجه گرفتم كه بايد اميد را بالكل از دست بدهم تا بتوانم بروم. سعي كردم به خودم بقبولانم مسافري در كار نيست. اشتباهي شده، يا يك كسي شيطنت كرده، دروغي گفته يا به هردليلي كه من خبر ندارم رد مسافري را به من رسانده‌اند. حالا من چقدر خوش خيالم كه همچنان ايستاده‌ام! به خودم گفتم ابله چقدر خودخواهي؟ نمي‌خواهي بپذيري كه مسافري در كار نيست؟ مي‌خواهي با چي لجبازي كني؟
زني كه از در خروجي بيرون آمده بود جلويم سبز شد. جوان بود و شاداب. سبكبال و خوشرو. لبخندي زد و برايم دست تكان داد. همه تلاشي كه كرده بودم تا مأيوس شوم از بين رفت. احساس كردم سرشار از اميد و شادي هستم. براي يك لحظه به نظرم رسيد من اصلا به مرد يا زن بودن مسافر توجهي نكرده‌ام. اسم مسافر طوري بود كه مي‌شد هم زن باشد هم مرد. رنگ كت و لحن صدايش ديگر مهم نبود. مهم اين بود كه حالا ديگر خودش آمده است و معلوم مي‌شود كه مسافر من يك زن است. من هم لبخند زدم و عرق صورتم را پاك كردم. زن از اين كه دير كرده است عذر خواهي كرد. نمي‌دانم چطوري گفتم «نه خواهش مي‌كنم» كه طرف متوجه شد خيلي عذاب كشيده‌ام. كاغذي از كيفش در آورد و نشانم داد. نگاه كردم و هرچه سعي كردم نتوانستم آن را بخوانم. براي يك لحظه شك كردم. براي اطمينان بيشتر به او خيره شدم. گفتم من به دنبال مسافري هستم با كت آبي. چنان خنده‌اي كرد كه سه چهار نفر در اطرافمان برگشتند و ما را نگاه كردند. گفت اسمش همان است كه روي مقوا نوشته‌ام. اما مثل اين كه اين وسط يك اشتباهي هم شده. چون از بچگي آرزو داشته يك كت آبي آسماني داشته باشد. بعد با تأسف انگشتش را گزيد و ادامه داد ولي متأسفانه هيچ وقت نداشته است. دوست همكلاسي اش قرار است بيايد و او را به خانه ببرد.
نتوانستم چيزي بگويم. چشمانم سياهي مي‌رفت. سرگيجه بود يا چيز ديگر. به دنبال زن بودم كه بدون خداحافظي از من دور مي‌شد. از در بيروني فرودگاه مردي با عجله وارد شد. زن به طرف او دويد. يكديگر را در آغوش گرفتند و از در خارج شدند. چند نفري با تعجب به من و مقوايي كه در دستم بود نگاه مي‌كردند.
رفتم كنج ديواري ايستادم و مقوايم را بلند كردم. تمام مسافرها دور سرم مي‌چرخيدند. به زحمت خودم را به صندلي خالي شده‌اي رساندم و نشستم. سعي كردم چشمهايم را باز نگاهدارم تا مسافران جديد را از دست ندهم. سالن به حدي شلوغ شده بود كه جاي سوزن انداختن نداشت. داشتم خفه مي شدم. چند بار حس كردم مقوايم دارد از دستم مي‌افتد. هول هولكي از جا پريدم و آن را بالا بردم. بعد كه درست از نفس افتادم همه چيز در هم شد. مسافرها در هم پيچيدند. ديگر كسي را نمي‌ديدم. رنگها عوض مي‌شدند. رنگ به رنگ. مثل آسماني با هوايي توفاني. بعد ساكت. بعد باران بشود. بعد آفتاب. بعد صاف صاف...
چشمم را كه باز كردم در سالن فرودگاه كسي نبود. تنها منتظر مسافر كت آبي من بودم. با ترس، و اندكي حسرت، به بيرون از سالن نگاه كردم.
رگبار بود. مسافري با كت آبي منتظر تاكسي بود. تا بلند شوم، صدايش كنم تاكسي جلو پايش ترمز كرد. مسافر كت آبي سوار شد. من از پشت شيشه صدايش كردم. او با لبخند از پشت شيشه تاكسي برايم دست تكان داد و دور شد.
به خيابان رفتم. بدون اين كه بتوانم بخوابم، منتظر تلفن مسافرم ماندم.


26ارديبهشت88

هیچ نظری موجود نیست: