۱۱/۱۷/۱۳۸۹

نفرتي‌ها از خيابان



دهگانة شانزدهم


نفرتي‌ها از خيابان


(1)

از تو بيزارم!

جاسوسان در تو خانه كرده‌اند

و تو ويران نمي‌شوي برسرشان

هر روز،

هزار بار!


(2)

سراسر نفرتم از تو

وقتي كه پر مي‌بينم

تو را از مارها

و پاسداران و جاسوسان.


(3)

بيهودگي من از توست

از چه رو ساكتي؟

وقتي كه مرا ساكت مي‌بيني؟


(4)

قفسي هستي بدون ميله

با سقفي از ابر.

با اين همه دوست نمي‌دارمت

وقتي كه برادرم

زنداني است.


(5)

نمي خواهم آزارت دهم

اما نمي خواهمت ، نمي خواهمت.

با همة گلها و درختها

و حتي آدمهايت؛

وقتي كه پذيرفته اي در خود

زنداني ناشناخته را.


(6)

پر از رطيل و عقرب و پاسدار

و مارهاي معمم؛

اينجا كجاست كه آدمي مي ميرد از نفرت

در آرزوي يك نفس هواي خياباني؟


(7)

ننگ ماست!

راه رفتن از اين سو به آن سويت،

و حضور پر تاول زخم را

در سينه‌ات نديدن.

با اين همه بيزارم از تو

وقتي كه شتك خون جوان برادرم را

بر ديوارهايت مي پذيري.


(8)

چگونه دوست بدارم؟
مدالي بر سينه من نيست.
هرچه مي‌بيني زخم است.
همچنان كه چراغهاي ساكت تو
آذين شب هرزة سرد نبوده‌اند

و افروخته‌اند لاله‌هاي سرخ
را
بر سينة دلاور آسمان.


(9)

اي كاش مي توانستم شليك كنم
ـ نه يكبار كه هزار هزار بار ـ
بر شقيقة سنگي مردي
كه در هرچشمخانه اش افعي گرسنه اي خوابيده
و هر تار ريشش
طناب داري است براي برادرم.


(10)

زشت تريني

با چنگالي آلوده و دو نيش خونين

و پوزه اي چون پوز آخوندها.

و دوست ندارم تو را

وقتي كه راه مي شوي براي عبور پاسداران؛

يا مي پذيري كه خائني

در كوچه هايت خانه كند.


هیچ نظری موجود نیست: