۱۱/۲۳/۱۳۸۹

در خياباني لبالب از سياست



دهگانة هفدهم


در خياباني

لبالب از سياست


(1)

در خياباني لبالب از سياست

زائري پر از پچپچه مي‌گريست

و نمي‌خواست فراموش كند.

باراني از يادها باريد

و من استجابت دعا را تجربه كردم.


(2)

سياست،

مي‌بلعد شعر را

مثل تو كه جمعيت را.

اما در آن سوي شما

هميشه شاعري تنها نشسته است


(3)

سياست

همان ميدان تو ست

كه نمي‌شود دورش زد.

من اما هميشه با زرهپوش شعر

از آن گذشته‌ام.


(4)

كنار جوي مي‌نشينيم.

دستمالها را خيس مي‌كنيم.

آبي به گونه‌ها ـ كه مي‌سوزندـ مي‌زنيم.

نفس تازه مي‌كنيم.

بلند مي‌شويم؛

تا بسازيم دوباره سياست جهان را.

(5)

نگاه تو جمهوري آبي هاست

و من كوچكترم از لحظه‌هاي عشق.

چگونه مي‌شود سياست را

مثل برگهاي پائيزي لگد كرد؟

و زنده شد

ميان بگو مگوهاي خيابان.

(6)

در روزي كه پيروزي نام دارد

هر گوشه‌ات دادگاهي است

تا به جاي تن فروشانِ در تو

سياستمداران را محاكمه كنند.

(7)

واي اگر كه دروغ با تو بخوابد!

نطفه‌اش در سالهاي بعد

جباري خونريز است

با عمامه‌اي سفيد يا سياه،

قداره‌اي در كف،

و ويروسي از تزوير در خون.

(8)

وقتي آخوندي را

آويخته بر درختهايت تصور كردم؛

فهميدم

دروغ نمي‌تواند با شعر بخوابد.

(9)

بويي كه ما را آلوده است
بوي دهان مرداري است وراج
كه عمامه از سر برداشته
و در اين خيابان با تو سخن گفته است.

(10)

بسوز، و نساز!
با اين ساز كه جهاني را مي‌سازد
پر وسوسه و بي حادثه.
بكوب!
بر طبلي كه نظم رقم خوردة درختان را
در سربازخانه‌ها به تمسخر مي‌گيرد.



هیچ نظری موجود نیست: