۷/۱۴/۱۳۸۸

«تير و تبر» «بر تن بي سپر» يا «بساط ِ دلگشا» بر ساحل آرامش؟



چرا اين روزها دائما با خودم تكرار مي كنم: «آی آدمها!»؟
داستان اشرف و بخصوص ادامة آن و به طور خاص تر ربودن 36گروگان و اعتصاب خشك آنان تمام ساعاتم را پر كرده است و مرا به ياد نيما مي اندازد و زمزمه مي كنم: «آي آدمها!»
اما داستان آنان كه به گروگان گرفته شده اند و الان بيش از دو ماه از اعتصاب غذايشان مي گذرد داستان «يك نفر»ي نيست كه «در آب دارد می‌کند بيهوده جان ، قربان». و كسي فريادش را نمي شنود. يا كه باورش نمي كنند. پايداري اين عده، قربان كردن بيهوده جان نيست و براي همين هم هست كه شگفتي عالمي را برانگيخته.




جرياني است زلال به موازات رودي متعفن. در روزگاري كه «محبت افسانه» شده است. يك عده برخاسته اند تا عليه هرچه ابتذال است و تحقير انسانيت، چيزي را ارزش گذاري كنند كه بي بها به دست نمي آيد. در اين مسير راهي گشوده مي شود و چيزي به اثبات مي رسد كه پادزهر تمام نا باوري ها و بي اعتمادي هاست. عليه مسخ شدن و مسخ كردن انسانها با سوءاستفاده از عزيزترين واژه هاست.
اگر قبول داريم كه خميني و ساير آخوندهاي حاكم با خيانت به عواطف همه, حتي پيروان خود، دوزخي از بي اعتمادي و بي فرهنگي براي همه ما به وجود آورده اند؛ پس بايد بپذيريم كه كار اشرفيان احياي همان ارزشهاي خيانت شده است. آنان انتخاب كرده اند كه شمع وجودشان قطره قطره و به صورتي جانكاه آب شود. تا ما، همة ما، سايه نشينان و يا آفتاب نشينان، چه آنان كه در خارج كشور هستيم و چه آنان كه در داخل ايران هستند ايمان بياوريم. ايمان بياوريم كه نه تنها بايد در برابر توطئه آخوندها ايستاد؛كه آن كس هم كه بايد بايستد خودمان هستيم و نه هيچ كس ديگر. آنها، بعد از دو ماه لب بستن بر طعام، با بدنهاي مجروحشان، با لبهاي خشك و چشمان اكنون كم سويشان به ما پيام مي دهند كه «در ساحل نشستن» را گناه بدانيم. دل بستن به «بساط دلگشا» را ضد ارزش بدانيم و در مقابله با آخوندها از كساني بياموزيم كه در تلاطم سهمگين امواج پنجه در پنجه توفان انداخته اند و با سرفرازي بهاي آزادگي خود را مي دهند. و آيا در جهاني كه ولع بي پايان براي يك ادامه يك زندگي تباه شده و بي سر و ته همه را فرا گرفته، اين كار احياي يك ارزش نيست؟ نه تنها احياي يك ارزش خيانت شده كه اثبات توانايي انسان براي رسيدن به آن چنان اوجي كه همة ما «آنم آرزوست».
البته جريان، مثل هميشة تاريخ، از عده اي اندك، ولي تن به تسليم نداده، شروع مي شود. راه خود به اندازه كافي دشوار است و اتفاقاً در اين مورد خاص از آن نمونه ها نيست كه «خود بگويدت كه چون بايد رفت». بايد هرقدمش را با ناخن و دندان بازشناخت و باز گشود. بهايش را هم از جان و مال و عزيزترين عزيزان داد. تازه نه يكبار كه ده بار هم به زمين خواهيم خورد. دست و صورتمان زخمي خواهد شد. و هنوز از جا برنخاسته بايد گوشمان به طعنه هاي تلخ و نفيرهايي كه جز وسوسة تسليم و ذلت نيستند عادت كند، و چشممان به «سايت»هايي كه جاي بلندگوهاي دشمن را گرفته اند باز شود كه ايهاالناس بشتابيد كه سرسختان دارند باز هم سرسختي مي كنند! يكي از همين حضرات پركينه و پر عقده, مجاهديني را كه در روزهاي پنجم و ششم مرداد در اشرف آن حماسة تاريخي را آفريدند «گلادياتور» ناميده بود. البته زهي رذالت!.
در برابر اين حقيران بايد گفت چقدر شريفانه است كه آدمي براي دفاع از حرمت آزادي همچون گلادياتورهاي همراه اسپارتاكوس به صليب كشيده شود، و چقدر ذليلانه است كه براي به در بردن جان حقيرش بر سفره گدايي در ظل مرحمت «ديدبان»ها دسته گل دريافت كند. اما به ياد داشته باشيد در فرداي پيروزي، و در برابر مردمي كه چشم به آزادي گشوده اند هيچ كس از كساني كه در گرماگرم نبرد پرچم تسليم را بلند كردند استقبال نخواهد كرد.
موضعگيري مواجب بگيران سفارتي اصلا جاي تعجبي ندارد. مأمور به وظيفه هستند تا به قهرمانان ملي يك مقاومت فحش بدهند يا با رذالت بيشتر ارزشهاي آنان را لوث كنند. وگرنه به چه درد مي خورند؟ مثال يك روز كارآيي توپچي تنها در مورد ما صادق نيست. همه همين وضعيت را دارند. سفارتها و شعبه هاي وزارت اطلاعات هم بذر پاشيده اند و پول بي حساب و كتاب خرج كرده اند براي چنين روزهايي. خائنان و درماندگان به طمع تكه استخواني كه به جلويشان پرت مي شوند پارس زيادي مي كنند. دم تكانهاي آنها بيشتر از اين كه به ما مربوط باشد به تشكرشان از «حاج آقا»هاي سفارت مربوط است.
اما بالاتر از اين، بالاخره وزارت اطلاعات چه بگويد؟ مگر حرفي غير از اين دارد كه گفته است و مگر كرداري مي تواند داشته باشد جز آن چه كه كرده؟
از اين منظر لجن پراكنيها و فرافكنيهاي خفيه نويسان و علني نويسهايي كه در دام عنكبوتي آخوندها گير كرده اند نه دردناك كه مقدار معتنابهي «مفرح ذات» است و ناگزير بر هر يك از آنان «شكري واجب».
اولين شكر اين است كه بفهميم چيزي كه اشرفيان در آن دو روز تاريخي خلق كردند چه بوده است؟ اين حماسه پرشور انساني به اندازه اي روشن و پر پيام است كه هر انساني را با ته مانده اي از شرف و غيرت هم كه شده به خروش در مي آورد.
و به راستي در اين جنگ مهيب كه دو طرف با تمام قوا به ميدان آمده اند چه چيز تعيين كننده است؟ هوچي بازيهاي يابوهاي نعل شده سفارتي؟ يا عربده كشيهاي واماندگان به تقصير؟ يا مقاومت شكوهمندي كه در بغداد و اشرف و واشينگتن و برلين و لندن و استكهلم توسط اعتصاب غذا كنندگان و حاميان مقاومت جريان دارد؟
و مهمتر اين كه به قول نيما «آن زمان كه تنگ مي بنديد بركمرهاتان كمربند» كدام صف را انتخاب مي كنيد؟ «تير و تبر» «بر تن بي سپر» را؟ يا باز هم به قول نيما: «بساط ِ دلگشا» را بر ساحل آرامش؟


۱ نظر:

جمشید پیمان گفت...

دوست بسیار گرامی ام
نمی گویم که جامعه ی انسانی به بهی و فرهی و سربلنذی دست نخواهد یافت . اما به تاریخ زندگی انسان که نگاه می کنم می بینم ارزش های متعالی انسانی همواره قربانی شده اند. و در هر دوره از تاریخ تنها اندکی بوده اند که برای جلوگیرب ار نابودی این ارزش ها نه تنها پای پیش نهاده اند ، بلکه جان خویش را هم داده اند و پای پس نکشیده اند. این امر یک جریان دائمی و بی وقفه در تاریخ بشر بوده است.امروز نیز چنین است و ای کاش بهتر از این می بود. امروز نیز اندکی هستند که به راستی و از صمیم جان برای دفاع از ارزش های والای انسانی و در صدر آنها آزادی ، صادقانه و بی ریا پای به میدان می نهند. بچه های شهر اشرف نمونه ی کامل و بارزی از آن اندک مردمانند. آری دوست گرامیم در درازنای تاریخ و همواره ،بخش بزرگی از مردمان بوده اند که گلیم خویش و فقط گلیم خویش از آب بیرون میکشیده اند و تنها مردمی اندک بوده اند که کوشید ه اند تا غریق را برهانند. نیما وقتی فریاد می زد آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید ، از یادش رفته بود که کمتر کسی از ساحل نشینان شادیش را فدای نگرانی برای آن که در میان توفان مانده است ، می کند.
دوست گرامیم . ازنوشته ام بوی نا امیدی مشنو.فقط خواستم یاد آور شوم که همیشه عده ای شاهد بازاری بوده اند و عده ای پرده نشین .درود بر اهالی اشرف که احیاء کننده انسانیت در روزگار سقوط ارزش های انسانی ، هستند.