
۱/۰۷/۱۳۹۰
از بيشه هاي آسمان

۱۲/۲۶/۱۳۸۹
بهارانة من

۱۲/۲۳/۱۳۸۹
از آسماني كه بركة سيمان بود
از آسماني كه بركة سيمان بود
از آسماني كه بركة سيمان بود
شن باريد.
من ماندم؛
و انبوه بارانها و برفها و يادها،
و پنجره هاي مكرر بسته.
چشمهاي تو از همة جهان
تنها غبارها را فراموش نكرده اند.
و خاطرة خاكها و خارهاي خمار
با طعم شبانة باران
از دل من عبور مي كنند.
دل من دريا است.
از آن سوي صحراهاي سوخته،
با آسماني بازتر از خاطره ها.
با سماجت صخره اي نيم شكسته
با تپش موج ناخستة مكرر
و فروتني ساحلي فراموش شده.
دريا، بي پنجره اي از آب،
چه غمگين بود
وقتي كه وقت تنگ گريستن
جايي براي هق هق ستاره ها نمي گذاشت.
دريا موج موج سراب است بي تو!
باد
گونه هاي گر گرفته ام را برد
و من ميان شك و شكايت شسته شدم.
در سفر از خاطرة خارها
به خنكاي ديدار.
7بهمن89
۱۲/۱۴/۱۳۸۹
نجواهاي شبانه

دهگانة بيستم
نجواهاي شبانه
(1)
اين همه شادي سربسته براي چيست؟
اين همه اندوه دربسته براي كيست؟
وقتي در تو هستيم همه چيز باز است.
فريادها،
اندوهها و شاديهايمان هستند
برآمده از حنجره،
و نوك خونين انگشتهايمان.
(2)
با اندك سهمي از شاديهاي ديروز
پناهم دنج قهوه خانهاي است در تو.
مرا مران!
فرداي تو هميشه
زيركانه تر از شاديهاي من بوده است.
(3)
زني در تو رقصيده است.
با اندامي از باران و سنگ
و گيسواني از شب.
و مردي آواز ميخواند
با قامتي از صخره
براي عقابي سفيد.
(4)
گورها پر وگورستانها زياد شدهاند.
كودكان تو هستند،
مردگاني كه پياده روهايت را پركردهاند.
ما شهيدان خود را ميجوييم
در اين شب تلخ
كه خدا گم شده است.
(5)
همسايهها در خيابان
هم سايهاند.
در يك سايه زندگي ميكنند،
و در سايههاي هم ميميرند.
(6)
همسايهام جواني بود.
از بالكن خانهاش
براي زناني كه در خيابان ميدويدند
گل ميانداخت.
و خود
پرنده شد
وقتي كه گلولهها
بر فوج پرندگان باريدند.
(7)
خيابان!
«نه» در شب تو فرهيخته شد،
مثل خون مقتولان
كه در پياده روهايت
معناي ويژه واژه صبح را پيدا كرد.
(8)
در زير زمينهايت تنها جسدهاي خونين پنهان نيست
بشكههاي باروت را
شبانه به پياده روها ميآوريم
تا شهيدان آسوده بخوابند.
(9)
بي واهمه از حرفهاي پر از هيچ
حنجرة من
با كوچههاي تو ميآميزد
و سال آينده
فرزند مشتركشان را تفنگ نامگذاري ميكنيم.
(10)
هر درخت نام شهيدي را دارد
و پرندگان پر ميكنند
آسمان شهر را از نام درختان
در صبحگاهي پر از بوي باروت.