۹/۱۲/۱۳۸۸

حرفهاي در مراسم بزرگداشت امه سزر در پاريس




يادآوري: در اواخر فروردين 1387بود كه امه سزر شاعر فراموش ناشدني فرانسوي درگذشت. چندي بعد دوستانش در پاريس مجلسي در بزرگداشت او برگزار كردند. از مقاومت ايران هم هيأتي را دعوت كردند تا در آن مراسم شركت كند. من با چند تن از برداران و خواهرانم به آن مراسم رفتيم. قرار شد من هم صحبتي داشته باشم و متن زير كه مي خوانيد خطاب به دوستان ديگر امه سزر بود كه در مجلس كوچك خواندم.

بسيار خوشحالم كه با شما صحبت مي كنم اما نمي توانم پنهان كنم كه قلبم پر اندوه است كه درباره مردي صحبت مي كنيم كه در ميان ما نيست.
اما آيا او به راستي نيست؟ يعني كه بوده و نيست شده؟ باور نمي كنم. يعني كه باور ندارم. من حضور او را در همين جمع كنوني خودمان به خوبي احساس مي كنم.
سابقه آشنايي من با امه سزر به سالهاي 1340 ـ 1350 برمي گردد. يعني چيزي بيش از 30سال پيش.



از همان ابتدا كه با آشنا شدم از خود سؤال كردم چه پيوندي بين و من او مي تواند باشد؟ اوه سياهي است آمده از آمريكاي جنوبي و دل در گرو سياهان افريقايي دارد. و من مسلماني اسير ديكتاتوري شاه. نه تنها در جغرافيا كه در تاريخ هم وجه زياد مشتركي نداشتيم. اما اعتراف مي كنم با اين كه آشناييم با امه منحصر به خواندن چند ترجمه از آثار او بود ولي از جمله معدود نويسندگان، يا كه بهتر بگويم انسانهايي، بود كه احساس كردم با خواندن اولين سطر از كارهايش جادو شدم. از اين تعريف كلاسيك و دگم و تا اندازه زيادي ابلهانه بگذريم كه انسان موجودي است كه با زبانش صحبت مي كند. انسان با همه اعضا و به ويژه با چشمهايش حرف مي زند. به خاطر مي آورم كه بعد از خواندن اولين كارش، كه مقاله اي بود در باب استعمار، رفتم و به عكسش خيره شدم. باز هم اذعان مي كنم كه از عكسش بسا بيشتر از مقاله اش احساس پيوند پيدا كردم.
اما اين نيز واقعيت بود كه بدون يك رشته مشترك، كه ما را به هم پيوند مي داد، چنين رابطه اي امكان ناپذير بود. آن رشته چه بود؟ رنگ پوست نيست و نمي تواند باشد. تاريخ و فرهنگ هم نيست زيرا كه ما حداقل اشتراكات را با يكديگر داريم. پس چه چيزي است كه ما را در اين سوي شرق خاك با انسان و انسانهايي در آن سوي خاكها و آبهاي بسيار يگانه مي كند؟ اين را بسياري نمي فهمند و نمي توانند بفهمند. مگر اين كه چارچوبهاي كلاسيك تعريف از انسان را بشكنيم و دست روي دردهايي بگذاريم كه تمامي انسانها، در تمامي نقاط، و در تمامي زمانها، از آن رنج برده اند. اين درد براي همه ما آرزوي مشتركي را فراهم مي كند و ما در وراي همه دوريها و بيگانگيها با هم يگانه مي شويم. با برادرانمان كه رنگي سياه داشتند و زنجير استعمار دستهايشان را مجروح كرد و قلبهايشان را شكست و انسانيتشان را منكر شد و با زناني كه از انسان بودن تنها اين شانس را داشتند كه به كنيزي مرداني در آيند كه از انسانيت چيزي جز توانايي براي كشتار و قتل و جنايت درنيافته اند. ملاحظه مي كنيد كه اين درد نه شرق و نه غرب و نه ديروز و نه امروز مي شناسد. اين درد مشترك همه انسانهايي كه به اين آگاهي رسيده اند كه براي ساختن جامعه اي انساني بايد انسان بود. و اين همان كاري است كه امه سزر ما كرده است. و اين راز ماندگاري او است. به اين دليل بود كه گفتم امه سرز نمرده است. و به اين دليل است كه حضور جاودانه او را در اين جا و هرجا كه سخني از انسان و رهايي انسان باشد حس مي كنيم.
و اين است كه امه سزر تنها براي سياهان ننوشت. ما از او بسيار آموختيم. و فكر مي كنم تا آن آرزوي ديرين انسان، يعني تحقق جامعه اي انساني و عاري از ستم و استثمار او هميشه با ماست. و من آمده ام به شما بگويم كه ما امه را در سنگر خود، در ايران تحت حاكميت ملاها، احساس مي كنيم. من او را يك رزمنده آزادي مي بينم كه مثل هميشه به سوي استعمار و استثمار و ارتجاع نشانه رفته است.
از اين كه مرا در درد خود سهيم مي دانيد مشتكرم
اجازه دهيد نامه اي را چند ماه پيش از مرگش برايش نوشته بودم برايتان بخوانم:

استاد بزرگوار اخلاق و سياست
سلامهاي صميمانه مرا از هزاران كيلومتر دورتر بپذيريد.
اجازه بدهيد اكنون كه توفيق يافته تا نامه‌يي براي شما بنويسم كلامم را با قطعه شعري آغاز كنم كه حاصل تجربه ساليان من است از مبارزه و مذهب و اخلاق:

نام ديگر تو خداست
جاري برلبهاي آنان كه مي‌ميرند
و آخرين كلامشان آزادي است
نام تو آزادي است اي آزادي، اي آزادي!
و من مي‌دانم
نام تو ديگر تو خداست.
وقتي كه روشنفكري جوان و نوپا بودم همواره از خود سؤال مي‌كردم خدا را چگونه مي‌توانم به چشم يقين ببينم؟
پاسخ بسيار دشوار بود. گاهي در ترديدهاي خود به داستايوسكي مي‌رسيدم كه «اگر خدا نباشد همه چيز مجاز است». و بعد بي‌اختيار احساس خفه‌شدن مي‌كردم. اما هربار كه مي‌خواستم از جا برخيزم يك چيز به من توان برخاستن مي‌داد و يك ارزش بود كه شوق پرواز را در من مي‌دميد. و آن ارزش مقدس آزادي بود. همان چيزي كه در تجربه شعري خود دريافتم نام ديگرش همان خداست.
اين درك به‌خصوص در متن يك مبارزه پيگير با ديكتاتوري چون شاه ساده به دست نيامد. نه ساده و نه بدون آموزگار و بهتر بگويم بدون آموزگاراني بسيار.
جناب امه سزر
اجازه بدهيد كلام را كوتاه كنم و بگويم كه شما يكي از آموزگاران من در دنياي سياست و اخلاق بوديد. در آن سالهاي دور ما درگير يك مبارزه خونين سياسي بوديم. اما وسوسه اين كه چه تضميني داريم كه در فرداي پيروزي، خود تبديل به ديكتاتورهاي جديدي نشويم و «تراژدي شاه كريستف» تكرار نشود، همواره آزارمان مي‌داد. بنابراين بايد در قدم اول، صف خود را از كساني كه تنها در جستجوي قدرت به يك مبارزه با ديكتاتور مي‌پردازند جدا كنيم. بايد ارزشهاي انساني ديگري را به مثابه ارزشهاي پايه‌يي قويتر در خود تقويت مي‌كرديم و راهنماي عمل قرار مي‌داديم. سياستمداران ديگر به ما مي‌توانستند درسهايي از سياست بدهند. اما شما، براي ما روشنفكران ايراني تنها معلم سياست نبوديد. ما از طريق شما و معدودي ديگر چون شما، با ارزشهاي والاي انساني جديدي آشنا مي‌شديم. خوشبختانه كسي به معرفي و ترجمه آثار شما در ايران همت گماشت كه نه تنها يكي از متبحرترين مترجمان ميهن ما بود كه اضافه و مقدم برآن يكي از شريفترين انسانهاي معتقد به ارزشهاي انساني است و هم اكنون نيز در صف مقاومت ايران به مبارزه اش با ارتجاع مذهبي ادامه مي دهد.
به هرحال. سالها بود كه آرزو داشتم شما را حامي مقاومت ايران ببينم و بسيار خوشحالم كه اكنون به اين آرزوي ديرينه خود رسيده‌ام.
اكنون آرزوي ديگري دارم. اين آرزو تنها ديدن شما نيست. بلكه ديدن شما در ايران آزادي است كه بدون ترديد آن را خواهيم ساخت.
در يكي از شعرهايم گفته‌ام:
جهان دگرگون نمي‌شود يارا!
من جهان را دگرگون مي‌كنم
وقتي كه تو را مي‌بوسم
ميان يقين شبانه‌ام به‌فردا.

Je suis très content d’être aujourd’hui avec vous. Je ne peux cacher que mon cœur est plein de douleur, car nous allons parler d’un homme qui n’est plus parmi nous.
Mais, est-ce que vraiment il n’est plus là ? C’est-à-dire qu’il a existé et qu’il n’existe plus ? Je ne peux pas le croire. Je n’y crois pas. Je sens très bien sa présence parmi nous aujourd’hui.
J’ai découvert les écrits d’Aimé Césaire il y a plus de trente ans, c’était dans les années 1960 et 1970. Dès que j’ai lu ses écrits, je me demandais quel lien pouvait exister entre moi et lui ? Lui, il était Martiniquais et s’intéressait à l’Afrique noir. Moi, je vivais dans un pays musulman souffrant de la dictature du Chah. Ni sur le plan de la géographique, ni sur le plan de l’Histoire, nous n’avions pas grand-chose en commun. Mes connaissances sur Aimé Césaire se limitaient à la lecture de la traduction en persan de quelques unes de ses oeuvres. Mais il a fait parti de rares écrivains dont j’ai été fasciné dès le premier contact. Laissons de coté cette définition un peu désuète selon laquelle l’homme est un être parlant avec sa langue. Car, l’homme parle aussi avec ses autres organes, et surtout avec ses yeux. Je me souviens qu’après avoir lu un des articles d’Aimé Césaire sur la Colonisation, j’ai observé un long moment sa photo. Je dois avouer que sa photo était beaucoup plus captivante que son article. Je ne pouvais ressentir un tel sentiment à son égard sans qu’il existât un lien entre nous. Que pouvait être ce lien ? Ce lien n’était pas la couleur de la peau. Nous n’avions pas non plus les mêmes références historiques ou culturelles. Quel lien peut-il y avoir entre moi qui vivait en Orient avec cet homme qui vivait en outre-Atlantique ? Beaucoup ne comprennent pas ce lien et ne pourront pas le comprendre. Pour pouvoir comprendre ce lien, il faudrait sortir des définitions classiques que l’on a de l’homme, et il faut ressentir les douleurs qui ont fait souffrir les hommes en tout lieux et en tout temps. Cette douleur fait naître en nous un espoir commun. Ainsi, au-delà de toutes nos différences, nous sentons avoir quelques choses en commun. Ainsi, nous nous sentons proche de nos frères noirs dont les poignets sont blessés par les chaînes de la colonisation, dont les cœurs sont brisés et dont l’humanité est reniée. Ainsi, nous nous sentons proche des femmes opprimées et victimes de diverses exactions. C’est une douleur qui n’est spécifique ni à l’Orient, ni à l’Occident. Elle a existé hier et elle continue d’exister aujourd’hui. C’est la douleur commune de tous les hommes et toutes les femmes conscients que pour construire une société humaine il faut commencer par être humain. C’est ce à quoi croyait Aimé Césaire et c’est cela le mystère de la pérennité de Césaire. C’est pour cela que nous ressentons sa présence ici et là, partout où il est question d’humanité et de la libération de l’homme.
Ainsi, Aimé Césaire n’a pas seulement écrit pour les noirs. Nous avons beaucoup appris de lui. Et je pense que jusqu’à l’instauration d’une société humaine qui soit dépourvue de toute sorte d’oppression et d’exploitation, Aimé Césaire sera toujours avec nous. Et dans notre combat contre les mollahs en Iran, nous sentons qu’Aimé Césaire est présent à nos côtés. L’image que je garde de lui, c’est l’image d’un partisan de la liberté qui n’a cessé de combattre la colonisation, l’exploitation de l’homme par l’homme et les idées rétrogrades.

Je vous remercie d’accepter que nous partagions avec vous l’immense douleur que constitue sa disparition.

A présent, permettez-moi de vous lire quelques lignes d’une lettre que je lui avais écrite quelques mois avant sa disparition.

O, grande maître de l’Etique et de la politique,
Acceptez les salutations sincères que je vous adresse alors que je me trouve à plusieurs milliers de kilomètre de vous,
Permettez-moi de commencer cette lettre par un poème qui est le résultat de plusieurs années de combat et de réflexions sur la religion et de l’Etique.

Ton autre nom c’est «Dieu»
Sur les lèvres de ceux qui meurent
Alors que la liberté est leur dernier mot
Ton nom est Liberté, O, Liberté, O Liberté.
Et je sais que ton autre nom est « Dieu ».

Lorsque j’étais un jeun intellectuel, je me demandais comment l’on peut voir le Dieu avec des yeux de la certitude. C’était très difficile de répondre à cette question. Dans des moments de doutes, je pensais à cette phrase de Dostoïevski qui avait dit : « si le Dieu n’existe pas, tout est permis ». Ensuite, j’avais un sentiment d’étouffement. A chaque fois que je voulais me lever, une chose me donnait la force de me lever, l’envie de m’envoler. Cette chose c’était la liberté, elle constituait pour moi un principe sacré. C’est la même chose que j’évoque dans mon poème, en disant que son autre nom est « Dieu ».
Cette perception, je l’ai eu au cours de notre combat contre la dictature du Chah. Cette perception, je ne l’ai pas eu si facilement, je l’ai eu grâce aux enseignements de plusieurs maîtres.
Monsieur Aimé Césaire,
Vous avez été un de mes maîtres dans l’univers de la politique et de l’Etique, au cours de ces années lointaines où nous étions occupés par un combat politique acharné. Pendant ces années, je me posais constamment la question suivante : quelle garantie existe pour qu’au lendemain de la victoire, nous ne devenions pas des dictateurs à notre tour et que « la Tragédie du Roi Christophe » ne se répète pas ? Je me disais que pour éviter cela, il faudrait avant toute chose prendre nos distances avec ceux dont le combat contre la dictature est motivé par le désir d’arrivée au pouvoir. Il aurait fallu que nous renforcions chez nous des valeurs humaines qui sont des valeurs fondamentales. D’autres hommes politiques pouvaient nous donner des leçons sur la Politique. Mais pour nous intellectuels iraniens, vous étiez plus qu’un professeur de la Politique. Grâce à des maîtres comme vous, nous avons connu de hautes valeurs humaines. Heureusement, la personne qui a introduit vos œuvres en Iran et les a traduites en persan, était un des plus éminents écrivains et intellectuels iraniens, il était aussi un homme vertueux qui croyait profondément aux valeurs humaines. Il se trouve aujourd’hui dans les rangs de la Résistance iranienne où il continue son combat contre le fondamentalisme religieux. Pendant des années, je souhaitais que vous apportiez votre soutien à la Résistance iranienne. Aujourd’hui, je suis très content que ce souhait soit réalisé. Maintenant, j’ai un autre souhait : le souhait de vous voir un jour dans l’Iran libre de demain que nous construirons.

Je termine ma lettre avec cet extrait d’un autre de mes poèmes :
Mon ami, le monde ne changera pas tout seul
Je changerai le monde
Lorsque je t’embrasse en pleine nuit
Au milieu de mes certitudes sur le lendemain


هیچ نظری موجود نیست: