۳/۲۴/۱۳۸۸

اولين مسافر آن روزم

سه گانه انتظار(3)

اولين مسافر آن روزم بود.
شبش دير خوابيده بودم. در نتيجه صبح هم دير به سركار آمدم. براي همين قبل از اين كه اول به دفتر شركت سري بزنم يك راست رفتم توي صف. همان جا كه هرروز مي ايستم. هنوز چند دقيقه اي نبود كه رسيده بودم، كه او سوار شد.
برخلاف مسافرهاي ديگر در جلو را باز كرد و جلو نشست. سبكبال بود و دوربيني به گردنش آويزان. كلاه حصيري زرد رنگي به سر داشت و كتش به رنگي بود كه براي من خاطره ها را زنده مي كرد. سلام كرد و من بعد از جواب بدون اين كه آدرسي بپرسم راه افتادم.
از سر چهارراه كه پيچيدم گفت گذشته از موزه به نظرم ديدني ترين نقطه شهر كجاست؟
گفتم: سليقه ها فرق مي كند.
خنديد و تأييد كرد. بعد گفت آخرين روزي است كه در شهر ما مي باشد.
طوري حرف مي زد انگار كه سالهاست دوستي ديرينه داريم. و به قدري راحت صحبت مي كرد كه من هيچ احساسي جز اين نداشتم كه بگويم ممكن است نظرش با من مخالف باشد!


گفت: حتما! ولي من دوست دارم اين بار شما تصميم بگيريد و من در دفتر خاطراتم خواهم نوشت كه ديدني ترين محل شهر از ديد يك شهروند كجا بود!
گفتم: پس خواهش مي كنم اگر نپسنديديد زودتر به من بگوييد...
باز هم خنديد و قول داد.
گفتم: مقداري بيرون شهر است.
گفت چه بهتر! از خيابانها مقداري خسته شده ام
گفتم: از كنار موزه بايد رد شويم. از پارك بگذريم. خياباني كه به خارج شهر راه مي برد را بپيماييم و ادامه دهيم.
گفت: تا همين جا آدرس را بلد هستم.
گفتم: ولي مطمئن هستم بقيه اش را نرفته ايد!
و ادامه دادم. برسرعت ماشين افزودم تا زودتر از شهر خارج شويم.
جاده را بايد امتداد مي داديم. ضلع شرقي پارك نزديك موزه را طي مي كرديم و از شهر كه خارج مي شديم در جاده اصلي تا رسيدن به منطقه كوهستاني پيش مي رفتيم. وقتي از كنار موزه مي گذشتيم از توي ماشين عكسي گرفت و گفت: موزه ها هميشه آدم را به گذشته مي برند. گفتم: بله! و بر سرعتم افزودم تا تقاطعي را رد كنم.
او شيشه پنجره را پايين كشيد و صورتش را در برابر باد گرم تابستاني قرار داد. موهايش بلندتر از آن بودند كه زير كلاه حصيري اش ناپيدا باشند. رشته هاي موها را باد به بازي گرفته بود.
گفتم: هوا گرم است؟
گفت: نه من از هواي اين جا خيلي خوشم آمده است. بدون اين كه بپرسم چرا ادامه داد براي اين كه آدم را سرحال مي آورد. نمي دانم چرا ولي اين چند روزه كه در شهر شما بودم هيچ وقت لخت و تنبل نشدم.
از شهر خارج شده بوديم. راه رفته رفته خلوت مي شد. پرسيد: خيلي مانده؟ گفتم نه بعد از اين پيچ بايد به جاده باريكي برويم كه ما را به صخره اي مي رساند. مثل اين كه فهميد كجا مي خواهم ببرمش.
گفت: بالاي صخره...
گفتم: مشرف به دريا...
گفت: آره واقعا زيباست!
از جاده فرعي، به جاده كوهستاني و از آن رو به بالا پيش رفتيم. ديگر تك و توك ماشيني رد مي شد. به آخر جاده كه رسيديم ماشين را همان كنار ول كردم و گفتم چند دقيقه بيشتر پياده نداريم.
راه افتاد و دوربينش را آماده كرد. چند قدمي نرفته بوديم كه ايستاد و روي يك گل كوچك ميان علفها خيره شد. دوربين به كار افتاد و من پروانه سياه درشتي را ديدم كه روي برگي نشسته بود. بالهايش خال خال سياه و سفيد بود. وقتي عكسش را گرفت نفسي كشيد و راه را ادامه داد. من دلم نمي خواست حرفي بزنم. تمايلم اين بود كه با سرعت به بالاترين نقطه صخره برسم. با سرعت رفتم و زودتر از او رسيدم. به دريا نگاه كردم كه تا ابديت ادامه اي آبي داشت. نفسي بلند كشيدم و به دورترين نقطه اش خيره ماندم. خيلي آرام روي صخره نشست. نمي خواست آرامشم را به هم بزند. دوربين را طوري ميزان كرد كه فهميدم به نقطه تلاقي دريا و آسمان زوم كرده است.
گفتم: آن جا كسي نيست.
گفت: آره آدم با تنهايي هايش آن جا تعيين تكليف مي كند.
بعد بلند شد و جلوي رويم ايستاد. دوربين را روبه روي چهره ام گرفت و از پشت آن پرسيد: از كجا مي دانستي دنبال اينجا هستم؟
گفتم: من نمي دانستم؛ شما گفتيد ديدني ترين جاي شهرمان را به شما نشان دهم و از نظر من اين جا ديدني ترين جاست.
توجهي به آن چه گفتم نداشت. گفت: دوستي داشتم كه هميشه، وقتي كه خيلي دلش مي گرفت، به دريا مي رفت.
گفتم : و با نهنگها صحبت مي كرد
گفت: عكسهايش را براي آنها مي برد
گفتم: و براي آنها گريه مي كرد
گفت: ولي مدتي است رفته و ديگر خبري از او ندارم
گفتم: من را در پارك رها كرد. به من گفت سرم را روي زانوانم بگذارم. ولي وقتي بلند شدم رفته بود.
زن خنديد. مقدار زيادي تلخي در خنده اش بود. مثل تجربه اي كه آدم دلش نمي آيد فراموشش كند.
گفت: من را هم در يك گالري نقاشي تنها گذاشت. با هم رفته بوديم تا از آثار يك نقاش ديدن كنيم.
گفتم: پيرمردي كه كنار ما بر روي نيمكتي خوابيده بود هم او را نديده بود.
زن گفت: وقتي به گالري رفتيم انتظار نداشتيم چنان نقاشيهايي ببينيم.
گفتم: شب اصلا خوابم نبرد. همه اش در دهليزهايي بودم كه نقاش كشيده بود. سرگردان و هراسان. از هرگوشه پايي و دستي بيرون زده بود. و در انتها، كه شبيه تونلي بود و نور كمرنگي روشنش مي كرد، مردي را كت بسته آويزان كرده بودند.
گفت: نقاش پيرمردي بود كه زياد حرف نمي زد. هميشه سرش پايين و با يك قلم بسيار باريك مشغول به كارش بود.
گفتم: يكبار از او پرسيدم چرا اين قدر دنيا را سياه مي بيند؟ رنگهاي ديگري هم وجود دارند. نقاش بدون اين كه سرش را از روي كاغذي كه رويش مشغول نقاشي بود بردارد حرفم را تأييد كرد. بعد گفت من همه رنگها را استفاده كرده ام. با تعجب و اندكي وحشت به عكسي كه داشت مي كشيد نگاه كردم. زني بود به چارميخ آويخته شده. با خطوطي سياه دست و پاي ناقصي برايش كشيده بود. گفتم ولي من غير از سياهي چيزي نمي بينم. نقاش خنديد و گفت اگر قرار بود همه يك جور ببينند دنيا ديگر واقعا غير قابل تحمل مي شد. اين را كه گفت يك مربع كشيد و يك دايره وسطش وگفت اين هم پنجره و آفتابي كه بايد طلوع كند.
زن گفت: دست من را از چارميخ باز كرد. خسته بودم. رفتم گرفتم يك گوشه اي خوابيدم. و ... بعد آه كشيد. چنان انگشتش را گزيد كه احساس كردم فواره خوني از ميان لبهايش بيرون مي جهد. اما زن بدون هيچ افسوسي ادامه داد: وقتي از خواب بيدار شدم نقاش خود را به چارميخي آويخته و پنجره باز بود. آفتاب از بيرون داخل دهليز را روشن كرده بود. ديگر هيچ كس نبود. رفته بود. من را تنها و بي خبر گذاشته بود. رفته بود.
بغض كرد و ادامه داد:رفتم لب پنجره و به بيرون خم شدم. در زير، دريايي پرخروش برسر و كول خود مي كوبيد. در دور دست قايقي داشت ميان امواج گم مي شد. او بود. با همان كت آبي رنگ و دوربيني كه به گردن آويخته داشت.
بلند شدم رفتم لب صخره. آن جا كه ديگر اگر باد اندكي تندتر مي وزيد به دريا مي افتادم. به دورترين نقطه چشم دوختم و فرياد زدم: آهاي مسافر من! مسافرم! به نهنگها بگو من اين جا در انتظار تو هستم. تو بايد بيايي و عكسي را كه از من گرفته اي به من بدهي.
به زن كه حالا درهم شكسته روي تكه سنگي سرگذاشته و گريه مي كرد اشاره كردم. و ادامه دادم: هرقدر هم دير كني ما منتظريم. من به فرودگاه مي روم. اسمت را روي مقوا مي نويسم و منتظرت مي ايستم. هرقدر طول بكشد باز هم برنمي گردم.
زن از جا بلند شد و فرياد زد: نقاش را هم با خودت بياور! من در همان گالري هستم. مي روم پاي پنجره مي ايستم تا از هرطرف كه بيايي ببينمت.
بعد كتش را بيرون آورد. بادي كه از شمال مي آمد كت را با خود برد. كت تكه اي از آسمان شد و در ميان ابرها آن قدر بزرگ شد كه تمام افق را پوشاند. زن به نهنگي كه در انتهاي دريا سر بركشيده بود اشاره كرد و گفت: اين بار نمي گذارم تنها بروي. اين بار نمي گذارم...
نهنگ به زير آب رفت و گم شد. خواستم چيزي بگويم كه از نقطه ديگر سر بيرون آورد. شايد هم نهنگ ديگري بود. ولي مثل همان اولي بود. مقداري رفت بالا. بعد يك فواره بلند آب از سرش بيرون جهيد. مردي با كت آبي برسر فواره به آسمان رفت. ميان ابرها گم شد و من برگشتم زن را ديدم كه داشت دوربين را براي عكس گرفتن آماده مي كرد.
گفتم: شوهرت بود؟
گفت: نه!
گفتم: دوستت بود؟
گفت: نه
گفتم: دشمنت بود؟
گفت: نه.
عصباني شدم و پرسيدم: پس با تو چه رابطه اي داشت؟
گفت: خودم بود.
داشتم شاخ در مي آوردم. گفتم: ولي او يك مرد بود، و تو يك زن هستي. چنان خنده بلندي سر داد كه گوشم را گرفتم. باد شدت گرفت. صداي خنده زن را تا آبهاي دور و ابرهاي آبي برد. براي يك لحظه ترسيدم. از ترس لرزيدم. از لب صخره آمدم كنار. رفتم روي تكه سنگي نشستم و سرم را ميان زانوانم گذاشتم. با اين كه چشمهايم را بسته بودم ولي ديدم زن بلند شد و دوربينش را به دست گرفت و شروع به گرفتن عكس كرد. با چشم بسته هم مي دانستم كه دارد از من عكس مي گيرد. همين طور كه سرم را ميان زانوانم مي فشردم گفتم: عكسها را به نهنگها بده. صدايي نيامد. منتظر جواب ماندم. خبري نشد. دوباره گفتم: يادت نرود عكسهايم را به نهنگها بده. بعد ناگهان سرم را بلند كردم. از مسافرم خبري نبود. در دور دست زني سوار بر قايقي داشت ميان امواج گم مي شد. بلند شدم و جلو رفتم. خواستم فريادي بزنم كه تلفنم زنگ زد. مسافرم بود كه خبر آمدنش را مي داد. بايد به فرودگاه مي رفتم و منتظر مي ماندم تا بيايد. با همان كت آبي رنگي كه به تن داشت.


10خرداد88

هیچ نظری موجود نیست: